فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهیدآنہ
واقعاًبهغیࢪتتونبࢪنمیخوره!!؟...💔🚶♂
اوناࢪفتنتامابمونیم..!!
تااینجوࢪےآزادانهبچࢪخیم..!!
اگهیڪنگاهڪوچڪبهدوࢪوبࢪمونبندازیم..
خیلیزودمےفهمیمڪهاوناࢪفتند..!!
تااسلامبمونه....!!!🌷😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
37.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رونمایی آهنگ مرگ مساوی آمریکا
اجرای حامد زمانی و علی اکبر قلیچ
#حامد_زمانے
اینم هدیه200تایی شدنمون🌸🌸🎀🎀🎁🎁 👆
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#گاندو
به امید ساخت گاندو ۲۶😁
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ بالارو دیدی؟🤨
نمونه ای از فعالیت هامونه😌
ببین چی بهت معرفی میکنم 🤩
یه کانال خفن مذهبی😍
فعالیتارو فقط😳👇
#طنز_جبهه😅🥀
#استوری📲🐝
#چادرانه 🧕🦋
#تلنگر❗️ و #تلنگرانه‼️
#گاندو😎🙌
#یاڪریمالصفح🤲🏻🍃
#رهبرانه😍🌺
#استاد_پناهیان🦋🌗
#رفیق_شفیق🌱🤝
#پروفایل🤡🤳
#حامد_زمانی🎶🎤
#علی_اکبر_قلیچ 🎤🎵
#موزیک_تایم 🎧🎼
#بخندیم?¿ 😂🎭
#حاج_قاسم🍂🕯
#آیهگرافی🌿📿
#تمنا✨💎
#میم_گاندویی😉😂
#گیفگاندویی😑🤓
منتظر چی هستی😐
بکوب رو لینک زیر😉👇
♡@asheghanemam♡
هنو نرفتی!😨
یه سر بزن عاشقش میشی😍
☕️.•°
#تلنگر
″واللهیَرزقُمَنیَشاءبغَیرحِساب″
و خدا
هر کس را بخواهد
بیحساب روزی میدهد 🌸❤️
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
دخترانه
نظامی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
سید_علی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پروفایل
پسرانه
نظامی
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#هرچی_تو_بخوای پارت شصتم -میخوام اینبار قصد قربت کنم.😉 لبخندی زد و گفت: _دیوانه😅😍 -تازه منو ش
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و یکم
دوباره خندیدیم.با اشک چشم😢😁😃
میخندیدیم.نگاهی به ساعت کردم،ساعت هشت و نیم بود.
قلبم داشت می ایستاد.رد نگاهمو گرفت. به ساعت نگاهی کرد و بعد به
من.😍😢
بغلم کرد و گفت:
_خداحافظی با خانواده م خیلی طول میکشه. دیگه بهتره بریم بیرون.😢😊
دلم میخواست زمان متوقف بشه.به ثانیه شمار ساعت نگاه میکردم...
چقدر تند میرفت.انگار برای جدایی ما عجله داشت.بدون اینکه منو از خودش
جدا کنه گفت:
_بریم؟😞😢
فهمیدم تا من نخوام نمیره.بخاطر همین سکوت کردم تا بیشتر داشته باشمش.
دوباره گفت:
_زهرا جان،به منم رحم کن...بریم؟😢😣
با مکث ازش جدا شدم.بدون اینکه نگاهش کنم رفتم کنار.گفتم:
_تو برو.منم میام.😢😞
سریع وسایلشو برداشت که از اتاق بره بیرون. جلوی در برگشت سمت من.
ولی من پشتم بهش بود.نمیتونستم برگردم و نگاهش کنم...
امین هم حالش بهتر از من نبود.رفت بیرون و در و درو بست.😣
تا درو بست روی زانو هام افتادم...😔😭
دلم میخواست بلند گریه کنم.ولی جلوی دهانم رو محکم گرفتم که صدایی ازش
در نیاد.🤐😭
به ساعت نگاه کردم.
