#شهدای_سپاهی(1)
📣بمناسبت فرا رسیدن میلاد با سعادت سیدالشهدا(ع) چند روزی میهمان شهدای سپاهی هستیم👇
🌹 بعد از فتح المبین اولین فرزندش به دنیا آمد... دختری که بر اثر فلج مغزی قادر به حرکت نبود. در روزهای شروع جنگ خواهرش ۷۰ درصد جانباز شد... در طریقالقدس برادرش ابراهیم را از دست داد... در رمضان پایش زیر تانک له شد. در خیبر شیمیایی شد... سال ۶۲ فرزند دومش (امیر) سالم بدنیا آمد... در بدر دستش از مچ قطع شد.. بچه ی سومش هم معلول به دنیا آمد. امام جمعه و فرمانده لشکر، تکلیف جهاد را از گردنش برداشته بودند... با وجود همه این مشکلات، حاضر نشد لحظهای جبهه را ترک کند تا سرانجام در عملیات کربلای ۴ در حالی که فرمانده گردان کربلا را به عهده داشت، بعنوان غواص خط شکن شرکت کرد و جزء اولین نفرات در نوک پیکان حمله قرار داشت به شهادت رسید و گردانش موفق ترین گردان در کل عملیات لقب گرفت... او سالها بعد تفحص گردید و در بین نیروهایش در گلزار شهدای اهواز آرام گرفت...
کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
برشی از زندگی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی
🌹چند وقتی بود بچه ها صبح که پا می شدند، میدیدن پوتین هاشون واکس زده دم مقر جفت شده بود... با چند تا بچه ها قرار گذاشتیم تا ببینیم کار کیه؟!... یه شب نیمه شب یدفعه از خواب بیدار شدم و صدای توجه ام رو جلب کرد، یه نفر با یه گونی داشت آروم از مقر می رفت بیرون، دنبالش رفتم، یه گوشه نشست و شروع کرد به واکس زدن پوتین ها.بدون توجه خودم روبهش رسوندم و روبرویش ایستادم... برای چند لحظه ماتم برد اون اسماعیل بود، فرمانده لشکر بدر. خواستم چیزی بگم که گفت، هیس!! هیچ چیزی نگو وقول بده بچه ها هم چیزی نفهمند....
کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
برشی از زندگی سردار شهید اسماعیل دقایقی, فرمانده سپاه بدر
🌹حاج حسین اسكندرلو 👈 شب پیش ازشهادتش درجمع رزمندگان شركت كننده در این عملیات گفته بود: «امشب شب عاشورا است،حفظ انقلاب و این منطقه خون می خواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ كنیم دشمن تا جاده اندیمشك - اهواز پیش خواهند آمد»...
🌹 پشت بی سیم گفتیم, فلانی! نگو حاج عمار شهید شده، نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیهشان را از دست بدهند. از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود. یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق. از حال رفت. پاهایش را دراز کردیم. به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم. کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد. واقعا کسی را نداشتیم. حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت: «کمرم شکست.» دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند میگفتند: مثل کسی بوده که روزها و شبهای متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده... کتاب مدافعان حرم, ناصر کاوه
روایت زندگی شهید مدافع حرم, محمد حسین محمد خانی معروف به عمارحلب
🌹 کوچیک که بودم وابستگیم به بابا انقدر زیاد بود که بعضی روزها اگر تهران بود، میرفتن دفتر کارشون من رو با خودشون میبردن توی اون دفتر یه اتاق کوچیک بود با یه جا رختی و سجاده و یخچال خیلی کوچک جلسه های بابا (حاج قاسم) که طولانی میشد به من میگفت برو تو اون اتاق و استراحت کن، توی یخچال آب و آبمیوه و شکلات تافی بود از همون تافی ها که پوست شون رنگی رنگی بود و وسط شون شکلات، ساعتها توی همون اتاق می شستم تا جلسه بابا تموم بشه و برم پیشش از توی یخچال چندتا تافی می خوردم و آبمیوه و آب، وقتی جلسه بابا تموم میشد سریع با کاغذ و خودکار میومد تو اتاق می پریدم بغلش منو می شوند روی پاهاش، می گفت: بابا چیا خوردی؟ هرچی خوردی بگو تا بنویسم... دونه به دونه بهش می گفتم حتی آب معدنی و شکلات، موقع رفتن دستمو که میگرفت تو راه کاغذ رو به یه نفر میداد و می گفت: بده به حسابداری، دختر من این چیزا رو استفاده کرد، بگو پولشو حساب کنن یا از حقوقم کم کنن. کتاب من قاسم سلیمانی هستم, ناصر کاوه
روایتی از فرزند شهید, فاطمه سلیمانی
🌹شهید هاشم کلهر تعداد ۲۰ دندانش در فکه زیر رمل رفت، دست راستش و سه انگشت چپش درجوانرود در پادگان حضرت رسول دفن شد، قسمتی از بدنش باتفاق شهید ابراهیم حسامی و حسین محمدی در جفیر باقی ماند و سرانجام نیمی از کمر و پاهایش در بهشت زهرا آرام گرفت... در واقع "شهید هاشم کلهر" ازغرب تا جنوب و بهشت در چهار منطقه قبر دارد... کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
برشی از زندگی شهید, هاشم کلهر
#شهدای_سپاهی(۲)
📣بمناسبت فرا رسیدن میلاد با سعادت سیدالشهدا(ع) چند روزی میهمان شهدای سپاهی هستیم👇
🌹 فکر میکنم همسرم تنها یک آرزو در دنیا داشت و برای آن بسیار تلاش میکرد. قبل از عقد به من گفت دعایی دارم که حتماً وقت عقد آن را برایم بخواه. وقتی برای عقد رفتیم، با فاصله از هم نشستیم. آن لحظات تمام دغدغهام این بود که با این فاصله چطور به او بگویم که چه دعایی داشت؟... نمیدانستم چه کنم. در همین اثنا، خواهر آقا صالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود: "دعا کن من شهید شوم"... یادم هست که قرآن در دست داشتم، از ته دل دعا کردم خدا شهادت را به صالح بدهد و عاقبتش به شهادت ختم شود، اما واقعاً تصور نمیکردم این خواسته قلبی به این سرعت محقق شود...
