eitaa logo
محفل نویسندگان نصیر
40 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی بهش می گفتن بهت ارادت داریم، طرفدارتیم و... در جواب می گفت من که سربازم من خادمم، ممنونِ رهبری باشید برنامه داشت ، کار می کرد ، ولی ادعا نداشت سر کسی منت نمی ذاشت کاش حالا که قراره بعد شهید رئیسی برای اولین بار رای بدیم به کسی رای بدیم که مثل شهید رئیسی منیت نداشته باشه ... @nasiiir
محفل نویسندگان نصیر
_
داشتم تو اینستا می چرخیدم آدم بیکار میشه چیکار می کنه؟؟ منم همون کار.. یکی از رفیقام یه استوری گذاشته بود با تعجب خیره بودم بهش آخه اشکان اصلا تو این وادیا نبود... یه عکس از در ورودیِ کافش گذاشته بود روی در ورودی ، عکس رئیس جمهور بود با یه قلب شکسته.. پیوی بهش پیام دادم گفتم: " انتخابات که یه سال دیگست از الان واسه رئیس جمهور ستاد انتخاباتی زدی؟😂" بعد یک ساعت سین زد گفت: "ستاد انتخاباتی چیه ؟؟" "خبر نداری مگه" گفتم : "چیو" گفت: "دعا کن رئیس جمهور برگرده" با یه علامت سوال گنده تو مغزم از صفحه چت اومدم بیرون؛ رفتم پیِ اخبار داخلی : فرود سخت بالگرد آقای رئیسی سر تیتر همه ی اخبار بود تو ذهنم می گفتم خب حالا کاری ام نکرده بود واسه مملکت.. ولی نمی دونم چرا دلم غم داشت چرا ناراحت بودم؟ چرا یهو اینقدر بی طاقت شدم؟ بی معطلی سوئیچ موتور و کلاه کاسکتمو برداشتم و رفتم کافه پیش اشکان... کافش بسته بود، زنگ زدم بهش گفتم کجایی؟ گفت کافه گفتم بستست که.. گفت وایسا الان میام باز می کنم برات صورتش گرفتگی خاصی داشت چشماش سرخِ سرخ بود خواستم یه جوری سر صحبت و باز کنم نشستم پیشش گفتم حاجی برگام هلیکوپتر رئیس جمهور سقوط کرده مطمئن باش مرده الان چی میشه وضع مملکت؟ گفت وضع مملکتو ولش کن دارم خدا خدا می کنم سالم برگرده... گفتم تو که تا همین چند وقت پیش هرچی بد و بیراه بود نثار دولتش می کردی چیشد حالا؟ گفت منم مثل تو نمی دونستم نمی دونستم اون کارخونه ای که بابام دوباره داره توش کار می کنه به لطف رئیسی سر پا شده نمی دونستم پولی که بابام از اون کارخونه در آورد و پس انداز کرد و داد به من تا باهاش این کافه رو بزنم و باهم توش کار کنیم، همش از صدقه سریِ همون رئیس جمهوریه که فحشش می دادم مهراد دعا کن دعا کن برگرده.. چیزی نمی تونستم بگم اصلا چیزی نداشتم که بگم ... ساعت ها می گذشت و من اشکان چشمامون به گوشی بود و منتظر یه خبر.. تصمیم گرفتیم شبو کافه بمونیم اینستاگرامم پر شده بود از تلاش ها و سفر ها و زحمت های رئیسی و منی که با خوندن هر کدومشون شرمنده و شرمنده و شرمنده تر می شدم صبح ساعت ۷ خبر قطعی شد خبر شهادتی که باعث ترکیدن بغض منو اشکان شد‌.. خودمو به خاطر تک تک حرفایی که تا همین چند ساعت پیش می زدم سرزنش می کردم بی معطلی رفتم خونه و تیشرت مشکی تنم کردم تو مسیر میدونی که قرار بود بریم تجمع، بهم یه عکس از رئیسی دادن چند دقیقه به عکس خیره شدم بغض کردم و تو دلم گفتم : ببخشید که نفهمیدم حق پدری به گردنم داری... رئیس جمهور اگه رئیس جمهور باشه برای جوونای مملکت پدری می کنه @nasiiir
