فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 #اطلاعیه | #راهیان_نور
📍فرمانده پایگاه وحدتی نیروی هوایی ارتش مطرح کرد؛ افتتاح نمایشگاه هوایی راهیان نور در پایگاه هوایی وحدتی دزفول در نوروز ۱۴۰۱
🔻امیر سرتیپ دوم خلبان ولدی:
نمایشگاه بزرگ هوایی راهیان نور نیروی هوایی ارتش در ایام عید نوروز در پایگاه هوایی وحدتی دزفول برگزار خواهد شد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #راهیان_نور
🔻امامخامنهای:بدانید با این حرکت
راهیان نور، با این انگیزههایی که انسان
در میدانهای مختلف، از جوانهای این کشور مشاهده میکند، دشمن در مقابل ملّت ایران، همچنانکه در این چهل سال نتوانسته است کاری انجام بدهد، بعد از این هم به توفیق الهی هیچ غلطی نمیتواند بکند.
۱۳۹۶/۱۲/۱۹
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #روز_جوان
🔻جوان های انقلابی امروز از جوان های انقلابی اول انقلاب بهترند...
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
📚 عنوان: شرهانی
🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: محمد علی آقا میرزایی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📊 #اینفوگرافیک | #شهید_برونسی
🔻سالروز شهادت سردار فاطمی شهید عبدالحسین برونسی گرامی باد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
پادکست اخلاقی4.mp3
3.49M
📻 رادیوپلاک
زیارت با معرفت
((توصیه های اخلاقی به زائران راهیان نور))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
••💻 تدوین: محمدحسین گودرز
🎙 کارشناس :حجت الاسلام زمانی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
sharhani.pdf
2.94M
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
🔻 نسخه PDF یادمان شرهانی
قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📔 #بخوانید | #کتاب_دیجیتال
📚 عنوان: دوکوهه
🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: سارا مهدی نژاد
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂 غذای بی نمک
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از بچههای اهواز به نام نصرالله قرایی در یكی از نامههایش خطاب به مادرش چنین نوشته بود: «مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برایم عكس بفرستید، چون نامهی بدون عكس مثل غذای بدون نمك است.» و با این مثال خواسته بود بر ارسال عكس تأكید داشته باشد.
چند روز گذشته بود تا این كه دیدیم سر و كلّهی عراقیها پیدا شد. بچهها را جمع كردند و یكی از آنها خطاب به ما گفت: كِی غذای ما بینمك بوده كه در نامههایتان از بینمكی غذا شكایت میكنید؟😂 شما قدر خوبیهای ما را نمیدانید. بعد هم نامه را برای ما خواندند. بچهها كه پی به موضوع برده بودند، به زور توانستند ختده خود را نگه دارند. با تلاش زیاد به عراقیها بفهمانند كه در این نامه چنین منظوری در كار نبوده است و هر طور بود شرّشان را كوتاه كردند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
زمامداران عراق با آغاز عملیات
کربلای ۵ در شـرق بصـره و شکسته شدن دیوار دفاعی مستحکم آنها دریافتند که توانایی لازم را براي مقابله با رزمندگان اسلام در جبهه زمینی ندارنـد؛ بنـابراین، طرح دوم را بـا هـدف جلب توجه کشورهـاي دیگر به خطرات جنـگ، به ویژه جریـان نفت در خلیج
فـارس و تضـعیف توان مالی و پایگاه اجتماعی ایران با حمله به منافع نفتی، اقتصادي و مسـکونی برگزیدنـد. این حملات که مکمل خوبی برای اقدام عربسـتان بود در طول سال ۱۳۶۶ ،نخست بر روي مناطق مسـکونی تمرکز داشت و سـپس، با تمرکز بر مراکز
نفتی و نفت کشها درخلیـج فارس ادامه یافت. شـمار حملات عراق به کشتیها درخلیج فارس از ۳۷ حمله در سال ۱۳۶۴ به ۷۱ و ۹۶ حمله به ترتیب در سال ۱۳۶۵و ۱۳۶۶ افزایش یافت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مولودی زیبای
"قال الحیدر ابوتراب"
میلاد حضرت علی اکبر
🔻 با نوای حاج مهدی رسولی
#کلیپ
#مولودی
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۳
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
تا غروب انتظار کشیدیم، اما نه گروه اول برگشتند، نه خبری از گروه دوم شد. دم غروب بود که به طرف آوهزین راه افتادم. بدجوری دلم گرفته بود. میخواستم سری به پدر و مادرم بزنم. وقتی به آنجا رسیدم، خواهرها و برادرهایم دورم را گرفتند. سیماولیلا از اینکه من به آنجا رفته بودم، خوشحال بودند و کنارم نشستند. دم در حیاط نشستیم. جبار و جمعه هم کنار پسرها مشغول بازی بودند. دم غروب، هوا سرخ بود. غمگین و دلگیر منتظر نشسته بودیم که دیدم از سمت جاده گردوخاک بلند شد.