کتاب مرواریدهای بی نشان، ناصرکاوه
برشی از زندگی شـهیـد عبدالصالح زارع
🌹محمدباقر شب قبل از عملیات خیبر. به بچه های گردانش گفت: هر كس از مال و منال دنیا، اولاد و عیال، قرض، خرج و... نگران است و از این دنیا نبریده است، ما چراغها را خاموش كردیم بدون هیچ خجالتی برگردد... اكنون حضرت امام، اعلام كرده اند كه, رزمندگان عزیز در عملیات آزادسازی جزایر مجنون، علی وار جنگ كنید و اگر به شهادت رسیدید، شهادت تان حسین گونه باشد. حالا من به صراحت می گویم كه مأموریت ما، مأموریت شهادت است و یك درصد هم احتمال ندارد كه احدی برگردد و تا آخرین نفر آنجا خواهیم ماند تا به نحو احسن، مأموریت خود را انجام دهیم... در آخرین تماسش به مهدی باكری می گوید: بنده امام حسین را این دو سه قدمی می بینم... کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
برشی از زندگی شهید مشدی عباد
🌹بازهم مست شدم از لبخندش. با جعبه ای شیرینی به خانه آمد. می دانست که من بیشتر از هر چیز هوس چیزهای شیرین می کنم...لبخندی زد. از همان لبخند های مست کننده اش. محو صورتش بودم. گفت : دیگه موقعش رسیده... جعبہ را باز کرد و شیرینی در دهانم گذاشت .گفتم: خیرِ انشاءاللہ .گفت : خیر است. وقتش رسیده به عهدمون وفا کنیم .اشکهام می ریخت بی اختیار... خدایا به این زودی فرصتم تمام شد؟... نمی خواست مرد بودنش را با گریه کم رنگ کنه، ولی نتونست بغض گلویش را مخفی کند. گفتم: در این هیاهوی شهر که همه دنبال مارک و ملک و دلار و جواهرند، کسی قدر میدونه این مهربونی تو را؟... و باز هم مست شدم از لبخندش... گفت: لطف این کار درهمین است ..."گمنامی و اخلاص برای خدا"
کتاب مرواریدهای بی نشان، ناصرکاوه
به روایت همسر شهید مدافع حرم، شهید میثم نجفی
🌹مردم از من قبول کنید... من عضو هیچ حزب و جناحی نیستم و به هیچ طرفی جز کسی که خدمت می کند به اسلام و انقلاب تمایل ندارم. اما این را بدانید والله علمای شیعه را تماماً و از نزدیک می شناسم. الان چهارده سال شغل من همین است. علمای لبنان را می شناسم. علمای پاکستان را می شناسم. علمای حوزه خلیج فارس را می شناسم. چه شیعه و چه سنی... والله، اشهد بالله، سرآمد همه این روحانیت، این علما از مراجع ایران و مراجع غیر ایران، این مرد بزرگ تاریخ یعنی, "آیت الله العظمی امام خامنه ای" است... اگر عاقبت به خیری می خواهید باید پیروی از ولی فقیه کنیم... در قیامت خواهیم دید, "مهمترین محور محاسبه اعمال, تبعیت از ولایت فقیه است."
کتاب من قاسم سلیمانی هستم, ناصر کاوه
🌹یک طرف ایمانم بود و یک طرف احساساتم. احساسم میگفت اجازه نده برود اما ایمانم عکس احساسم بود. گفتم برو و با مادرت خداحافظی کن و برگرد اما زود برنگرد، ساعت ۶ عصر رفت و ساعت ۱۱ شب بازگشت، از او پرسیدم مادرت چه گفت؟... پاسخ داد: هیچ کلامی نگفت و فقط گریه کرد من هم که این را شنیدم خیلی گریه کردم. "دستانم را گرفت و اشک ریخت و گفت دلم را لرزاندی، بعد از چند دقیقه گفت اما نمیتوانی ایمانم را بلرزانی"... "نفسم را میگرفت وقتی در راه پله داد میزد: "یادت باشد، یادت باشد"... وقتی پیکرش را آوردند، صورتش را که لمس کردم سردی جسمش جانم را گرفت، تنش خیلی سرد بود، هرگز آن سردی صورتش را فراموش نمیکنم. آن چند دقیقه ی آخر که باهم بودیم را نمیدانستم چه کنم فقط در آغوش گرفته بودمش و میگفتم دوستت دارم...
کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه
روایتی از همسر شهید مدافع حرم، حمید سیاهکالی
#شهدای_سپاهی(۳)
📣بمناسبت فرا رسیدن میلاد با سعادت سیدالشهدا(ع) چند روزی میهمان شهدای سپاهی هستیم👇
🌹... او 75 روز زیر شکنجه کومله بود، ابتدا به هردو پایش نعل کوبیده و به همین ترتیب برای آوردن و چوب و سنگ به بیگاری میبردند. پس از دادگاهی شدن به شکنجه مرگ شد بلکه اعتراف کند. اولین کاری که کردند هر دودستش را از بازو بریدند و چون وضع جسمانی خوبی نداشت برای معالجه و درمان به بهداری برده شد و پس از چند روز که کمی بهبود یافته بود او را آوردند و مجدداً اعتراف گرفتن شروع شد. پسازآن معالجه سطحی، با دستگاههای برقی تمام صورتش را سوزاندند، سوزاندن پوست تنها مقدمه شکنجه بود به این معنی که مدتی میگذرد تا پوستهای نو جانشین سوخته شدهها شود آنوقت همان پوستهای تازه را میکنند که درد و سوزندگیاش بیشتر از قبل است و خونریزی شروع میشود و آنوقت نوبت آبنمک است که با همان جراحات داخل دیگ آبنمک میاندازند. زخمهایش را باز کردند و پساز آنکه بانمک مرحم گذاشتند داخل دیگ آب جوش که زیرش هم آتش روشن بود انداختند و همانجا محل شهادتش شد و با لبی ذاکر به دیدار معشوق شتافت. سپس جسد بیجانش مثله نمودند و جگرش را به خورد همسلولیهایش دادند و مقداری راهم خودشان خوردند. کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
خاطره ای از شهید سعید وکیلی
🌹چهره خاص و قد بلندی داشت. چهارشانه بود. با محاسن بلندی که داشت خیلی به دل می نشست. وقتی شور شه با وفا, ابالفضل را برای ما می خوند, ما را بیشتر به شور می آورد...توی عملیاتها هم وقتی به چهره او نگاه می کردیم روحیه ما چند برابر می شد. این اواخر مهدی با همان پای قطع شده باز هم به جبهه می اومد. همیشه می گفت: آدم نباید در مقابل این دشمن خوابیده شهید بشه. دوست داشت ایستاده شهید بشه!... بعدها هم شنیدم این شیر جبهه ها, وقتی که ترکش های فراونی خورده بود خودش رو گیر داده بود به سیم خاردارهای ارتفاعات کانی مانگا روی قله 1904, می دونست که قرار شهید بشه، شنیدم که دستاشو پیچیده بود دورِ سيم خاردارها تا نیوفته، و سرانجام ایستاده شهید شده بود. کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
خاطره اى از سردار شهید, مهدی خندان
🌹شهید حججی به امام رضا(ع) می گوید ای امام رئوف من همه چیزم را از شما دارم، شغل, همسر و جایگاهم را، اگر می شود راه شهادت را هم برایم باز کنید!... در شرایطی که در سال میلیونها نفر از آنتالیا, تایلند, هاوائی و... بازدید داشتند، اینها چطور راه خودشان را جدا کنند؟... محسن جان در شب قدر در حرم امام رضا (ع) موقع قرآن به سر گرفتن, لحظه ای که خدا را به علی ابن موسی قسم دادی... به خدایت چه گفتی, که این طور خریدارت شد... فکرش را بکن!... بعداز شهادت ارباب را ملاقات بکنی درحالی که سرت پایین است از شرم حضور. حسین ابن علی(ع) دست بیندازد زیر چانه ات و سرت را بالا بیاورد و لبخند رضایت بزند و بگوید اینها فدائیان خواهرم هستند... اینها نگذاشتند خواهرم دوباره به اسارات برود. تصور همچین صحنه ی عاشقانه ای, ما را می کشد...
کتاب عظمت مجسم, ناصر کاوه
🌹 گفت: ناصر ماژیک داری!... گفتم: بله... گفت, روی پیراهنم فقط ذکر و القاب امام علی (ع) را بنویس. من هم شروع کردم به نوشتن: حبل الله المتین, حیدر کرار, علی مددی, امیر المومنین, یعسوب الدین و... سپس پشت پیراهنش ذکری را که سالها در هئیت محبان المرتض زمزمه می کرد و با همان ذکر نیز شهید شد بااشک در حالی که خودش مداحی می کرد نوشتم: ذکر دل بود یا علی مدد... بی حد و عدد یا علی مدد... دل قلندر است شور برسر است... هر چه هست و هست مست حیدر است... در وصیت نامه اش ای یک جمله اش از همه زیباتر بود... شهادت چقدر زیباست... خدایا تو می دانی که من چقدر عاشق شهادتم... بارها ازش از ابراهیم شنیده بودم...الگوی زندگی اش شده بود, ابراهیم هادی... کسی که تشابه زیادی به چهره او داشت... به دنبال ابراهیم رفت... آنقدر رفت که روزهای آخرش,شهید داود عابدی.شده بود, شهیدابراهیم هادی... دیگر داودی وجود نداشت. کتاب شهدا واهل بیت,ناصرکاوه
🌹 تو مملکتی که یه روزی پسر بچهای توش بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند.مامانش از بقالی سر کوچه واسش بستنی خرید. پسربچه بستنی شو تو آستینش قایم کرد آورد خونه؛ مامانش میگفت: وقتی رسیدیم خونه رو کرد بهم و گفت: مامان بستنیم آب شد ولی دل بچههای تو ڪوچه آب نشد... حالا آدمای همین مملکت بعضیامون به جایی رسیدیم که عکس خانه هاو غذاها و نوشیدنیها و لحظه به لحظه سفر و مهمانی و سفره یلدا و میوه ی نوبرمون رو میفرستیم توی اینستا و... برامون هم فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره، گرسنه است یا سیره...
کتاب فاتحان قله های عاشقی, ناصر کاوه
خاطره ای از فرمانده عملیات غرب کشور, شهید غلامعلی پیچک
#شهدای_سپاهی(۴)
📣بمناسبت فرا رسیدن میلاد با سعادت سیدالشهدا(ع) چند روزی میهمان شهدای سپاهی هستیم👇
🌹 محمود کاوه، ١٨ سال بیشتر نداشت که فرمانده حفاظت از بیت امام (ره) در جماران شد و حیرت بزرگان ارتش را در آن زمان به خود واداشت. به گونه ای که به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند: یک نوجوان ١٨ ساله در جبهه کردستان پیدا شده که وقتی در اتاق جنگ شرح عملیات میدهد، آدم مات و مبهوت می ماند و سرا پا گوش است. همان که در ١٩ سالگی وقتی فرمانده لشگر شهدای کردستان شد, برای زنده یا مرده سرش دو میلیون جایزه گذاشتند و تا سال ٦٥ موقع شهادتش قیمت سرش به رکورد دست نیافتنی هفت میلیون رسید!...
کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
خاطره ای از سرتیپ پاسدار, شهید محمود کاوه, فرمانده لشگر ویژه شهدای کردستان
🌹روزِ آماده شدن حلقههای ازدواجمون،
گفت: باید کمی منتظر بمونیم تا آمـاده بشه! گفتم: آمـاده است دیگه، منتظر موندن نـداره! "حلقههـا رو داده بود,تا ۲ حرف روش حک بشه "Z&A"... اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد! خیلی اهل ذوق بود؛ سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه نه سـاده؛واقعاً از من هم که یه خانومم بیشتر ذوق داشت.
زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
برشی از زندگی شهید مدافع حرم, امین کریمی
🌹 سربازیش را باید داخل خانه جناب سرهنگ ارتش شاه می گذراند... وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد، بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید، آماده کرد.... جریمه اش تمیز کردن تمام دستشویی های پادگان بود. هیجده دستشویی که در هر نوبت، چهار نفر مامور نظافت شان بودند!...هفت روز از این جریمه سنگین می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: بچه دهاتی! سر عقل اومدی؟... عبدالحسین گفت: این هیجده توالت که سهله، اگه تا آخر سربازی هم کارم همین باشه؛ با کمال میل قبول می کنم؛ ولی دیگه توی اون خونه پا نمیذارم...
کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
خاطره ای از سرتیپ پاسدار شهید, عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ جواد الائمه(ع)
🌹ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم.چند دقیقه طول کشید... تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده... نزدیك عملیات بود می دانستم دختردار شده. یك روز دیدم سر پاكت نامه از جیبش زده بیرون.گفتم: این چیه؟گفت: عكس دخترمه...گفتم: بده ببینمش... گفت: خودم هنوز ندیدمش! گفتم: چرا؟ گفت: "الآن موقع عملیاته,می ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده. باشه بعد" کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
خاطره ای از شهید مهدی زین الدین, فرمانده لشگر علی ابن ابی طالب(ع)
🌹نجف آباد اصفهان که بودیم یه پیرزن سراغ حاج احمد رو می گرفت. وقتی حاجی برا سر کشی اومد، پیرزن رفت ملاقاتش و بعد از چند دقیقه گفتگو رفت... یک هفته بعد پسر پیرزن اومده بود برای تشکر و می گفت: حاج احمد مشکلم رو حل کرده... بعد فهمیدیم پسر پیرزن به خاطر نداشتن دیه قرار بوده بره زندان... اما حاج احمد بخشی از ارثیه ای که از پدر و مادرش بهش رسیده رو میده تا ديه رو پرداخت کنن. و این جوری پسر پیرزن آزاد شده بود...
کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه
خاطره ای از زندگی سرلشگر شهید, حاج احمد کاظمی فرمانده لشگر نجف اشرف
📌#اطلاعیه_مهم | #اعزام_متمرکز_راهیان_نور
🔻قابل توجه زائرین عزیزی که قصد دارند با خودروی شخصی به مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس اعزام شوند، کاروان های راهیان نور شهید دکتر محسن فخری زاده برگزار می کند؛
▫️اطلاعات سفر:
چهار روز اقامت و زیارت یادمان های شهدا (دوکوهه، فتح المبین، فکه، دهلاویه، هویزه، طلائیه، شلمچه و اروند.....) به همراه اسکان و تغذیه
رفت و برگشت با خودروی شخصی
▫️بازه زمانی سفر:
زمان شروع سفر از ۲۰ اسفند ماه تا ۱۰ فروردین ماه جاری
هزینه ی هر نفر برای خدمات، اسکان و غذا ۳۰۰ هزار تومان
برای ثبت نام و شرکت در این سفر معنوی و کسب اطلاعات بیشتر به سایت ( www.khodro.rahnoor.ir ) یا با شماره های ( 09190217411 ) و ( 09190218711 ) تماس حاصل نمایید.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
33.95M
📱#نرم_افزار | #راهیان_نور
📥پیشنهاد_دانلود 📥
🔻نرم افزار جامع راهیان نور «بهشت گمشده»
جامع ترین نرم افزار راهیان نور.
اطلاعات مورد نیاز برای سفر،ادعیه و زیارت نامه،گنجینه صوتی و...
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #معرفی_یادمان | #هویزه
🔻 هویزه؛ کربلای ایران
🔸یادمان شهدای هویزه در سال 1362 احداث شد در 25 کیلومتری جنوبغربی شهر هویزه و جنوب رودخانه کرخهنور قرار دارد.
🔸در این یادمان، مزار شهید سیدحسین علمالهدی و یارانش که پیکرهای مطهرشان پس از آزادسازی این منطقه، شناسایی و به خاک سپرده شده اند، قرار دارد.
🔸هویزه یکی از مناطق مورد تهاجم عراق در روزهای اول جنگ تحمیلی بود که به اشغال بعثی ها درآمد. روز ۱۵ دی ماه ۱۳۵۹ رزمندگان ایرانی عملیات گسترده ای(عملیات نصر) را در منطقه هویزه علیه ارتش بعث انجام دادند و آنها را به عقب راندند. اما یک روز بعد (۱۶ دی) عراقی ها با پاتک و محاصره نیروهای ایرانی، آنها را در شرایط سختی قرار داد و دلیرمردان ایرانی نیز به فرماندهی شهید حسین علم الهدی تا آخرین نفس مقاومت کرده و در نهایت به شهادت رسیدند.
🔸 پیکر شهدای این نبرد ماه ها بعد و پس از بازپس گیری هویزه از نیروهای عراقی کشف و با از خودگذشتگی خانواده های آنها در همان محل درگیری به خاک سپرده شدند.
🔸در تاریخ ۱۸ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ پس از ۱۸ ماه هویزه از اشغال بعثیان خارج شد و رزمندگان اسلام در طی عملیات بیت المقدس دشت خوزستان را گورستان بعثیان ساختند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
AUD-20220305-WA0040.mp3
5.52M
📻 رادیوپلاک
بیسیم چی
(( پاسدار اسلام ))
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
به مناسبت:
ولادت با سر سعادت امام حسین علیه السلام
〰〰🖊نگارنده: خادم الشهداء
••💻 تدوین: دانیال گودرزی
گوینده: احمدرضا هوشمندی اصل _میلاد نجفی
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
و همه شهدای مدافع حرم
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
#ولادت_امام_حسین(ع)
#راهیان_نور
#حاج_قاسم
🎨 #لوح | #روز_پاسدار
🌟پاسدار، دستِ همیشه همراهِ انقلاب اسـت کـه توانِ رزمی او، برگرفته از نیروهای درونی انسان اسـت.
