♨️سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی : درسفر. پارسال که یرای پابوسی خدمت امام رضا(ع)رفته بودم، خداوند متعال توفیقی داد وخدمت شهیدزنده جناب حاج آقا" صادقی سرایانی" رسیدم خاطرات ناب و شنیدنی بی واسطه از ایشان شنیدم که هرشب(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج)به مرور برای شما عزیزان ارسال میکنم... 😜
ارادتمند ناصر کاوه
سمت راست"شهیدزنده حاج آقاصادقی سرایانی"و حقیر ناصرکاوه نگارنده خاطرات.https://t.me/joinchat/AAAAAEC_hUFofJtbl044JA
باکليک روي آدرس بالا به ما بپوينديد.- ناصرکاوه
#اعزام به جبهه(1);👇 🌟....در تاریخ 59/9/1تشکیل پرونده دادم؛ یعنی از سن پانزذه سالگی به جبهه رفتم. در آن زمان نادر بود کسی شناسنامهاش را دست کاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمیبرند...
به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دست کاری کنم.بایک ماژیک بنفش رنگ!؟😇 عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پر رنگ کردم. دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد (البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات میخواهم چاپ کنم ) فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود, بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامهات؟ گفتم: بعداً میآورم. در حالی که تو جیبم بود. فتوکپی و عکس ها را گرفت و گفت: 👇
😜بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟
🌟من هم که نمیدانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید.... 😇
بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشتهاند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت.
💭 59/9/1 به آموزش نظامی رفتم و 15 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوبارهم با نیروی شهید چمران به ستاد غرب باختران آمدم...
🌟حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیهاش قاچاقی!درجبهه بودم... شاید بپرسید چراقاچاقی ا؟!
💗 به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و رودههایم بیرون ریخته بود و بچههای سپاه من را با خودشان نمیبردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچههای سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر میرفتم تا مرا نشناسند. مثل لشکر 17 علیابنابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم. امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها میتوانستیم اعزام شویم. در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد...
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه
#خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی
دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#خط مقدم همین جاست:(2)👇
🌟....توی ستاد غرب باختران مستقر شدم. محل استقرار و اعزام نیروها بود. مقتضای سن کمی که داشتم، کنجکاو بودم، می رفتم پشت در اتاق های ستاد و گوش می کردم که ببینم که در مورد جنگ در این اتاق ها چه گفته می شود! اتفاقاً توی یکی از اتاق ها درباره تقسیم نیروها تصمیم گیری می کردند، راجع به من صحبت می کردند، یکی می گفت که این بچه را به میدان جنگ نفرستید، اگر عراقی ها این بچه را اسیر کنند، هر روز توی تلویزیون نشان می دهند که نگاه کنید، ایرانی ها بچه ها را برمی دارند می آورند میدان جنگ. این بچه را همین جا نگه می داریم. یکی دیگه می گفت که این، بچه است و از صدای گلوله می ترسد، اگر یک نفر بالای پشت بام یک رگبار خالی کند، صداش به گوش این بچه می رسد و بعد هم به او می گوییم که جنگ از همین جا شروع می شود و از همین جا مسئولیت ها تقسیم می شود...🙌
🌟من راه افتادم داخل سالن ها؛ آقای قدرتی که از بچه های سپاه هستند مرا صدا زد و گفت: بیا اینجا. رفتم. شروع کرد به صحبت کردن که: 💥جنگ از همین جا شروع میشه و همین جا خط مقدمه... اتفاقاً همان لحظه هواپیمای دشمن آمده بود و ضد هوایی ها مشغول بودند و صدای شلیک این ضد هوایی ها خیلی بلند بود، گفت: این صداها را که می شنوی؟ ببین! خط مقدم از همین جا شروع می شه. من هم چون جایی را بلد نبودم و باید اطلاعات جمع می کردم تا بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم.#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
✍وزیر خارجه انگلیس که اومد ایران رفته با بچه #زاغری دیدار و عکس گرفته و گفته این وضعیت خیلی سخت است
جای #ظریف بودم می بردم اهواز پیش فرزندان #شهدای_ترور_اهواز میگفتم اون چندی دیگه میاد پیش بچه اش، اینها سختتر است و قاتلان اصلی پدران اینها در #لندن هستند
🔗 @Dr_A_Ganji
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
#چمران مَمران حالیم نیست...!(3)👇
🌟.... شب اولی که رفتم ستاد غرب، شدم نگهبان, ستاد.در آن منطقه منافقین (گروهک کومله) فعال بودند. تا کرمانشاه آمده بودند و حتی در میدان امام کرمانشاه چند نفر را سر بریده بودند. شب اول نگهبانی، ساعت12:30 شب، ماشینی آمد جلوی ستاد. راننده ماشین پیاده شد و گفت: در را باز کن...
