با امروز سومین روزی بود که قهر بودم باهاشون
تو هر خونواده ای بچه وقتی بخواد به خواستش برسه لج می کنه کار بدیه ولی جوابه
منم با ۱۹ سال سن مجبور بودم قهر کنم و لج کنم تا شده به زور بابامو بکشونم پای صندوق رای
دنبال یه فرصت بودم بشینم رو در رو باهاش صحبت کنم تا بیاد و رای بده
شاید سر میز ناهار بهترین فرصت بود
سفره ناهارو پهن کردیم و دورهم نشستیم
بابام که متوجه شده بود هی حرفمو می خورم لبخند زد و گفت
بگو دخترم
چرا دل دل می کنی؟
همین طور که با غذام بازی می کردم
قاشق رو زمین گذاشتم و گفتم
بابا، من چقدر براتون مهمم؟
گفت پرسیدن داره؟
اونقدر که حاضرم برای آیندت هر کاری بکنم...
گفتم پس چرا نمیری رای بدی؟
خنده رو لبش خشک شد و گفت خیلی جدی گرفتی...
گفتم آره چون جدیه ، خیلی جدیه !
می دونی اگه رای ندی چی میشه؟
هرج و مرج میشه... فساد مالی و اخلاقی بیشتر میشه
بی قانونی میشه
من دارم تو همین کشور زندگی می کنم بابا
من سر نوشت و آیندم تو همین کشور قراره رقم بخوره
گفتم اشتباه ما تو رای دادن نبود
تو درست رای ندادن بود!
به جای دیدن برنامه ی قشنگ ،
حرفای قشنگ دیدیم که الان اوضاعمون اینه
بابا این چهار سال ، چهار سال طلاییِ زندگیمه
دوره ی رشد و کار آفرینی رو با دوره بیکاری مقایسه کن..
فرق می کنه کی رئیس جمهور باشه
فرق می کنه به کی رای بدیم بابا..
مگه نمیگی حاضری برای آیندم هر کاری بکنی؟
بیا پدر و دختری بریم آینده مو بسازیم...
سر سفره فقط به حرفام گوش کرد و سکوت کرد
ولی فرداش خودش بیدارم کرد و گفت حالا می خوای به کی رای بدی؟
گفتم به اونی که برنامه داره
گفت پس بیا باهم بریم رای بدیم...
خوشحال آماده شدم و خونوادگی رفتیم سر صندوق رای
انتخابات کشیده شد به مرحله دوم ولی از حالا بابام خیلی پیگیر و نگرانه
این دفعه نه تنها نگران آینده ی منه
بلکه نگران آینده ی ایرانه
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
روزی که محمد بدنیا اومد باباش سربازی بود یادمه اون دوران تازه قانون معافیت مردان بالای ۳۵ سال سن با دو فرزند تصویب شده بود البته تا اجرا شدنش سربازی بابای محمد تموم شد
از همون روز اول احساس میکردم که به صداهای اطرافش واکنشی نشون نمیده حتی چندین بار با صدای بلند خواستم توجهشو جلب کنم اما هیچی..
بعد از اینکه نگرانیمو ابزار کردم و رفتیم دکتر و آزمایش و شنوایی سنجی متوجه شدیم که محمد کم شنوایی شدید داره دکتر ها میگفتن تا قبل از سه ماهگی اگر کاشت حلزون شنوایی انجام بشه میتونیم خیلی امیدوار باشیم به برگشت شنوایی بچه و تاثیرش اما هزینه ی کاشت بالای یک میلیارد تومن بود
تا چهل روزگی محمد تقریبا به هر راهی دست انداختیم برای جور کردن پول عملش و حدودا ۳۰ درصد پول هم جور کرده بودیم
همون روز ها بود که به دستور رئیس جمهور کار کاشت حلزون با سرعت زیادی در حال انجام بود نیاز نبود به انتظار های طولانی دقیقا تو یکی از روز هایی که در به در دنبال قرض پول عمل محمد بودیم توی یکی از کانال خبریو خوندم مبنی بر رایگان شدن عمل کاشت حلزون شنوایی برای کودکان از اون خبر دو هفته ای گذشت و عمل محمد من درحالی که ۴۰ درصد یک میلیاردی که قرض کرده بودیم پس دادیم رایگان انجام شد
حالا محمد دو ساله ی من خوب میشنوه و با گریه های من برای شهید رئیسی گریش میگیره جمعه میخوام به کسی رای بدم که وقتی دقیقا مشکل بزرگی افتاد وسط زندگیم اون باشه که حلش کنه نه اینکه مسببش باشه
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
چراغ قرمز
بحث حسابی بالا گرفته بود منم از کوره در رفتم و گفتم:
عمو من رای نمیدم تو هر چقدرم اینجا بامن بحث کنیا من رای نمیدم
فکر کنم شما راننده تاکسیا اول کارشناس مسائل سیاسی بودین بعد راننده تاکسی شدین، خب من نخوام رای بدم بایدکیو ببینم؟
دانشگاه میرم میگن رای بده، سوار تاکسی میشم میگن رای بده تو مترو میرم میگن رای بده...