💠 ولادت امام حسين(ع) و روز پاسدار خجسته باد.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #اطلاعیه | #ثبت_نام
🔻 ثبت نام کاروان راهیان نور
جنوب کشور
📍زمان : ۲۷ اسفند الی ۱ فروردین
#ویژه_استان_تهران
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
Naghshe gharb.pdf
12.1M
🗞 #نقشه | #راهنمای_زائر
🔻 راهنمای مناطق عملیاتی جبهه
جنوب کشور - استان های ایلام و
کرمانشاه
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
پناهیان -چمران.mp3
1.44M
🔊 #بشنوید | #روایتگری
🔻 رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
🎙حجت الاسلام و المسلمین پناهیان
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🎨 #لوح | #شب_میلاد
🌟ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد...
سقای حسین سید و سالار خوش آمد...
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #روز_پاسدار
🔻الا اهل عالم پیامم بگیر...
📍مرکز فضای مجازی راهیان نور
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
📝 #دلنوشته | #راهیان_نور
🌟 برایم از تو گفتن سهل ترین سخت جهان است چگونه بزرگی و عظمت تو را در واژه هایی چنین حقیر جای بدهم ، از تو سخن گفتن کافی نیست بلکه باید با چشم دل به نظاره ات نشست و با تمام وجود، خود را در دریای بیکران معرفتت غرق کرد .
💠تردید ندارم که هرثانیه از عمرم که در حوالی تو بگذرد به هزار سال دور از تومی ارزد!چراکه در میان پستی و بلندی هایت میشود خود گم شده ام را پیدا کنم و از میان هزار راه و بیراه ، صراط مستقیم را دنبال کنم و میشود از اینجا تا آسمان را با چشم باز طی کرد . چقدر هوایت آکنده از بوی ملائکه و بهشت است و میدانم که هر قدمی که در خاکت میگذارم چندین گام به بهشت نزدیک تر میشوم .
🔅زائرت که میشوم دیگر فصل بهانه گیری دلم به پایان میرسد، انگار برایش هیچ جای جهان مثل تو نیست به هرجا که روانه اش میکردم بازهم سراغ تو را از من میگرفت و حالا اما سرشار از آرامش در حوالیت سکنی گزیده .
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #هویزه
🔻ای هویزه آمدم تا که عقده وا کنم...
📍مرکز فضای مجازی راهیان نور
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoir_News
HOVEYZEH-1.pdf
23M
🔰 #بروشور | #یادمان_هویزه
🔻بروشور معرفی یادمان هویزه و شهدای یادمان ویژه کاروانهای راهیان نور
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #عکس_روز | #دفاع_مقدس
سربند « یاحسین » رویِ پیشانی ماست
اینگونه دفاعمان مقدس شده است ...
#مردان_بی_ادعا
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۹
🔹بقلم: مهناز فتاحی
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
فصل دوم
آشنایی با روستا و اداب و رسوم و زندگی فرنگیس قبل از ازدواج
••••
از گیلانغرب که بگذری و حدود بیست کیلومتر به سمت قصرشیرین بروی، به روستای گورسفید میرسی. گورسفید، خاک سفیدی دارد. شاید به همین خاطر به آن گورسفید میگویند. از کنار گورسفید، وارد یک جادۀ فرعی که بشوی و دو کیلومتر بروی، به آوهزین میرسی؛ روستایی که من در آن به دنیا آمدم.
دورتادور روستای من، کوه و تپه است. پر است از دشتهای بزرگ و درختان بلوط. سال 1340 در این روستا به دنیا آمدم.
زنی کُرد هستم؛ از ایل کلهر. تا یادم بوده و هست، دشت دیدهام و کوه و سنگ و درخت بلوط.
در گیلانغرب، طایفه و ایلهای زیادی زندگی میکنند. هر خانوادهای، به یکی از این طایفهها تعلق دارد. آنجا، هر کس بخواهد خودش را معرفی کند، باید اسم طایفهاش را هم بیاورد تا مردم او را بهتر بشناسند. ایل کلهر 32 طایفه دارد. مادرم اهل سیهچله، از مناطق و طایفههای گیلانغرب است و پدرم از طایفه علیرضاوندی. این دو، از طایفههای کلهر هستند
مادرم میگفت کلهر یعنی مثل کَل، مثل آهو. هور هم یعنی خورشید. یعنی مثل خورشید و آهو. آهو میتواند خوب از سنگها و صخرهها بالا برود. کلهرها هم مثل آهو از کوه و کمر بالا میروند. برای همین، از قدیم به آنها کلهر میگویند.
مادرم گاهی به شوخی میگوید: «در کودکی خیلی آرام بودی، ولی یکدفعه پرُ شر و شور شدی. حالا مثل یک گرگ شدهای تو، فرنگیس!»
در منطقۀ گرمسیر، بودن چشمه در روستا نعمت است.
ما این نعمت را داشتیم. چشمۀ آوهزین، روشنی خانۀ مردم بود. چشمه باعث شده بود درختها و سبزهها در مسیر آن رشد کنند. ما بچهها چشمه را دوست داشتیم. چشمه محل زندگی و بازیمان بود. توی آن آبتنی میکردیم و میخندیدیم و همدیگر را خیس میکردیم.
همۀ اهل ده، مثل یک خانواده بودیم. من و تویی نداشتیم. انگار یک خانوادۀ پرجمعیت بودیم؛ مثل خواهر و برادر. بعضی از مردم روستا دارا بودند، بعضی فقیر. اما مردم فقیر بیشتر بودند. آنهایی که دارا
بودند، زمین زیادی داشتند. ما که فقیر بودیم، برای آنها کار میکردیم. فقیر بودن را از لباس و وسایل خانه و قوت بخور و نمیر خانوادهها میشد فهمید. گاهی وقتها، وقتی دود اجاق خانهای بلند میشد، دلم غش میرفت. مادرم سریع نان و دوغ یا ماستی بهمان میداد تا یادمان برود همسایهمان چه میپزد و چه میخورد.