💥 گفتم: رمز شب؟ نمی دانست. (رمز آن شب، «سه ستاره، الله اکبر، ستاره» بود) دیدم جلوی ماشین یک نفر دیگر هم نشسته و کلاه هم کشیده روی صورتش. وحشت کردم و گفتم نکنه این ها توطئه ای در سر داشته باشند. اسلحه را از ضامن خارج کردم، آماده شلیک شدم. راننده به شخصی که جلوی ماشین نشسته بود اشاره کرد و گفت که این آقا را می شناسی؟ ایشان آقای چمران هستند. بعد شروع کرد به معرفی شهید چمران و مسئولیت هایش را گفت. طرز بیانش طوری بود که فکر کردم یک گروه دیگر هم قرار است بیایند!
گمانم درباره احتمال توطئه بیشتر شد.
🌟شهید چمران کلاهش را جا به جا کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: پسرم، من چمران ام. گفتم: نمی خواد خودتون را معرفی کنید، این آقا شما را معرفی کرد. شهید چمران ادامه داد که می خواهیم امشب اینجا استراحت کنیم و صبح برویم سمت پاوه کردستان. بعد گفت فکر کنم آقای اسکندری مسئول اینجاست (به من گفته بودند که اگر اسم فرمانده یا مسئول پایگاه را آوردند، فریب نخورید و در را باز نکنید) من هم گفتم که فکر نکنید که با آوردن اسم اسکندری در به رویتان باز می شود...
💥شهید چمران گفت: من هم نمی خواهم که در را این طوری باز کنی. این را گفتم که آقای اسکندری را صدا بزنید تا بیاید. او مرا می شناسند و خودش در را باز می کند.
🌟وحشت کرده بودم. آن زمان چمران را نمی شناختم. دو تا شاسی زنگ داشتم که یکی مربوط به آسایشگاه عمومی بود که شاید نزدیک پانصد نفر آنجا می خوابیدند. یک شاسی زنگ هم مربوط به اتاق پاسبخش بود...
با خودم گفتم که پاسبخش تنهاست و تنهایی نمی تواند جلوی این توطئه را بگیرد. بالاخره دو تا شاسی زنگ را فشار دادم. بلوایی در ستاد به وجود آمد. تیرهوایی بود که شلیک می شد. آقای اسکندری دوان دوان و پابرهنه آمد و گفت: پسر! این چه کاری بود که کردی؟
😜 گفتم این ها می خواهند وارد پادگان بشوند. تا چشمش به «این ها» افتاد، گفت:
این که آقای چمرانه. گفتم: خودش هم گفت که من چمرانم، ولی چون رمز شب را نمی دانستند در را باز نکردم. گفت: این خودش رمز عبوره، رمز شب نمی خواد. گفتم: آقای اسکندری!
😇مگر شما که به من نگفتید رمز عبور «سه ستاره، الله اکبر، چمران، ستاره» است؟
🌟بعد از این جریان، شهید چمران را شناختم. بالاخره در را باز کردم و آقای چمران آمد داخل. منتظر بودم که یک سیلی آبدار به من بزند، ولی آمد جلو و مرا بغل کرد و پیشانی ام را بوسید وگفت: «به خدا قسم اگر ما پیروز شویم، پیروزی ما سر ایستادگی ماست.» انصافاً هم همین طور بود...