کجا برم خلاص شم از بحث سیاسی؟
داشتم سرش غر می زدم که چراغ قرمز شد ، پشت چراغ قرمز نگه داشت..
روشو سمتم کرد گفت : از دولت سیزدهم ناراضی بودی؟
گفتم آره
برای همینم این دور رای ندادم
گفت یعنی دور دومم رای نمیدی؟گفتم نه عمو رای نمیدم چون معترضم..
یهو با صراحت تموم گفت خب خاک تو سرت!
چشمام گرد شد، رو حساب بزرگیش دهنم قفل شد، فقط گفتم چرا؟
گفت من یه پسر هم سن تو دارم
به لطف طرح مستضعفین دولت سیزدهم پول درمان سرطانش جور شد و الان همچنان تحت مراقبت و درمانه...
اگه امثال تو رای ندین و آدمی که باید رئیس جمهور نشه نه تنها در حق خودتون
بلکه در حق بقیه هم جفا کردین!
بعد چند ثانیه چراغ سبز شد وبا اخم به حرکت ادامه داد
برق از سرم پرید، انگار یکی یه تو گوشی محکم بهم زده بود ، زبونم قفل کرده بود
از شدت شرمندگی تا آخر مسیر لال شدم و هیچی نگفتم..
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
خواهرم جیغ کشید
سریع رفتم چراغ قوه براش آوردم که آروم بشه
اَه!این چندمین باره که تو این هفته شبا برق میره؟؟
همینجور که داشتم از گرما تلف می شدم صدای وحشتناکی از بیرون اومد
سریع رفتم ببینم چی شده که مادرم گفت : صدای شیشه ویترین مغازه پایینی بود ،از بغل پنجره بیا اینور _ خطرناکه یه دفعه این دیوونه ها یه چیزی پرت میکنن پنجره رو میارن پایین!
بابام که داشت با زورِ نورِ گوشیش تو دفترش یه چیزایی مینوشت از اون ور خونه گفت :خب خانوم معترضن دیگه ،آخه من موندم وسط این همه بدبختی، گرونی بنزین چه تفحه ای بود این وسط؟؟
والا هنر این دولتم اینه که هر روز طرز جدیدی گند بزنه به زندگی مردم
گفتم تقصیر خودمونه که میزاریم هر کس و ناکسی بیاد بالا سرمون
_عههع مریم بابا دوباره شروع نکن دیگه
_خب پدر من حرفم درسته دیگه اگه میرفتیم برا رأی شاید الان وضعمون این نبود...........
با یاد آوری این خاطرات به جز خودم و خانوادم هر کسی رو که میتونستم راضی کردم بیاد برای رأی دادن
دیگه تحمل اون همه بدبختی رو ندارم
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
لرزه بر ایران بیوفتد گر نباشد رای تو
ریشۀ جانش بخشکد گر نباشد رای تو
قرنها چشم جهان محو رخ ایرانزمین
حملهها دشمن بخواهد گر نباشد رای تو
دستهای دیگران جای تو و اندیشهات
سرنوشتت را بسازد گر نباشد رای تو
جنگ از داخل بر ایران شعلهور چون سوریه
چشم آبادش بخوابد گر نباشد رای تو
نخبگان رنگ ترور بر نامشان خواهند گرفت
بر زمین خونها بریزد گر نباشد رای تو
وسوسه در گوش آمریکا و اسرائیلیان
حمله بر ایران بگوید گر نباشد رای تو
غرق در ظلم و فساد هر گوشۀ کشور شود
خنده بر لبها نیاید گر نباشد رای تو
باز تحریم هرچه بیشتر چیره بر ما میشود
کودکی در فقر نالد گر نباشد رای تو
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
شب بود، اوضاع حسابی داغون بود
دو سه روز از سیل می گذشت و کسی برای کمک نیومده بود
نه آب داشتیم برای خوردن نه غذای زیاد...