منطقۀ ما گرم است و تابستانهای سختی دارد. مردم کشاورزی میکنند یا دامداری و کارگری. آن وقتها، تفریح مردم این بود
ان شبها دور هم جمع شوند و شب را کنار هم بگذرانند و کنار یک گُله آتش، یا توی تاریکی، با هم حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند. مردها که دور هم جمع میشدند، چای میخوردند و متل میگفتند.
خانههای آوهزین را از خشت و گل ساخته بودند. خودمان نان میپختیم و غذا درست میکردیم. روزها کار میکردیم و هر وقت شب میشد، مردم غذایی میخوردند و در کنار یک چراغ گردسوز یا فانوس مینشستند.
ماسه تا خواهر و شش تا برادر بودیم. یکی از برادرهایم به نام قیوم، وقتی که خیلی کوچک بودم، مُرد و سه تا خواهر و پنج تا برادر ماندیم. برادرهایم رحیم و ابراهیم و جمعه و ستار و جبار بودند؛ خواهرهایم لیلا و سیما. آن زمان خیلی دیر برای بچهها شناسنامه میگرفتند. گاهی بچهها پنج ساله میشدند و هنوز شناسنامه نداشتند. به همین خاطر، سن شناسنامهای خواهرها و برادرهایم با سن واقعیشان فرق دارد. اما تا آنجایی که میدانم، رحیم متولد 1338 است، ابراهیم 1342
، جمعه 1346، لیلا 1347، ستار 1349، جبار و سیما هم که دوقلو بودند، سال 1353.
آن وقتها گاهی عموها یا داییها برای بچهها شناسنامه میگرفتند و وقتی هم داییام رفت برای من شناسنامه بگیرد فامیل خودش را روی من گذاشت و شدم حیدرپور. بقیه خواهر و برادرها هم حیدرپور شدند اما نام فامیل سیما و جبار نام فامیل پدرم است یعنی سلیممنش.
من فرزند دوم این خانوادۀ پرجمعیت هستم. بچه که بودم، همیشه حواسم بود
کسی خواهر و برادرهایم را اذیت نکند. مثل مادر مواظب آنها بودم و همۀ کارهاشان را انجام میدادم. خب، بچۀ بزرگ بودم و باید جور همهشان را میکشیدم.
پدرم را دوست داشتم. از همۀ بچهها، بیشتر با من مهربان بود. همیشه به من میگفت: «تو هاوپشت منی»
مرا مثل برادر خودش میدانست و همین باعث شده بود مثل پسرها باشم. پدرم لباس کُردی میپوشید و دستمالی به سر میبست. ریشههای دستمال روی
چشمهایش میافتاد. همیشه به پدرم میگفتم کاکه. کاکه به زبان کردی یعنی برادر بزرگتر. عادت کرده بودم اینطور صدایش کنم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۱
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
مادرم دستۀ موجها را خوب میکشید و سعی میکرد رختخوابها را مرتب بچیند. رختخوابها نظم داشتند و هر شب که باز میشدند، صبح زود مادرم آنها را با همان نظم سر جاشان میچید. البته بعضی رختخوابها خیلی کم باز میشدند. این رختخوابها مال میهمانهایی بودند که ما همیشه به آنها حسودیمان میشد. این رختخوابها نو و قشنگ و رنگرنگی بودند
رخت خوابهای خودمان، رنگ و رو و نرمی رختخوابهای میهمان را نداشتند.
بعضی شبها، بچههای فامیل زیر سیاهچادر ما میآمدند و با هم میخوابیدیم. هی سرمان را زیر لحاف میکردیم و میخندیدیم. مادرم دائم میگفت: «بخوابید دخترها. چی به هم میگویید اینقدر؟ بس کنید دیگر.»
باز میخندیدیم و گوش نمیدادیم. خندیدنمان دست خودمان نبود. حتی اگر سوسکی روی زمین راه میرفت، به آن میخندیدیم. بعد برای اینکه ساکت شویم مادرم میگفت: «نکند حرف شوهر کردن میزنید.»
دیگر نفسمان بند میآمد و از حرص حرفی که بهمان زده، نمیخندیدیم.
«کنه» آب سرد هم داشتیم. کنه، پوست بز و گوسفند بود که آن را حسابی تمیز میکردند و برق میانداختند و داخلش آبمیریختند. توی کنه، آب سرد میماند. از اینکه دهنم را به دهانۀ کنه بچسبانم و آب بخورم، کیف میکردم. مادرم میگفت: «دهانت را به کنه نچسبان. بلا بگیری دختر، بریز توی لیوان
گوسفندها که میآمدند، شیرشان را میدوشیدیم و ماست و پنیر و روغن درست میکردیم. زبر و زرنگ بودم و توی دوشیدن شیر گوسفندها، همیشه اول بودم. با اینکه کوچک بودم، اما مادرم اجازه میداد هم شیر بدوشم، هم آن را صاف کنم و هم ماست درست کنم. بچههای همسن و سالم، مثل من بلد نبودند. بعضی وقتها هم گوسفندها را به چرا میبردم. وقتی گوسفندها میچریدند، من کلی گیاه کوهی جمع میکردم.
نان پختن را دوست داشتم. مادرم تشت خمیر را کنارش میگذاشت و آتشِ زیر ساج را روشن میکرد. خمیر درست میکردیم. چوب و چیلی را هم خودمان میآوردیم و توی اجاق میریختیم. بعد خمیر را پهن میکردیم روی ساج و بوی خوش نان توی هوا پخش میشد. بهترین غذایمان همان نان خالی بود. از بوی خوش نان و دود مست میشدم.