آمبولانسی به سمت آوهزین میآمد. بهسرعت میآمد و میدانستیم حتمی خبری دارد. از جا بلند شدیم و با دلهره به آمبولانس نگاه کردیم که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. وقتی رسید
ایستاد و رانندهاش پیاده شد. گردوخاک همه جا را گرفت.
مرد راننده، سر و صورتش خاکی بود. به نظر میآمد قیافهاش درهم و دمغ است. وقتی قیافهاش را دیدم، نفس در سینهام حبس شد. جلو دویدم و سلام و علیک کردم. مرد فقط سری تکان داد. دایی دیگرم حشمت جلو آمد و گفت: «بگو چه شده، مرد؟ تو بیخود این طرفها نیامدهای؟ بگو زودتر و خلاصمان کن.»
راننده آمبولانس با ناراحتی گفت: «خبر بدی دارم!»
وقتی این را شنیدم، پاهایم سست شد. همه با دلهره به راننده نگاه میکردیم. راننده ادامه داد: «شنیدم یک عده از شما رفته بودند دنبال جوانهای ده...»
مرد سکوت کرد. داییحشمتم تندی گفت: «ها، رفته بودند. همه منتظرشان هستیم، ولی هنوز خبری ازشان نرسیده.»
مرد چشم دوخت توی تخم چشمهای داییحشمت و این بار آرامتر از قبل ادامه داد: «همۀ آنها که رفته بودند... به ماشینشان که به طرف خسروی میرفته، بمب خورده و همگی توی ماشین شهید شده اند
هنوز حرفش تمام نشده بود که شیون و واویلا برپا شد. دنیا دور سرم چرخید. مردم حالشان از من هم بدتر بود. خاک ده به آسمان بلند شد. هر کس مشتی خاک برداشته بود و به سر میریخت. زنها با صدای بلند فریاد میزدند: «هی وا... هی وا...»
مردها دستهاشان را جلوی صورتها گرفته بودند و یکییکی روی زمین مینشستند. زنها روبهروی هم ایستاد بودیم و توی صورتمان میزدیم و شیون میکردیم
: «هی وا... هی وا...»
هشت نفر از ده ما رفته بودند و حالا توی آن تنگ غروب، شیون بود و واویلا. شیونی به راه افتاد که سابقه نداشت. مردها و زنها صورتهاشان را میخراشیدند. موها را میکندند و دوردستها حلقه میکردند. از صورت همۀ زنها خون به راه افتاده بود. صورت بچهها هم خیس اشک بود. تمام مردم روستا، کنار چشمه، مثل ابر بهار گریه میکردند.
شانههای پدرم را گرفتم و کنار دیوار خانه نشاندم. دستهای مادرم را گرفتم و گفتم مادر به قربانت... مادر به فدای قلب مجروحت... خالوی عزیزم...»
صورتم را چنگ میانداختم. به سینه میکوبیدم و حسین حسین میگفتم. انگار شب عاشورا بود.
مردهای روستا کمکم به خود آمدند و بلند شدند. کدخدا رو به بقیه کرد و گفت: «باید برویم و جنازههاشان را بیاوریم.»
کدخدا اسمش مشهدی الهی مرجانی بود. مردم روستا خیلی قبولش داشتند. از صبح تا شب صدای قرآن خواندنش از خانه بلند بود. همیشه سعی میکرد با وضو باشد
برادرش هم بین مردهایی بود که رفته بودند.
یکی از مردهای ده گفت: «هر کس برود، کشته میشود...»
هنوز حرف از دهانش خارج نشده بود که داییام حشمت، با ناراحتی بر سرش فریاد کشید: «اگر همهمان را هم بکشند، باید جنازههاشان را برگردانیم.»
عدهای از عزیزانمان توی جبهه بودند و ما از آنها بیخبر بودیم. عدهای از پارههای تنمان کشته شده بودند و قرار بود عدۀ دیگری بروند تا جنازههاشان را بیاورند
خدایا این چه مصیبتی بود که گرفتارش شده بودیم. روستای ما یکباره داغدار شده بود. انگار دشمن آمده بود تا فقط آوهزین و گورسفید را نابود کند.
خواب به چشم کسی نمیآمد. شب، مردم ده جمع شده بودند کنار هم. هیچ کس آن شب غذا نخورد. همه در رفت و آمد بودند. وسیلۀ زیادی نبود. فقط گاهی ماشینهای عبوری بودند، یا تراکتور. مردم نمیدانستند باید چه کار کنند. مردها دوباره شور گرفتند. گروه اول که رفته بودند بجنگند، گروه دوم که همه کشته شده بودند و حالا گروه
سوم هم میخواست برود.
