فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عید نوروز در جبهه
سال ۱۳۶۷
🔻 عاشقان کربلا
#کلیپ
#عید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۷
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چطور شده است. رو به زنها گفتم: «من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً هم سن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پر دل و جرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار میکردم.
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکههای خمپاره تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود. آتش گرفته بودند و سیاه شده بودند. جای زنجیرهای آهنیشان، همه جا روی زمین رد انداخته بود.
رسیدیم به گورسفید. تمام راه را زیر نظر داشتم. چاقویم همراهم بود. زیر لباسم قایم کرده بودم که اگر مشکلی پیش آمد، از آن استفاده کنم.
یکدفعه یک گروه اسلحه به دست را دیدم که به سمتمان میآمدند. ابراهیم به ما گفته بود که اگر عراقیها را دیدید، دستتان را روی سر بگذارید. سریع دستها را روی سر گذاشتیم. بعد راه افتادیم. هزار تا فکر توی سرم بود. رو به کشور کردم و گفتم: «دیدی بیچاره شدیم؟!»
کشور پرسید: «فرنگیس، چاقو همراهت هست؟» گفتم: «آره، نگران نباش!»
نالید و گفت: «اگر اتفاقی افتاد، مرا بکش!»
یک لحظه که این حرف را شنیدم، حالم بد شد. اما سعی کردم توجهی نکنم.
نیروهای عراقی نگاهمان میکردند، اما کاری با ما نداشتند. یکیشان بلند بلند گفت: «زود بروید توی خانههاتان.»
کشور تا این حرف را شنید، خیالش راحت شد و وسط راه گفت: «من سری به خانهام میزنم.»
من هم به طرف خانۀ خودم دویدم. وقتی رسیدم، از چیزی که دیدم، نزدیک بود بیهوش شوم. خانهام انگار محل نگهداری کشتههای عراقی شده بود. توی خانه، پر از کفن و خون و جنازه بود. مقدار زیادی کفن توی حیاط بود. توی اتاق، یکی از عراقیها، معلوم نبود که جان دارد یا نه. به دیوار تکیه زده بود و چند بالش هم پشتش بود. خانه به هم ریخته بود. یکی دیگر ازکشتهها را روی تشکی گذاشته بودند و باد کرده بود. بدنش کبود بود. سُرمی با میخ وصل بود به دیوار. او را همانطور ول کرده بودند آنجا. وقتی جنازهها را دیدم، تو نرفتم.
مات و مبهوت مانده بودم. دیوارهای خانه، پر از لکههای خون بود. روی طاقچه هم چند تا سرم گذاشته بودند. توی دلم گفتم: «خدا برایتان نسازد. خانۀ من شده جای جنازههای شما؟! خدا نسل شما را روی زمین باقی نگذارد.»
کشور برگشت. مقداری وسایل توی دستش بود. جلوی در ایستاده بود و با دهان باز به خانهام که لانۀ کرکسها شده بود، نگاه میکرد. وقتی دید دارم نگاهش میکنم، سرش را پایین انداخت و گفت: «فرنگیس، بیا برویم. نگاهشان نکن.»
راه نیفتادم. پیراهنم را کشید و گفت: «به خاطر خدا بیا برویم.» پرسیدم: «چی آوردی از خانه؟» گفت: «با من بیا. هنوز باید وسایل بردارم.»
دیگر توی خانۀ خودم نماندم. کشور گفت: «بیا با من. میخواهم پتو و لحاف هم بردارم
به خانه اش رفتیم. مقداری وسایل توی موج گذاشت و به پشت بست. بعد گفت: «فرنگیس، حرکت کنیم. همراه هم باشیم.»
من هم مقداری وسایل از خانۀ برادرشوهرم قهرمان برداشتم. اتاقی که قهرمان توی آن کار میکرد، به هم ریخته بود. عراقیها به همه جا سرک کشیده بودند و نشانی ازشان باقی بود.
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرامآرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم
به دویدن من جلو افتادم. یکدفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف و آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم: «خدانشناسها، شما که گفتید کاری ندارید.»
یکدفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادۀ خاکی، شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از اینکه ما را اذیت میکنند، لذت میبرند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
#خواستگاه_ملائک (۱)
شروع جنگ را هر چند نوجوان بودم، ولی خوب بیاد دارم. نه تنها از محله و کوچه و محل زندگی خود، که از فضای عمومی شهر و تحرک جوان ها و جریانات هم با خبر بودم.
چهره های نگران مردم و هول و ولا در حرکاتشان بخوبی نمایان بود.
دشمن تا نزدیک اهواز آمده بود و از دست کسی کاری برنمی آمد. آنقدر نزدیک شده بودند که صدای جنگ را می توانستیم در کوچه و خیابانهایمان بشنویم. آن روزها خیلی به حسینه شهر که محل تجمعات بود می رفتیم. شخصیت های مختلفی می آمدند و می رفتند. روی منبر ، همانجا می ایستادند و روحیه می دادند تا مردم آرامش خود را حفظ کنند.
دکتر چمران و آیت الله خامنهای را خوب بیاد دارم. حدود ساعت ۹ صبح آمدند و عملاً نشان دادند که از آن دسته از مسئولینی هستند که در متن مشکلات در کنار مردم قرار دارند.
یکی از سخنرانان امام جمعه اهواز، مرحوم طاهری بود که با شور و حال خاصی صحبت می کرد. آنروز روی یک جمله خیلی تاکید می کرد که " گلوله هایی که به شهر اصابت می کند خمپاره نیستن بلکه توپ هستند".
مدتها فکرم این شده بود که حالا توپ یا خمپاره، چه تفاوتی دارد. تا اینکه بعدها فهمیدم برد خمپاره نسبت به توپ خیلی کمتر است. یعنی دشمن خیلی هم به اهواز نزدیک نیست و جای نگرانی وجود ندارد. و تلاش ها این بود که شهر، یک شهر جنگی تلقی نشود و روحیه ها حفظ شود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
#خواستگاه_ملائک
(مقدمه)
به نام عشق که از هر ناممکنی، ممکن ساخت و از هر ممکنی شاهراهی برای اوج یافتن و پرواز تا ملکوت
سلام بر دوستان همیشه همراه کانال حماسه جنوب. 👋
با ورود به فصل بهار،🌹 سالگرد عملیات پر رمز و راز فتح المبین را به یاد می آوریم و فصل دیگری از بازخوانی این رویدادها را. رویدادیی که کمر حزب بعث را شکاند و به آنها فهماند، مقاومت سختی در برابر تجاوزشان شکل گرفته و فرزندان خمینی کسانی نیستند که قدمی کوتاه بیایند و ذلت بپذیرند.
این روایت در سه فصل تقدیم حضورتان می شود،
🔸 شرایط اهواز در جنگ
🔸حال و هوای جبههها
🔸 و روزهای عملیات
این روایات برگرفته از ساعت ها مصاحبه تاریخ شفاهی رزمندگان حاضر در صحنه می باشند که بی کم و کاست بصورت ترکیبی تقدیم می شوند.
دوستان و جوانان علاقمند خود را دعوت کنید تا مورد استفاده تعداد بیشتری قرار بگیرد. انتقال مطالب در گروه ها و کانالهای دیگر با لینک کانال بلااشکال می باشد
کانال حماسه جنوب، خاطرات
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
دست خالی برگشتیم کوه. فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنۀ عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گورسفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازه ای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازۀ توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از توی مزرعه فریاد کشید: «نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم.
چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت: «حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالا سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد: «جنازۀ یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود. آنها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانهمان، زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید: «فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند: «آب نداریم.»
ابراهیم دبۀ آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوهزین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم: «چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت: «وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم وگفتم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسرعمهام از گوشۀ در که نگاه میکرد، گفت دو تا عراقی آمدند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است. از بغل دیوار نگاه کردیم. دو تا از بیست لیتریها را پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همانجا گذاشتند تا برگردند و آنها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آب دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست . برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم: «نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت: «باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آنها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آنجا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد
وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم: «مگر نگفتید ما زود به خانههامان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود، گفت: «فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستای به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحبِ خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تختهسنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت: فرنگیس، دوازده روز است اینجا نشستهایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم: «اگر اینجا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت«شما هنوز اینجایید؟! اینجا محل جنگ است، نه ماندن زنها و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهامان هم گفتند: «راست میگویند، باید بروید. ما اینجا هستیم، میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالاخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم، لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم: «حرکت میکنیم
همه آمادۀ رفتن شدند. به جبار گفتم: «جبار، بیا روی کول من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم: «شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
حمله به استارك، سومین تحول خلیـج فارس در آغاز سال ۱۳۶۶ بود. ورود کشتیهای جنگی ابرقـدرتها به خلیـج فارس با دعوت کویت آغاز شد و متحدان منطقه ای عراق تلاش کردند از اینراه، بهطور عملی و مستقیم ایران را با قدرتهای بزرگ درگیر کنند. نخستین بار، ایران و شـوروی رو در رويی هم قرار گرفتنـد. کشـتی روسـی ایـوانکورتیـف هـدف حملـه قایقهـای تنـدرو قرار گرفت و تعجب و نگرانی جهانیان را برانگیخت.
یک فروند نفت کش روسـی که در اجاره کویت قرار داشت و درچارچوب برنامه عملیات اسکورت نفتکشهـاحرکت میکرد، در ۳۵ مـایلی کویت، بـا مین برخورد نمود و سوراخ بزرگی در بـدنه آن پدیـد آمـد، اما واقعه مهم به دست عراقیها به وقوع پیوست. آنها باحمله به ناوچه آمریکایی اسـتارك تقابل ایران و شوروی را به رویارویی ایران و آمریکا تبدیل کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۳۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
بقیۀ زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههاشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و با پای پیاده، به راه افتادیم.وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم: «چول بریمن بیابان و جی.»
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید و خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی. چند بار دیگر برگشتم و به روستا
نگاه کردم میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم: «خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گورسفید.»
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهاشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم: «الان میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردهایی که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید، حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آنجا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم: «خوش به حالتان اینقدر اینجا میمانید تا تکهتکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما اینجا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود.
مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع
نمی شد بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولۀ توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلانغرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پردرد.
آنچه آنجا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانۀ غمگین شده بود. مردم میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. همه
نگران و وحشتزده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضیها سوار بر ماشین، این طرف و آن طرف میرفتند. توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلانغربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جادۀ گورسفید میروند. کسی به آنها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانۀ یکی از فامیلها به نام مشهدی فتاح رستمی رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همانجا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیرلبی برای شهدایمان گریه کردم
زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلانغرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آنها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت: «بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
آن شب تا صبح گریه کردم. بزرگترها همهاش در این مورد حرف میزدند که چه باید بکنیم. مادرم میگفت کاش برویم یکی از شهرهای دورتر. مردها هم هر کدام حرفی میزدند. پدرم و علیمردان هم هر کدام نظری داشتند. وقتی این حرفها را شنیدم، برگشتم و گفتم: «محال است من به شهر دیگری بروم. اگر جای دور بروم، دستم از خانهام کوتاه میشود. ما باید برگردیم. مگر اینها قرار است تا کی بمانند؟»
مردها هم گفتند: «اگر بمیریم، بهتر از این است که از اینجا خیلی دور بشویم. شما زنها هم باید همین نزدیکیها باشید. اگر نزدیک باشید، ما هم میتوانیم به شما سر بزنیم.»
فتاح رستمی گفت: «مردم گیلانغرب دسته دسته شدهاند و گروه تشکیل دادهاند؛ گروه عسگر بهبود، گروه صفر خوشروان و...»
هر دسته یک فرمانده داشت. سردستهها رفته بودند از سپاه اسلحه و مهمات گرفته بودند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
رو به مرد فامیل گفتم: «پس کاکه، بدان که ما به روستامان برمیگردیم. نباید به شهر دورتر برویم. اگر بمانیم، همه با هم میتوانیم آنها را عقب برانیم. نظامیهای ایرانی این منطقه را خوب بلد نیستند، ولی ما همۀ راهها را میشناسیم.»
بعد مرد فامیل از ابراهیم و رحیم حرف زد
که با گروههای گیلانغربی توی گورسفید مشغول جنگ بودند. یک لحظه که یاد آن دو تا برادرهایم افتادم، اشک از چشمم سرازیر شد. مرد فامیل دلداریام داد و گفت: «همه را به خدا میسپاریم. به امید خدا همه چیز درست میشود.»صبح زود، نان و چای خوردیم و همگی تصمیم گرفتیم به کوه برویم تا اگر در حین جنگ نیروهای عراقی وارد شهر شدند، دستشان به ما نرسد. به طرف کوههای چله حرکت کردیم. چله، جایی نزدیک گیلانغرب است و میتوانستیم
انجا پناه بگیریم. با پای پیاده به راه افتادیم. کفشی کهنه پیدا کردم و پوشیدم. با پارچه دور کفشم را بستم تا کفشم دیرتر پاره شود.
دوباره جبار را کول کردم و مادرم سیما را بغل گرفت و راه افتادیم. تعدادمان بیشتر شده بود. چهل نفر میشدیم. وقتی به چله رسیدیم، دیدم که مردم زیادی آنجا هستند؛ زن و مرد و بچه. همه داغدار و غمگین بودند. با آنهایی که میشناختیم، سلام و علیک کردیم. چند نفرشان با خنده گفتند: «فرنگیس، شنیدیم که دمار از روزگار عراقیها درآوردهای؟ دستت درد نکند.»
پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟»
زنها با خنده گفتند: «از نیروهای خودمان شنیدیم.»
کمی که توی کوه نشستیم، نیروهای امداد آمدند. تعداد زیادی چراغ علاءالدین و چادر صحرایی آورده بودند. به همه چادر و پتو و چراغ دادند. با خوشحالی چادرها را گرفتیم و همانجا چادر زدیم. توپخانۀ خودمان تندتند توپ میفرستاد و عراقیها هم جواب میدادند. ما وسط این توپها بودیم
هم بمب های ایران و هم بمبهای عراق از روی سر ما رد میشد. چارهای نبود. هیچ کس حاضر نبود از آنجا تکان بخورد.
شب، هوا توی چادر گرم بود و جلوی درِ چادر دراز کشیده بودیم. وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم نگاه میکردم، دلم به درد میآمد. خوابشان نمیبرد. لیلا و جبار و ستار و سیما، با ناراحتی روی سنگها میغلتیدند و این پهلو و آن پهلو میشدند. برای اینکه با آنها شوخی کنم، گفتم: «بالش کدامتان نرمتر است؟!»