ظهر پنجشنبه که از همکار ها خداحافظی می‌کردم یکی دو تا از رفقا بهم گفتن برو خداتو شکر کن که محافظ رئیس جمهور نیستی، وگرنه جمعه‌ها هم مجبور بودی بری سر کار تازه سر کار که هیچی، مجبور بودی بری یه شهری روستایی ناکجاآبادی چیزی فکر می‌کنم یکی دو ساعت نشده بود که از استانداری برگشته بودم که از دفتر دکتر بهم زنگ زدن فردا ۵ صبح بیاید استانداری، رئیس جمهور میان اراک باید همراه دکتر باشید گوشیو قطع کردم و با یکی دو تا از همکارا ارتباط گرفتم همشون استانداری بودن و در حال بدو بدو و جمع کردن گزارش‌ها و مشکلات و کارا خلاصه صبح روز بعد سر ساعت رفتم استانداری ،باورم نمی‌شد که ۵ صبح همه چراغ‌های استانداری روشن و درب همه ی اتاق ها باز و از هر اتاقیم یکی با چشای سرخ میومد و بیرون و یه سلام خسته و بی‌جونی بهم می‌داد. اونقدر قیافه‌هاشون خنده‌دار شده بود که خدا میدونست. با خودم می‌گفتم باشه حالا آقای رئیسی اونقدام ترسناک نیست که اینا اینجوری می‌کنن. مستقیم رفتم سمت اتاق دکتر هنوز وارد نشده دکتر بهم گفت اومدی ، بریم که پرواز رئیس جمهور یک ساعت دیگه می‌رسه فکر می‌کنم حول و حوش ساعت ۷ یا ۸ صبح بود که پرواز رئیس جمهور به اراک نشست چون سفرشون یهویی هماهنگ شده بود نتونستن هماهنگ کنن که مردم بیان استقبالشون یا اینکه استقبال گرم تری ازشون داشته باشن . بدون وقفه و معطلی و استراحت و این حرفا شروع کردن به کار کردن، از سر زدن به این اداره و به اون واحد صنعتی از این کارخونه به اون شرکت و خصوصی ،از نشستن پای درد دل مردم تا بحث و دعوا با فلان مسئول فلان اداره حدود اذان ظهر بود که دکتر به رئیس جمهور گفت بریم استانداری تا هم ناهار بخوریم و هم نماز بخونیم. خلاصه برای نماز ظهر رفتیم استانداری و با خودم گفتم خداروشکر یکی دو ساعتی قشنگ می‌تونیم استراحت کنیم، تا رئیس جمهور هم ناهار بخوره هم نماز بخونه فکر می‌کنم ۱۰ دقیقه نگذشته بود که جلوی در با بچه‌ها نشسته بودیم و داشتیم یه استراحتی می‌کردیم که رئیس جمهور با عجله همراه با دکتر و گروه همراهش از در استانداری اومدن بیرون! مثل اینکه آقای رئیسی گفته بودند ناهارو با کارگرای کارخانه شرکت آذراب می‌خوریم وقتی اسم شرکت آذراب شنیدم چشمام گرد شد! باورم نمی‌شد که رئیس جمهور می‌خواست بره به اون شرکت سر بزنه چون اون شرکت عملاً آبروی دولت رو زیر سوال برده بود و داشت ورشکست می‌شد تازه جدا از اون اینقدر کارگرای این کارخانه عصبانی بودن که اصلاً نمی‌شد باهاشون حرف زد اما گویا از قبل باهاشون هماهنگ شده بود که رئیس جمهور امروز میاد کارخونه و همتون اونجا باشین که می‌خواد باهاتون حرف بزنه و مشکلاتتونو بشنوه اونجایی ترسیدم که همراه دکتر برم که شوهر خالم توی همین شرکت کار می‌کرده تا جایی که یادمه هر وقت تو جمع‌های خانوادگی می‌نشتیم شوهر خانم از بیکاریش ناله می‌کرد و دولت و رئیس جمهور قبلی و هر کسی که باهاش این اتفاق بوده رو ...... با سلام و صلوات