بعضی از مردها میگفتند: «تا حالا جنازهها دست دشمن افتاده، چون دشمن پیشروی کرده، چطور میشود جنازهها را آورد؟ بگذاریم شاید نیروهای خودی، جنازهها را آوردند.»
اما داییام حشمت و چند نفر دیگر میگفتند باید برویم دنبال جنازهها، یا مثل آنها میمیریم یا با جنازۀ آنها برمیگردیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۲۴
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
داییام میگفت: «میروم و جنازهها را میآورم. برای ما ننگ است جنازۀ عزیزانمان روی زمین بماند و دشمن به ما بخندد. برای ما بد است. خواب شب، خجالتی روز است.»حرفهای کدخدا و داییحشمت اثر خودش را کرد. چند مرد، با یک تراکتور راه افتادند. پشت سرشان، صدای صلوات و دعای مردم توی دل شب بلند شد. دل داغدارمان دوباره منتظر شد.
همۀ مردم، کنار خانهها به انتظار نشستند. همه جا تاریک بود. یک مدت سروصدای بچهها بلند بود، اما کمکم صدای آنها هم خوابید. بچهها همانجا روی زمین و کنار دیوارها به خواب رفتند. در میان سکوت بازهم
گاهگاهی، صدای روله روله و شیون و واویلا بلند میشد و انگار مردم دوباره یادشان افتاده باشد که چه بلایی سرشان آمده، همه شروع به شیون و زاری میکردند.
خاطرات داییام محمدخان، رانندۀ روستا فرمان، همان کسی که اولین بار با او به چم امام حسن رفتیم، و بقیه، یک لحظه رهایم نمیکرد. از یک طرف، شیون و عزاداری میکردیم و از طرفی باید خانه را برای مراسم آماده میکردیم. از طرفی هم انتظار میکشیدیم. پدرم اشک میریخت و به من نگاه میکرد. مادرم حال خوبی نداشت. مثل سایه شده بود. به یک گوشه خیره میشد، اشک میریخت و زیر لب اسم برادرش محمدخان را صدا میزد.
وسایل مراسم را آماده کردیم. چند تا از زنها، توی دل تاریکی مور8 میخواندند. در وصف عزیزانمان، با صدای غمگین ناله میکردند و شعر میخواندند. آسمانِ آن شب آنقدر سیاه و غمگین بود که هیچ وقت آن را اینطوری ندیده بودم. کنار چم نشستم. به آرامی شیون میکردم. یاد داییام محمدخان و دعوای آخرمان اذیتم می کرد
. انگار میدانست قرار است کشته شود و میخواست من زنده بمانم. هی خالو، هی خالو...
پدرم توی تاریکی دست روی شانهام گذاشت و بلندم کرد. نگذاشت به حال خودم باشم. برگشتم خانه که از دور تراکتور پیدا شد و شیون و واویلا هوا رفت. کِل میکشیدیم و فریاد میزدیم. انگار میخواستیم به دشمن بگوییم ببینید، عزیزانمان را آوردیم. ببینید، نگذاشتیم عزیزانمان روی خاک بمانند.از پشت تراکتورها خاک بلند میشد
دایی ام حشمت از همانجا روی تراکتور بلند شد و گفت: «بیایید به پیشواز. عزیزانمان آمدهاند. عزیزانمان برگشتهاند.»
حرفهای داییام باعث شد که همه فریاد بکشند. تراکتور که ایستاد، شیونکنان دور آن را گرفتیم. با صدای بلند میگفتیم: «خوش هاتی. عزیزکم. خوش هاتی...»
صورتها را میخراشیدیم و خاک روستا را به سر میکردیم. صدای وِی وِی تمام روستا را گرفته بود. جنازهها را یکییکی روی دست میگرفتیم و پایین میآوردیم. جنازههای تکهتکه، جنازههای رشید عزیزمان
را: داییام محمدخان حیدرپور، الماس شاهولیان، احمد شاهولیان، علی مرجانی، کریم فتاحی، فرمان اعتصامنژاد، عبدالله علیخانی. هشت نفر رفته بودند، ولی هفت جنازه برگشت. درجهداری که اسمش یادم نیست، رفت و برنگشت.
