eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطره شهید ازدواج🤦‍♂😁 منو یکی از دوستان رفته بودیم راهیان نور به نیت حاجت ازدواج گرفتن از شهید حاتمی🙈 هر لحظه که میرفتیم سر مزار این شهید شلوغ بود و همیشه هم خواهران سر مزار بودن😂🙈 و منو و دوستم قسمت نمیشد بریم و خلوت کننیم با شهید عزیز تا اینکه نقشه ای کشیدم 😈😅 ساعت اخر که اونجا بودیم با هم رفتیم دیدیم بازم دو تا خانوم نشستن سرمزار😤 فکری به ذهنم رسید رفتیم جلو به اون دوتا دختر خانوم گفتم ، درسته این شهید حاجت ازدواج میده؟ اون دوتا خانوم گفتن بله گفتم شما هم همین حاجتو دارید؟ دو تاشون به هم نگاه کردن و ریز لبخند زدن چیزی نگفتن هیچی منم گفتم خانومهای محترم منو دوستمو میپسندید ؟اون بیچاره ها مات و مبهوت به ما نگاه میکردن منم خیلی جدی گفتم گفتم خانوما شهید حاتمی ما دو تا رو فرستاده کدومتون ،کدوممونو انتخاب میکنید؟😄😄 خانوما برگشتن یک نگاه عاقل اندر سفیه به ما کردنو پا بفرار گذاشتن🤣🤣🤣🤣 ما هم نشستیم تا دلت بخاد با شهید خلوت کردیم و حلالیت هم خواستیم از شیطنتی که کردیم😂 ‍‎ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز وجودم آتش گرفته بود. می‌سوختم و ضجه می زدم .. محکم علی رو توی بغل گرفته بودم .. صدای ن
نه دلی برای برگشتن داشتم، نه قدرتی. همون جا توی منطقه موندم .. ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن .. - سریع برگردید؛ موقعیت خاصی پیش اومده .. رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران .. دل توی دلم نبود .. نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه، با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن. انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود .. سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود. دست های اسماعیل می لرزید. لب ها و چشم های نغمه .. هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت .. - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش. صداش لرزید .. -امانته. با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم .. - چی شده؟؟! این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟؟؟!! صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن .. زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد .. چشم هاش پر از التماس بود .. فهمیدم هر خبری شده .. اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره .. دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست؛ بغض نغمه شکست .. خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد .. به خدا نمی‌خواستیم بهش بگیم .. گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم .. باور کن نمی دونیم چطوری فهمید .. جملات آخرش توی سرم می پیچید. نفسم آتیش گرفته بود و صدای گریه‌ی نغمه حالم رو بدتر می کرد .. چشم دوختم به اسماعیل .. گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد ... - یعنی چقدر حالش بده؟! بغض اسماعیل هم شکست.. - تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد. سه روزه بیمارستانه .. صداش بریده بریده شد .. ازش قطع امید کردن .. گفتن با این وضع .. دنیا روی سرم خراب شد .. اول علی .. حالا هم زینبم .. . . تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم .. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم .. از در اتاق که رفتم تو، مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد .. چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد .. بی امان، گریه می کردن .. مثل مرده ها شده بودم؛ بی توجه بهشون رفتم سمت زینب .. صورتش گر گرفته بود .. چشم هاش کاسه خون بود .. از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد .. حتی زبانش درست کار نمی کرد .. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت .. دست کشیدم روی سرش .. - زینبم .. دخترم! هیچ واکنشی نداشت.!! - تو رو قرآن نگام کن؛ ببین مامان اومده پیشت .. زینب مامان .. تو رو قرآن .. دکترش، من رو کشید کنار! توی وجودم قیامت بود. با زبان بی زبانی بهم فهموند، کار زینبم به امروز و فرداست .. دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد، من باهاش جون می‌دادم. دیگه طاقت نداشتم؛ زنگ زدم به نغمه بیاد جای من؛ اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه .. وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. دو رکعت نماز خوندم .. سلام که دادم، همون طور نشسته .. اشک بی اختیار از چشم هام فرو می‌ریخت .. - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم .. هیچ وقت ازت چیزی نخواستم .. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم؛ اما دیگه طاقت ندارم .. زجرکش شدن بچه‌ام رو نمی‌تونم ببینم .. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری .. یا کامل شفاش میدی .. و الا به ولای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می‌کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود .. روز و شبش تو بودی .. نفس و شاهرگش تو بودی .. چه ببریش، چه بزاریش... دیگه مسئولیتش با من نیست .. اشکم دیگه اشک نبود .. ناله و درد از چشم هام پایین می اومد .. تمام سجاده و لباسم خیس شده بود .. ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)
|ـشبت‌ـون‌شھدایے🌷 |ـعاقبتتون‌امامـ‌زمانے✨ |یاعݪـــے✋
؛ ⇓⇓ ✖️قضاوت ڪردن یه درده! ❌ استفراغ ڪردنش روے دیگران، و آلوده ڪردنِ فڪر اونا، درد بزرگتر! ✋ اگر نمی‌تونے فڪرت رو از ، خالے نگه‌دارے ؛ ✘لااقل اونو براے دیگران، بازگو نڪن! 🔔مسئولیتِ آلوده ڪردن قلب‌دیگران، 🔔و مچاله شدنِ روحشون، 🔔 مسئولیت سنگینیه، ڪه حتماً مسیرِآرامش و موفقیتت رو مسدود می‌ڪنه! ❗️ ـ و امان از وقتے ڪه اشتباه ڪرده باشے و خدا انتقام‌گیرنده‌ے ماجرا باشه ... ‍ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
بانو! :) مواظب‌امنیتت‌باش👀 چون .. برای‌چادری‌که‌سر‌میکنی‌، خیلی‌ها‌سرشون‌رو‌دادن❗️✨ ‍ (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)