»🌿«
#تلـنگر💥
اگر به جاے گفتن:
دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد، بگوییم:
"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلے از ما متولد خواهد شد ڪه به جاے مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایے تلخ شد ڪه در گوش یڪدیگر با عصبانیت خواندیم:
*بچه را ول ڪردے به امان خدا !
*ماشین را ول ڪردے به امان خدا !
*خانه را ول ڪردے به امان خدا !
و اینطور شد ڪه "امانِ خدا" شد: مظهر ناامنی!
اے ڪاش میدانستیم امن ترین جاے عالم،امانِ خداست...!🌿🕊
____________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
- :)🌱' . .
پشت سر ولۍ فقیہ باشند و با بصیرت باشند
چون همین ولۍ فقیہ است که باعث شده
ایران از مشکلات بیرون بیاید!
و از خواهران میخواهم کہ حجابشان را
مثل حجاب حضرت زهرا رعایت بکنند
نہ مثل حجابهای روز، چون این حجابها
بوی حضرتزهراۜ را نمیدهد..:)
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
____________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#خاطره_شهید♥️🖇
با یکی از رفقایش برای خرید نان به سمت نانوایی محله میرفتند که میبینند که چند نفر اراذل و اوباش به نانوایی حمله کردند و با کتک زدن شاطر میخواهند دخل را خالی کنند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم افتاده بود. کسی جرات نداشت، کاری کند. محمدرضا سریع خود را وارد معرکه کرد تا مانع شود. اما یکی از اراذل شیشه نوشابه خالی که آنجا بود را به میز کوبیده و با ته بطری شکسته به او حمله میکند. پست گردنش میشکافد، زخمی به عمق یک بند انگشت. در بیمارستان سینا جراحی شد و سر و گردنش بیشتر از هجده بخیه خورد. آن موقع فقط چهارده سالش بود که میخواست امر به معروف کند و جانش را هم به خطر انداخت.
کتابابووصال🌿
________________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
#خاطرات_شهید
💠 حق الناس
●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
#شهید_سید_عبدالحمید_دیالمه
______________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
•°|♥⃟⃟ ⃟🌿'-
#نماز_اول_وقت
ما هنوز جزو هدايت نيافتگانيم،
به اين دليل كه تعبد ما نسبت به شيطان خيلي بيشتر است.
در نمازهايمان سست، در انجام فرائض سست، اصلاً در اصل بندگي ضعيف هستيم.
اگر بنده واقعي او باشيم لذتي بالاتر از آن نيست.
به شما سفارش ميكنم كه عبد خدا باشيد نه غير.
"شهید سید محمدجوادامامیان"
اذان مغـرب بہ افق اهـواز
20:43
_________________
کانال راهیان نور
@rahiankhuz
🔸 یادداشت | راه طی شده مجاهدین تا رسیدن به منافقین
🔹 مگر میشود جمعی که با قرآن و نهج البلاغه سروکار داشته باشند برعلیه قرآن شمشیر کشیده و نهج البلاغهها را نابود کنند؟
🔹 درباره ظاهرسازی اسلامی مجاهدین خلق همین خاطره کافی است. نخستین کتاب سازمان، متدولوژی یا شناخت نام داشت که دیدگاههای ارائه شده در آن، مارکسیستی بود. جلال الدین فارسی که طی سالهای فراوان بر اندیشههای مارکسیستی کار کرده و کتاب سه جلدی درباره آن دارد، مینویسد: در سال ۵۱ جزوه شناخت را در بغداد و نجف در دست برخی از طلاب دیده است؛ وی میگوید: به طلبهای که آن جزوه را در دست داشت گفتم این کتاب ماتریالیستی است با جامة مذهبی! اما او پرخاش کرد که این ثمرة خون پاک شهدای مجاهد است؛ هر کس حرفی علیه این کتاب بزند، به خون پاک شهید حنیفنژاد خیانت کرده است.
