#بیوگرافی
بھشگفتملباسِپـٰاسدارۍچھرنگیہ؟!
سبز یـٰاخاکـے . . . !
خندیدوگفت :اینلباسـٰاعـٰادتکردن
یاخونۍباشنیاگِلی ✌✌✌
(@nasle_jadideh_Englab)
(🌸⚡️☄✨✨)
#اوهست
|💛✨
رویِ خـدا حساب کن؛
یدونہ ۍِ خدا یدونہ نیست، هزار تاستـ(:
(@nasle_jadideh_Englab)
(🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود؛ و علی با اخلاقش، این اس
#بے_تو_هࢪگز
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد.
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه..! حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت ..
خودش توی خونه ایستاد .. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد .. مثل پرستار .. و گاهی کارگر دم دستم بود .. تا تکان می خوردم از خواب می پرید ..
اونقدر که از خودم خجالت میکشیدم.! اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد .. با اون حجم درس و کار .. بازم دست بردار نبود ..
اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم .. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنههای زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد ...
همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش.
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد.
- چی شده..!!؟؟؟ چرا گریه می کنی؟!
تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار ..
- چی کار می کنی هانیه؟!! دست هام نجسه
نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم؛ مثل سیل از چشمم پایین می اومد.
_ تو عین طهارتی علی .. عین طهارت .. هر چی بهت بخوره پاک میشه .. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من گریه می کردم، علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت .. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمیشد.!
زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون.
داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ..
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم.
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته .. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ..
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش!
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
- عجب غرقی شده بودی .. نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ..
منم که دل شکسته.. همه داستان رو براش تعریف کردم .. چهره اش رفت توی هم .. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد .. یه نیم نگاهی بهم انداخت ...
- چرا زودتر نگفتی؟! من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد . سکوت عمیقی کرد . می خوای بازم درس بخونی؟؟!
از خوشحالی گریهام گرفته بود .. باورم نمی شد .. یه لحظه به خودم اومدم ..
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟؟!!
_ نگران زینب نباش .. بخوای کمکت میکنم.
ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمیکردم .. گریه ام گرفته بود .. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه .. علی همون طور با زینب بازی میکرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ..
خودش پیگیر کارهای من شد. بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود .. کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد .. و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ..
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ؛ هانیه داره برمی گرده مدرسه.!
#پارت_هفتم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بے_تو_هࢪگز
ساعت نه و ده شب .. وسط ساعت حکومت نظامی .. یهو سر و کله پدرم پیدا شد ...
صورت سرخ با چشم های پف کرده، از نگاهش خون می بارید ؛ اومد تو.
تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست علی ..
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ..
- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟؟! به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟؟؟!
از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد .. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. نازدونه علی بدجور ترسیده بود ..
علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد.
_ هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟؟
قلبم توی دهنم می زد .. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم .. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه .. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام .. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ..
- دختر شما متاهله یا مجرد؟؟
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ..
_ این سوال مسخره چیه؟؟ .. به جای این مزخرفات جواب من رو بده ..
- می دونید قانونا و شرعا .. اجازه زن فقط دست شوهرشه؟؟
همین که این جمله از دهنش در اومد .. رنگ سرخ پدرم سیاه شد ..
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی .. مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه .. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ..
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم میپرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ..
_ لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟؟
علی سکوت عمیقی کرد ..
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم .. باید با هم در موردش صحبت کنیم .. اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم ..
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید .. و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ..
- اون وقت، تو می خوای اون دنیا، جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟؟
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود .. حالت صورتش بدجور جدی شد ..
- ایمان از سر فکر و انتخابه .. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبهام ...
چادر سرش کرده .. ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست .. آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط .. ایمانش رو مثل ذغال گداخته .. کف دستش نگه می داره و حفظش میکنه .. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ..
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
_ شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم ؛ اما با کمال احترام .. من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه ..
پدرم از شدت خشم، نفس نفس میزد .. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ..
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو .. تو آخوند درباری ..
در رو محکم بهم کوبید و رفت ..
" پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم .. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت .. یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر میکردند .. و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ..
علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید .. "
#پارت_هشتم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#بے_تو_هࢪگز
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم .. نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام .. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت .. تنها حسم شرمندگی بود ...
از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ..
چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق، با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد .. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ..
- تب که نداری .. ترسیدی این همه عرق کردی .. یا حالت بد شده؟؟!
بغضم ترکید .. نمی تونستم حرف بزنم .. خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟؟!!
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد .. سرم رو به علامت نه، تکان دادم ..
_ علی ..
- جان علی؟ ..
_ می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
لبخند ملیحی زد .. چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ..
_ پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟؟!
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن .. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم .. خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ..