نان تازه از هزار تا غذا برایم خوشمزهتر بود. یکی دو تای اول را همینطوری چنگ میزدم و داغ داغ میخوردم. بقیۀ خواهر و برادرهایم که مرا این شکلی میدیدند
شروع میکردند به خوردن نان داغ. بعضی وقتها لب و دهانمان میسوخت. مادرم میگفت: «هول نشوید. انگار صد سال است نان نخوردهاند! مگر قحطیزدهاید؟»
شکممان که سیر میشد، با خمیر شکلهای مختلف درست میکردیم. شکلهایی را که درست کرده بودیم، میپختیم و نگه میداشتیم. اینها اسباببازیمان میشدند. ساعتها با همان خمیرها که پخته بودیم، بازی میکردیم.
در روستا، خیلی وقتها بچهها میمُردند. دکتر و پرستاری آن نزدیکیها نبود. اولین باری که مرگ یکی از نزدیکانم را دیدم، مرگ برادرم قیوم بود. برادرم خیلی جوان بود. شاید پانزده سال داشت. دوستش داشتم. از او کوچکتر بودم. غروب بود که دیدم مادرم داد و بیداد میکند. برادرم از خیلی وقت قبل
مریض بود. هراسان از مادرم پرسیدم: «چی شده؟»
مردم آوهزین، دور مادرم جمع شده بودند. مادرم روی سرش میکوبید و فریاد میزد: «روله... روله...»
باورم نمیشد برادرم مرده. بغض گلویم را گرفته بود. روی خاک، جلوی خانه نشستم. مردم نمیگذاشتند بروم تو. جنازۀ برادرم را از خانه بیرون آوردند. فکر نمیکردم یک روز یکی از افراد خانوادهام اینقدر راحت بمیرد. جنازه را بردند که خاک کنند. پاهایم سست شده بود
داشتم از حال میرفتم.
برادر کوچکترم ابراهیم گریه میکرد و کسی دور و برش نبود. با اینکه خودم داشتم از ناراحتی دق میکردم، کنارش نشستم. هر دو، سرمان را به هم تکیه داده بودیم و گریه میکردیم.
زنداییام، ما را که از دور دید، به سینه کوبید و به طرفمان آمد. به زور مرا با خودش برد. من هم ابراهیم را کول کردم و به خانۀ زنداییام رفتم. زندایی چای دم کرد و خیلی دور و برمان چرخید. حرفهایش آرامم کرد. بعد کمی کره روی تکه نانی
مالید و گفت بخورید. لقمههای نان و کره را خوردیم و کنار زندایی نشستیم.
مرگ برادرم خیلی ناراحتم کرده بود. به زنداییام گفتم: «حالا که برادرم مرده، من چطور تحمل کنم؟ خیلی دوستش داشتم.»
برای اولین بار بود که کسی از عزیزانم میمرد و من میخواستم بدانم چرا. تا مدتها دلتنگ او بودم. جلوی خانه مینشستم و به برادرم فکر میکردم. گریه میکردم
فقیر بودیم و غذامان ساده بود. عادت کرده بودیم کم بخوریم و ساده بپوشیم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹جمعیت ایران حـدودا سه برابر جمعیت عراق است. در نگاه نخست، زمینه جذب و سازماندهی مردم در قالب نیروهای مسـلح، برای ایران نسبت به عراق سه به یک است. ویژگیهای کیفیتی جمعیت ایران نیز در مرتبه بالاتری از عراق قرار داشت.
هر دوکشور ازجمله کشورهای جهان سوم هسـتند که در راه توسعه، قدم گذاشته اند. منبع اصلی درآمد آنها صدور نفت است.
میزان سـهمیه اپک برای ایران تقریبا دو برابر میزان سـهمیه عراق است. زیرساختهای اقتصادی ایران در مقایسه با عراق در وضعیت مناسب تری می باشد.
موقعیت ژئوپلیتیـک دوکشور نیز بسـیار متفـاوت است. بـا اینکه هر دو به خلیـج فـارس دسترسـی دارنـد، امـا دسترسـی عراق بر خلاف ایران فقـط بـه بـاریکه کـوچکی در شـمال خلیـج فـارس از طریـق خـور عبـداالله و ارونـدرود است. عراق در درون مجمـوعه کشورهای عرب قرار دارد و در منتهی الیه مرزهای شـرقی اعراب واقع شـده است. هر چنـد ایـدئولوژی حاکم بر عراق سوسـیالیسم بعثی است، اما زبان عربی و علایق قومی این کشور را با دیگر کشورهای عرب منطقه پیونـد داده است. ایران در منطقه ای واقع شده
که میتوان آنرا کشوری با ویژگیهای منحصر به فرد و تنها نامید.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق
در شروع جنگ
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 از نظرسیاسـی، ایران در وضـعیت بیثبات تری نسبت به عراق قرار داشت. انقلاب اسـلامی به پیروزی رسیده بود، اما درگیريها و بحرانهای داخلی همچنان جریان داشت. از نظرسیاسی تفاوت اصلی دوکشور را میتوان در پایگاه مردمی آنها جست وجو کرد.
جمهوری اسـلامی ایران علیرغم اینکه همچنـان شاهـد پسلرزههـاي انقلاب وچالشهای درونی بود، در اراده و خواست مردم ریشه داشت و برخلاف حکومت هـای منطقه، بـا اراده مردم تأسـیس و بر پـا شـده بود. در عراق، صـدام عملا بـاحاکم کردن یک حکومت خانوادگی، حکومت را در دست داشت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۰
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
وقتی او هم به من میگفت هاوپشت، باورم میشد که مثل برادرش هستم.
پدرم ریشِ سفید و بلندی داشت که صورتش را سفیدتر نشان میداد. هر وقت نگاهش میکردم، لذت میبردم. همیشه بلوز سفید میپوشید و انگار نور از صورتش میبارید. تیغ به صورتش نمیزد. میگفت حرام است. گاهی وقتها که ریشش را کوتاهمیکرد، دست زیر چانهام میگذاشتم و روبهرویش مینشستم. آینۀ کوچکی توی دستش میگرفت و قیچی را آرامآرام دور ریشش میچرخاند و من با دهان باز به او نگاه میکردم. خوشم میآمد من و پدرم روبهروی هم باشیم و حواسش به من نباشد و بتوانم خوب نگاهش کنم. پدرم، در حالی که یک چشمش به آینه بود و با چشم دیگرش به من نگاه میکرد، میگفت: «براگمی...»