🔹 به طور قطع علت اصلی انحراف سازمان، عدم ارتباط و حتی عناد آنها با روحانیت و علمای اسلام بود. آیت الله گرامی در خاطرات خود مینویسد: مجاهدین به هیچ وجه قبول نداشتند یک روحانی به آنها خوراک فکری بدهد و کلاً ضد روحانیت بودند. عزت شاهی نیز در خاطرات خود آورده است که مجاهدین، خواندن کتابهای مرحوم مطهری و علامه طباطبایی و سایر روحانیون اندیشمند را ممنوع کرده بودند و استدلال شان این بود که چون اینها افکار ضد مارکسیستی دارند، پس دوست امپریالیسم هستند.
#منافقین
#یادداشت
#مجاهدین_خلق
🆔 @rasanewsagency
✊ #مکتب_سلیمانی
🌷 سردارسلیمانی: چنانچه قدرت نظام ما در خدمت به مردم در ابعاد قضایی و اقتصادی تقویت شود اگر هم همهی دنیا علیه ما توطئه کند، نمیتوانند کاری را از پیش ببرند چرا که آنگاه ایران 80 میلیون سرباز خواهد داشت.
📚 یادبود شهید مدافع حرم مهدی نوروزی؛ 1396/10/28
#زلزله_در_نیل | #تازه_های_چاپ
✅ زندگی نوادۀ «امام حسن مجتبی(ع)» در مصر رمان شد
🔹 رمان #زلزله_در_نیل روایتگر زندگی سیده نفیسه یکی از نوادگان امام حسن مجتبی(ع) است که مزار او در مصر است. این کتاب به قلم #سیدسعید_هاشمی توسط انتشارات #کتاب_جمکران به چاپ رسیده است.
🔹 #سیده_نفیسه بانوی عالم و فرزانهای است که از مدینه برای زیارت مزار جدش ابراهیم خلیلالله راهی بیتالمقدس میشود و از آنجا به مصر مهاجرت میکند. مردم مصر که آوازۀ او را شنیدهاند به استقبالش شتافته و با دیدن علم و مهربانی و کرامات ایشان، گرد ایشان میآیند.
🔹 در این کتاب ماجراهای تاریخی در بستری جذاب و با شخصیتهایی به یاد ماندنی روایت میشود و مخاطب را به دل حادثه میبرد. مخاطب همراه با شخصیتهای رمان سفری تاریخی را آغاز میکند. سفری که انتهایش رسیدن به شناخت و آگاهی است.
🔹 در این رمان دو شخصیت بسیار بیشتر به چشم میخورد؛ «نارمر» و همسرش، شخصیتهای قوی و دوست داشتنی که گمشدهشان و جواب سؤالهایشان را در وجود سیده نفیسه نوادۀ امام حسن(ع) و شوهرش اسحاق فرزند امام صادق(ع) پیدا میکنند.
۳۸۰ صفحه|۷۱۰۰۰ تومان
قیمت با ۱۵ درصد تخفیف: ۶۰۳۵۰ تومان
خرید و سفارش از سایت کتاب جان👇👇
https://ketabjan.com/product/کتاب-زلزله-در-نیل
ارتباط با ما : @ketabjan30
📖📖📖📖📖📖📖
@ketabjan_com
🌿 فریب شیطان در بهار جوانی!
امام خمینی رحمت الله علیه:
⭕️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند #توبه نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس #بهار_توبه ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقصتر و شرایط توبه سهلتر و آسانتر است.
انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است...
📚 شرح #چهل_حدیث ، صفحه ۲۷۳
@ketabjan_com
#برزخ
گزیده ای از کتاب با بابا
آن جا هیچ محدودیت زمانی و مکانی وجود نداشت. در دنیا باید صبر کنیم تا فردا شود و اتفاقات فردا را مشاهده کنیم. اما آن جا تمام اتفاقات آینده را به راحتی می توان مشاهده کرد. من در آن جا به زندگی همه ی اشخاصی که می شناختم مسلط بودم.