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بیقیدی نیست .. تو دل پاکی داشتی و داری .. مهم الانه .. کی هستی .. چی هستی .. و روی این انتخاب چقدر محکمی ...
و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن .. با هر بادی به هر جهت .. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ..
راست می گفت .. من حزب باد و .. بادی به هر جهت نبودم ..
اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها ...
اما یه چیزی رو میدونستم .. از اون روز .. علی بود و چادر و شاهرگم
من برگشتم دبیرستان .. زمانی که من نبودم .. علی از زینب نگهداری میکرد؛ حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه .. هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ..
سر درست کردن غذا، از هم سبقت میگرفتیم .. من سعی می کردم خودم رو زود برسونم .. ولی اکثر مواقع که میرسیدم، غذا حاضر بود .. دست پختش عالی بود .. حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ..
واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی .. اما به روم نمی آورد .. طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید .. سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ...
صد در صد بابایی شده بود .. گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ..
زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ...
تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم، حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ..
هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد .. مرموز و یواشکی کار شده بود .. منم زیر نظر گرفتمش ...
یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ..
همه رو زیر و رو کردم، حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ..
شب که برگشت، عین همیشه رفتم دم در استقبالش .. اما با اخم .. یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ...
زینب دوید سمتش و پرید بغلش.
همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید .. زیر چشمی بهم نگاه کرد ..
- خانم گل ما .. چرا اخم هاش تو همه؟؟!
چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ..
- نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟؟؟!!
حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ...
#پارت_نهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#قـــࢪاࢪشبانھ
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بدل_رهبرى
حتما مشاهده كنيد👀
🔽
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
@seyyedoona
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
۱۰ ربیع الاول، سالروز ازدواج ملکوتی پیامبر اکرم (ﷺ) و حضرت خدیجه کبری (سلاماللهعلیها) خجسته و فرخنده باد.🎊
#زن_عفت_افتخار
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
🌱🌸بوۍ بهشتے دࢪ این زمین خاڪے ڪه تنها مےتوان هنگام پࢪڪشیـــدن به سوۍ آسمـــان .. ، استشمام ڪࢪد..!!✨😍
#شهید_بهشتی
#شهداࢪایادڪنیمباذڪࢪصݪواٺ
#امام_زمان
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────
⭕️ دختره درباره بی حجابی توییت زده: موقع تولد لخت بودیم، موقع مرگ هم لختیم،پس چرالخت زندگی نکنیم⁉️
رندی در جوابش نوشت: موقع #تولد حرف نمیزدی، موقع مرگ هم ساکتی، پس چرا الان #خفه خون نمیگیری👌
انصافاً جوابش خیلی باحال بود
🤣😆😂😀🤣😆😂😀
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#شهداࢪایادڪنیمباذڪࢪصݪواٺ
هـیچاتفاقـےفراموݜنمیـشـہ،،
بلاخـرهیہروزتویہمڪانی ..
توۍِیہخیابونـے .. ،
توۍِیہڪوچہای .. ،
بـایہنوایـے .. ، بـایہعڪسی .. ،
خاطرݜازجلوچشمـاٺردمیشہ :)
#بـــابـــاقــٰـاســـم
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#سخن_شهیـــد
چهزیباگفتشهیدمحمدرضا
دهقانامیری:↓
شهادتبالنمیخاد .. حالمیخاد✨🖐
#پاشویھقدمبࢪداࢪمؤمـــن❗️..🚶♂
#اللّٰھمعجݪݪوݪیڪالفࢪج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#امام_زمان
اینو ببینید ...
❤️جگرتون حال بیاد...❤️
#اللّٰھمعجݪݪوݪیڪالفࢪج
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
43.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ببیـــنیـــد
‼️چطوࢪ یڪ #ایࢪانسفیـــد ࢪا ..
ٺبدیݪ ڪنیم به یڪ #ایࢪانچࢪڪوسیاه ..؟؟!
#انتـــشاࢪ_حداڪثࢪۍ
#ایران
#حجاب
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از 𝐴𝑉𝐼𝑁 𝑀𝐸𝐷𝐼𝐴 | آوین مدیا
تو مملکتی که صدای بزرگترین استاده تببین کننده مسائل روز را سانسور میکنن باید انتظار بی حجابی و فقر سیاسی داشت
برای #رائفی_پور
__
بی لیاقت های این کشور، همین بلا رو سر حامد زمانی هم آوردن که الان نیست:)
#متهم
@istafan
•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم .. نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام .. نمی
#بے_تو_هࢪگز
حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ..
زینب رو گذاشت زمین ؛
- اتفاقی افتاده؟؟!
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم؛ از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ..
_ اینها چیه علی؟؟؟!!
رنگش پرید ..
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟؟!
_ من میگم اینها چیه؟! تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟؟!
با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ..