توی تاریکی شب، شیون و واویلا بود. هفت جنازه به روستا آمده بود. هفت مردی که رفته بودند عزیزانمان را بیاورند، اما خودشان از این دنیا رفتند. آن شب تا صبح هیچ کس نخوابید. حتی بچهها هم تا صبح ناله کردند
صبح روز بعد از خانه بیرون رفتیم. باید جنازهها را خاک میکردیم. کنار روستا، عدهای از مردها شروع کردند به کندن قبر. عدهای هم جنازهها را کنار چشمه گذاشتند تا بشویند. غسالخانه نداشتیم. هفت دلاور را روی خاک، کنار چشمه گذاشتند. مردم خودشان را روی جنازهها میانداختند. صدای شیون مادرها و خواهرها و زنهای ده بلند بود. منظرۀ غمگینی بود. هیچ وقت نشده بود که بخواهیم هفت نفر را با هم توی خاک بگذاریم. مادرم بیقراری میکرد و دائم از حال میرفت. چشمهایش مثل کاسۀ خون شده بود. صورتش زخمی بود. موهایش را کنده بود. روی جنازۀ داییام از حال میرفت. اشکهایش، مثل سوزن قلبم را سوراخ میکرد. سربند بزرگش را بسته بود. دستهایش را دور میچرخاند و صدای مورش، ده را پر کرده بود: «براگم، حلالم که.»
کنارش روی زمین نشستم. به جنازۀ داییام محمدخان، که کنار چشمه دراز شده بود، نگاه کردم. دستم را روی جنازهاش گذاشتم و با صدای بلند گفتم:
خالو ، تقاص خونت را میگیرم.»
خون جلوی چشمانم را گرفته بود. زنها همه سیاه پوشیده بودند و موهاشان را میکندند.
یکدفعه صدای هواپیما آمد. مردم وحشتزده آسمان را نگاه کردند. تا آمدیم بجنبیم، بنا کردند به بمباران. خدایا، از جان ما چه میخواستند؟ مردها فریاد میزدند: «پناه بگیرید. از پیش جنازهها بروید کنار... فرار کنید.»
دست خواهر و برادرهایم سیما و لیلا و جبار و ستار را گرفتم و گوشۀ چشمه دراز کشیدیم
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 آمارگیر وسواسی
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
یكی از درجهداران عراقی كه سالها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خیلی وسواس به خرج میداد و همیشه هم دست آخر اشتباه میكرد. یك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّههای اتاق ۱۰ تا آنها را به داخل آسایشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسایشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولی گاهی میشد چند نفری را برای نظافت بیرون نگه میداشتند و یا مثلاً به جرم مخالفتی به سلّول میبردند.
خلاصه این كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسایشگاه چیزی میپرسید. مثلاً میگفت: چند نفر در بیمارستان یا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّی شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّهها هم، در را قفل كرد. اما همین كه خواست به طرف آسایشگاه دیگر برود، دید دو نفر دوان دوان به طرف آسایشگاه میآیند. پرسید: شما مال كدام اتاق هستید؟ هر دو گفتند: اتاق ۱۰. درجهدار عراقی با تعجب به طرف اتاق ۱۰ برگشت تا آنها را داخل اتاق كند كه دید چند نفر دیگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداكار صدام از خجالت داشت آب میشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🌷 #حلبچه و بمباران شیمیایی!؟
🌷عراق از موانع عبور کرده و در حال پیشروی بود. ما نیز باید در سیستم نظامی عراق اختلال ایجاد کرده و در عملیاتهای ایذایی حرکت میکردیم و مناطق را از آنها میگرفتیم. از جمله مناطقی که گرفته شد، شهر حلبچه بود. هیچکس فکر نمیکرد عراق چنین دیوانگی انجام دهد و مردم خود را با بمبهای شیمیایی به کشتن بدهد. عراق قبل از این نیز حملات شیمیایی داشت اما نه با این حجم؛ نه ما تجربهاش را داشتیم و نه انتظارش را کسی داشت. وارد شهر حلبچه شدیم و اتفاقات عجیب و تکان دهنده ای را دیدیم.
🌷یکی از آن اتفاقات عجیب این بود که ساعاتی بعد از حمله، پس از ورود به شهر، وارد یک غسالخانه خانه شدم. پنجاه یا شصت نفر در آنجا منتظر بودند تا مردهای را غسل کنند که در اثر حمله و برخورد بمب شیمیایی در آنجا، همگی در غسالخانه ایستاده، مرده بودند. در محلهای وارد شدیم که هیچکس در آنجا زنده نمانده بود و تنها یک خروس زنده مانده بود و به دنبال آن میدویدیم تا بتوانیم آن را بگیریم و هر کجا میرفت به دنبال آن میرفتیم و مکانهایی که احتمال داشت انسانها در آ۹نجا زنده مانده باشند را به ما نشان میداد. عکسهای منتشر شده از حلبچه گواه جنایتهای صدام هستند.
