🔰 #عکس_روز | #دفاع_مقدس
سربند « یاحسین » رویِ پیشانی ماست
اینگونه دفاعمان مقدس شده است ...
#مردان_بی_ادعا
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل دوم
آشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس قبل از ازدواج
••••
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.
ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342
، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود
کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
مادرم دستۀ موجها را خوب میکشید و سعی میکرد رختخوابها را مرتب بچیند. رختخوابها نظم داشتند و هر شب که باز میشدند، صبح زود مادرم آنها را با همان نظم سر جاشان میچید. البته بعضی رختخوابها خیلی کم باز میشدند. این رختخوابها مال میهمانهایی بودند که ما همیشه به آنها حسودیمان میشد. این رختخوابها نو و قشنگ و رنگرنگی بودند
رخت خوابهای خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخوابهای میهمان را نداشتند.
بعضی شبها، بچههای فامیل زیر سیاهچادر ما میآمدند و با هم میخوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف میکردیم و میخندیدیم. مادرم دائم میگفت: «بخوابید دخترها. چی به هم میگویید اینقدر؟ بس کنید دیگر.»
باز میخندیدیم و گوش نمیدادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه میرفت، به آن میخندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم مادرم میگفت: «نکند حرف شوهر کردن میزنید.»
دیگر نفسمان بند میآمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمیخندیدیم.
«کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز میکردند و برق میانداختند و داخلش آبمیریختند. توی کنه، آب سرد میماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف میکردم. مادرم میگفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان
گوسفندها که میآمدند، شیرشان را میدوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست میکردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه میداد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچههای همسن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقتها هم گوسفندها را به چرا میبردم. وقتی گوسفندها میچریدند، من کلی گیاه کوهی جمع میکردم.
نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش میگذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن میکرد. خمیر درست میکردیم. چوب و چیلی را هم خودمان میآوردیم و توی اجاق میریختیم. بعد خمیر را پهن میکردیم روی ساج و بوی خوش نان توی هوا پخش میشد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست میشدم.
نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزهتر بود. یکی دو تای اول را همینطوری چنگ میزدم و داغ داغ میخوردم. بقیۀ خواهر و برادرهایم که مرا این شکلی میدیدند
شروع میکردند به خوردن نان داغ. بعضی وقتها لب و دهانمان میسوخت. مادرم میگفت: «هول نشوید. انگار صد سال است نان نخوردهاند! مگر قحطیزدهاید؟»
شکممان که سیر میشد، با خمیر شکلهای مختلف درست میکردیم. شکلهایی را که درست کرده بودیم، میپختیم و نگه میداشتیم. اینها اسباببازیمان میشدند. ساعتها با همان خمیرها که پخته بودیم، بازی میکردیم.
در روستا، خیلی وقتها بچهها میمُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکیها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود. شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچکتر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد میکند. برادرم از خیلی وقت قبل
مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟»
مردم آوهزین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش میکوبید و فریاد میزد: «روله... روله...»
باورم نمیشد برادرم مرده. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک، جلوی خانه نشستم. مردم نمیگذاشتند بروم تو. جنازۀ برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمیکردم یک روز یکی از افراد خانوادهام اینقدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود
داشتم از حال میرفتم.
برادر کوچکترم ابراهیم گریه میکرد و کسی دور و برش نبود. با اینکه خودم داشتم از ناراحتی دق میکردم، کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه میکردیم.
زنداییام، ما را که از دور دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانۀ زنداییام رفتم. زندایی چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرفهایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی
مالید و گفت بخورید. لقمههای نان و کره را خوردیم و کنار زندایی نشستیم.
مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زنداییام گفتم: «حالا که برادرم مرده، من چطور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.»
برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم میمرد و من میخواستم بدانم چرا. تا مدتها دلتنگ او بودم. جلوی خانه مینشستم و به برادرم فکر میکردم. گریه میکردم
فقیر بودیم و غذامان ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹جمعیت ایران حـدودا سه برابر جمعیت عراق است. در نگاه نخست، زمینه جذب و سازماندهی مردم در قالب نیروهای مسـلح، برای ایران نسبت به عراق سه به یک است. ویژگیهای کیفیتی جمعیت ایران نیز در مرتبه بالاتری از عراق قرار داشت.
هر دوکشور ازجمله کشورهای جهان سوم هسـتند که در راه توسعه، قدم گذاشته اند. منبع اصلی درآمد آنها صدور نفت است.
میزان سـهمیه اپک برای ایران تقریبا دو برابر میزان سـهمیه عراق است. زیرساختهای اقتصادی ایران در مقایسه با عراق در وضعیت مناسب تری می باشد.