آنقدر این کلمه را دوست داشتم که دلم میخواست هزار بار آن را به من بگوید
ان موقع ها هر کدام از بچهها که دعوا میکردند یا میخواستند زور بگویند، مرا همراه خودشان میبردند! رفتار وحرکاتم خشن و پسرانه بود. دل نترسی داشتم. راستش، وقتی میدیدم بچهها از چیزی میترسند، خندهام میگرفت.
کنار خانۀ ما قبرستان بود. گاهی کنار قبرستان بازی میکردیم. بچهها میترسیدند، اما من نمیترسیدم. آنها را به قبرستان میبردم و ساعتها همانجا مینشستیم. چیزهایی را که از بزرگترها شنیده بودم، برایشان تعریف میکردم
بچه ها که میترسیدند، مسخرهشان میکردم.
دوستانم اکثراً عروسک داشتند و ویلگانه بازی میکردند. هر بچهای یک عروسک دستساز با خودش آورده بود و مشغول بازی بود. اما من عروسک نداشتم. خیلی دلم میخواست یکی هم من داشته باشم. با حسرت به بچهها نگاه میکردم که یکیشان گفت: «بیا کمکت کنیم و برایت عروسک بسازیم.»
با خوشحالی گفتم: «من بلد نیستم. تو میتوانی؟»
خندید و گفت: «بله که بلدم! بیا عروسکت را شکل عروسک من درست کن.»
به عروسکش نگاه کردم. گفت: «بدو چند تا چوب و یک تکه پارچه بیاور.»
با عجله رفتم خانه. چند تکه پارچه که از لباس مادرم مانده بود، گرفتم. دو تکه چوب را به صورت عمودی روی هم گذاشتیم و با نخ بستیم. یکی از چوبها بلندتر و محکمتر بود که شد تنهاش و قسمت باریکتر و کوتاهتر، شد دو تا دستهایش
نخ را چند دور پیچیدم تا محکم شود. از تکهپارچههایی که داشتم، برایش لباس دوختم. سرش را هم با گلوله پارچه درست کردیم. با زغال، برایش چشم و ابرو کشیدم. چشم و ابرویش سیاه شد و برای اینکه خوشگلتر شود، برایش لپ هم کشیدم. آخر سر، یک سربند هم سرش گذاشتم. وقتی عروسکم درست شد، خیلی خوشحال شدم. من هم یک عروسک داشتم!
عروسکم را با شادی بغل کردم و با بچهها شروع کردیم به بازی. دوستم پرسید
اسمش را را چی میگذاری؟»
نگاهش کردم و با شادی گفتم: «اسمش دختر است!»
همگی با صدای بلند، بنا کردند به خندیدن. یکیشان با خنده پرسید: «دختر؟!»
گفتم: «آره! خیلی هم اسم قشنگی است.»
نمیدانم چرا اسم دیگری برایش انتخاب نکردم. بچهها هر چه گفتند یک اسم خوب انتخاب کن، قبول نکردم. گفتم: «اسمش دختر است.»
وقتی به عروسکم نگاه میکردم، احساس خوبیوبی داشتم. برایش شعر هم میخواندم:
ویلگانه گی رنگینم
نازنین شیرینم...
وقتی تنها بودم، همدمم عروسکم بود. شبها کنار خودم میخواباندمش.
زمستانها توی خانۀ خودمان بودیم، اما وقتی بهار میشد، سیاهچادر میزدیم. زندگی زیر سیاهچادر را دوست داشتم؛ چون دیگر دیوار دور و برمان نبود و همۀ دشت خانهمان میشد. از اینکه آزاد و رها توی دشت بچرخم و بازی کنم، لذت میبردم
بهار را زیر سیاهچادر زندگی میکردیم. زیر سیاهچادر، بیشتر میتوانستیم مواظب گوسفندها باشیم. گاهی تا پنجاه تا گوسفند داشتیم. سیاهچادر را کنار خانههامان، روی بلندی درست میکردیم.
برای زدن سیاهچادر، اول زمین را صاف میکردیم و سنگ و کلوخ آن را برمیداشتیم. بعد دور تا دور آن را به صورت جوی کوچکی میکندیم تا اگر باران آمد، آب داخل سیاهچادر نیاید و از آن جوی باریک، رو به پایین برود. چهار طرف زمین را چند تا میخ میزدیم. طنابها را از یک طرف به میخها و از طرف دیگر به قلابهای سیاهچادر وصل میکردیم. چند ستون زیر سیاهچادر میزدیم و سیاهچادر را بالا میبردیم. وقتی سیاهچادر بلند میشد و میایستاد، زیر لب صلوات میدادیم. سیاهچادر مثل آدمی میشد که سرپا ایستاده و وقتی نگاهش میکردم، فکر میکردم زنده است.
دور سیاه چادر را چهار میخ میزدیم. رختخوابها و وسایل را به دقت داخل سیاهچادر میچیدیم. رختخوابهامان بوی
خوبی میدادند؛ بوی تازگی. رختخوابها را توی موج کُردی میگذاشتیم. موج کردی، رنگ رنگ بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 میهمان خورشید
و ناگهان خبری دردناک آوردند
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
هنوز باورم این بود: بازمیگردی
برای باورم اما، پلاک آوردند!
به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی
که از تو خاطرهای تابناک آوردند
برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما
به احترام تو، یک اسم پاک آوردند
صدای زنگ در آمد و باز میدانم
ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند
( ابراهیم ابوالحسنی)
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات نوسود
رویارویی شهید کاظمی و نیروهایش در سال ۵۹ با توپخانه ارتش عراق
#کلیپ
#جبهه
#ابوالفضل
#روز_جانباز
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