و بسم الله راه افتادیم سمت کارخونه آذراب توی راه رئیس جمهور و دکتر و گروه همراهش در مورد این صحبت می‌کردند که اصلاً چرا این کارخونه تعطیل شد و به کجا رسیده و چرا اینجوری شده چیزی که من متوجه شدم این بوده که انگار شرکت رو سپرده بودن دست گروه خصوصی و گروه خصوصی هم نتونسته از پس شرکت بر بیاد و شرکت در حال ورشکستگیه به یکی دو تا از همکارا زنگ زدم و گفتم آقا من واقعاً حالم خوب نیست بیا شیفتمونو جابجا کنیم یا اینکه می‌تونین جای من بیاین با بهونه های مختلف سعی کردم بپیچونم نرم و چشم تو چشم شوهر خالم نشم و ابرومو بخرم خلاصه به هر دری زدم که همراه دکتر نرم ،نشد امان از این شوهر خاله ی من ، آدمیه که مستقیم میاد سمتت ابراز آشنایی می‌کنه از اون طرفم بسیار آدم آتیشیه مطمئنم دعواش میشه خلاصه و به اجبار همراه دکترشون رفتنیم سمت کارخونه آذراب به محض اینکه از ماشین رئیس جمهور پیاده شد شوهر خالم اولین نفری بود که اومد سمتشو شروع کرد داد زدن ما اینجا کار می‌کردیم ما اینجا کارگر بودیم مگه ما نون زن و بچه نمیدیم مشکل مارو کی میخواد حل کنه شما که بلد نیستین دولت اداره کنین چرا رئیس جمهور میشید این وضع مملکت داری نیست به خدا اما برخلاف انتظارم آقای رئیسی با آرامش تمام به حرف‌های همه کارگران مخصوصاً شوهر خالم گوش کرد حتی یک بار هم سعی نکرد دعوت به آرامششون کنه اجازه داد هرچی غر دارن دعوا دارند داد دارن بزنن حتی تا جایی که یادمه محافظ رئیس جمهور حتی سعی نکرد مردم از رئیس جمهور دور کنه فقط با آرامش و حواس جمع کامل کنار رئیس جمهور ایستاده بود. @nasiiir
فکر می‌کنم حدود دو ساعتی شد که کارگرا با رئیس جمهور صحبت کردن و از کارخونه بازدید میکردن بهش راهکار می‌دادند همه مسئولین مخصوصاً دکتر و مسئول شرکت و کارگرا دور هم ناهار خوردن حتی سر سفره هم یکی راهکار می‌داد یکی ناسزا می‌گفت یکی داد می‌زد بعد از حدود دو ساعت رئیس جمهور به همراه گروهش و دکتر و همه مسئولین و کارگرا با هم داشتن برمی‌گشتن سمت ماشین رئیس جمهور نزدیک من شده بود و دکترم همینطور که شوهر خالم مستقیم اومد سمت من و گفت به به علی آقا من خیلی با رئیس جمهور صحبت کردم سر این کارخونه و شما هم بهش تاکید کن که این کارخونه رو راه بندازه!! یه نگاهی به شوهر خالم کردم و یه نگاهی به دکتر که غضبش منو گرفته بود گفتم هیچی برگردم استانداری توبیخم رئیس جمهور اومد نزدیک منو زد رو شونم و گفت خدا قوت رو کرد به شوهر خالم گفت این جوونا خیلی گردن من حق دارن کار شمام ان شاءالله حل میشه هم چشای خودم گرد شده بود و هم چشای دکتر و هم چشای همه مسئولینی که کنارم وایساده بودن یعنی همه انتظار داشتیم که رئیس جمهور واکنش بدی نشون بده یا اینکه ناراحت بشه از اینکه یه کارگر به من گفته که بهش سفارش کنم تا یکی دو ساعت بعدش حتی تو بهت بودم و نمی‌دونستم باید چطور با دکتر حرف بزنم یا اینکه چطور با رئیس جمهور برخورد کنم فکر می‌کنم نزدیک ساعت ۹ یا ۱۰ شب بود که رئیس جمهور برگشت تهران از اون به بعد