موقعیت ژئوپلیتیـک دوکشور نیز بسـیار متفـاوت است. بـا اینکه هر دو به خلیـج فـارس دسترسـی دارنـد، امـا دسترسـی عراق بر خلاف ایران فقـط بـه بـاریکه کـوچکی در شـمال خلیـج فـارس از طریـق خـور عبـداالله و ارونـدرود است. عراق در درون مجمـوعه کشورهای عرب قرار دارد و در منتهی الیه مرزهای شـرقی اعراب واقع شـده است. هر چنـد ایـدئولوژی حاکم بر عراق سوسـیالیسم بعثی است، اما زبان عربی و علایق قومی این کشور را با دیگر کشورهای عرب منطقه پیونـد داده است. ایران در منطقه ای واقع شده
که میتوان آنرا کشوری با ویژگیهای منحصر به فرد و تنها نامید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 از نظرسیاسـی، ایران در وضـعیت بیثبات تری نسبت به عراق قرار داشت. انقلاب اسـلامی به پیروزی رسیده بود، اما درگیريها و بحرانهای داخلی همچنان جریان داشت. از نظرسیاسی تفاوت اصلی دوکشور را میتوان در پایگاه مردمی آنها جست وجو کرد.
جمهوری اسـلامی ایران علیرغم اینکه همچنـان شاهـد پسلرزههـاي انقلاب وچالشهای درونی بود، در اراده و خواست مردم ریشه داشت و برخلاف حکومت هـای منطقه، بـا اراده مردم تأسـیس و بر پـا شـده بود. در عراق، صـدام عملا بـاحاکم کردن یک حکومت خانوادگی، حکومت را در دست داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
وقتی او هم به من میگفت هاوپشت، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان میداد. هر وقت نگاهش میکردم، لذت میبردم. همیشه بلوز سفید میپوشید و انگار نور از صورتش میبارید. تیغ به صورتش نمیزد. میگفت حرام است. گاهی وقتها که ریشش را کوتاهمیکرد، دست زیر چانهام میگذاشتم و روبهرویش مینشستم. آینۀ کوچکی توی دستش میگرفت و قیچی را آرامآرام دور ریشش میچرخاند و من با دهان باز به او نگاه میکردم. خوشم میآمد من و پدرم روبهروی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه میکرد، میگفت: «براگمی...»
آنقدر این کلمه را دوست داشتم که دلم میخواست هزار بار آن را به من بگوید
ان موقع ها هر کدام از بچهها که دعوا میکردند یا میخواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان میبردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی میدیدم بچهها از چیزی میترسند، خندهام میگرفت.
کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی میکردیم. بچهها میترسیدند، اما من نمیترسیدم. آنها را به قبرستان میبردم و ساعتها همانجا مینشستیم. چیزهایی را که از بزرگترها شنیده بودم، برایشان تعریف میکردم
بچه ها که میترسیدند، مسخرهشان میکردم.
دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی میکردند. هر بچهای یک عروسک دستساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم میخواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچهها نگاه میکردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.»
با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو میتوانی؟»
خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.»
به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.»
با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوبها بلندتر و محکمتر بود که شد تنهاش و قسمت باریکتر و کوتاهتر، شد دو تا دستهایش
نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکهپارچههایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگلتر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم!
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچهها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید
اسمش را را چی میگذاری؟»
نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبیوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم...
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شبها کنار خودم میخواباندمش.
زمستانها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار میشد، سیاهچادر میزدیم. زندگی زیر سیاهچادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانهمان میشد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت میبردم
بهار را زیر سیاهچادر زندگی میکردیم. زیر سیاهچادر، بیشتر میتوانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاهچادر را کنار خانههامان، روی بلندی درست میکردیم.
برای زدن سیاهچادر، اول زمین را صاف میکردیم و سنگ و کلوخ آن را برمیداشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی میکندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاهچادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ میزدیم. طنابها را از یک طرف به میخها و از طرف دیگر به قلابهای سیاهچادر وصل میکردیم. چند ستون زیر سیاهچادر میزدیم و سیاهچادر را بالا میبردیم. وقتی سیاهچادر بلند میشد و میایستاد، زیر لب صلوات میدادیم. سیاهچادر مثل آدمی میشد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش میکردم، فکر میکردم زنده است.
دور سیاه چادر را چهار میخ میزدیم. رختخوابها و وسایل را به دقت داخل سیاهچادر میچیدیم. رختخوابهامان بوی
خوبی میدادند؛ بوی تازگی. رختخوابها را توی موج کُردی میگذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 میهمان خورشید
و ناگهان خبری دردناک آوردند
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
هنوز باورم این بود: بازمیگردی
برای باورم اما، پلاک آوردند!