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#عشق خط مقدم:(4)👇
🌟.... عشق خط مقدم داشتم. همشهری هایم که آمدند، شب را از آن ها پذیرایی کردم. نان و گوجه و پنیری به عنوان شام به آن ها دادم و از آنها اطلاعاتی کسب کردم. چند روز بعد به منطقه چغالوند فرار کردم. یک رشته کوه بلندی بود که همان زمانی که من آنجا رفتم عملیات «محمد رسول الله(ص)» انجام شد. عملیات تکی بود که به مواضع دشمن زدیم و تپه هایی را آزاد کردیم. از دور درباره جنگ چیزهایی شنیده بودم؛ وقتی وارد میدان جنگ شدم خیلی متفاوت بود با ستاد! ده پانزده روز اول از صدای انفجار و خمپاره ها به شدت وحشت می کردم و جرأت بیرون آمدن از سنگر را نداشتم. یاد حرف مسئولان ستاد غرب افتادم که من را از رفتن به خط مقدم منع می کردند.
🌟....گذشت و گذشت تا اینکه یک نفر جلوی سنگر ما شهید شد. انگار شجاعت او آمد به درونم و من با شهادت او نیرو و انرژی گرفتم. از آن لحظه به بعد شدم داوطلب سخت ترین جاهای جنگ. آنجایی که ما بودیم تپه ها را شماره گذاری کرده بودند. یک سنگر کمینی در تپه هشت بود. نزدیک ترین نقطه به دشمن، همین سنگر بود و کسانی آنجا می رفتند که واقعاً از جانشان می گذشتند. بعد از شهادت آن شهید، من داوطلب این سنگر شدم. در واقع از آن تاریخ ترسی نداشتم...💕
🌟معمولاً هر موقع که عملیاتی انجام می شد، بودم. من یک روحانی رزمی تبلیغی بودم. بعد از مدتی یک عده فهمیدند که طلبه ام و به همین دلیل بیشتر، روحانی گردان یا بعضی جاها جانشین فرمانده بودم و اگر برای فرمانده اتفاقی می افتاد، مسئولیت هدایت گردان به گردن من بود، ولی بیشتر در کار رزمی و تبلیغی بودم.#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#کم لطفی کردند:(5)👇
🌟در جنگ دو گروه نقش خیلی مهمی داشتند: یکی فرماندهان، یکی روحانیون. امروز نقش فرماندهان را خیلی برجسته کرده اند، اما نقش روحانیت و تبلیغ را نه. این در حالی است که بیشترین آمار شهدا نسبت به تعداد نفراتی که در جنگ شرکت کرده اند مربوط به روحانیت است. در جنگ نسبت به روحانیت کم لطفی شده است. نه در جامعه که در حوزه علمیه هم کم لطفی شده است و آن جوری که باید قدردان بچه های جنگ، خصوصاً روحانیون نیستند.
🌟تمام تلاش دشمن این است که در مسایل معنوی بین ما تفرقه بیندازد. می خواهد آن معنویتی که در جنگ بوده و همه با هم بودند را تفکیک کند. ارتشی ها وقتی می خواهند گزارش بدهند، طوری وانمود می کنند که ارتش همة کارها را انجام داده و سپاهی ها هم همین طور؛ در حالی که ما همه با هم کار را انجام دادیم. یعنی ما همه مثل برادرانی بودیم که، در کنار هم انجام وظیفه می کردیم و شاید بعضی جاها نقش یک نیرو بیشتر بوده و نقش یک نیروی دیگر کم تر بوده.
🌟من در جبهه چهارماه قاچاقی به ارتش خدمت می کردم. بعد از مجروحیت اجازه نمی دادند در جبهه حضور داشته باشم و مرا برمی گرداندند. بعد از چهار ماه بچه های سپاه که دیدند من قاچاقی به ارتش می روم، مرا پذیرفتند. دوباره به سپاه برگشتم. اگر فیلم های شب عملیات والفجر هشت را که شهید آوینی ضبط کرده به نام شب عاشورایی ببینید، مرا در حال مصاحبه می بینید.
🌟توی جنگ اگر روحانی شهید می شد، چرخ فرماندهی فرمانده آن طور که باید نمی چرخید. چون معنویت فروکش می کرد و این روحانی بود که به رزمنده ها با احادیث و... معنویت تزریق می کرد. روحانی هم تفنگ بر دوش داشت و می جنگید و هم آرپی جی زن بود و هم حدیث پیامبر(ص) را روایت می کرد.