راوی: رزمنده دلاور محمدرضا فتحیان
منبع: خبرگزاری برنا
❌ بمباران شیمیایی حلبچه در ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ توسط حکومت بعث عراق صورت گرفت. این بمباران بخشی از عملیات گستردهای بهنام عملیات انفال بود که بر ضد ساکنان مناطق کردنشین عراق انجام شد!
🌹 جانبزرگی در عملیات کربلای 5 گلولهای از کنار سرش عبور کرد و او به طور معجزهآسایی زنده ماند. وی در عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه شرکت کرد و در روز بیست و هفتم اسفند ماه 1366 در حالی که در زیر بمباران شیمیایی در شهر مشغول عکسبرداری از وقابع و فجایع روی داده بود، خود نیز تحت تاثیر همان گازهای شیمیایی قرار گرفت.
🌹 عکسهای سعید جان بزرگی از حلبچه، یکی از تلخترین تصویرهای جنایات جنگی است.😢 جانبزرگی از لحظات اولیه بمباران شیمیایی حلبچه عکسهای بی نظیری گرفت و خودش هم شیمیایی شد.او در خاطراتش مینویسد:
📣 "با خودم میگفتم، لحظات ثبت شده توسط دوربین من باعث خواهد شد تا مردم دور دست در مورد مردانی که سالهای جوانیشان را دستخوش شعلههای نبرد سنگین زرهی کردهاند، بیندیشند و به این باور رسیدم که آدمهای درون قاب تصویر من هرگز نخواهند مرد و من به آنان عمر جاودان خواهم بخشید."
کتاب خاطرات دردناک، ناصر کاوه
😈سنگ دل ترین همدست صدام
✨علی حسن المجید مسئول استفاده از بمب های شیمیایی علیه کردهای عراق و رزمندگان ایرانی در دهه هشتاد میلادی بود که به همین دلیل به لقب 👈 علی شیمیایی معروف شد 👽علی شیمیایی که بود ✨علی حسن المجید در سال 1941 در تکریت زاده شده، اما خود او میگوید که متولد سال 1944 است.او پسر عموی صدام دیکتاتور معدوم بود، پلههای ترقی نظامی را به سرعت طی کرد. و در دوران رژیم بعثی به یکی از مهرههای اصلی تبدیل شد. بر اساس گزارش که نشریه آلمانی اشپیگل در 26 ژوئن 2007 سرکوب خونین قیام شیعیان عراق در پی حمله ارتش بعثی به کویت در سال 1991 و شرکت در کشتار و آواره کردن شیعیان در سال 1999، دست داشتن وی در قتل آیت الله محمد صادق الصدر و دو پسرش توسط سازمان امنیت عراق در فوریه 1999 و کشتار صدها نفر از شیعیان معترض به این جنایت و جنایت وحشیانه کشتار هزاران کرد در حلبچه، علی شیمیایی را به سنگدل ترین و جنایتکارترین همدست صدام معدوم تبدیل کرده بود...
✨علی شیمیایی را بسیاری "سنگدل ترین همراه صدام" مینامند .او حاضر بود برای بقای رژیم دست به هر جنایتی بزند . او نخستین بار در ژوئن 2007 به عنوان مسئول حمله شیمیایی به روستای کردنشین حلبچه که به کشته شدن پنج هزار نفر انجامید، به اعدام محکوم شد. سپس دو بار به اتهام سرکوب قیام شیعیان پس از حمله ی عراق به کویت در سال 1991، و نیز به اتهام شرکت در کشتار و آواره کردن شیعیان در سال 1999، به اعدام محکوم شد. و نهایتا" در پنجم بهمن ماه 1388 (25 ژانویه 2010) اعدام شد...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
☀️تعدادی اندک از عکسهای شهید سعید جان بزرگی از بمباران وحشیانه شهر کردنشین حلبچه عراق. که توسط صدام آمریکائی انجام شده بود...