مثلا دیدم شخصی بر مصیبت ها صبر می کرد و این در عاقبت به خیری اش چه مقدار تاثیر گذار بود.
📙با بابا. اثر جدید گروه شهید هادی در زمینه تجربه نزدیک به مرگ.
@ketabjan_com
💌 #وصیت_شهدا | #پیام_شهیدان
✍🏼 خواهرم، این انگشتان باید سالها بر سر فرزندم کشیده می شد تا بزرگ شود و در پیری عصای دستم باشد.
من به این امید فرزندم را از نوازش این انگشتان محروم کردم که تو با انگشتانت چادرت را سفت سفت بگیری...👌
🌷بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن🌷
در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم، کمتر از احوالات خودش حرف میزد؛ هر گاه از او سؤالی میپرسیدیم، یک کلام میگفت: من «بسیجی لَر» هستم! گردان به مرخصی رفت؛ به همراه یکی از بچهها او را تعقیب کردیم؛ او داخل یکی از خانههای محقر در حاشیه شهر قم رفت؛ جلو رفتیم و در زدیم، وقتی ما را دید، خیلی ناراحت شد و گفت:
«چرا مرا تعقیب کردید؟» گفتیم: «ما از لشکر علی بن ابی طالب(ع) هستیم، آقا گفته از احوالات زیر دستهای خودتان با خبر باشید»؛
وارد منزل شدیم، زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشهای نشسته بود.از پیرمرد در مورد زندگیاش، بسیجی شدنش و همسر پیر او سؤال کردیم. پیرمرد گفت: «ما اهل شاهین دژ استان اذربایجان غربی بودیم، در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان(عج) شود. مدتی بعد، انقلاب پیروز شد؛ بعد هم در کردستان درگیری شد، او آمد شهرستان، با ما خداحافظی کرد و راهی کردستان شد؛ چند ماه از او خبر نداشتیم، به دنبالش رفتم بعد از پیگیری گفتند:
🌹 پسرم شهید شده، جنازهاش هم افتاده دست ضدانقلاب! بعد از مدتی خبر دادند پسرت را قطعه قطعه کردهاند و سوزاندهاند؛ هیچ اثری از پسرت نمانده!😰😥
همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود، آن قدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد!😢از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده میکنم؛ یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم. ما هم اینجا آمدیم؛ من هم دستفروشی میکردم. یک روز گفت: آقا، یک خواهشی دارم برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم از آن روز همسایهها از او مراقبت میکنند.
بعد از مدتی به منطقه برگشتیم؛ شب عملیات کربلای پنج بود؛ هر چه آن پیرمرد اصرار کرد، گذاشتم به عملیات بیاید گفتم: «چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست، نمیگذارم بیایی!»گفت: «اشکالی ندارد اما من میدانم پسرم بیمعرفت نیست!».😇
آن پیرمرد بسیجی از پیش ما به گردانی دیگر رفت؛ در حین عملیات یاد او افتادم و گفتم:
«به مسئولین آن گردان سفارش کنم نگذارند پیرمرد جلو بیاید». تماس گرفتم با فرمانده گردان صحبت کردم، سراغ پیرمرد را گرفتم؛ فرمانده گردان بیمقدمه گفت: «دیشب زدیم به خط دشمن، بسیجی لَر یا همان پیرمرد به شهادت رسید پیکرش همان جا ماند!».
بدنم سرد شد با تعجب به حرفهای او گوش میکردم؛ خیلی حال و روزم به هم ریخته بود؛ بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم. جلوی خانه شلوغ بود؛ همسایهها آمدند و سؤال کردند: «چه نسبتی با اهل این خانه دارید!؟» خودم را معرفی کردم؛ بعد گفتند: «چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم، دیدیم .... همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده، به رحمت خدا رفته است».
#کتاب_خاطرات_دردناک_
🌹ناصرکاوه