نه دکتر در مورد اون قضیه حرفی زد نه هیچ کدوم دیگه از مسئولین فکر می‌کردم دیگه وقتی رفته دیگه هیچ کاری پیگیری نمی‌شه اما بازم برخلاف تصورم معاونین رئیس جمهور و مسئولین این حیطه هر روز بابت کارهایی که باید انجام می‌شده زنگ می‌زدن و پیگیری می‌کردند حتی یکی دو بار ،دو سه تا از معاون‌های رئیس جمهور سفر کردن به اراک و مستقیم رفتن دنبال کار های شرکت آذراب که فکر می‌کنم بعد از ۵ ماه شرکت ورشکسته آذرآب دوباره راه افتاد و کارگراش برگشتن سر کار از اون روز به بعد هر وقت که شوهر خالمو می‌دیدم در حال دعا به جون رئیس جمهور بود که خدا سایشو بالا سر این مملکت حفظ کنه از ماجرای شهادت رئیس جمهور که بگذریم شوهر خالم خیلی حالش بد بود نه تنها شوهر خالم حتی خود منم حالم بد بود دیشب که خونه خالم دعوت بودیم سر سفره اخبار داشت برنامه ی کاندید هارو می‌گفت که شوهر خالم گفت من که میرم رأی بدم به یکی که راه رئیسی رو ادامه بده. @nasiiir
وقتی که ماجرای شکست عملیات والفجر مقدماتی رو خوندم قلبم درد گرفت شش هزار سرباز وطن ، شش هزار جوون قتل عام شدن سر حماقت و کوتاهیِ یه عده فرمانده و بالا دستی سر دیر فهمیدن یا شایدم اصرار بر نفهمیدن گندی که نتونستن روشو بپوشونن و به بهونه نا امید نشدنِ مردم؛ اسمشو گذاشتن عدم الفتح با خوندن تک تک اون روایت ها بوی خون رو استشمام می کردم عقیده ی امثال شهید همت این بود حالا که لو رفتیم نباید کم بیاریم باید بمونیم باید بجنگیم باید ... باید... باید... این باید ها و از خود گذشتگی ها از اون شش هزار نفر قهرمان ساخت ولی چرا کسایی که متوجه لو رفتن علمیات شده بودن، چشمشونو به روی همه چی بستن؟ چرا غفلت کردن؟ چرا اون لحظه ای که باید حرف می زدن، حرف نزدن؟ اونایی که شهید شدن خونشون هدر نرفت اتفاقا شدن مایه افتخار ِ مردم و این آبادی... ولی علت شهادتشون درده کلا از خودی خوردن خیلی دردش بیشتره.... وقتی خوندمش یاد شرایط الان افتادم راستش... خیلی شبیه عملیات والفجره وقتی بالا دستیا کم کاری می کنن وقتی چشمشونو خواسته یا نا خواسته به روی خیلی از مسائل می بندن وقتی غفلت می کنن وقتی اون حرفی که باید بزنن و به موقع نمی زنن وقتی تعمدا همه کارارو برای دقیقه نود می ذارن و روی بچه ها فشار میارن بچه هایی که عقیده شون عقیده ی شهید همته می گن باید بمونیم باید وایستیم باید کار کنیم باید تا جایی که می تونیم و توان داریم تلاش کنیم امام گفته نباید عرصه رو خالی کنیم میرن تو دل میدون و جور غفلتِ بعضی از فرمانده هارو می کشن عملیات والفجر تلخ بود و عملیات کربلای پنج شیرین غفلت باعث عدم الفتح میشه و بیداری باعث فتح... کاش وقت شناس باشیم... نمی دونم کی قراره عملیات والفجر زندگیم تبدیل بشه به عدم الفتح کم کاری کردن تو جبهه ی انقلاب باعث شکست می شه غفلت تو جبهه ی انقلاب باعث شکست می شه به موقع حرف نزدن به موقع تصمیم نگرفتن همشون باعث می شه ببازیم.. باعث می شه نیرو های انقلابی تلف شن باعث می شه شکست بخوریم شکستی که جبرانش خیلی سخته... @nasiiir