💨🧟♂💨🧟♀💨🧟♂💨
هولناکترین کشتار مردم حلبچه اقلیم کردستان عراق توسط صدام، سالها پیش
در 16 دسامبر 1988 برابر با ۲۵ اسفند ۱۳۶۶، بمباران شیمیایی حلبچه توسط حزب بعث عراق حداقل 5،000 کشته و دهها هزار نفر مجروح بجا گذاشت👈 جالب اینکه : سازمان ملل تا به امروز بیانیه ای در مورد این نسل کشی نداده و آنرا به رسمیت نشناخته است....👇
☀️بمباران شیمیایی منطقه کُردنشین حلبچه از وحشتناکترین و در زمره غیرانسانیترین جنایتها به شمار میرود که رژیم بعث عراق در ۲۵ اسفند ۱۳۶۶ خورشیدی و در حالی که تنها ۲ روز از عملیات والفجر ۱۰ میگذشت، علیه ملت خودش مرتکب شد و تعجب جامعه جهانی را برانگیخت...👇
https://www.irna.ir/news/83713159/%DA%A9%D8%B4%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%AD%D9%84%D8%A8%DA%86%D9%87-%D8%AE%D8%B4%D9%86-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D9%86%D8%B3%D9%84-%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE
🌹 راز فرماندهی
💥 آقای رستگارفرمانده لشگر۱۰ سید الشهدا(ع) بود و خانواده اش از این سمت حاجی، هیچ اطلاعی نداشتند. یک روز، برادر او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد. حاج کاظم، قرار بود صحبتی برای نیروها داشته باشد. وقتی از جایگاه اعلام شد: 👇
« فرمانده لشگر ۱۰ برای صحبت بیایند»، آقای رستگار بلند شد و به سمت جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره میکرد که« چرا در میان جمعیت بلند شدی؟» حتما با خودش گفته بود: 😇
« برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.» حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم. خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادرشان متحیر مانده بود. حاج کاظم به برادرش سفارش کرد که جریان فرماندهی او را برای کسی نگوید. اگر چه خانواده اش بالاخره فهمیدند...
🌹 زندگی نامه شهید حاج کاظم رستگار
💥حاج کاظم نجفی رستگار در آغازین روزهای شکوفایی بهار سال ۱۳۳۹ در شهر ری به دنیا آمد و در دامان مادری مهربان و با دسترنج پدری کشاورز تکامل و تربیت یافت. از هفت سالگی، قدم در راه تحصیل علم گذاشت و با وجود سختی های زندگی تا کلاس سوم متوسطه با موفقیت به ادامه تحصیل پرداخت. اما پس از آن از ادامه تحصیل بازماند و وارد مبارزات و فعالیتهای انقلابی شد. او که دوران نوجوانی را با زمزمه های نهضت امام خمینی (ره) آغاز کرده بود، در روزهای نخست پیروزی، با شروع غائله کردستان و تحریکات نیروهای ضد انقلاب، همراه نیروهای دکتر چمران راهی کردستان شد و آموزش های چریکی را در آنجا فرا گرفت. وی که تربیت یافته مکتب بزرگانی چون شهید دکتر چمران و حاج احمد متوسلیان بود، پس از بازگشت در پادگان توحید به عضویت رسمی سپاه در آمد و بعد از مدتی به فیروز کوه رفته، کلاس های آموزش احکام دینی و مسائل نظامی را برای جوانان و نوجوانان برپا کرد. وی را به عنوان فرمانده یکی از گردانهای تیپ رسول الله (ص) که فرمانده آن احمد متوسلیان بود، انتخاب کردند و بعد از شش ماه فعالیت، مسولیت واحد عملیات را در پادگان توحید پذیرفت و تا شروع جنگ در این سمت باقی ماند...
💥حاج کاظم در این زمان طی ماموریتی جهت توانمند سازی نیروهای حزب الله به عنوان فرمانده گردان به جنوب لبنان اعزام شد و مسولیت تعد ادی از عملیاتها را بر عهده گرفت. وی در راه آماده سازی شیعیان لبنان از هیچ کوششی فروگذار نکرد. بازگشت او با تشکیل تیپ دوم سپاه تهران مصادف شد که این تیپ به نام مبارک « سیدالشهدا (ع)» مزین شد و با جمعی از یاران و دوستانش، فرماندهی عملیات تیپ را عهده دار شد. در مهرماه سال ۱۳۶۱ همسری مومن و پارسا اختیار کرد و چند روز بعد به جبهه رفت....
#محدثه_رستگار
#تنها_یادگار_فرمانده
#شهید_حاج_کاظم_رستگار
🌹زمانی كه پدر من شهید شدند، یك هفته به تولد 24 سالگیشان مانده بود.
#من چهل روزه_بودم: که پدرم شهید شد، بهمن سال 63 متولد شدم و پدرم اسفند همان سال شهید شد...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصرکاوه 👈برشی از زندگی شهید کاظم نجفی رستگار
امشب شهادتنامه عشاق امضاء میشود
یادوخاطره سرداران شهید لشکر۱۰حضرت سید الشهداء(ع) در عملیات بدر گرامیباد.
🔸سردار شهید حاج کاظم رستگار، فرمانده لشکر۱۰
🔸سردارشهیدحسن بهمنی فرمانده طرح وعملیات لشکر۱۰
🔸سردارشهید ناصرشیری مربی تاکتیک پادگان امام حسین(ع) وباجناق شهید رستگار.
🔸سردارشهید میثم شکوری ، مربی تاکتیک پادگان امام حسین(ع).