نه حتی لباس مناسب داشتیم برای پوشیدن...
یه روستا ی دور افتاده ، تو بلوچستان ، لب مرز..
کی براش مهمه؟
کسی از حال و روز ما خبر نداشت..
سقف بالای سرمون که آوار شده بود
با حصیر و چند تا وسیله دیگه یه چادر درست کردیم برای بچه ها ...
چند تا پتو هم برداشتیم و انداختیم زیر پامون و خوابیدیم...
صبح حدود ساعتای هشت با صدای هلیکوپتر از خواب پریدم...
با خودم گفتم خب حتما هلیکوپتر نظامیه می خواستم دوباره بخوابم که یکی داد زد
رئیس جمهور ! رئیس جمهور اومده ...
رئیس جمهور...
باورم نمی شد رئیس جمهور؟؟؟ اینجا؟؟؟ چطور ممکنه؟
خودمو جمع و جور کردم و چادرمو سرم کردم و بی معطلی به طرف وسط روستا دویدم، وقتی چشمم به جمعیت افتاد ایستادم و نفس نفس زنان از دور تماشا کردم
خودش بود! مردم دورش جمع شده بودن و پیشش گله می کردن..
اونم با حوصله شنوای درداشون بود...
حالا دو ماهی می گذره و دیگه نیست تا هر هفته از یه روستای دور افتاده خبر بگیره
گفتن باید یکیو جایگزینش انتخاب کنیم
روستای ما از هیاهو دوره ولی اینجام بحث انتخاباته
از سیاست زیاد سر در نمیارم...
ولی حد اقلش می دونم باید به کسی رای بدم که مثل رئیس جمهور قبلی حواسش به روستاها باشه و براشون برنامه داشته باشه ، حتی یه روستای دور افتاده مثل روستای ما...
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
صدای دستگاه ها و فن باعث شده بود و صدای بچه هارو کم تر بشنوم
باد گرم فن برای من شده بود شبیه قطرات آبی در دل کویر
تصویر آن رزمنده از جلوی چشمم کنار نمیرفت
انگار گرمای خاک از یک طرف و گرمای آفتاب و زخم های تنش از طرفی دیگر او را آزار میداد اما لبخندش کاملا برایم واضح بود در پی نوشت تصویر گفته شده بود تصویر رزمنده ای بعد از موفقیت عملیاتی بزرگ حتما با خودش فکر کرده بود که اگر تمام توانش را نگذارد چه بر سر مردم می آید همین بود که اوضاع را برای او قابل تحمل کرده بود .
من و او اصلا قابل مقایسه هم نیستیم اما در دل گرمای ۷۰ درجه فقط فکر خاطر آسوده ی مردم از قطع نشدن برق بود که حالا کار به این بزرگی انجام شده بود
صدای یکی از بچه ها بلند شد و گفت : بیدار شو رزمنده
#محفل_نویسنگان_نصیر
@nasiiir
خودم را به دیوارِ نیمه خراب و شکسته ای که احتمال ریزشش بود تکیه دادم
نشستم
زانو هایم را در بغل گرفتم بلند بلند گریه کردم
کمرم زیرِ بار خبر خم شد..
این بار چندمی بود که بی پناه می شدم؟
یک بار بعد شهادت برادرم
یک بار بعد شهادت پدرم
و حالا هم بعدِ شهادتِ شیخ هنیه
تاریکی بر دل روشنم چنگ انداخت و نابودش کرد...
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود
بعد هنیه چه بلایی سرمان می آید ؟
حسم شبیه وقتی بود که خبر شهادت پدرم را شنیدم
و حالا زخم کهنه سر باز کرده بود...