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی
که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما
به احترام تو، یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ در آمد و باز میدانم
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
( ابراهیم ابوالحسنی)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات نوسود
رویارویی شهید کاظمی و نیروهایش در سال ۵۹ با توپخانه ارتش عراق
#کلیپ
#جبهه
#ابوالفضل
#روز_جانباز
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مولودی ولادت امام حسین (ع)
🔻 با نوای
حسین طاهری
#کلیپ
#ماه_شعبان
#میلاد_امام_حسین ع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❀ ﴾﷽﴿ ❀
📓فراز دوم ازخطبه۱۳-نهج البلاغه
🔻ســــرزنش مـــردم بصـــره
✅كسـی كـه ميـان شـما زندگی كند به كيفر
گنـاهش گرفتـار می شود،
✅و آن كس كه ازشـما دوری گزيند مشمول آمرزش پروردگار
مـي گـردد،
✅ گويـا مسـجد شما را مي بينم
كـه چـون سينه كشتی غرق شده است، كه
عـذاب خدا از بالا و پايين او را احاطه می
كنـد، و سـرنشينان آن همه غرق مي شوند.
✅و در روايـتی اسـت: سوگند به خدا، سرزمين شـما را آب غرق مي كند، گويا مسجد شما را مـی نگرم كه چون سينه كشتی يا چونان شترمرغی كه بر سينه خوابيده باشد بر روی آب مانـده اسـت.
✅ شر و فساد در شهر شما نهفتـه اسـت،
✅كسـی كه در شهر شما باشد
گرفتـار گنـاه، و آنكه بيرون رود در پناه عفوخداسـت.
🗓 سه شنبه
۱۷ اسفند۱۴۰۰
۵شعبان ۱۴۴۳
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #شهادت
🔻امام خمینی (ره):ما تابع امر خداییم، به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر
خدا نمی رویم .
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #دلنوشته | #هویزه
🔰برای به تو رسیدن تنها باید عاشق بود و بس! باید عاشق بود و عشق را درک کرد تا تو صدا بزنی و بخوانی ، تو هیچگاه مهمان ناخوانده نداری، هرکه گذرش به تو می افتد اتفاقی نبوده بلکه او را خوانده ای و خواسته ای در آن لحظه از زمان در هوایت نفس بکشد و روحش دوباره جوانه بزند و شکوفا شود.
💠 بند دل را میشود به یکی از همین خوبانی که در آغوش گرفته ای گره زد ،گره ای کور! تا هروقت در میان تلاطم زمان و در گیرودار این جهان اسیر شد ،همین گره کور راه نجاتی باشد و آدمی را از بند خود برهاند.
🔶آه ای هویزه! عجب زیبایی و قداستی داری!عشق است که هرثانیه در هوایت به مشام میرسد و دل را میل کندن از تو نیست گویی میخواهد تا ابد مهمانت باشد .
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
fakkeh.pdf
3.36M
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
🔻 نسخه PDF فکه
قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
komil-1.pdf
25.87M
🔰 #بروشور | #یادمان_کانال_کمیل_وحنظله
🔻معرفی یادمان کانال کمیل حنظله وشهدای یادمان ویژه کاروانهای راهیان نور.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
میلاد حضرت سقاmp3.mp3
2.2M
📻 رادیوپلاک
بیسیم چی
(( جانبازِ جهاندار ))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
به مناسبت:
ولادت حضرت اباالفضل العباس
〰〰🖊نگارنده:خانم کمالی
••💻 تدوین: خادم الشهداء
گوینده: امیر حسینی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
#روز_سقا
#راهیان_نور
#حاج_قاسم
🔰 #پیام_فرمانده | #راهیان_نور
🔻امام خامنه ای : راهیان نور،ابتکاری بسیار بزرگ و مهم و یک فناوری مهم برای استفاده از ثروت و معدن طلای دفاع مقدس است.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #معرفی_یادمان | #کانال_کمیل
🔻در سال ۱۳۵۹ توسط دشمن و به دست مهندسان فرانسوی کانال به طول ۹۰ کیلومتر و عرض ۵ متر و ارتفاع ۴ متر کاملا" حرفه ای و مهندسی شده حفر شد . این کانال در منطقه حمرین معروف به کانال حمرین و در منطقه شرهانی معروف به کانال شرهانی و کمیل و در خاک عراق معروف به کانال بجلیه است. این کانال منحصر به فرد و دارای چند سه راهی و چهار راهی می باشد که برای موانع و پیشروی رزمندگان اسلام حفر شده بود.