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🔴 توالتشور #ترامپ
📍فروش این محصول که توسط شرکتی در نیوزلند تولید شده اونقدر زیاد بوده که خریدارای جدید باید 6 تا 8 هفته واسه رسیدن محصول به دستشون صبر کنن. 😐
✍آرزویــش ایـــن بود: یڪ قبــــر در کربلا، یکی در قطعه ۲۶ بهشت زهــــرا
در عملیات جــــُرُف الصَخَرعـــــراق پیکرش متلاشی شد و جــــامانــــد ۳روز بعد ســـــرو دستش پیدا شد آوردن قطعه ۲۶ و بعد، بـــــدن بی ســـــر را هم کشف و کربلا خاک کردند.😭
#شهید_حمیدرضا_زمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیش بینی عجیب روحانی ازاثاربرجام !
روحانی: آثار برجام الی یوم القیامه باقی میماند؛ تا تاریخ تاریخ است،تاریخ است.!
اری اقای روحانی! در تاریخ خواهد ماند برای عبرت ایندگان که دل به غرب نبندن!
دفاع همچنان باقیست
Eitaa.ir/Defa_baghist
🔴جاسوس ها مشغول کارند‼️
اینکه وزیر خارجه انگلیس اینقدر تاکید دارد بر روی امثال زاغری که حتی به برادر و دختر او سر می زند و مرتبا حرف از جاسوس های دستگیر شده دو تابعیتی می زند جدای از فضاسازی رسانه ای این معنی را دارد که :
تمام جاسوس های فعال ملکه انگلیس هرجا هستند محکم کار کنند که ما در بالاترین سطح کشورمون پشت شما هستیم و از شما حمایت میکنیم.
پ ن :از این اقدام برداشت می شود که جاسوس های زیادی در کشور ما هستند مشغولند.
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید.
مکتب شهدا_ناصرکاوه
🤔 آقایان👈 حسن روحانی رئیس جمهور و رئیس شورای امنیت ملی و دریابان علی شمخانی، دبیر شورای امنیت👈 جوابگ
📡 #تحلیل_ویژه/
📝 شروع #عملیات_روانی برای تحمیل #برجام_منطقه_ای !
♦️امروز برخی از رسانه های غربی ، صهیونیستی و حتی بعضا داخلی با استناد به گزارش کانال ۱۰ اسرائیل مدعی شدند که اخیراً بنیامین نتانیاهو در جمع تعدادی از سیاستگذاران این رژیم در کنست مدعی شده #پوتین در دیدار اخیر خود با وی پیشنهاد کاهش #تحریم های ایران در قبال خروج نیروهای جبهه مقاومت از سوریه را مطرح نموده است!
♦️ با توجه به اهمیت این خبر باید نکات ذیل را برای تحلیل این موضوع مد نظر داشت:👇
1⃣ آمریکا و رژیم صهیونیستی با توجه به شکست دور دوم تحریم های خود بر علیه اقتصاد کشورمان که تاکنون منجر به کسب معافیت ۸ کشور خریدار عمده نفت کشورمان از سوی کاخ سفید شده است در تلاش اند تا اینگونه به مخاطب القاء نمایند که نظام در مقابل فشار تحریم ها طاقت خود را از دست داده و راضی به ورود به مذاکرات مورد نظر آمریکا که فعلا همان #برجام_منطقه_ای است شده است!
🔹برجام منطقه ای که عبارت از تلاش برای کاهش یا حذف مجموعه ای از فاکتورهای تاثیرگذار و اقتدار آفرین انقلاب اسلامی در منطقه غرب آسیا است مه از سال ها قبل مقابله با آنها در دستور کار #جبهه_استکبار قرار گرفته و در ادبیات برخی چهره های داخلی با عناوینی مانند برجام ۲ از آن یاد می شود .
2⃣ در این خبر ادعا شده که روسیه مایل به خروج ایران از سوریه است درحالی مسکو همواره حضور جبهه مقاومت در سوریه را بدلیل اعلام درخواست رسمی دولت سوریه، کاملا مشروع و قانونی دانسته و هر گونه تلاش برای خروج کشورمان از سوریه را همواره تکذیب کرده است!