از حرفم تعجب کردند. با خنده گفتم: «اگربدانید بالش من چقدر نرم است!»
یکدفعه صدای خندهشان بلند شد؛ چون سنگ بزرگی زیر سرم بود. بعد آنها را کنار خودم جمع کردم و بنا کردم برایشان حرف زدن. لیلا پرسید: «کی برمیگردیم خانه؟»
گفتم: «هر وقت نیروهای خودمان آنها را نابود کنند.»
بعد ادامه دادم: «لیلا، دیدی دلت برای آن سرباز دشمن میسوخت؟ همان دشمن ما را از خانهمان بیرون کرد.»
لیلا چیزی نگفت و با ناراحتی به ستارهها نگاه کرد. توی کوه و آخرهای شب، ستارهها خیلی به زمین نزدیک بودند.
یاد وقتی افتادم که تابستان بود و بچه بودم و از کنارۀ چادر به ستارهها نگاه میکردم. چقدر خوب بود! اصلاً نگران چیزی نبودم. اما وقتی به خواهرها و برادرهای کوچکم و آن همه آدم که توی کوه بودند، نگاه میکردم، گریهام میگرفت. آرامآرام بنا کردم به گریه کردن. توی تاریکی شب، یک دل سیر گریه کردم.
صبح، پسرعمویم سید محمد رستمی رو به من کرد و گفت: «فرنگیس، فایده ندارد. بچهها تلف میشوند اینجا. باید برویم کمی عقبتر. حداقل جایی باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. دور نمیرویم؛ فقط جای امنی پیدا کنیم.»
نمیشد آنجا ماند. دوباره بلند شدیم و به طرف کفراور حرکت کردیم. نزدیک پلیس راه، پر بود از سپاهی و ارتشی و نیروهای مردمی. با ماشینهای نظامی، مردم را عقب میبردند. ما و بچهها را که دیدند، جلوی یکی از ماشینها را گرفتند. وانت بود. به راننده گفتند که ما را از آنجا دور کند . راننده پرسید: «میخواهید کدام سمت بروید؟»
با عجله گفتم: «به کفراور میرویم.»
کفراور نزدیک بود. خانۀ یکی از فامیلهامان به اسم نوخاص پرورش آنجا بود. او از اقوام پدرم بود. خانهاش بزرگ بود. به سختی به روستا رسیدیم. بیست نفر میشدیم. من و شوهرم و خانوادۀ من. جمعیت زیادی بودیم.
صاحبخانه بسیار میهماننواز بود. وقتی خسته و نالان به آنجا رسیدیم، نوخاص و اهل و عیالش، با شادی به استقبال امدند
صورتمان را میبوسیدند و ما را به داخل خانه راهنمایی کردند.
کمی که خستگی در کردیم، نوخاص گوسفندی سر برید. با صدای بلند گفت: «جانم فدای میهمانان عزیزم. مگر من مرده باشم و به شما سخت بگذرد.»
بچهها با شادی دور گوسفند جمع شدند. من هم توی حیاط نشستم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
عملیات فتح المبین| شکست تحقیرآمیز صدام در چهار ضربه
طرحریزی عملیات افتخار آفرین فتحالمبین از اواسط آبان 1360 آغاز شد و سرانجام طرح عملیاتی شماره ١ فتحالمبین در اواخر دی ماه همان سال آماده شد.
به گزارش خبرنگار تعلیم و تربیت خبرگزاری فارس، طرحریزی عملیات افتخار آفرین فتحالمبین از اواسط آبان ۱۳۶۰ آغاز شد.
سرانجام طرح عملیاتی شماره ١ فتحالمبین در اواخر دی ماه همان سال آماده شد و این عملیات با مراجعه به قرآن کریم، فتح نامگذاری شد و سرانجام در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد روز دوشنبه دوم فروردینماه فرمان آغاز حمله بزرگ و سرنوشتساز فتحالمبین به شرح زیر صادر شد.
«بسمالله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین و یا زهرا»
اهداف عملیات:
- آزادسازی بخش وسیعی از مناطق اشغال شده، همچون سایت ٤ و ٥ رادار و دهها روستای منطقه.
- انهدام دو لشکر عراق (١٠ زرهی و ١ مکانیزه).
- دستیابی به خطوط پدافندی مناسب و استفاده از حداقل نیروهای خودی در آن خطوط
- خارج کردن شهرهای شوش، اندیمشک و دزفول از تیررس آتش توپخانه دشمن.
- دور کردن آتش موثر دشمن از جاده اهواز – اندیمشک
در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد ۱۳۶۱.۱.۲، عملیات فتحالمبین با رمز مبارک یازهرا (س) آغاز شد.
https://www.iribnews.ir/fa/amp/news/3055838
#گلخندهای_آسمانی_(۴)
#طنز_شوخی_دفاع_مقدس
🌿... طنز_جبهه
داستانهای_آقا_فریبرز
☀️فریبرز به دادش صیغه ایی خود گفت, در عملیات آینده در هر شرایطی یاور هم بوده و حامل جسم مجروح و یا شهید هم باشیم... به شب عملیات رسیدیم. در ابتدای عملیات با ترکشی زمین گیرم شدم. خبر به برادران صیغه ایم آقا فریبرز رسید و طبق پیمان برادری که داشتیم، در آنی بالای جسم نیمه جانم آمدند و هن هن کنان و در آن شیارهای پر پیچ و خم، عزم انتقال جسم سنگینم را به عقب کرد... با حال زاری که داشتم صدایش فریبرز را می شنیدم که غمگینانه زیر لب زمزمه می کرد و از ناراحتی می نالید. از آن همه علاقه ای که در او نسبت به خودم می دیدم از برادری خود با او لذت می بردم. برای تسلای او تمام انرژی خود را جمع کرده و گفتم: نگران نباش، به خدا خوب خواهم شد و بین شما باز می گردم. فریبرز هم گفت: "بابا کی نگران توهه" به خاطر تو داشتم به خودم بد می گفتم که این چه صیغه اشتباهی بود که با تو بستم. حواسم به هیکل سنگینت نبود. یادم باشه قبیل از صیغه برادری اول به هیکلش نگاه کنم. و سالهاست جمله اش نقل هر مجلس مان شده و بهانه ای برای خندیدن مان...
☀️... فریبرز استاد سرکار گذاشتن بچهها بود... خصوصا بچه های تازه وارد. روزی از یکی از برادران ازش پرسید: شما وقتی با دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر نکند چه میگویید؟ و فریبرز هم خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: " اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین "... طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: "این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است"... اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت: اخوی غریب گیر آوردهای...
☀️یه موقع هائی در منطقه به علت ازیاد نیروها, فضای کافی برای استراحت بچه ها نبود... البته به جز برای آقا فریبرز. نصفه شب, خسته و کوفته از نگهبانی رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه. شروع کرد سر و صداکردن، به بچه هائی که خواب بودند گفت: کمی خجالت بکشید مگه اينجا جاي خوابه؟... پاشيد نماز شب بخونيد، معنویت خودتون بالا ببرید, دعا بخونيد... ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم و خودش رفت راحت گرفت خوابيد... تو منطقه بیماری "گال" راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند. شب بود و همه خسته بودند وهوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند و جای کافی هم برای استراحت نبود. ناگهان فریبرز با خودش فکری کرد که چطوری برای خودش جایی دست و پا کند... رفت وسط بچه ها دراز کشید و شروع کردم به خاراندن خودش. آنقدر خودش را خاراند که بچه ها به خیال اینکه فریبرز هم "گال" دارد, همه از ترس شان رفتند بیرون داخل حسینیه لشگر فریبرز هم راحت تا صبح خوابید...