نه و پنج دقیقه بود.کی اینقدر زود گذشت.سریع بلند شدم.اشکهامو پاک
کردم. روسری و چادرمو مرتب کردم.تو آینه نگاهی به خودم کردم.چشمهام
قرمز بود ولی لبخند زورکی زدم و رفتم تو هال.😣😊
امین داشت با مردهای خانواده ش خداحافظی میکرد.تا چشمش به من افتاد
لبخند زد... 😍
فهمیدم منتظرم بوده.خداحافظی با عمه ها و خاله ش و حانیه خیلی طول کشید.
ساعت ده شد.صدای زنگ در اومد.همه فکر کردن اومدن دنبال امین،ناراحت
تر شدن.امین به من نگاه کرد.گفتم:
_پدرومادرم هستن.😊
امین خوشحال شد.😀سریع رفت درو باز کرد. علی و محمد و اسماء و مریم
هم بودن...
امین،علی و محمد رو هم در آغوش گرفت و نزدیک گوششون چیزهایی
گفت...🤗😊
بعد رفت سراغ مامان.مثل پسری که با مادرش خداحافظی میکنه از مامان
خداحافظی کرد و دست مامان رو بوسید.☺افراد خانواده ی امین از این
رفتارش تعجب کردن.😳😕بعد مامان رفت پیش بابا.
با بابا هم مثل پسری که با پدرش خداحافظی میکنه،خداحافظی کرد و دستشو
بوسید😘 و نزدیک گوش بابا چیزی گفت.
برگشت سمت من که صدای ماشین اومد...
بازهم شوخی خدا.. تا به من رسید. ماشین هم اومد.وقتی به من نزدیک
شد،خانواده ی من رفتن پیش خانواده ی امین که با هم سلام و احوالپرسی کنن.
بخاطر همین تا حدی بقیه حواسشون به من و امین نبود.
امین به چشمهای من نگاه کرد و آروم گفت:😍😊
_زهرا، وقتی میخواستم با تو ازدواج کنم حتی فکرشم نمیکردم زندگی با تو
اینقدر #خوب و #شیرین باشه.تمام لحظه هایی که با تو بودم برام شیرین و
دلپذیر بود.ازت ممنونم برای همه چی..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و دوم
تمام مدتی که حرف میزد من عاشقانه نگاهش میکردم.️☺😍دستشو گرفتم و
گفتم:
_امین...من دوست دارم.😍😢
لبخند زد و گفت:
_ما بیشتر.🕊😍
صدای بوق ماشین اومد.همه نگاه ها برگشت سمت ما.امین گفت:
_زهرا جان مراقب خودت باش.😊💞
-هستم.خیالت راحت.منم خیالم راحت باشه؟️☺
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_خیالم راحت باشه که تو هم مراقب خودت هستی؟که خودتو نمی اندازی جلو
گلوله؟😜😁
بلند خندید.گفت:
_خیالت راحت...خداحافظ😍🕊
دلم نمیخواست خداحافظی کنم.هیچی نگفتم.امین منتظر خداحافظی من بود.
ماشین دوباره بوق زد.امین گفت:
_خداحافظ😍🕊
گفتم:
خداحافظ😍😣
لبخند زد.بعد به بقیه نگاه کرد. رضا،برادرش،از زیر قرآن✨ ردش کرد.امین
رفت سمت در و برگشت گفت:
_کسی تو کوچه نیاد.به من نگاه کرد و گفت:هیچکس.😍👀☝
وقتی به من نگاه کرد و گفت هیچکس بقیه هم حساب کار دستشون اومد و سر
جاشون ایستادن.رفتم سمتش و گفتم:
_برو..خدا پشت و پناهت.️☺😢
به من نگاه کرد و رفت.درو پشت سرش بستم و سرمو روی در گذاشتم.
وقتی ماشین رفت دیگه نتونستم روی پاهام بایستم و افتادم.دیگه هیچی
نفهمیدم.😔😣
وقتی چشمهامو باز کردم...😭🌷🕊
وقتی چشمهامو باز کردم..
