#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و هشتم
-راست میگم...بیهوشه.😣
یه نگاهی به بابا کردم.اولین باری بود که چشمهای خیس😥بابا رو میدیدم.قلبم
داشت می ایستاد.علی گفت:
_خانومش میدونه؟😨
با اشاره سر گفتم... نه.
دلم میخواست بمیرم ولی محمد زنده بمونه. باباومامان و علی رفتن بیمارستان.
من و امین رفتیم دنبال مریم.با مریم تماس گرفتم،📲
گفت خونه خودشونه... خوشبختانه مامانش پیشش بود و میتونست بچه ها رو
نگه داره.بهش گفتم آماده بشه بیاد پایین.میخواستم ضحی نفهمه.😥☝مریم
فهمیده بود.سریع اومد پایین.تا نشست تو ماشین با نگرانی گفت:
_محمد خوبه؟😨
نمیدونستم چجوری بگم.
-زخمی شده.بیمارستانه.😰
گریه ش گرفته بود.😭
-حالش چطوره؟
با اشک گفتم:
_ببخشید اینجوری میگم...خوب نیست.😭😥
تا رسیدیم بیمارستان 🏥دیگه هیچی نگفت.وقتی رسیدیم،مامان و بابا و علی
اونجا بودن.مریم رفت سمتشون و به شیشه نگاه کرد.سرش رو گذاشت رو
شیشه و آروم محمد رو صدا میکرد و اشک میریخت.😭
رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، #اما باید تکیه
گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم.
مدتی گذشت...
✨گفتم خدایا...😭🙏بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ 😣سلامتی
محمد رو میخواستم ولی آیا این خواستهی محمد هم بود؟😞
#یادحرفم به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای
داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟👣🕊🌷
رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود.
-امین😥
نگاهم کرد.گفتم:
_به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟
سؤالی نگاهم کرد.گفت:
_چرا دعا نکنی؟؟!!😧
-چون محمد دوست داشت شهید بشه.😞
امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم:
_امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟
با مکث گفتم:
_ #خودخواه نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم #سخاوتمند
نیستم که برای شهادتش دعا کنم.😭
امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام
نشستم.✨دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم 🙏خدایا*هر چی تو
بخوای*.🙏ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم
کن.😣🙏
اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش
خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه،
انجام بده...
ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.😣میدونستم
بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود.
یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و
علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.😳😨😰من هم میخواستم برم ولی پاهام
توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از
اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و
بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت شصت و نهم
از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.😢فقط نگاهم میکرد.از
نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه
کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین
چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت:
_محمد به هوش اومده.️☺
نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین
بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و
نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه.💖رو به قبله ایستادم و #باتمام_وجودم از
خدا تشکر کردم که #امتحان_سخت_تری ازم نگرفت.
حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد....😍☺
حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد.
گرچه #به_ظاهر مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که
حال روحی م تعریفی نداره.
حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود...😢
پر درآوردنش داشت کامل میشد.🌷
وقت پروازش 🕊داشت نزدیک میشد..
قلب من تنگ تر میشد...
دلم زیارت امام رضا(ع) 🕌😍😢میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت
کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین.
وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام.😔✋
سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت
بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨
میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر
برای خودم بود.
حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین.
روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو
به ایوان و گنبد نگاه میکردیم.
امین گفت:
_زهرا😒
نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت:
_برم؟😊
منم به ایوان حرم نگاه کردم.
-یعنی الان داری اجازه میگیری؟!!😒
-آره.
تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از
چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت😞داشت اجازه میگرفت ولی
اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو
نگاه کردم. گفتم:
_اگه راضی نباشم نمیری؟😒
-نه😊
-ناراحت میشی؟😔
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی.😊
-کی میخوای بری؟
-هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه
طول میکشه تا اعزام بشم.
-عروسی چی میشه؟😢💞
قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم.
-تا اون موقع برمیگردم.😊
تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...😞زهرا! شهدا
زندهاند.. خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی.😞
-برو.من قول دادم مانعت نشم.😔
-اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت
کامل میخوام.️😊
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#هرچی_تو_بخوای
پارت هفتادم
تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم.😣
دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم، بگو خدایا کمکم کن.
بلند شدم.به امین گفتم:
_میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا.😞
داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیداد📵با ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه
گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا
نمیدونستم چی میگم.😣😭
هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی
گریه کردم.😭آخرش گفتم..
✨خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی.. *هرچی تو
بخوای*خیلی کمکم کن.✨
دوباره حسابی گریه کردم.
حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته
بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده.
صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.😧
گفت:..
_کجایی تو؟😦نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا
نیومدی؟!🙁😧
-مگه چقدر طول کشیده؟!!😧
-به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی.
شرمنده شدم.گفتم:
_ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅
بالبخند گفت:
_اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋
رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه
نگاهم میکرد.
ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا
و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط بهغذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین
بود.گفتم:
_امین،من راضیم به رفتنت.😊
چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه
میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه
کردم تا بفهمه صادقانه میگم.️☺
بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت
خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم.
✨سوره مؤمنون ✨اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه
ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم. امین گفت:
_زهرا😊
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم😒
-قول و قرارمون یادت رفته؟😕
-کدومشو میگی؟🙁
-اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم
باشیم.😍
خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعال تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم
داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍
برگشتیم تهران...
دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار
وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم
بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت:
_دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁
فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.
تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد.
من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست
از غذا کشید و به صندلی تکیه داد.
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
دوستـِ بد
یا گناه رو برات خوشگل میڪنه
یا خودش گنـاهڪاره!
دوستــِ خوب
تو رو به یاد #خدا میـندازه و
وقـتی ڪنارشی از گنــاه
ڪردن شـــرم داری(:
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
💥#تلنگر
☝️🏻#حرف_حساب
- چرا #نماز نمی خونی؟
+ برام دعایِ هدایت کن😑
- پس سرِ کار نرو!🖐🏻
+ چرا؟ 😳
- برات دعایِ روزی می کنم! 🤨
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#پاے_درس_ولایت
#سیدعلے_خامنہاے:
شہادت بدین معنا است کہ یک انسان،
برترین و محبوبترین سرمایہۍ دنیوۍ
خویش را نثار آرمانۍ سازد کہ معتقد
است زنده ماندن و بارور شدن آن،
بہ سود بشریت است♡..
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)