🔶🔷 بازخوانی یک خاطره ۳
عصر روز يكشنبه اول فروردين ١٣٦١ ؛
همراه راننده ی يك #تانكر_آب ٦هزار ليتری،
به عنوان راهنما و البته به هوای ديدن
بچه های #مسجد_جوادالائمه ی اهواز
به خط رفتم.
راننده در حال پر كردن بشكه های ٥٠٠ ليتری،
و بچه ها هم درحال پر كردن قمقمه ها
#بهروز_بیک_زاده ❤
از دیدن من، خیلی خوشحال شد
دست منو گرفت، دور از بچه ها، برد كنار یه تپه
بعد يه سكوت چند دقيقه ای،
آه عميقی كشيد و گفت:
(( من، همه ی عمرم سعی كردم از ياد خدا غافل نشم
و لحظات عمرمو با ياد خدا پركنم!
اما امشب؛
ترس عجيبی سراغم اومده !
خيلی می ترسم؛
می ترسم زمانی كه گلوله يا تركش بهم می خوره و می خوام از دنيا برم،
اون لحظه به ياد خدا نباشم! ))
اينو كه گفت، نشست،
زانو هاشو بغل كرد و شروع كرد به گريه كردن
دقايقی كنارش ايستادم.
بغض، گلوی مرا هم گرفته بود
ایستاده بودم و
فقط گريه كردن اونو تماشا می كردم.
در حالی كه چشمای هر دومون خيس اشك شده بود
#بهروز برخاست،
با بغض تركيده و صدای لرزان؛
مجددآ حرفاشو تكرار كرد:
(( خيلی می ترسم؛
می ترسم لحظه ی آخر كه بايد به ياد خدا باشم،
به ياد خدا نباشم. ))
دکتر قنبری
اول فروردین ۹۹
@defae_moghadas2
❣
❣#پرده سوم
**************
عصر روز يكشنبه اول فروردين١٣٦١
همراه راننده يك #تانكر_آب ٦هزار ليتري
به عنوان راهنما و
البته به هواي ديدن بچه هاي
#مسجد_جوادالائمه اهواز
به خط رفتم.
(اين #تانكر_آب داستان دارد...)
راننده درحال پركردن
بشكه هاي ٥٠٠ليتري
وبچه ها هم درحال پركردن
قمقمه هاي خالي خودشان
#بهروز
مرا به كنار تپه اي برد
بعداز يك سكوت چند دقيقه اي،
آه عميقي كشيدو
گفت:
"من در همه عمرم سعي كردم
از ياد خدا غافل نشوم و
لحظات عمرم را با ياد خدا پركنم!
اما امشب ؛
ترس عجيبي به سراغ من آمده!
خيلي مي ترسم؛
مي ترسم
زماني كه گلوله يا تركش به من مي خورد
و مي خواهم از اين دنيا بروم،
آن لحظه به ياد خدا نباشم!"
اين را كه گفت،
نشست،
زانو هايش را بغل كرد
و شروع كرد به گريه كردن!
دقايقي
كنار او ايستاده بودم
بغض، گلوي مرا هم گرفته بود
و فقط گريه كردن اورا تماشا مي كردم.
در حالي كه
چشمان هر دوي ما خيس اشك شده بود
#بهروز
برخاست
با بغض تركيده و صداي لرزان؛
مجددآ حرف هايش را تكرار كرد:
"خيلي مي ترسم؛
مي ترسم لحظه آخر كه بايد به ياد خدا باشم،
به ياد خدا نباشم."
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