eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
20.7هزار ویدیو
743 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔷 بازخوانی یک خاطره ۳ عصر روز يكشنبه اول فروردين ١٣٦١ ؛ همراه راننده ی يك ٦هزار ليتری، به عنوان راهنما و البته به هوای ديدن بچه های ی اهواز به خط رفتم. راننده در حال پر كردن بشكه های ٥٠٠ ليتری، و بچه ها هم درحال پر كردن قمقمه ها ❤ از دیدن من، خیلی خوشحال شد دست منو گرفت، دور از بچه ها، برد كنار یه تپه بعد يه سكوت چند دقيقه ای، آه عميقی كشيد و گفت: (( من، همه ی عمرم سعی كردم از ياد خدا غافل نشم و لحظات عمرمو با ياد خدا پركنم! اما امشب؛ ترس عجيبی سراغم اومده ! خيلی می ترسم؛ می ترسم زمانی كه گلوله يا تركش بهم می خوره و می خوام از دنيا برم، اون لحظه به ياد خدا نباشم! )) اينو كه گفت، نشست، زانو هاشو بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن دقايقی كنارش ايستادم. بغض، گلوی مرا هم گرفته بود ایستاده بودم و فقط گريه كردن اونو تماشا می كردم. در حالی كه چشمای هر دومون خيس اشك شده بود برخاست، با بغض تركيده و صدای لرزان؛ مجددآ حرفاشو تكرار كرد: (( خيلی می ترسم؛ می ترسم لحظه ی آخر كه بايد به ياد خدا باشم، به ياد خدا نباشم. )) دکتر قنبری اول فروردین ۹۹ @defae_moghadas2
سوم ************** عصر روز يكشنبه اول فروردين١٣٦١ همراه راننده يك ٦هزار ليتري به عنوان راهنما و البته به هواي ديدن بچه هاي اهواز به خط رفتم. (اين داستان دارد...) راننده درحال پركردن بشكه هاي ٥٠٠ليتري وبچه ها هم درحال پركردن قمقمه هاي خالي خودشان مرا به كنار تپه اي برد بعداز يك سكوت چند دقيقه اي، آه عميقي كشيدو گفت: "من در همه عمرم سعي كردم از ياد خدا غافل نشوم و لحظات عمرم را با ياد خدا پركنم! اما امشب ؛ ترس عجيبي به سراغ من آمده! خيلي مي ترسم؛ مي ترسم زماني كه گلوله يا تركش به من مي خورد و مي خواهم از اين دنيا بروم، آن لحظه به ياد خدا نباشم!" اين را كه گفت، نشست، زانو هايش را بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن! دقايقي كنار او ايستاده بودم بغض، گلوي مرا هم گرفته بود و فقط گريه كردن اورا تماشا مي كردم. در حالي كه چشمان هر دوي ما خيس اشك شده بود برخاست با بغض تركيده و صداي لرزان؛ مجددآ حرف هايش را تكرار كرد: "خيلي مي ترسم؛ مي ترسم لحظه آخر كه بايد به ياد خدا باشم، به ياد خدا نباشم." https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1