کلافه نشستم تو ماشین درو محکم کوبیدم بسته نشده دفعه ی دوم دوباره محکم تر بازم بسته نشد دفعه ی سوم میخواستم درو محکم تر ببندم که راننده یهو گفت نه صبر کن تازه توجهم بهش جلب شده بود یه خانم حدودا ۴۰ ساله شایدم کم تر اما دونه دونه چروک های صورتش مشکلاتی که به سختی تحملشون کرده نشون میداد، نم عرق روی صورتش نشسته بود و از شدت آفتاب گوشه های چشمشو چروک کرده بود بهم گفت باید اول شیشه رو بدم بالا که بسته شه ،شیشه رو داد بالا در هم بسته شد از اینکه این چه ساز و کاری بود این ها که بگذریم میخواستم بهش بگم میشه کولر بزنید که واقعا خجالت کشیدم از روی هر سرعت گیر که رد میشدیم احساس میکردم ممکنه هر لحظه ماشین وایسته و دیگه حرکت نکنه تازه صدای موزیک هم کاملا متفاوت بود سر و صدایی که از گوشه گوشه ی ماشین در میومد موزیک جدیدی بهم تحویل میداد اولین بار بود که اسنپ خانم برام اومده بود اولین سوالی که کردم این که چطور آقایونو سوار میکنید با شوخی لبخند گفت در جلو قفل میکنم می‌ره عقب میشه هرچی بیشتر دقت میکردم خیلی خانم نجیبی بود از اینکه چند تا بچه داره حرف زدیم اینکه قبلا چقدر اوضاع زندگیشون خوب بوده و یه جای خوب توی شهر خونه داشتن و برو بیایی و یکی پولشو بالا میکشه و حالا هم شوهرش کار نمیکنه و توی خونست و با همین پرایدی که فقط چهارچوبش سالمه داره کار می‌کنه که بتونه اجاره خونه بده . همین طور که میسرو طی میکردیم از کنار بنر نامزد های انتخاباتی رد میشدیم بهم گفت همین انتخابات کی هست گفتم: جمعه گفت: بنظرت کدومشون بهتره گفتم: والا فرق می‌کنه اصلح از نظر هر آدمی فرق می‌کنه و خلاصه دوسه تا از مواردی که کلیدی بود گفتم ،مثلا اینکه کسی که میخواد رئیس جمهور بشه باید تمرکزش روی توان داخلی باشه به جونای ایرانی اعتماد کنه مهمه که ادم های اطرافش کیا هستن و با کیا میخواد دولت اداره کنه و... پرسیدم حالا شما به کی رای میدید گفت: والا من هیچکدوم نمی‌شناسم ولی با انگشت به سمت بنر یکی نامزد ها اشاره کرد گفت میخواستم به این رای بدم ولی اینطوری که شما میگید فکر کنم باید وقت بذارم مناظره ببینیم لبخند زدم گفتم: شرایط اقتصادی خیلی شمارو اذیت می‌کنه اما همچنان میخوای رای بدید چرا ؟ گفت: بلاخره وظیفمونه رای می‌دیم حالا بین اینا نمیدونم کسی کاری برامون بکنه یا نه ولی خوب حداقلش اینه که چیزی به گردنمون نمونه . . آقایان نامزد شنبه ۹ تیر ماه اینارو یادتون نره @nasiiir
یادمه ایام کرونا مردم خیلی کم تر با وسایل نقلیه عمومی رفت و آمد می کردن به خاطر پروتکل ها یا از خونه بیرون نمی اومدن و یا با ماشین شخصی شون جابجا می شدن، که متاسفانه من شرایط هیچکدوم شون رو نداشتم . مثل روز های عادی باید میرفتم سرکار و هر روز باید راس ۸ سرکار می بودم ولی باید ۶:۳۰ از خونه میومدم بیرون با اینکه محل کارم تا خونه راهی نبود باید هر روز زمان زیادی رو منتظر اتوبوس می موندم و وقتیم که می‌رسیدم سرکار از خستگی چرت می زدم ،تازه قضیه اینجا