- هانیه جان .. شما خودت رو قاطی این کارها نکن ..
با عصبانیت گفتم:
_ یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟؟ می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا میکنه .. بعد هم می برنت داغت میمونه روی دلم ..
نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود ...
اومد جلو و عبای علی رو گرفت، بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی .. با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت .. بغض گلوی خودم رو هم گرفت ..
خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ؛
چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد .. اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ..
- عمر دست خداست هانیه جان .. اینها رو همین امشب می برم .. شرمنده نگرانت کردم .. دیگه نمیارم شون خونه ...
زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد .. حسابی لجم گرفته بود ..
_ من رو به یه پیرمرد فروختی؟؟!
خنده اش گرفت .. رفتم نشستم کنارش ...
_ این طوری ببندی شون لو میری .. بده من می بندم روی شکمم .. هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟؟! خطر داره .. نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن .. واقعا دو ماهی میشه که باردارم.
.
.
.
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب، دومین دخترمون هم به دنیا اومد.
این بار هم علی نبود .. اما برعکس دفعه قبل .. اصلا علی نیومد .. این بار هم گریه می کردم .. اما نه به خاطر بچهای که دختر بود .. به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم .. کارم اشک بود و اشک ..
مادر علی ازمون مراقبت می کرد.
من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد .. زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکان اش روی زخم دلم نمک می پاشید ..
از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمیگرفت .. زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ..
توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد .. تهران، پرستاری قبول شده بودم ..
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود .. هر چند وقت یه بار، ساواکیها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه .. همه چیز رو بهم می ریختن ..
خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ؛ زینب با وحشت به من میچسبید و گریه می کرد.
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن .. روزهای سیاه و سخت ما میگذشت .. پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود .. درس می خوندم و خیاطی میکردم تا خرج زندگی رو در بیارم ؛
اما روزهای سخت تری انتظار ما رو میکشید ..
ترم سوم دانشگاه .. سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن .. اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ..
چطور و از کجا؟؟!
اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ..
روزگارم با طعم شکنجه شروع شد .. کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن .. به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ..
اما حقیقت این بود: همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ...
و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه .. توی اون روز شوم شکل گرفت ..
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن. چشم که باز کردم، علی جلوی من بود ...
بعد از دو سال، که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن .. زخمی و داغون .. جلوی من نشسته بود ...
#پارت_دهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
_هࢪ ۅقټ بیڪاࢪ شڊۍ!🙂
یھ ټسبیح بگیࢪ دسټټ ۅ بگۅ
"اݪݪهم عجݪ ݪۅݪیڪ الفࢪج"♥️
هم ڊݪِ خۅڊټ آࢪۅم میگیࢪھ
همڊݪِ آقا ڪھیڪۍ ڊاࢪھ
بࢪا ظهۅࢪش ڊعا میڪݩھ:)
#امام_زمان
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#قـــࢪاࢪشبانھ
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه
#امام_زمان
هروقتمیریرختخوابٺ
یهسلامۍهمبهامامزمانٺبده
۵دقیقهباهاشحرفبزن
چهمیشودیهشبیبهیادکسیباشیمکه
هرشببهیادمانهست...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(💔🏴✨🏴💔)
|ـشبتـونشھدایے🌷
|ـعاقبتتونامامـزمانے✨
|یاعݪـــے✋
بسمربالعشق :)✨❣
السلامعلیڪیابقیهاللةالاعظم ..
یاحجتابنالحسن ..
اباصالحالمهدی (؏ــج)
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#تلنگࢪانه
بایدیادمانبماند ...
سختےسنگرهایکمینرا .. ،
هـوررا .. ،
نیزارهارا .. ،
واخـلاصِرزمندههـارا .. ،
تامبـادازمـان
ازیادمــانببــردڪهمـدیـونِ
چهکسانےهستیم ...🌱
#شهید_سیدمرتضیآوینے
#شهداࢪایادڪنیمباذڪࢪصݪواٺ
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
#سخـــنبزࢪگـــان
پیر مرد دانایی به نوه اش گفت:
فرزندم تا حالا دانسته ای که بهشت مجانی است ..
و دوزخ را باید با پول خرید ..
نوه اش گفت:
- پدر بزرگ چگونه بهشت مجانی است
اما دوزخ رو باید با پول خرید؟
پیرمرد گفت:
_ پسرم نماز و روزه و کار های نیک
بابتشان هیچ پولی پرداخت نمیکنی
و بهشت مجانی به دست می آید☺️
اما شراب و قمار و...
جهنم را باید با پول خرید😄
#قضاوت باشما ..
کدام بهتر است؟
بهشت «مجانی» 😍🌱
جهنم «پولی» 😶✋
#شایـــد_تلنگࢪ
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)