#شهادت_۲۵_اسفند_۱۳۶۳
#محل_شهادت_جزیره_مجنون
#عملیات_بدر
#یا_زهرا_سلام_الله_علیها
#یاد_شهدای_بدر_گرامیباد
💥 فرمانده با صلابت: 👇
روزهای غربت لشگر 10 در عملیات خیبر
🍁روزهای حضور حاج کاظم و بچه هاش توی جزیره👈 ۳۵ سال پیش این شب ها و روزها به سختی می گذشت... شب ها و روزهای عملیات خیبر از همه ی روزها و شب ها بیشتر عاشورایی بود... دو سه روز بعد از عملیات، دشمن خودش رو پیدا کرد و پاتک های مرگبارش شروع شد... از روز ششم اسفند که تیپ سیدالشهداء(ع) به جزیره مجنون فرا خوانده شد یک روز خوش ندید... دشمن از زمین و آسمان حمله میکرد. تانک هایی که لوله به لوله در یک مسیر روی چندتا جاده جزیره جولان میدادند و نفس هر نفس کشی رو می گرفتند... مصاف تن بود و تانک. تانک های تی ۷۲ با غرش شون اعصاب برای کسی نگذاشته بودند. هواپیماهای ملخی دشمن و به قول بچه های رزمنده هواپیماهای پنج زاریشون قرار رو از همه گرفته بودند. اونقدر با کالیبرشون دقیق روی پدها و آبراهه ها شلیک میکردند که هیچ بنی بشری از دستشون فراری نداشت....
🍁گردان های تیپ سیدالشهداء(ع) یکی پس از دیگری با هلی کوپترهای شنوک گروهان به گروهان روی پدهای جزیره مجنون شمالی پیاده می شدند و با کمپرسی های ۱۹۲۱ آبی رنگ که از دشمن غنیمت گرفته بودند به جزیره مجنون جنوبی وارد می شدند... در مسیر بارها و بارها رزمنده ها به خاطر هجوم هواپیماها ملخی از ماشین پایین میریختند و در کنارهای جاده جان پناه می گرفتند...
🍁 گردان حضرت قاسم (ع) گردان قمربنی هاشم (ع) گردان زهیر و بعد هم گردان عاشورا و حضرت علی اصغر و علی اکبر (ع) روزهای سخت و تلخی برای فرماندهان مخصوصا شهید حاج کاظم رستگار فرمانده لشگر سیدالشهداء (ع) بود.... هنوز فرمان حمله صادر نشده بود که با خبر شهادت مرتضی سلمان طرقی و حسین راحت ، فرمانده عملیات تیپ سیدالشهداء(ع) غرق در ماتم شد....اما رستگار کسی نبود که با این خبرها بشکند اما یکی یکی یارانش در چند روز سخت تنهایش گذاشتند.
حاج احمد غلامی جانشینش روز ۸ اسفند به سختی مجروح شد و عقب رفت....
🍁ساعتی نگذشت که خبر رسید احمد ساربان نژاد، فرمانده گردان قمربنی هاشم (ع) بی سر به ملاقات خدا رفت و به دنبال احمد ، گردان حضرت قاسم (ع) بی فرمانده شد و مرتضی حمزه دولابی آسمانی شد.... در یک روز سه فرمانده قدرتمند را از دست داد و یکی دو روز بعد ، امید تیپ سیدالشهداء(ع) ، رحمت الله کرد که خیلی روش حساب باز کرده بود با پهلوی شکافته راهی بهشت شد...
🍁 پاتک های روز ۱۲ و ۱۳ اسفند ۶۲ در پد شرقی جزیره مجنون جنوبی و دلاورمردی بچه های گردان حضرت قاسم(ع) و علی اکبر(ع) همه توان فرماندهی تیپ سیدالشهداء (ع) رو به کمک گرفت و روزهای غربت فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) و رزمنده های وفادارش از راه رسید... کا ظم رستگار هنوز در خط مقدم می جنگید و دشمن با همه ی توانش حمله کرد.
همه جا پر از تانک بود... بچه های تیپ حضرت عبدالعظیم(ع) هم از راه رسیدند و حماسه روزهای ۱۶ و ۱۷ و ۱۸ اسفند جزیره مجنون رقم خورد...