یاد امین افتادم و رفتنش.😣😭دوباره چشمه ی اشکهام جوشید.به اطراف نگاه
کردم.اتاق سفید و خالی.فهمیدم بیمارستان هستم.🏥😣
مامان اومد بالا سرم.هیچی نداشتم بگم.مامان هم چیزی نگفت.علی اومد تو
اتاق.گفت:
_بیدار شدی.😊
فقط نگاهش کردم.گوشی رو گرفت سمت من و گفت:
_امینه.وقتی از حال رفتی فامیالش بهش زنگ زدن زهرا حالش بد
شده،برگرد.الان پشت خطه.نگرانته.😊
دستم تکان نمیخورد.به سختی گوشی رو ازش گرفتم.😢😣مامان و علی
رفتن بیرون.
-سلام امین جانم😍
نفس راحتی کشید و گفت:
_سلام جان امین...خوبی؟😟😥
صداش خیلی نگران بود.بالبخند گفتم:
_خوبم،نگران نباش.ترفند زنانه بود.😌باید پیش فامیل شوهر طوری رفتار
میکردم که بدونن خیلی دوست دارم.️☺😍
خندید.بعد گفت:
_نمیدونی چه حالی شدم.هزار بار مردم و زنده شدم.😍😥
از اون طرف صداش کردن.🌷به اونا گفت:
_الان میام...
به من گفت:
_زهرا جان😍
-جانم️☺
-صدام میکنن.باید برم.مراقب خودت باش😍
-خیالت راحت.برو.خداحافظ😊👋
-خداحافظ😍
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و سوم
تاگوشی رو قطع کردم عمه زیبا زنگ زد.گفت:
_خوشحالم حالت خوبه.الان دیگه خیالم راحته امین بخاطر تو هم شده برمیگرده.😊
روزهای بدون امین خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم...
هر روز میگفتم امشبو دیگه نمیبینم ، امروز دیگه میمیرم.😣ولی بازهم زنده
بودم.کلاس های دانشگاه رو میرفتم ،باشگاه میرفتم،بسیج میرفتم،مهمونی
میرفتم،مهمون میومد خونه مون پذیرایی میکردم،شوخی میکردم،میخندیدم ولی
فقط #ظاهری بود.😣
برای اینکه پدرومادر و برادرام کمتر اذیت بشن. ولی خودم خوب میدونستم
دارم فیلم بازی میکنم.جای خالی امین قابل تحمل نبود.
یه روز عمه زیبا بهم زنگ زد.
خیلی مهربون باهام صحبت میکرد.از سیلی ای که عمه دیبا بهم زده بود خیلی
عذرخواهی کرد.ازم خواست بهش سر بزنم.😊منم قبول کردم.هفته ای یکبار
میرفتم دیدنش و هربار با محبت باهام رفتار میکرد.مطمئن نبودم رفتن پیش
خاله ی امین کار درستی باشه.از امین پرسیدم،گفت برو پیشش،خوشحال میشه.
به خاله ش هم سر میزدم...
حانیه دیگه مثل سابق باهام رفتار نمیکرد.کلا حانیه از اولین باری که امین
رفته بود سوریه، خیلی تغییر کرده بود.😔چهل و پنج روز گذشت...
چهل پنج روزی که برای من به اندازه ی چهل و پنج سال بود.احساس پیری
میکردم.😔😞
بالاخره روز موعود رسید....
امروز امین میرسه.😍😇همه خونه خاله مهناز دعوت بودن.من و خانواده م
هم ناهار دعوت بودیم.امین قرار بود بعدازظهر برسه.همه خوشحال بودن و
من خوشحال تر از همه.صدای زنگ در اومد.همه رفتن تو حیاط.
پاهای من قدرت حرکت نداشت.جلوی در هال ایستاده بودم.😢😍😥به دیوار
تکیه داده بودم که نیفتم.