#کتاب_گلخندهای_آسماتی,
#ناصرکاوه
#گلخندهای_آسمانی_(۵)
#طنز_شوخی_دفاع_مقدس
🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎
🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰
🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖
🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛
🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘
🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🖊 *نامه امام خمینی به مرحوم آیتالله ریشهری جهت برخورد قاطع با باند سیدمهدی هاشمی*
⚫️به مناسبت ارتحال مرحوم آیتالله ریشهری
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب حجت الاسلام آقای ری شهری، وزیر اطلاعات
▫️با توجه به مسائلی که تاکنون کشف و یا مورد سوءظن شده است، و با توجه به جَوسازی و اطلاعیههایی که با اسامی مختلف توسط افراد ضد انقلاب و منحرف و وابسته به #مهدی_هاشمی پخش گردیده است، که نه تنها سوءظن را بیشتر میکند که خود دلیل مستقلی است بر #خط_انحراف از انقلاب و اسلام، جنابعالی موظف هستید به جمیع جوانب این امر با کمال دقت و انصاف رسیدگی نمایید؛ و تمام افراد متهمی را که از سران این گروه محسوب میشوند و نیز افراد دیگری را که در انتشار مسائل کذب و قضایای دیگر دست داشته اند تعقیب نمایید. و بدیهی است که این امر چون مربوط به اسلام و انقلاب و امنیت کشور است، تحقیق آن منحصراً در اختیار وزارت اطلاعات کشور می باشد.
▪️باید تأکید کنم که همه در پیشگاه قضاوت اسلام مساوی بوده، و نیز به همان اندازه که اغماض از مجرمین گناه بزرگی است، تعرض نسبت به بیگناهان از گناهان نابخشودنی است. خداوند تعالی را حاضر و ناظر بدانید، که این امر عبادتی است که دامان بزرگانی را از اتهامات پاک، و #توطئه_منحرفان را خنثی میکند. والسلام.
روح الله الموسوی الخمینی (۵ آبان ١٣۶۵/صحیفه امام، ج ٢٠، ص ١۴۵)
*🔴موافقت امام با پیشنهاد مرحوم ریشهری مبنی بر لزوم تبعید داماد آقای حسینعلی منتظری*
⚫️به مناسبت ارتحال مرحوم آیتالله ریشهری
بسمه تعالی.
رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، امام خمینی
سلام علیکم.
با بررسیهای انجام شده درباره اتهامات آقای #سیدهادی_هاشمی، #وزارت_اطلاعات به این نتیجه رسیده که لازم است نامبرده مدتی زیرنظر این وزارتخانه به یکی از نقاط کشور تبعید گردد. موافقت و اجازۀ حضرتعالی برای اقدام ضروری است. محمدی ری شهری ـ ٢٣ / ١٠ / ١٣۶۵
بسمه تعالی
با حفظ تمام موازین عدل و انصاف موافقت میشود. ان شاءالله تعالی موفق باشید.
٢٨ / ١٠ / ۶۵
روح الله الموسوی الخمینی (صحیفه امام، ج ٢٠، ص ١٨٧)
*🔴پاسخ حکیمانه امام به درخواست عفو مشروط داماد آقای حسینعلی منتظری*
⚫️به مناسبت ارتحال مرحوم آیتالله ریشهری
بسمه تعالی
رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، امام خمینی
سلام علیکم. در پاسخ به نظرخواهی حضرتعالی در ارتباط با آزادی آقای #سیدهادی_هاشمی و بازگشت وی به قم به استحضار حضرتعالی میرساند که با عنایت به اتهامات عدیده ایشان، که به شرح نامه پیوست در تاریخ ١۵ / ١٠ / ١٣۶۵ به عرض رسید، و با در نظر گرفتن تمایل و درخواست آیتالله منتظری مبنی بر آزادی و بازگشت نامبرده به قم، #وزارت_اطلاعات با شرایط ذیل پیشنهاد عفو مشروط نامبرده را از مقام معظم رهبری دارد:
١. آقای هادی هاشمی کتباً از اشتباهات گذشته اظهار ندامت نماید.
٢. نامبرده متعهد گردد که از این تاریخ به بعد با وابستگان به گروه منحرف #مهدی_هاشمی بکلی قطع رابطه نماید.
٣. از دخالت در امور جاری و سیاسی دفتر آیتالله منتظری خودداری کند.
به نظر این وزارتخانه، بدون شرایط فوق بازگشت وی به قم به مصلحت جمهوری اسلامی نیست.
١۴ / ۴ / ١٣۶۶ ـ محمدی ری شهری]
بسم الله الرحمن الرحیم
با تشکر از زحمات اعضای محترم وزارت اطلاعات، این سربازان گمنام امام زمان ـ عجل الله تعالی فرجه ـ که در جنگ با ایادی استکبار در داخل کشور صدمات بسیار دیدهاند و از طعن و لعن ضدانقلاب و #اغفال_شدهها نرنجیده و وظیفه اسلامی ـ میهنی خود را انجام میدهند، با شرایط وزیر محترم اطلاعات، آقای ری شهری، موافقت مینمایم. ان شاءالله خداوند به همۀ شما توفیق بیشتر عنایت فرماید.
١۶ / ۴ / ۶۶
روحالله الموسوی الخمینی
🔊 رسانه رسمی بنیاد تاریخپژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی
سلام علیکم
*قويترين معذرت خواهی در تاريخ اسلام...*
هنگامی که ابوذر به بلال گفت:
"حتی تو هم ای پسر زن سیاه اشتباه مرا میگیری؟.."
بلال سرگشته و خشمگین برخاست و گفت:
"به خدا سوگند برای این توهین از تو نزد پیامبر خدا (ﷺ) شکایت خواهم کرد.."
چهرهی پیامبر (ﷺ) از شنیدن این جریان دگرگون شد و گفت:
"ای ابوذر!..
آیا او را بخاطر مادرش سرزنش کردهای ؟
تو کسی هستی که هنوز آثار
جاهلیت در تو دیده میشود..."
در این حال ابوذر به گریه افتاد و گفت:
"ای رسول خدا برایم طلب آمرزش کن "
سپس با حالت گریه از مسجد بیرون آمد و به نزد بلال رفت و در مقابل او
چهرهاش را بر خاک گذاشت و گفت:
"ای بلال! به خدا سوگند چهرهام را از روی خاک بلند نمیکنم ، مگر آنکه تو با پایت آن را لگدمال کنی ، چون تو بزرگواری و من پست و بیارزش...
اشک از چشمان بلال سرازیر شد، نزدیک ابوذر آمد، خم شد و چهرهی ابوذر را بوسید و گفت:
" به خدا سوگند من چهرهی کسی که حتی یک بار هم در برابر خدا سجده کرده باشد را لگدمال نمیکنم..."
سپس هر دو برخاستند همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند...
امروزه از ما شایدکسانی هستند!