+راحیل؟
سرم رابالاگرفتم ، مادر بود
تا اشک هایم را دید، کنارم نشست و گفت
چرا گریه می کنی؟
من دختر ۱۴ ساله ای بودم که دوباره درد بی پناهی سراغم اومده بود و فقط آغوش مادر می توانست آرامم کند
گفتم می ترسم خیلی می ترسم
سرم را به شانه اش تکیه دادم..
وقتی لرزش دستانم را دید گفت
این روز ها؛ مردم می گویند کربلا برگشته
گفتم کربلا؟
گفت بله، کربلا
تاریخ می گوید
حسین برای اصلاح امت جدش رسوالله قیام کرد...
او هم در میان لشگر عظیم کفر غریب بود
دستان لرزانم را محکم در دستانش گرفت و گفت
غربت مانع قدرت نیست،
غربتت را فریاد بزن ..
چرا که خواهرش زینب غربت برادرش را فریاد زد و مظلومیت او را آشکار و ظالم را رسوا نمود.
کسانی که شیخ هنیه را از ما گرفتند از فریاد ما واهمه دارند، چرا که در مکتب رسول الله فریاد مظلوم یعنی مقاومت ....
فریاد بزن مادر، غربت هنیه را فریاد بزن
تا به گوش منتقمان برسد..
#محفل_نویسنگان_نصیر
@nasiiir
حالم شبیه بازیکنی است که مجروح است و بنا به تجویز اطبا نمی تواند از جای برخیزد و از یک مسابقه ی گروهی جامانده
مسابقه ای که اگر پیروز میدان شود اقبالِ سفید به خانواده و نزدیکانش و هم گروهی هایش رو می زند
گروه به ناچار مجبورند بدون او با تعداد محدود تری
مسابقه را ادامه دهند، اما مگر حس مسئولیت و وجدان
مجروح را راحت می گذارد؟
او از دور شاهدِ ماجراست
شاهدِ کثرت رقیبان و قِلت دوستان..
نمی خواهد تماشا کند می خواهد پا به پایشان ، همراهشان باشد اما
وقتی که کلمه جبر وسط باشد تنها حکمی که برایش صادر می شود اجراست
آری
من می فهمم دردِ مجروح را
مگر وجدان می گذارد ساکت بنشینم؟
نه..
حالا که دورم و تماشا می کنم
قانون نا نوشته ی جبر را دور می زنم
ساکت نمی مانم
سلاح قلم در دست می گیرم و برایت می نویسم
لبنانم
تو نمادِ مقاومت و دلخوشیِ دل داغ دیده ی کودکان غزه ای
تو دلخوشیِ اویی (فلسطین)
دلخوشی ِ من، او، ما
هنوز جوهرِ " قطعا سننتصر" روی برگه اش خشک نشده
هنوز خونِ فرمانده ها ، خانواده ها و فرزندانمان خشک نشده
دردِ مشترکِ از دست دادن عماد ها و حاج قاسم ها دل هایمان را محکم گره زده
و داغِ مصیبت را تبدیل به آتش انتقام کرده ایم
و طولی نمی کشد که این آتش زبانه می کشد و ریشه ی شان را از بیخ می خشکاند
ما دل خوشیم
به وعده ی صادق پسرانِ زهرا..
#محفل_نویسنگان_نصیر
@nasiiir
نمیدانم از کجای دنیا خودت و خانوادهات را در مکانی غصبی اسکان دادی.
نمیدانم نداشتن هویت برایت دردآور است یا نه .
نمیدانم انسان بودن را در چه چیزی معنا میکنی .
نمیدانم حمل هر روز اسلحه برایت سخت است یا نه.
اما یک چیز را خوب میدانم .
مطمئنم صداها را امشب میشنوی.
آن لحظهای که راحت درون آپارتمان شیک و به روزت در شهرکهایی بنا شده روی خون نشسته بودی ، و آژیر خطر و صدای نابودی کشور نداشتهات را به گوش شنیدی.
احتمالاً فقط و فقط به فرار فکر کردی.
و بعد از دقایقی متوجه ی ، منبع نورانی شدن آسمانت شدی.