که تموم نمی شد بعد از ساعت کاری هم دوباره باید زمان زیادی رو منتظر می موندم دقیقا زمانی که می‌رسیدم خونه چند ساعتی از شب گذشته بود و از خستگی بی هوش میشدم و دوباره فردا باید سه چهار ساعت از وقتم رو فقط منتظر میموندم. چند روزی بود که خبر رسیده بود که رئیس جمهور جدید چند تا خط جدید مترو و چندین اتوبوس به سازمان اتوبوسرانی شهری اضافه کرده اولش که باورم نمی شد و دو سه روزی مثل قبل وضعیت مون ادامه داشت؛ تا اینکه بعد از چند روز دیدیدم که اتوبوس ها زودتر میان و وقت برگشت هم زودتر می رسم خونه و بعد از یک هفته فقط بیست دقیقه قبل از ۸ می اومدم بیرون و ۸ سرکارم بودم دو سالی از اون روزها میگذره شرایط زندگیم خیلی بهتر شده کار جدیدی واسه خودم راه انداختم و به فکر اجاره ی یه جای بهتر برای زندگیم هستم. من سه سال پیش وقتی آقای رئیسی رئیس جمهور شد رای ندادم و می گفتم هیچ تاثیری نداره ولی دقیقا از همون روزهای اولی که ایشون اومدن پای کار همون زمان اوج بحران های کرونا ،فهمیدم فرق می‌کنه کی رئیس جمهور باشه و جمعه می‌خوام به کسی که راه آقای رئیسی رو ادامه میده رای بدم . @nasiiir
هنوز یه ده دقیقه ای تا اذان مغرب وقت بود کنار در مسجد رو صندلی نشسته بودم و منتظر بودم تا پوستر هارو بیارن داشتم فکر می کردم جای بهتری برای قرار گذاشتن نبود؟ بالاخره رسیدن ، همین که خواستم پوسترارو ازشون تحویل بگیرم اذان شد و هم زمان حاج آقای مسجد سر رسید بچه ها که می دونستن دغدغم انتخاباته گفتن بعد نماز قراره یه گعده با موضوع انتخابات بذارن ... یه نگاه به سر و وضعم کردم یه نگاه به بچه ها حاج آقا که ظاهرا متوجهِ قضیه شده بود یه لبخند زد و گفت اتفاقا مسجد یه مکان برای امثال شماست افراد دغدغه مندی که به فکر آینده شونن و می خوان براش تصمیمِ درست بگیرن بعدم دستمو گرفت و کشوند داخل مسجد مطمئن بودم برای خودشم جای سواله که یه جوون ۲۲ ساله با شلوار جین پاره و تیشرت رنگی چرا باید بیاد در مسجد پوستر انتخاباتی بگیره.. نماز که تموم شد یه گوشه نشستیم حاج آقام که دید هنوز کسی نیومده، فرصت و غنیمت شمرد و بدون مقدمه ازم پرسید چطور شد که اومدم اینجا بهش گفتم من اصلا نمی خواستم رای بدم ولی وقتی متوجه شدم اگه رای بدم چقدر رو آینده ی خودم تاثیر داره، تصمیمم عوض شد چند تا از بچه های همین مسجد هم کلاسیامن ، وقتی موضوع رو باهاشون مطرح کردم بهم گفتن امشب قراره اینجا برای انتخاب فرد اصلح به اجماع برسیم و با مشورت هم اونیو انتخاب کنیم که به نفع ما جووناست و بعدم بریم و تبلیغش کنیم گفت : می دونستی جایی که قراره بیای مسجده؟ گفتم نه والا وقتی اومدم فهمیدم منظورشون مسجده خندید گفت خیره بعد حدود نیم ساعت بچه ها دور هم جمع شدن حاج آقا با یه بسم الله و یه آیه بحث و شروع کرد گفت بچه ها من می دونم شما هر کدومتون یه شخصو انتخاب کردین و می خواین بهش رای بدین لازم نیست الان بگین کیه من چند تا کد بهتون میدم ببینین چقدر به این مولفه ها نزدیکه گفت اول اینکه دلسوز مردم باشه و حرفاش بوی معرفت بده دوم برای جوونا برنامه داشته باشه و براشون وقت بذاره سوم آینده نگر باشه چهارم به وعده هاش عمل کنه پنجم حرفای نا امید کننده نزنه ششم وابسه به کشورای خارجی نباشه هفتم اهل تبعیض نباشه هشتم فکر اقتصادی داشته باشه نهم تشنه ی عدالت باشه دهم که مهم ترینشونم هست پایبند به دین و این حکومت باشه بعد صحبت های حاج آقا بحث داغ شد و بعد کلی کل کلِ سیاسی، علی گفت من اصلحو شناختم حسین گفت کیه؟ دستشو برد تو جیبش گوشیشو برداشت عکسشو نشون داد و گفت اینه حسین گفت به نظر منم همینه بقیه بچه ها دونه به دونه موافقت کردن و گفتن آره خودشه همینه حاج آقا سرشو برگردوند سمت من و نگاهم کرد و گفت خب نظر شما چیه؟ یه دور دیگه مولفه ها رو تو ذهنم مرور کردم و گفتم اگه اصلح بودن این شکلیه پس به نظر منم همینه.. سه سال پیش با مشورت حاج آقا و بچه ها تونستم به شخص درستی رای بدم از اون شب رفاقتم با بچه ها بیشتر شد و کم کم سبک زندگیم عوض شد حالا که دوباره بحث انتخابات داغه ... می خوام کسایی که مثل خودم بودن و جمع کنم و با همون مولفه ها اصلح و انتخاب کنیم و بهش رای بدیم.... تو قراره برای انتخابات چه کار کنی؟؟ @nasiiir
معمولا با رفقا هفته ای یکبار دور هم جمع می‌شیم بعد از یک هفته ی سنگین تجدید دیداری داریم و گپ و گفتیو و دورهمی این هفته آقا مجید رفیق تازه اضافه شده به جمع ما زنگ زد گفت این بار بیاین یه جای متفاوت جمع بشیم و خوش بگذرونیم با خودم گفتم این مجید همیشه باید یه داستانی داشته باشه و به قول خودش زندگی بدون هیجان حال نمی‌ده وقتی پرسیدم کجا گفت کف خیابون گفتم یعنی چی گفت دو سه تا از این گروه های دانشجویی یه جا جمع شدن کافه گفتگو راه انداختن برای انتخابات مام که اهل شوخی بریم یکم سر به سرشون بذاریم بخندیم حقیقت پیشنهاد بدی هم نبود و خودمم دوست داشتم ببینم حرف اینا چیه که هی میان میگن رای بدید رای بدید چه فرقی می‌کنه حالا با بچه ها ساعت ۶ محل مورد نظر قرار گذاشتیم همه جمع شدیم با حالت تمسخر و شوخی با هم رفتیم سمت این کافه گفتگو وقتی میگفتن کف خیابون ،واقعا هم کف خیابون بودن ها یدونه بنر ساده زده بودن کافه گفتگو دور هم ایستاده بودن و حرف میزدن وقتی ما رسیدیم بحث بالا گرفته بود دو نفر با جدیت داشتن با هم بحث میکردن که به کدوم کاندید رای بدن و دیگه داشت دعواشون میشد مام که برای مسخره بازی رفته بودیم یهو بلند گفتم بابا تهش این رئیس جمهور میاد و می‌ره اون یکی هم همین طور چه فرقی می‌کنه تقریبا همه ی جمع برگشتن سمت و منو چپ چپ نگاهم کردن هیچکس جواب منو نداد و میخواستن برگردن سراغ بحث خودشون یه خانمی میانسال که مشخص بود از یک خانواده اصیله از روسری ابریشمی که سرش بود تا مانتوی سنتی و سنگینش تا کیف برندش البته از روی این ها اصالتشو تشخیص ندادم تا شروع کرد به حرف زدن رو کرد بهم گفت برادر داری ؟ گفتم بله گفتم بله یدونه گفت اگر ازدواج کنی و پدر بشی و اونم ازدواج کنه و پدر بشه جفتتون یک نوع برای فرزندتون پدری میکنید ؟ گفتم قطعا نه گفت ببین این که یک مسئله ی سادست بین و تو و برادرت هزار نوع فرق هست با این خونتون یکی خانوادتون یکیه چطور میگی فرق نمیکنه رئیس جمهور بشه با اینکه برای شوخی تمسخر رفته بودیم ولی اون لحظه نتونستم جواب اون خانم و بدم و مسخره کنم یکی دو ساعت دیگه ای هم اونجا بودیم بچه ها بحث کردن و برگشتم تو راه برگشت مجید که از همون شیطون تر گفت بچه ها واقعا یعنی فرق نمیکنه کی‌ رئیس جمهور بشه یعنی قرار هفته بعدمون پای صندوق های رای نباشه ؟ @nasiiir
درست مثل حس غرور همان لحظه؛ که برای بر زمین نیفتادنت با تمام سرعت خود را به تو رساندیم. سخت در آغوشت گرفتیم ، شبیه کودکی ترسیده که فقط آغوش مادر آرامش می کند. تو را مثل همیشه همان بالا سرافراز نگه داشتیم؛ بدون ذره ای گرد و غبار! تو یادمان دادی ایستادن ، محکم بودن، صبور بودن در تمامی طوفان هارا؛ یادمان دادی چگونه ریشه های خود را در زمین های سخت فرود برد. مثل ریشه های درخت تنومند جمهوری اسلامی حالا نوبت ماست تا مثل همان روز کنار هم به ایستیم؛ و با رأی مان جانی دوباره به این ریشه ها ببخشیم! @nasiiir
با امروز سومین روزی بود که قهر بودم باهاشون تو هر خونواده ای بچه وقتی بخواد به خواستش برسه لج می کنه کار بدیه ولی جوابه منم با ۱۹ سال سن مجبور بودم قهر کنم و لج کنم تا شده به زور بابامو بکشونم پای صندوق رای دنبال یه فرصت بودم بشینم رو در رو باهاش صحبت کنم تا بیاد و رای بده شاید سر میز ناهار بهترین فرصت بود سفره ناهارو پهن کردیم و دورهم نشستیم بابام که متوجه شده بود هی حرفمو می خورم لبخند زد و گفت بگو دخترم چرا دل دل می کنی؟ همین طور که با غذام بازی می کردم قاشق رو زمین گذاشتم و گفتم بابا، من چقدر براتون مهمم؟ گفت پرسیدن داره؟ اونقدر که حاضرم برای آیندت هر کاری بکنم... گفتم پس چرا نمیری رای بدی؟ خنده رو لبش خشک شد و گفت خیلی جدی گرفتی... گفتم آره چون جدیه ، خیلی جدیه ! می دونی اگه رای ندی چی میشه؟ هرج و مرج میشه... فساد مالی و اخلاقی بیشتر میشه بی قانونی میشه من دارم تو همین کشور زندگی می کنم بابا من سر نوشت و آیندم تو همین کشور قراره رقم بخوره گفتم اشتباه ما تو رای دادن نبود تو درست رای ندادن بود! به جای دیدن برنامه ی قشنگ ، حرفای قشنگ دیدیم که الان اوضاعمون اینه بابا این چهار سال ، چهار سال طلاییِ زندگیمه دوره ی رشد و کار آفرینی رو با دوره بیکاری مقایسه کن.. فرق می کنه کی رئیس جمهور باشه فرق می کنه به کی رای بدیم بابا.. مگه نمیگی حاضری برای آیندم هر کاری بکنی؟ بیا پدر و دختری بریم آینده مو بسازیم... سر سفره فقط به حرفام گوش کرد و سکوت کرد ولی فرداش خودش بیدارم کرد و گفت حالا می خوای به کی رای بدی؟ گفتم به اونی که برنامه داره گفت پس بیا باهم بریم رای بدیم... خوشحال آماده شدم و خونوادگی رفتیم سر صندوق رای انتخابات کشیده شد به مرحله دوم ولی از حالا بابام خیلی پیگیر و نگرانه این دفعه نه تنها نگران آینده ی منه بلکه نگران آینده ی ایرانه @nasiiir