🍁شهید رستگار هم با همه ی توانش به دشمن زد. همه شاهد بودند از کشته های دشمن پشته ساخت و فرزندانش را میدید که در مصاف دشمن چون گل پرپر می شوند. کسی نبود و ندید و ننوشت که به رستگار چه گذشت. فقط غلامعلی رشید ذره ای را بیان کرد و مستند شد. برادر غلامعلی رشید از جزیره به قرارگاه آمد و درباره منطقه گفت: 👇
«وضع خط خراب است، در محور تیپ سیدالشهداء (ع) دشمن رخنه کرده و هر شب دارد پیش می آید. (عراق) دائماً نیرو می آورد و شدت عمل به خرج می دهد. نیروهای (ما) در خط خسته شده اند... آتش (دشمن) به شدت زیاد است... جاده، آب، غذا و نیرو کم است..ِ. پلیت و الوار برای ساختن سنگر، نیست و لودر و بلدوزر برای احداث خاکریز وجود ندارد... نیروها در خط ، آرپی جی و کلاشینکف دارند و از ادوات استفاده می کنند. از شدت حمله دشمن، بچه ها دیگر قادر نیستند فکر کنند. این جزیره طلسم شده و ما هر کاری می کنیم با مشکل مواجه می شویم.»
🍁 ۳۵ سال از آن روزها می گذرد. برای نسلی که رستگار را ندیده اند باید گفت: 👇
او تا آخرین نفر جنگید و نشکست. کسی گریه اش را در صحنه نبرد ندید. صدایش نلرزید و نترسید... شما وارثان این چنین مردان با صلابت و فداکار هستید...باید ایستاد و نترسید و تا اخر مقامت کردو نلرزید...
🍁سردار غریب لشگر سیدالشهداء (ع) غریبانه و مظلومانه, تک و تنها در حین عملیات بدر، روز پنجشنبه ۲۵ اسفند ماه ۱۳۶۳ هنگام اذان ظهر در شرق دجله ( منطقه هور الهویزه) در حال شناسایی منطقه، همراه چند نفر از فرماندهان لشگر سیدالشهدا (ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آخرین آرزویش نیز محقق شد... گویی حاج کاظم فرمانده غریب لشگر سیدالشهدا (ع) به زیارت مولای کاظمین رفته بود که پیکر مطهرش بعد از ۱۳ سال همچون سید و سالار شهیدان، قطعه قطعه به وطن بازگشت...😰😇
کتاب_خاطرات_دردناک, ناصر_کاوه
راوی : جعفر طهماسبی
برشی از زندگی شهید کاظم نجفی رستگار
base.apk
8.39M
📱#نرم_افزار | #راهیان_نور
📥پیشنهاد_دانلود 📥
🔻ویژگی های برنامه نشانه:
نشانه هایی از سبک زندگی شهدا
شامل:
▫️ده هزار خاطره موضوعی در قالب 350 موضوع کاربردی
▫️بعلاوه 500 وصیتنامه کوتاه در قالب 8 موضوع
◽بعلاوه زندگینامه 25 سردار شهید
📍این نرم افزار در کثرت خاطرات ارائه شده و مستند بودن تمام خاطرات است.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🎨 #لوح | #شهید_باکری
🔻عزیزانم،اگر شبانهروز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به بما عنایت فرموده، باز هم کم است.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
ma moghavem hastim.pdf
269K
🎨 #لوگو | #ما_مقاوم_هستیم
📍 فایل نسخه چاپ و لایه باز
"ما مقاوم هستیم"
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍امدادگری که سر نداشت ....
🌟آتش بسیار سنگین بود ،۲۴ ساعته آتش میریخت. در کنار آن افراد پیاده دشمن همراه با تانک وارد جاده میشدند که منطقه را بگیرند و ما را به عقب برانند. در روز ۱۲ اسفند ماه در یکی از پاتکها، عراق محوطه ۶۰ - ۷۰ متری را به آتش بسته و جهنمی به پا شده بود و خطر بسیار نزدیک شده بود و این احتمال را میدادیم که ممکن است خط هر لحظه سقوط کند. علی که امدادگر بود مرتب سر مجروحها حاضر میشد و به جایی رسید که او هم تفنگش را برداشت تا تیراندازی کند.
💠در یک لحظه توپ مستقیم تقریباً از نوک خاکریز رد شد و گرد و خاک زیادی به پا شد و چند دقیقه طول کشید تا گرد و خاک خوابید و تازه متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده است. در حدود ۳ متریمان یک پیکر افتاده بود که از سینه به بالای پیکر وجود نداشت و نمیتوانستیم تشخیص دهیم که چه کسی است.
📍ما دوستی به نام شهید سعید امیریمقدم داشتیم که با علی بسیار جفت و جور بود و وقتی نگاهی به پوتینهای شهید انداخت. گفت این پوتینهای من است که علی پوشیده بود و فهمیدیم که آن پیکر بیسر مربوط به شهید علی حلاجیان است..
🌷شهید علی حلاجیان🌷
ای خوشا با فرق خونین در لقاء یار رفتن
سر جدا پیکر جدا در محضر دلدار رفتن
📌عملیات والفجر هشت جاده فاو - ام القصر اسفند ۱۳۶۴
💬راوی : همرزم شهید
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News