که ده ها مرتبه به یکدیگر اهانت میکنیم، اما هيچوقت به یکدیگر نمیگوئیم برادر یا خواهر گرامی، مرا ببخش...
بعضی از ما احساس همدیگر را به خاطر عقاید، اصول و ارزشمندترین چیزهای زندگیشان عمیقاً جریحهدار
میکنیم
ولی هیچگاه عبارت معذرت خواهی را بر زبان نمیآوریم و از گفتن آن
شرمسار میشویم...
معذرت خواهی
فرهنگی با ارزش و گرانقدر است...
رفتاری بزرگ و ارزشمند که برخی آن را توهین به نفس میشمارند...
در آستانه عید نوروز و حلول سال نو ۱۴۰۱ و ماه مبارك رمضان
امیدوارم مراببخشیدوحلال فرمائید.ممنونم*
همگی مسافریم و توشهی راهمان اندک است؛ از خداوند برای دنیا و آخرتمان طلب بخشش و سلامت دین کنیم...
💐💐💐💐
🌸 #حاجت_دارها
این دعا عظیم ازسوی رسول خدا(ص)نقل شده وخواننده خدا را به تمام اسماء حُسنی تسبیح می گوید.پس #دعایش بی شک #مستجاب است وخواننده باید با توجه باشد ودر پایان #حوائج خود را در نظر گیرد.
«بِسم اللهُ الرَّحمن الرَّحیمِ سُبحانِکَ اَنتَ اللهُ رَبُّ العَرشِ العَظیمِ،سُبحانِکَ اَنتَ اللهُ الرَّحمنُ الرَّحیمُ،سُبحانِکَ اَنتَ اللهُ السّلامُ المؤمنُ،سُبحانَکَ اَنت اللهُ العَزیزُ المُهیمنُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الجَبارُ المُتَکَبّر،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الخالِقُ الباریُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ المُصَوِّرُ الحکیمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ السّمیعُ العَلیمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ البَصیرُ الصّادقُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الحَیُّ القَیومُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الواسِعُ اللّطیفُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ البَدیعُ الاَحَدُ، سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ العَلیُّ الکَبیرُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الغفورُ الودودَُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الشَّکورُ الحلیمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ المُبدیُ المُعیدُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الواحِدُ الاَحَدُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ السّیِّدُ الصَّمَدُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الاوَّلُ وَالآخِرُ،سُبحانکَ اَنتَ اللهُ الظّاهِرُ الباطِنُ، سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الغفورُ الغفّارُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الوکیلُ الکافیُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ العَظیمُ الکریمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ المُغیثُ الدّائمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهِ المُتعالی الحَقُّ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الباعِثُ الوارِثُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الباقی الرؤفُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ العَزیزُ الحَمیدُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ القریبُ المُجیبُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ القابِضُ الباسِطُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الشهیدُ المنعِمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ القاهِرُ الرّزاقُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الحسیبُ الباریُ، سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الغَنّیُ الوَفیُّ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ القادِرُ المُقتَدر،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ التّوابُ الوهّابُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ المُحیی المُمیتُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الحَنّانُ المنّانُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ القَدیمُ الفَعّالُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ القَویُّ القائمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الرّؤفُ الرّحیمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الوَفیُّ الکریمُ، سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الفاطِرُ الخالِقُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ العَزیزُ الفتّاحُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الدّیانُ الشّکورُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ عَلّامُ الغُیوبُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الصّادقُ العَدلُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الطّاهرُ الطُّهر،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الرّفیع الباقی،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الوَترُ الهادی،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الولّی النّصیرُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الکَفیلُ المُستعانُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الغالِبُ المُعطی،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ العالِمُ المُعظَّمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ المُحسنُ المُجملُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ المُنعِمُ المُفضلُ، سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ الفاضِلُ الصّادقُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الحاکمینُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الفاصلینَ ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الوارثینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الناصِرینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الغافِرینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الفاطِرینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ خیرُ الرازِقینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ اَسرَعُ الحاسِبینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ اَحسَنُ الخالِقینَ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ العَزیزُ الحَکیمُ،سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ اَرحَمَ الرّاحِمینَ، سُبحانَکَ اَنتَ اللهُ رَبُّ العَرشِ العَظیمِ، سُبحانِکَ اَنتَ اللهُ سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِنَ الظالمینَ فاستجبنالَهُ و نَجیناهُ مِنَ الغَمّ وَ کَذلِکَ نُنجی المؤمنینَ وَ لا حولَ وَلا قُوَّةَ اِلّا بِاللهِ العَلیّ العَظیمِ وَ الحَمدُللهِ رَبِّ العالمینَ وَصَلّی اللهُ عَلی سَیّدنا وَمُحمدٍوَآلِهِ الطَّیبینَ الطّاهرینَ.»
#حاجات خود را هرچه خواهی از خداوند #طلب کن انشاءالله #برآورده می شود.
📚(مهج الدعوات،ص321-323)
✧✾═══✾✰✾═══✾✧
🍂
🔻 فتح المبین
#خواستگاه_ملائک (۱)
شروع جنگ را هر چند نوجوان بودم، ولی خوب بیاد دارم. نه تنها از محله و کوچه و محل زندگی خود، که از فضای عمومی شهر و تحرک جوان ها و جریانات هم با خبر بودم.
چهره های نگران مردم و هول و ولا در حرکاتشان بخوبی نمایان بود.
دشمن تا نزدیک اهواز آمده بود و از دست کسی کاری برنمی آمد. آنقدر نزدیک شده بودند که صدای جنگ را می توانستیم در کوچه و خیابانهایمان بشنویم. آن روزها خیلی به حسینه شهر که محل تجمعات بود می رفتیم. شخصیت های مختلفی می آمدند و می رفتند. روی منبر ، همانجا می ایستادند و روحیه می دادند تا مردم آرامش خود را حفظ کنند.
دکتر چمران و آیت الله خامنهای را خوب بیاد دارم. حدود ساعت ۹ صبح آمدند و عملاً نشان دادند که از آن دسته از مسئولینی هستند که در متن مشکلات در کنار مردم قرار دارند.
یکی از سخنرانان امام جمعه اهواز، مرحوم طاهری بود که با شور و حال خاصی صحبت می کرد. آنروز روی یک جمله خیلی تاکید می کرد که " گلوله هایی که به شهر اصابت می کند خمپاره نیستن بلکه توپ هستند".
مدتها فکرم این شده بود که حالا توپ یا خمپاره، چه تفاوتی دارد. تا اینکه بعدها فهمیدم برد خمپاره نسبت به توپ خیلی کمتر است. یعنی دشمن خیلی هم به اهواز نزدیک نیست و جای نگرانی وجود ندارد. و تلاش ها این بود که شهر، یک شهر جنگی تلقی نشود و روحیه ها حفظ شود.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۴)
با ورود به شهر شوش در منازل منطقه ای به نام زعن ساکن شدیم. حال و هوای خاصی بر شهر حاکم بود. هم نظامی شده بود و هم بوی معنویت همه جا پراکنده بود.
با جاگیر شدن و استراحتی کوتاه برای رفتن به زیارت حضرت دانیال نبی حرکت کردیم.