♦️ ارزیابی نهایی :
برجام منطقه ای بخشی از #پروژه_مهار و #نرمالسازی_ایران است که طی سال های گذشته توسط اندیشکده های آمریکایی تحت عنوان Normalizing Iran تعریف و طراحی شده است و دشمن در ماه های اخیر از هر طریق ممکن ( #CFT ، ....) تلاش نموده تا این #برجام را به ملت ایران تحمیل نماید لذا در شرایط فعلی این دست خبرسازی ها را می توان در چهارچوب سیاست فضاسازی برای تحمیل روانی این دست خواسته های آمریکایی به ملت ایران معرفی کرد!
✳️ در رابطه به پروژه نرمال سازی ایران بیشتر بدانید :
http://bit.ly/2BnO19y
📌یادداشتی از #نوید_کمالی
🔴به کمپین #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
#اولین مجروحیتم:(6)👇
🌟....اولین بار در 61/8/3 در عملیات مسلم ابنعقیل مجروح شدم. در قسمت شمال مندلی کوهی معروف به کلهشوان است که از آن کوه همه جا مثل سومار و قسمت وسیعی از ایران زیر دید بود. لذا صدام گفته بود:
💥 هرکس در آزادسازی آن کوه شرکت داشته باشد به او یک تویوتا میهد. این را از یک اسیر عراقی که با او عکس هم دارم شنیده بودم.
🌟تا روزی که من آنجا بودم، عراقیها 35 پاتک شدید زدند به طوری که شهید چراغچی آمد و گفت این که نمیشود آنها هر روز بخواهند پاتک بزنند (چون هر دفعه که پاتک می زدند ما 10 الی 12 تا شهید میدادیم) به همین خاطر ما هم تصمیم گرفتیم یک پاتک بزنیم و تپههایی که پایین کوه کلهشوان بود را آزاد کنیم و عراقیها را از لابهلای تپهها توی دشت بریزیم تا تسلط بیشتری به آنها داشته باشیم.
🌟 ...در عملیات مسلم ابنعقیل که در کله شوان مندلی عراق انجام دادیم و تقریباً هم موفق بود، گلوله به سمت چپم خورد و لای استخوان لگنم ماند. به خاطر علاقهای که به شهادت و روحانی بودنم داشتم به کسی نگفتم مجروح شدم...😥
💥 با باندی آن را بستم ولی بالطبع وقتی انسان گلوله میخورد در راه رفتن ضعف پیدا میکند. رفقای من جلوتر بودند و من لنگان لنگان میرفتم. آن موقع درگیری هم بسیار شدید بود. بعد من بلند شدم دیدم طرف دیگرم هم میسوزد. در تاریکی شب احساس کردم خون میآید اول فکر کردم به خاطر گلولهای بوده که این طرفم خورده اما بعد دیدم سوزش دارد و زخمی شده و من متوجه نشدهام. آن جا را هم با باند بستم. به خاطر خونریزی عطش شدیدی داشتم ولی به راه خود ادامه دادم....
🌟....همانطور که به طرف جلو میرفتیم، از پشت سر یک ترکش کنار نخاعم خورد. با این حال بلند شدم و حدود 50 متر راه رفتم...
💥 هوا هم داشت روشن میشد همانطور که بچهها جلو میرفتند، یکی آمد که کمکم کند فکر کنم آقا مستوفی معاون گردان بود، اما ترسیدم اگر ایشان بایستد، از آن هدفی که دنبالش بودم، شهید شدن، دور شوم. گفتم شما برو. امدادگرها میآیند و نجاتم میدهند. جلو بیشتر به شما نیاز دارند. ایشان رفت یکدفعه به ذهنم آمد خدا نکرده خودکشی حساب نشود.
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🌷وقتی همه امیدت به اونه...
به اون بالا سری...
به اونی که میگه از رگ گردنم بهت نزدیک تره...
به اونی که همه چیتو میدونه و بازم با لبخند نگات میکنه...
به اونی که وقتی میشد مچتو بگیره دستتو سفت گرفت و کمکت کرد...
به اونی که وقتی تنبیه هم میکنه میشه تو تنبیهش محبتو دید...