💠 نوجوانان گردان کمیل و حنظله در محاصره دشمن قرار گرفته بودند. مهمات به آخر رسیده و عطش در اوج خودش بود. بعثیها هر لحظه حلقه محاصره را تنگ تر میکردند، آنقدر که صدایشان به گوش رزمندهها میرسید. بیسیمچی از توپخانه درخواست پشتیبانی کرد اما فاصله بعثیها و رزمندهها آنقدر کم بود که کاری از دست توپخانه بر نمیآمد (ممکن بود بچههای خودی هدف آتش توپخانه قرار بگیرند).
📌چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر میکند و شهدا در آن کانال مدفون میشوند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
12-hajqasem-4.mp3
13.02M
🔊 #بشنوید | #صوت_کاروان
🔻 یه آدمایی هستن...
🎙مهدی رسولی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ | #راهیان_نور
🔻راهی ام من،شکسته دل به زیر باران...
📍مرکز فضای مجازی راهیان نور
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹با وجود اینکه هر دو کشور ایران و عراق از کشورهای جهان اسلام هستند، اما این پیوند نتوانست از وقوع جنگ جلوگیری کنـد. ایران با همسایگان خود پیونـدهای عمیقی نـدارد. ترکیه ماننـد ایران با ویژگیهای اختصاصـی در منطقه یکه و تنهاست. پاکستان هم که ادامه شبه قاره هند است. تنها شوروی باقی می ماند که در آنزمان، از نظر نژادی، فرهنگی و زبانی با ایران متفاوت بود.
زمامـداران عراق به خوبی می توانسـتند با محاسـبات بسیار ساده برتری و تفوق قدرت ایران را بفهمند. زمامداران عراق به دلیل مزیت نسبی منطقهای و بینالمللی و عضو جـامعه عرب بودن تصور می کردند میتوانند از قـدرت آنها برای رسـیدن به اهـداف و خروج از بنبست بهره بگیرنـد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
..با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم، اما کمحرف. سالی یک بار هم لباس نمیخریدیم. لباسم همیشه کهنه
وپراز وصله وصله بود. گاهی این وصلهها آنقدر زیاد میشد که انگار لباس چهلتکه تنم است. کفشهای لاستیکیام پاره که میشد، خودم پینه میکردم
کمکم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام میدادم. درو میکردم، نان میپختم، گاوها و گوسفندها را به چرا میبردم، کشاورزی میکردم، بذر میکاشتم، علفها را وجین میکردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمیآمد، انجام میدادم.
گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی»می اوردم
منطقۀ ما پر از درختچههای کوهی است. مهمترینش بلوط است. وقتی میخواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب میکردم و به سمت کوه راه میافتادم. با تبر، چوبهای خشک بلوط را میشکستم. صدای تبرم در کوه میپیچید و از اینکه صدای دست خودم را توی کوه میشنیدم، خوشم میآمد. بعد شروع میکردم به بستن شاخهها به همدیگر. کولۀ شاخهها، بزرگ و بزرگتر میشد. با طناب، چوبها را محکم میکردم. چیلیها را روی کولم میگذاشتم
وسر طناب را دور گردنم محکم میکردم. تبرم را دست میگرفتم، یاعلی میگفتم و راه میافتادم سمت پایین.
وقتی به ده میرسیدم، از نفس میافتادم. اما وقتی میدیدم مردم با تعجب به کولهبارم نگاه میکنند، میدانستم زحمت زیادی کشیدهام. به خانه که میرسیدم، مادرم دستهایش را بلند میکرد و میگفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاریتر است! خدایا شکرت، برای این دختر.»
بعضی وقتها هم برای پنبهچینی به روستا گورسفید میرفتیم. پارچهای به کمرم میبستم و تندتند پنبه میچیدم. تا غروب، دامن دامن پنبه میچیدم. غروب میدیدم یک گونی بزرگ پر شده است.
گاهی هم میرفتم و برای مردم وجین میکردم. یا چغندر میچیدم و دستمزد میگرفتم. خیار و پنبه میچیدم و هر کار مردانهای انجام میدادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را میداد، خوشحال تا خانه میدویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه میدادند یکی دو دانه خیار و گوجه هم وسط کار بخورم. همانجا، بدون اینکه آنها را بشویم، میخوردمشان.
بهار، وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر میشد از شنگه و کنگر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی میرفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگتر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمیگشتم، تا چند روز از همان گیاهها میخوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که میتوانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه میکندیم وبابتش پول نمیدادیم.
بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزهها بازی میکردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا میآورند.»
با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچهاش به دنیا میآمد، کمک میکردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد، آرامآرام سرپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغالۀ قشنگی بود. بزغاله هی میافتاد و هی بلند میشد. چشمهای درشت و قشنگی داشت. آنقدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟»
دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه میکرد. پرسید: «دوستش داری؟»
با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.»
خندید و گفت: «باشد برای خودت.»
مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما میگیرد.
پدرم گفت «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.»
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