شب جمعه ای بود و بعد از نماز مغرب و عشا برادر آهنگران هم آمدند و دعای کمیل را قرائت کردند. آنروزها خیلی در رسانه ها به دعاهای حاج صادق اهمیت داده می شد و دعای آنشب به دعای کمیل شوش معروف شده بود و از تلویزیون هم پخش شد.
توفیق حضور در جبهه و احتمال شهادت و از همه مهمتر جو حاکم به شکلی بود که همه به سمت مسائل معنوی جلب می شدند. ساعتی قبل از اذان صبح تقریباً همه بیدار بودند و به تهجد و شب زنده داری می پرداختند. آنقدر در این ساعت محوطه و نماز خانه شلوغ می شد که گویا نماز جماعت می خوانند.
در این میان حال چند نفر از بقیه متفاوت تر به چشم می آمدند و تاثیر بیشتری روی جمع داشتند. یکی از آنها محسن غلامی بود. جوان خوش رو و با معنویتی که با صدای محزون و خدایی اش اذان می گفت و جمع را شارژ روحی می کرد.
بهروز شمشیری هم که به رسم بچه های جنگ، نام روح الله را برای خود انتخاب کرده بود، نفر دیگری بود که با اخلاق فوقالعاده خود در صبحگاه همه را نرمش می داد و بعد از آن رسم مصافحه و نزدیکی قلوب را بین بچهها اجرا می کرد. از ایشان بیشتر خواهیم نوشت.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
حمله به استارك، سومین تحول خلیـج فارس در آغاز سال ۱۳۶۶ بود. ورود کشتیهای جنگی ابرقـدرتها به خلیـج فارس با دعوت کویت آغاز شد و متحدان منطقه ای عراق تلاش کردند از اینراه، بهطور عملی و مستقیم ایران را با قدرتهای بزرگ درگیر کنند. نخستین بار، ایران و شـوروی رو در رويی هم قرار گرفتنـد. کشـتی روسـی ایـوانکورتیـف هـدف حملـه قایقهـای تنـدرو قرار گرفت و تعجب و نگرانی جهانیان را برانگیخت.
یک فروند نفت کش روسـی که در اجاره کویت قرار داشت و درچارچوب برنامه عملیات اسکورت نفتکشهـاحرکت میکرد، در ۳۵ مـایلی کویت، بـا مین برخورد نمود و سوراخ بزرگی در بـدنه آن پدیـد آمـد، اما واقعه مهم به دست عراقیها به وقوع پیوست. آنها باحمله به ناوچه آمریکایی اسـتارك تقابل ایران و شوروی را به رویارویی ایران و آمریکا تبدیل کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت ها و اختلافهای
دو جبهه ایران و عراق
در جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
با کشته شدن ۳۷ آمریکایی در حمله عراق به استارک به ناگهان مداخله محدود نظامی- سیاسی آمریکا درخلیج فارس به افکار عمومی کشانده شد و بحثهـای گسـترده ای را میـان کنگره و دولـت دربـاره قـانون اختیـارات رئیس جمهـور در زمـان جنـگ مطرح کرد. رونـد بررســی اسـکورت نفت کشهـای کویـتی در خلیـج فـارس، علیرغم تشدیـد منـازعه قـدرت بین دولت و کنگره سـرعت یـافت و عملیـات اسکورت از اول مرداد ۶۶ آغاز شد. صدام حسـین با ارسال نامه ای به ریگان ضـمن ابراز تأسف از حمله به استارك بهطور ضمنی وقوع آنرا به ایران نسبت داد و نوشت:«این حادثه حزنانگیز بـار دیگر ضـرورت فوريت مرکز تلاشها به خاتمه بخشـیدن به جنگ و وادار ساختن رژیم ایران به قبول صـلح بر اساس مقررات و قـوانین بینالمللی و قطعنـامه شورای امنیت نـاظر به جلوگیری ازخونریزی بیشـتر در منطقه را مورد تأکیـد قرار میدهـد».
رئیس جمهور آمریکـا بـدون توجه به حمله عراق به اسـتارك ادعـا کرد: «مقصـر واقعی مـاجرا ایران است و آنهـا از این حـادثه خشـنود هسـتند».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سشوار
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
•┈••✾💧✾••┈•
نگهبانان و افسرانی که مأمور حفاظت و حراست از ما بودند، گاه افراد عتیقه و نادری بودند که فقط به درد موزهها یا صحنههای نمایش میخوردند. مثلاً سربازی را برای نگهبانی آورده بودند که از عادتهای همیشگیاش شانه زدن به موهایش آن هم جلوی هواکش بود، تا اینکه روزی یکی دیگر از سربازها به او گفت: هوایی که از این هواکش خارج میشود، پر از میکروب و گرد و خاک است، چرا جلوی آن میایستی و موهایت را شانه میکنی؟ از آن پس هر وقت سرباز نامبرده به هواکش میرسید، دولّا میشد و به سرعت از زیر آن عبور میکرد. زمانی هم که برای نگهبانی باید چندین بار همان فاصله را در مدت زمانی نسبتاً کوتاه طی میکرد، این عمل چند بار از وی سر میزد که باعث خنده بچهها میشد و صد البته این مورد یکی از هزاران موردی است که در اردوگاهها دیده و یا شنیده میشد.
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۲
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
در دیره، چیزهای مختلفی میکاشتند. برنج، ذرت، کدو، بادمجان، بامیه، باقلا، کنجد، گوجه فرنگی و خیلی چیزهای دیگر میکاشتند. دیره سرسبز است و خوش آب و هوا. من شمال کشور را ندیدهام، اما مردمی که به آن طرفها رفته بودند، میگفتند دیره شمال غرب کشور است. اما من که فکر میکردم دیره بهشت است! درختهایش هنوز سبز بودند و درختان بلوط تمام کوهها را پوشانده بودند. دشتهایش آنقدر وسیع بود که فکرمیکردی هر چقدر بروی، به آخرش نمیرسی.
بچهها از دیدن منظرۀ دیره خوشحال بودند و شادی میکردند. خوشحال بودم که حداقل به جایی آمدهایم که بچهها راحت هستند.
خانۀ عمویم خیدان راحتتر بودیم. او با روی خوش از ما استقبال کرد. اما من همان اول گفتم: «مامو، اگر میخواهی راحت باشیم، ما کار میکنیم و خرج خودمان را درمیآوریم.»
عمویم اول ناراحت شد، اما چون مرا میشناخت ، حرفی نزد. پسرعمویم جعفر پرون خیلی کمکمان کرد. دیره امن بود و ما فکر میکردیم دست سربازهای صدام به آنجا نمیرسد. توی دیره مستقر شدیم. کار میکردیم تا بتوانیم خرج خودمان را دربیاوریم. از بالای سر، هواپیماها بمباران میکردند و از زمین، توپ به اطراف میخورد. پنبه میچیدیم. پنبهها را توی دامن میریختیم و جمعشان میکردیم. از هواپیماها نمیترسیدیم و کار خودمان را میکردیم. وقتی از روی سرمان میگذشتند، مسخرهشان میکردیم وتعداد گلوله ها را میشمردیم. پسرعمویم میپرسید: «نمیترسید؟» میگفتیم: «چرا بترسیم؟!»
میخندیدیم و کار میکردیم. ما دیگر به هواپیماها عادت کرده بودیم، اما برای آنها تازگی داشت، چون تازه هواپیماها راه دیره را یاد گرفته بودند. به پسرعمویم گفتم: «فکر کنم هواپیماها رد ما را گرفتهاند و میدانند آمدهایم اینجا! به همین خاطر میآیند و از اینجا رد میشوند.»