در حیاط باز شد و امین اومد تو....💓
باورم نمیشد.چند بار چشمهامو باز و بسته کردم، خودش بود؛امین من.😍💗
چشمش به من افتاد،لبخندی زد ولی بقیه میرفتن جلوش و یکی یکی باهاش
روبوسی میکردن.🤗🤗🤗
وقتی با همه روبوسی کرد،ایستاد و به من نگاه کرد.
اشکهام نمیذاشت درست ببینمش.😭
کوله شو گذاشت زمین و اومد سمت من.من میخواستم پرواز کنم و برم
سمتش،ولی پاهام قدرت حرکت نداشت.💝انگار وزنه ی دویست کیلویی به
پاهام وصل بود.امین رو به روی من ایستاد.فقط نگاهش میکردم.همه جای
بدنشو نگاه کردم.
وقتی دیدم سالمه نفس راحتی کشیدم.دلم میخواست هیچکس نبود تا بغلش
کنم.امین هم بخاطر بقیه بغلم نمیکرد.فقط به هم نگاه
میکردیم.👀❤️👀احساس کردم خیلی زمان گذشته،تازه یادم افتاد بهش سلام
کنم.😅😢خنده م گرفته بود که حتی سلام هم نکرده بودم.با اشک و خنده
گفتم:
_سلام️☺
امین هم تازه یادش افتاده بود.بالبخند گفت:
_سلام.😍
بقیه با خوشحالی و صلوات ما رو بردن داخل. امین روی مبل کنار شوهرخاله
ش و بابا نشسته بود.خیلی دلم میخواست من جای اونا کنار امین می
نشستم.️☺عمه زیبا گفت:
_امین جان...ما همه دلمون برات تنگ شده بود.همه از دیدنت خوشحالیم.همه
مون دلمون میخواد باهات حرف بزنیم و به حرفهات گوش بدیم ولی...اولویت
با #خانومته.😊☝
امین خجالت کشید و سرشو انداخت پایین،️☺🙈مثل من.همه ساکت
بودن.شوهرخاله ش گفت:
_آره پسرم.عمه خانوم درست میگن .پاشو ..پاشو با خانمت برین تو اتاق یا اگه
میخواین برین بیرون یه دوری بزنین.😊
من خیلی دوست داشتم با امین تنها باشم ولی الان داشتم از خجالت آب
میشدم.️☺🙈امین بلند شد و رفت پشت سرم ایستاد.عمه زیبا کنار من نشسته
بود،به من گفت:
_پاشو دخترم.😊
بالبخند شرمگینی نگاهش کردم.بعد به بابا و بعد مامان نگاه کردم.اونا هم با
اشاره ی سر اجازه دادن...😊😊
با امین به اتاقش رفتم.امین پشت سرم اومد تو اتاق و درو بست.همونجا پشت
سر من ایستاد. وقتی برگشتم سمتش بالبخند به من نگاه میکرد ولی چشمهاش
خیس بود.😢😢
دلم براش خیلی تنگ شده بود.بخاطر این همه سال دلتنگی رو شونه ش گریه
میکردم.دیگه پاهام خسته شده بود.همونجوری نشستم.امین هم جلوی پام نشست.
حرفهای زیادی داشتم که وقتی اومد بهش بگم.ولی حالا که اینجا بود حرفی
برای گفتن نداشتم.گفتم:
_گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم🌸؛🌸چه بگویم که غم از دل برود چون تو
بیایی.😢😍
امین بالبخند نگاهم میکرد.
-حوریه ها رو دیدی؟😌
خندید و گفت:
_خیلی سعی کردن خودنمایی کنن ولی من بهشون گفتم خانومم مهریه شو
میذاره اجرا.به من رحم کنید.اونا هم رفتن.😜😁😍
دو تایی خندیدیم.😁😃
بعد چند دقیقه جدی شد و با ناراحتی گفت:
_زهرا،با خودت چکار کردی؟چرا اینقدر شکسته شدی؟😒😢
گفتم:
_معجزه ست که هنوز زنده م.😢❤
بابغض گفت:
_اینجوری نگو.😔
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)