به اونی که وقتی صداش میکنی صدای جانم شنیدنشو تو تک تک لحظات زندگیت میشنوی... به اونی که ممکنه دیر بده ولی بهترینو میده...
به اونی که وقتی داری گریه میکنی با لبخند نگات میکنه و میگه صبر کن واست بهترینارو گذاشتم کنار...
به اونی که گناهتو یک بار مینویسه و ثوابتو صد بار...
به اونی که عاشقانه عاشقته و صد بار اینو گفته...
آره...
وقتی همه امیدت به اونه خیالت راحته که یه پشت و پناه گرم...
یه حامی قوی...
یه دست پر مهر...
داری که یه لحظه از یادت غافل نیست...
دلم_کمی_خدا_میخواهد
#بوی بهشت:(7)👇
🌟 از گودال بیرون آمدم تا کسانی که رفت و آمد میکنند مرا ببینند. اول احساس کردم فلج شدم بعد با قنداق تفنگ خودم را بالا کشیدم. آن موقع بچهها خط را شکسته بودند و عراقیها داشتند فرار میکردند. یکدفعه خمپارهای آمد و نزدیکم افتاد.البته به علت خونریزی شدید دچار خطای دید شده بودم و خیلی تار میدیدم... نمی دانم واقعاً نزدیک من بود یا من احساس میکردم. خمپاره جلوی شروع به دود کرد. به آن خیره شده بودم و برعکس خمپارههایی که زود منفجر میشوند این دفعه کمیدیرتر منفجر شد. قبل از اینکه منفجر شود من شهادتینم را هم گفتم و چشمانم را بستم..ِ.
🌟همین که چشمانم را بستم خمپاره منفجر شد. بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود , وقتی نفس عمیقی کشیدم گفتم این بوی بهشت است. واقعاً آن لحظه بوی بهشت را استشمام میکردم. هر چند بوی باروت بود ولی انگار خداوند عطری به آن زده بود. با آن انفجار باور نمیکردم که دوباره بوی دنیارا حس کنم🌟...کم کم چشمانم را باز کردم دیدم همه جا تار است. به خودم نگاه کردم پایین شکمم پاره شده بود( الان هم سیمکشی شده است چون به هم نمیرسیده است). رودههایم بیرون آمده بودند. آنها را جمع کردم و داخل شکمم گذاشتم. عمامه را به عنوان یک باند دور شکمم پیچیدم و خلاصه بعد از 25 شبانه روز در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم....
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#عجایب پزشکی:(8)👇
🌟....آنجا هم ابتدا فکر میکردم که بهشت است. بعضی مسایل گفتنی است، ولی قابل نگارش نیست. وقتی به هوش آمدم این جمله را گفتم:«من 25 روز در برزخ بودم و 25 روز پیش شهید شدم.. حالا اینجا بهشت است.»
🌟چون صحن بیمارستان با آن درختهای نارنجی که داشت و صدای عبدالباسط نزدیک ظهر. فکر نمیکردم صدای عبدالباسط از بلندگو باشد و من در همین دنیا هستم. فکر میکردم از تمام ذرات آن بیمارستان و از تمام در و دیوار، این صدا بلند میشود. اصلاً در دنیای مادی نبودم و بیشتر ماورای مادی بودم.
🌟 بخاطر همین هیچ دردی را حس نمیکردم. با خودم میگفتم ببین اینجا همه دارند ذکر خدا میگویند. فکر میکردم از همه جا حتی از آن متکایی که زیر سرم بود این صدا میآید. حتی وقتی نوار تمام شد.بعد از 5 روز موقعیت خودم را پیدا کردم که در همین دنیا هستم هر کسی باید در آن موقعیت قرار بگیرد تا بفهمد چه میگویم اما من احساس میکنم چیزهایی میدیدم که تصورم این بود که برزخ است. اینها را چون منتشر شده میگویم، بقیه را گفتهام که بعد از مرگم منتشر شود....😇
🌟....من 80 بار جراحی شدهام. 31 بار بیش از 2 ساعت طول کشیده و بقیهاش هم یک ساعت یا 45 دقیقه بیهوشی دریافت کردهام. این عملها به خاطر همان مجروحیت اولیه بوده ،اشتباهی که من کردم این بود که رودههایم را از روی خاکها برداشتم و توی شکمم ریختم و همین کار باعث عفونی شدن رودههایم شد که مدام آنها را قطع میکردند. بعد از هر جراحی شکمم ورم میکرد و از طرفی هم پایین شکمم پاره شده بود و به هم نمیرسید. مدت زیادی طول کشید تا بتوانند با استفاده از پمادهای مخصوص که رشد گوشت را زیاد میکند یک جوری با سیم به هم برسانند.