او هم میخندید و میگفت: «پس لطفاً از اینجا برو و ما را راحت بگذار!»
از صبح تا ظهر کار میکردیم. ظهر غذا و نان میپختیم و دوباره پنبهچینی شروع میشد. راحت بودیم و فکر میکردیم که فعلاً در امان هستیم.
یک روز نزدیک ظهر، کار پنبهچینی که تمام شد، سریع آمدم خانه و خمیر کردم. با خودم گفتم: «خوب است امروز غذای خوشمزهای درست کنم تا همه خوشحال شوند.»
فکر کردم که چه درست کنم. گفتم از کدو و گوجه و کته حتماً خوششان میآید
امده بودم فقط نان بپزم، اما خواستم غافلگیرشان کنم.
شروع کردم به آماده کردن خمیر. آرد و آب و کمی نمک را قاطی کردم و توی تشت ریختم. تا خمیر ور بیاید و آماده شود، کدو و گوجه را درست کردم. دلم میخواست آن روز بچهها و همۀ کسانی که کار میکنند، یک غذای حسابی بخورند.بعد از اینکه غذا را بار گذاشتم، شروع کردم به نان پختن. بوی نان همه جا را گرفته بود. نان را که پختم، وسایل چای را حاضرکردم. همه چیز حاضر بود. نانها را توی دستمال پیچیدم. چای و قند را توی کیسهای ریختم و قابلمۀ غذا را روی سر گذاشتم. بقیۀ وسایل را هم دست گرفتم و با خوشحالی به طرف مزرعۀ پنبهچینی حرکت کردم.
همه مشغول کار بودند. زیر درخت، سایۀ قشنگی افتاده بود. وسایل را زیر درخت گذاشتم و نشستم. نفسی تازه کردم و فریاد زدم: «آهای اهالی، بیایید غذای خوشمزه داریم!»
همه به طرف من برگشتند و با شادی دست هارا تکان دادند. تندی دست از کار کشیدند و جمع شدند. خسته بودند و زیر سایۀ درخت نشستند. بچهها با خوشحالی غذا را بو میکشیدند. سفره را انداختند و من آتش بزرگی درست کردم. خیلی خوشحال بودیم. بعد از مدتها، دلمان خوش بود. کتری سیاهرنگ را روی آتش گذاشتم که تا غذا را میخوریم، بساط چای هم حاضر شود.
قابلمه را کنار دستم گذاشتم. همه هول میزدند. با خنده گفتم: «هول نشوید، دارم غذا را میکشم.»
کفگیر را که توی دیگ بردم تا غذا را بکشم، ناگهان صدای سوت توپ بلند شد. اولین توپ کمی دورتر زمین خورد ولی دومی افتاد وسط مزرعه. هراسان از جا پریدیم. توپها اطراف ما به زمین میخوردند. رنگ از روی همه پریده بود. جماعت بنا کردند به جیغ کشیدن. هر کس به طرفی میدوید. فریاد زدم: «بیایید پیش من...»
بعد از اینکه همه را جمع کردم، به سمت کوه دویدیم. مجبور شدیم غذا و نان را ول کنیم و فرار کنیم. مرتب فریاد میکشیدم:
همه بیایید سمت کوه
کوه امنتر بود؛ چون سنگ و صخره زیاد داشت و میتوانستیم پشت آنها پناه بگیریم. رفتیم زیر تختهسنگها و از آنجا توپها را میدیدیم که زمین را تکهتکه میکردند.
شب، با دل شکسته به خانه برگشتیم. میدانستیم که دیگر آنجا هم امن نیست. باز کارمان شد پناه بردن به کوه.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۳)
عمليات ثامن الائمه برای شکستن حصر آبادان و طریق القدس برای آزادی شهر بستان با همه بضاعت ارتش و سپاه با موفقیت به انجام رسیده بود و حالا نوبت به دور کردن دشمن از سرزمین های بالادستی شهر شوش تا سر حد مرز بود.
با توجه به گستره این منطقه و تمرکز نیروهای دشمن، قطعا باید با نیروهای بیشتری وارد عمل می شدند. لذا اولین گردان کاملاً مردمی در اهواز تشکیل شد و فرمانده آن را حاج اسماعیل فرجوانی تعیین کردند.
اسماعیل از نیروهای با تجربه و فعال جنگ محسوب می شد که در همه جای جنگ حضور داشت و از قدرت فرماندهی خوبی برخوردار بود.
با درخواست نیرو از مساجد، تعداد زیادی خود را به محل اعزام رساندند و سازماندهی شدند. سردار موسی اسکندری که مسئولیتی در بسیج اهواز داشت، با نگاهی به چهره نفرات اعزامی، اسم "نور" را برای گردان انتخاب کرد. او می گفت هر چه به این چهره ها نگاه می کنم نورانیت خاصی در آنها می بینم. انتخاب مناسب او بعدها به اثبات رسید و همه روی این انتخاب صحه گذاشتند.
نیروها در عصر همان روز اول سازماندهی شده و به شهر شوش اعزام گردیدند و زیر نظر تیپ ۱۷ علی بن ابی طالب قم ماموریت گرفتند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۲)
👈 با وجود تحرکات دشمن در مرزها، جبهه های ما حالت تدافعی بهخود گرفته بود. ارتش غافلگیر شده بود و سپاه تازه پا هم برای جنگ هیچ امکاناتی جر تعدادی نیروی پاسدار نداشت.
دشمن در نهایتِ آمادگی، و ما در نهایت درماندگی. تنها سرمایه ما نیروها و مردمی بودند که برای حفظ انقلاب حاضر به انجام هرکاری بودند و در اتفاقات این را نشان داده بودند.
شهر با وجود تلاش همه مسئولین برای آرام نگهداشتن آن، ولی مسیر پرتلاطم خود را طی می کرد و با افزایش شهدای گلوله باران شهری، بوی مرگ و شهادت حال و هوای خاصی به کوچه و خیابان ها میداد.
نیروهای مردمی و جوانان مساجد بصورت نامنظم به کمک ارتش رفته بودند و در کارهای خدماتی یاری می رساندند. سپاه گروه هایی را گاها اعزام می کرد و ضرباتی به بعثی ها وارد می کرد تا تصور نکند راه پیشروی باز است.
تنها نیروی منظم و قدر سپاه اهواز، گردانی بود به نام فرمانده آن، محمد بلالیکه معروف شده بود "گردان بلالی". ابتدا فقط نیروهای رسمی سپاه در آن بودند و بعد تعدادی نیروی داوطلب به آنها اضافه شد تا به ظرفیت لازم برسند.
ادامه جنگ امکان نداشت مگر با سازماندهی و گسترش نظام گردانی و تیپ و لشکری.
اواخر سال ۶۰ بود که اولین گردان کاملا مردمی از نیروهای جوان مساجد اهواز دعوت شدند تا "گردان نور" را تشکیل دهند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فتح المبین
خواستگاه ملائک (۵)
شور و شوق زیادی برای اعزام به خط و یا ورود به عملیات شکل گرفته بود ولی ورود به عملیات نیاز به مقدماتی داشت تا کم نیاورند. از آن جمله آمادگی روانی و جسمانی بود که باید به حد کفایت می رسید.
