-💔 بدون شرح🚶‍♂ ┏━━ • ┈┈ 🇮🇷 ☫@nasle_jadideh_Englab☫ ┗━━━━━━━━━━━━━ • ┈┈

🔹اهدای انگشتر رهبر انقلاب به وحید شمسایی سرمربی تیم ملی فوتسال ایران. -درد و بلای آقای شمسایی و خونوادش بخوره تو سر بعضی از سلبریتی‌ها ┏━━ • ┈┈ 🇮🇷 ☫@nasle_jadideh_Englab☫ ┗━━━━━━━━━━━━━ • ┈┈

🔻جایگاه و ارزش #زنان در ایران و غرب! -جالبه پایینی ها نگران ارزش زن در ایران هستن 😁🤦🏻‍♀️ -آدنا 🇮🇷 ┏━━ • ┈┈ 🇮🇷 ☫@nasle_jadideh_Englab☫ ┗━━━━━━━━━━━━━ • ┈┈

شروع‌تبادلات‌‌خوش‌جذب‌مـٰاه🌒:)! - چنلتون‌اخلاقی‌و‌ترجیحا‌مذهبی‌باشه . - آمارتون‌ 1K+ ‌کمتر‌به‌شرط‌‌ویوفول . 🌕بقیه‌شرایط‌و‌مدارک : - https://eitaa.com/joinchat/4082827394Ce6506a1891. 🌕آیدی‌بنده : - @Oksijen_man . #با‌سابقه‌سه‌سال‌تبادلات‌ادمینی🦖♥️!

نوکری‌شغل‌شریفیست‌‌به‌شرط‌اینکه‌فقط‌ ارباب‌حسین‌ابن‌علی‌باشد‌و‌بس💔 ...... میخوای‌اربعین‌زائرش‌‌باشی!؟🤍 کلیک‌کن......!

رمانی پر از عشق و هیجان پرونده خونینی که قاتلین ناپیدایی دارد بخشی از رمان #معشوق_امنیت۲ 👇🏻 به خونه جدیدت خوش اومدی قهرمانم... 💔🥺 سلام بابا داوود... ❤️ گفتم برو بیروننننن... 😡💔 عملیات موفقیت آمیز بود... مراقب باشششش... 😱 قرارمون این نبود که تنهام بزاری بی معرفت... 💔🥀 بامن ازدواج میکنید؟... با دیدن اون صحنه متعجب شدم...😳 یاخدا رسوللللللللللللللللل... 😱💔 کارش تمومه آقا😈... نمیخام مثل مامان از دستتون بدم... 🥺 چییی سوریه؟... 😳😰 وای وای عسل بابا نگا... 😍 دلم میخاست خودمو تو لباس عروس ببینم... 😭 و سرش از تنش جدا شد... 💔 چشماش برای همیشه بست... 🕊 باز آغاز پرونده جدید؟... برای خوندن رمان #معشوق_امنیت۲ بزن روی لینک زیر👇🏻 https://eitaa.com/Romanmaashooghamneyat

آخ که چقدر این کانال خوبهههه عکسایی که میگیره محشرههههه 🤤♥️ حقیقتاً حس و حالشا خیلی دوست دارممم کلی سیاست های زناشویی و متنای عاشقانه میزارهههه، پیشنهاد میکنم یه سر بزنی قول میدم پشیمون نمیشی بلکه موندگار میشی...! 📌اینم لینکش،جانمونیـــــــــــــا: https://eitaa.com/joinchat/2088632765Cafcd15ebca

دوست‌داری‌حکمت‌های آقاامیرالمومنیـن‌رابخوانی؟😍 بفرمایید،لینکش‌اینجاس👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/3652845868Cf3cf3fcb39

#رمان گاندویی *پارت شصت و سوم* #رسول رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم در یخچال و باز کردم و پارچ آب و برداشتم درو بستم یه لیوان برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم بالا و رفتم سمت اتاق رستا وارد اتاق شدم نشسته خوابیده بود خندم گرفت با پارچ آب رفتم سمتش یه لحظه شیطون رفت تو جلدم بالا سرش وایسادم گفتم: رستایی آجی😘 رستا: هوم من: حلالم کن😂 کل پارچ آب یخ و روش خالی کردم که سریع بلند شد مثل موش آب چکیده هی این ور اون ور میرفت گفت: رسول میکشمت... وای یخه🥶 از خنده داشتم ج*ر میخوردم انواع ف*ش رو بارم کرد و افتاد دنبالم🤣 اینقدر منو زد که به غلط کردن افتادم🙈 بعد سریع رفت سمت کمدش لباساشو برداشت رفت از اتاق بیرون و پرید تو حموم منم مثل دیوونه ها کنار در حموم نشستم مثل دیوونه نشسته بودم و میخندیدم صدای بلندش که تقریبا جیغ بود از حموم اومد: رسولللللللللللل🤬 برا اینکه حرصشو در بیارم گفتم: جان رسول😂 رستا با حرص داد زد: بزار بیام بیرون رسول میکشمت🤬 من: عشقی عشق.... زودی بیا🤣 رستا: ببند رسول ببند رسول🤬 اینقدر خندیده بودم دلم درد گرفته بود😅 داستان این دو تا رو از دست ندیا🙈🙈🙈 بنر بر اساس واقعیت💯 https://eitaa.com/joinchat/2379416057Cf6cf24ba47