🌟...شکمم عفونت زیادی کرده بود تا جایی که یک روز وقتی به خانهمان آمدم، جرأت نداشتم بگویم حالم خوب نیست، خیلی مدارا میکردم. اما یک روز که از منزل بیرون میآمدم، بنده خدایی از جلو خانه ما رد میشد، خودم را بغل ایشان انداختم و شروع به گریه کردم. گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم: خیلی حالم بد است. تا آن روز خود را هر طور بود میکشیدم ولی آن روز دیگر نتوانستم. از همان روز مثل آدمهای فلج در خانه افتادم. بعد هم مرا به بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بردند و حدود سه لیتر چرک از داخل شکمم بیرون کشیدند...😷 بعضی چیزها شاید نیاز به گفتن ندارد، اما هر کدام از اینها جزء عجایب پزشکی بود.
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
#دنیای برزخی:(9)👇
🌟....بعد از بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران, منتقلم کردند بیمارستان قائم مشهد... 💥پنجم آذرماه (مصادف با هفته بسیج بود) بود که به علت خونریزی شدید از من ناامید شدند. تمام مجروح ها را از اتاق بردند بیرون و یک حصار سبز رنگ دور من کشیدند. لحظه به لحظه برای من تقاضای خون می کردند...😭 "پرستارها از این طرف به آن طرف می دویدند. دکترها هم تلاش می کردند و درنهایت به گوش خودم شنیدم که گفتند دیگر فایده ندارد و "(dis ) دیس" شده؛ یعنی که "تمام کرده"...😰 آن لحظه ای که آن ها گفتند که تمام کرده ام، چشم هام همه جا را تار می دید و صداها در مغزم می پیچید... "لذا دنیای برزخی را دیدم."
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🌷 قلبم از کار افتاد:(10)👇
🌟....من در دوران بیمارستان و غیر از آن 2 دفعه قلبم کلاً از کار افتاده بود. یک بار زیر دست دکتر سید محمد درهمی در مشهد بودم که در تاریخ 25/7/78 برای جراحی دندان و لثه به کلینیک شاهد مشهد رفته بودم حدود نیم ساعت در حالتی بودم که وقتی از آن حالت بیرون آمدم، خانم پرستاری بالای سرم بود که میگفت: 👈 آقا حرف بزن بدانیم شما زنده هستید. همه رنگشان پریده بود... خیلی وحشت کرده بودند و بعد با شوک و دیگر وسایل قبلم را به کار انداخته بودند.
🌟....یکبار هم همان پنجم آذرماه بود, توی بیمارستان قائم بود که, قسمتی از سینه ام را شکافتند و شلنگی را داخل قلبم فرستادند... خونریزی خیلی شدید بود. دائماً کیسة خون می آوردند و وصل می کردند. در نهایت ناامید شدند. آقای دکتر فرزاد و بقیه که بالای سرم بودند گفتند که فوت کرد. ولی من حرف های شان را می شنیدم. چشم هایم مثل فانوس آرام آرام کم نور می شد. ...💗 گوش هایم کمکم شنوایی اش را از دست می داد تا این که دیگر نفهمیدم کجا هستم. یک ملافه روی سرم کشیدند و مرا بردند طرف سردخانه!😰
#کتاب-365-خاطره-365-روز #ناصر-کاوه #خاطراتی از #شهید_زنده_صادقی- سرایانی- دعوتید به #کانال کتاب:👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.com
🎥 #پست_ویژه_شب_جمعه
♻️ حدیث حداث الحسین علیه السلام
🚩گریه بر اباعبدالله الحسین علیه السلام تا کی❔
🎙حجة الاسلام #استادمیرزامحمدی
📿 موسسه علمی فرهنگی حداث الحسین علیه السلام
{ @huddath_al_hussain_ir }