یکی از نیروهای گردان نور، فردی از ارتش عراق بود که از دست صدام فرار کرده و به جبهه اسلام پیوسته بود. ایشان از آمادگی جسمانی و اطلاعاتی خوبی برخوردار بود و بعنوان مربی صبحگاه بچه ها را کیلومترها می دواند و نرمش می داد.
در بین روز هم ساعاتی برای آموزش های مختلف نظامی برنامهریزی شده بود و تلاش می شد تا به اوج آمادگی نزدیک شویم. خصوصا اینکه ماموریتی که در عملیات داشتیم، شامل بیش از ده کیلومتر پیادهروی و گذشتن از سنگلاخ ها و کانالهای طبیعی منطقه بود.
در بعد معنوی هم تقریبا همه در اوج بودند و دنیایی برای خود داشتند. قطعاً اجازه ندارم بیش از این مطلبی در این رابطه بنویسم فقط عرض می کنم در مواردی توفیقات بزرگی کسب کردند و قول و قراری با معشوق خود بستند.
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
مجاهد عراقی با لباس پلنگی در تصویر 👇🏽
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
نوخاص بعد از سر بریدن گوسفند با مهارت شروع به پوست کندن آن کرد. از خون گوسفند، به پیشانی بچهها میزد. بچهها میخندیدند و میگفتند: «خوشگل شدیم؟!» نگاهی به سیما و لیلا کردم و گفتم: «خیلی قشنگ شدهاید!»
جبار و ستار کنارم نشستند و گفتند: «چرا عمو نوخاص به پیشانی همه خون میزند؟»
لبخندی زدم و گفتم: «برای اینکه چشم نخورید.»
زنهای خانه دیگ بزرگی روی آتش گذاشتند و گوشت زیادی توی دیگ ریختند. بعد از آن همه سختیِ توی راه، غذای خوبی خوردیم و بعد استراحت کردیم
روز بعد پدرم وشوهرم رو به نوخاص کردند و گفتند: «دستت درد نکند. شرط میهماننوازی را خوب بجا آوردی، اما ما پناهندۀ خانهات هستیم و نمیخواهیم زیاد به زحمت بیفتی. به ما اتاقی بده تا خودمان بتوانیم مدتی را اینجا بگذرانیم.»
نوخاص اخم کرد و گفت: «مگر من مرده باشم که سفرهتان را جدا کنم. لقمهای نان هست و با هم میخوریم. اگر هم نبود، شکر خدا میکنیم.»
پدرم خندید و گفت: «میدانیم نوخاص، اما دل خودمان راضی نمیشود.
نوخاص قبول نمیکرد. پدرم با ناراحتی گفت: «دلت میخواهد ناراحتی ما را ببینی؟ اگر دلت میخواهد ما راحت باشیم، پس بگذار روی پای خودمان باشیم.»
نوخاص دیگر چیزی نگفت. اتاقی به ما داد که خیلی هم بزرگ بود. خودشان هم هشت نفر بودند.
مردم روستا یکییکی آمدند و دورمان را گرفتند. ما هم تعریف کردیم که وقتی عراقیها حمله کردند، چه بر سرمان آمد. مردم روستا مهربان بودند. همه تعارف میکردند که میهمانشان باشیم،
اما من وپدرم و نوخاص از مردهاشان خواستیم به ما کار بدهند تا بتوانیم کار کنیم و در ازای کاری که میکنیم، به ما غذا و آذوقه بدهند.
اول قبول نمیکردند و به حرفمان میخندیدند. اما وقتی اصرار ما را دیدند، چیزی نگفتند. نوخاص رو به مردم روستا کرد و گفت: «همگی عزیز هستید و ممنونم. اگر قرار بود قبول کنند، من اینجا بودم و میهمان من بودند.»
پس از صحبتهای نوخاص، چند نفر گفتند که از صبح زود بیایید مزرعۀ ما پنبهچینی. این بود که من و شوهر و پدرم صبح زود، راه دشت را در پیش گرفتیم. وقت پنبهچینی بود و خدا را شکر، میشد کار کرد. توی راه به پدرم گفتم: «باوگه، دیدی خدا چقدر بزرگ است. خودش ما را پناه داد و کار هم جور شد.»
پدرم لبخندی زد و مثل همیشه گفت: «براگمی، فرنگیس!»
شروع کردیم به پنبهچینی. از صبح توی مزرعهها پنبه میچیدیم تا غروب. غروب، خسته و کوفته، با بچهها دور هم جمع میشدیم. لقمهای نان میخوردیم و به فکر بازگشت به روستامان بودیم. وقتی مشغول چیدن پنبه بودم، یادم میرفت کجا هستم. فکرم میرفت به روستای گورسفید و مزرعههای آنجا. وقتی به خودم میآمدم، میفهمیدم ساعتهاست کار میکنم، اما فکرم جای دیگری بوده.
یک روز که مشغول کار بودیم، ماشینی را دیدم که پیرمرد و پیرزنی را به ده آورد. پیرمرد و پیرزن گریه و ناله میکردند. دورشان را گرفتیم. پدرم پرسید: «چرا گریه میکنید؟ چی شده؟»
پیرزن دائم میگفت: «چرا ما را به حال خودمان نگذاشتید تا بمیریم.
با خنده پرسیدم: «چرا؟! مگر چه شده؟ چرا بمیرید؟»
پیرمرد گفت: «ما را از روستامان به اینجا آوردند. ما نمیخواستیم بیاییم. کاش همانجا توی خانۀ خودم مرده بودم.»
اشکهای پیرمرد، اشک تمام مردم را درآورد.
رانندهای که آنها را آورده بود، گفت: «پدر جان، چطور میگذاشتم زیر بمباران بمیرید؟»
توی مزرعۀ پنبه، رفتم و گوشهای نشستم. مردم سرگرم پیرمرد و زنش بودند. توی پنبهها نشستم و سیر گریه کردم. نالیدم. کاش مرده بودم، اما توی خانۀ خودم. فقط من بودم که حرفهای پیرمرد را میفهمیدم.
کمی که آرام شدم، به سمت پیرمرد رفتم. هنوز ناراحت بود و گریه میکرد. گفتم: «براگم، ناراحت نباش. این فرار نیست، عقبنشینی است تا وقت خودش. به امید خدا، برمیگردیم و نابودشان میکنیم.»
وقتی این حرفها را به پیرمرد زدم، انگار دلش آرام گرفت.
مدتی که گذشت، به پدرم گفتم کاش برویم دیره منزل عمویم خیدان پرون نزدیک دیره بود و آنجا راحتتر بودیم. چون ماندنمان در کفراور داشت طولانی میشد، همگی قبول کردند. با نوخاص و خانوادهاش خداحافظی کردیم، بار و بنهمان را کول گرفتیم و راه افتادیم.
دیره به کفراور نزدیک است. با پای پیاده، از کفراور به طرف دیره حرکت کردیم. درختهای بلوط و ونوش سر راهمان بود. برای توی راه، نان با خودمان برده بودیم. هر وقت گرسنه میشدیم، از نانها میخوردیم. از نصفههای راه، ماشینی ایستاد
و ما را سوار کرد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات غرور آفرین فتح المبین و آزاد سازی منطقه دشت عباس از دست متجاوزان بعث عراق
#کلیپ
#جبهه
#فتح_المبين
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