به این فکر کردی که
در اولین فرصت، فردایی یا روزهای آتی خانوادهات را از آنجا دور کنی و فرار کنی.
اتفاقاً این را خوب میفهمم و هیچ سوالی هم برایم پیش نمیآید.
چون تک تکتان میدانید آنجا خاک و کشورتان نیست.
اما خواستم یادآوری کنم موشکهایی که حالا در آسمانتان میدرخشد از ایران آمده.
میفهمم آوردن نام ایران برایتان سخت است. اما گلویی صاف کن و سعی کن بدون لرزش صدا ،ایران را تکرار کنی.
شاید معنای غیرت و انسانیت را نفهمی، من هم انتظاری برای فهمیدن این کلمات از جانب تو و خانوادت و همسایههایت ندارم.
اما میخواهم برایت پیامی بفرستم.
گوش کن شهرک نشین،
ایران خاستگاه غیرت است.
ایران خاستگاه فرهنگ و انسانیت است .
ایران با هویت و مستحکم است.
ایرانی غیور است.
گوش کن، حتی به فکرت هم خطور نکند که نگاه چپی به مرزهای ایران کنی.
نه تو و نه اربابانت
وجود نگاه چپی به مرزهای ایران را ندارید.
ایران و ایرانی از دیرباز همسایه دوست و نو دوست بوده است .
مرزهای ایران محصور شده در استانها و شهرهای خودش نیست.
مرزهای ما، مرزهای مقاومت است.
یادت باشد، نگاه چپی به کسی در حوالی ات در فلسطین کنی یا مانند سگی هار حملهای به لبنان یا ارسال بزدلانهای موشک به یمن فرقی نمیکند.
غیرت ایرانی پاسخ تک تکشان را میدهد.
اما حالا نه داستان حملات وحشیانهای به لبنان و فلسطین است. و نه نگاههای هیزتان به مردمی که آنها را در کشور خودشان قتل عام کردید.
نورباران امشب، آنجا فقط و فقط پاسخ
قلب داغدار ما برای کشتن میهمانی در خاک ماست.
پاسخ قلب داغدار ما برای کشتن عزیز دلمان سید حسن نصرالله است.
گوش کن شهرک نشین
سال نو مبارک...
#محفل_نویسنگان_نصیر
@nasiiir
مانورِ نظامی
تا به حال به سفرِ اربعین نرفته ام
اما تا دلتان بخواهد روایت خوانده ام
از سختیِ راهش
از همدل بودنِ زائر هایش
از برکت مسیرش
از اتحاد بین مومنینش
روایتِ مادری که رختِ عزای نوکر های ابا عبدالله را در تشت قرمز رنگ قدیمی اش می شوید
پدری که سایه می شود
پسری که آب می آورد
دخترکی که دستچین خرمای امسالِ باغِ پدرش را در موکبِ کوچکش چیده
و به زائر ها تعارف می کند
همه باهم خانواده می شوند
مهم نیست اهل لبنان باشی یا ایران
عراقی باشی یا پاکستانی
همه زیر یک خیمه زندگی می کنیم
جنگ که شروع شد
کربلا را دیدم، اربعین را بیشتر
با این تفاوت که دیگر هیچ جا امن نیست
روضه ها کاملا مجسم اند و عشاق
به مولایشان نزدیک تر
تشنگی و گرسنگی دیده می شود
درد از چشم های کودکان جنگ دیده پیداست
با خودم فکر کردم اربعین،
تنها مسیرِ رسیدن به کربلا و سپس ظهور نیست
اربعین ، جدای سازش قلب ها
یک مانور نظامی برای همبستگی و اتحاد جبهه مقاومت بود
من دل های نزدیکِ جبهه ی مقاومت را دیدم
من گذشتن از مالشان را برای کمک به گرسنگانِ آواره ی جان بر کفِ بیروت دیدم
من نذر مادر هارا برای پیروزیِ فلسطین دیدم
اینجاست که فهمیدم هیچ چیز در این دنیا بی قاعده نیست...
اینجاست که حس کردم
اربعین درس آموختیم
تا در عصرِ مقاومت درس پس دهیم
یک دل شویم و یکصدا
تا پیروزی و ظهور
#محفل_نویسنگان_نصیر
@nasiiir