eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
881 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.2هزار ویدیو
515 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📊 | 🔻اینفوگرافی شهدای شاخص ۱۴۰۱ شهید عباس پورش جهانی. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
4.47M
📱 | 📥پیشنهاد_دانلود 📥 📌نرم افزار علم و اخلاق : مقام معظم رهبری زیبا و حکیمانه فرموده اند: «آمیزش علم و معنویت، علم و ایمان، علم و اخلاق، آن خلا امروز دنیاست. دانشگاه اسلامی، علم و ایمان، علم و معنویت، علم و اخلاق را با هم همراه می کند.» 🔻مجموعه «شهدای علم و اخلاق» آمیزه ای از خاطرات علمی واخلاقی شهدا است که می تواند از طرفی الگوی جامعه الگوی جامعه علمی و دانشگاهی ما باشد و از سوی دیگر الگوی جامعه اخلاقی و عرفانی... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻با تو هر لحظه‌ی من بوی خدا می گیرد عطر اخلاص و مناجات و دعا می گیرد بچشان بر دل ما طعم عبودیت را سجده هامان به نگاه تو بها می گیرد... با پای دل راهی آسمان شو...! ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
base.apk
4.56M
📱 | 📥پیشنهاد_دانلود 📥 📌ایستاده در باد، یادی است از زنان جوان و پرنشاطی که نردبان رستگاری را تا آسمان شهادت پیمودند و نسیم بهشت را با رایحه ایثارشان معطر ساختند... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 📓خطبه 19از نهج البلاغه 🔻 «اشعث بن ابن قیس» به امام(علیه السلام) اعتراض کرد که اى امیرمؤمنان! این مطلبى که گفتى به زیان توست نه به سود تو، امام با بى اعتنایى نگاهى به او کرد و فرمود: ✅ تو چه مى فهمى چه چیز به سود من است یا به زیان من؟ لعنت خدا و لعنت همه لعنت کنندگان بر تو باد اى بافنده (دروغ) و فرزند بافنده و اى منافق فرزند کافر! ✅به خدا سوگند یک بار کفر، تو را اسیر کرد و یک بار اسلام، ✅مال و حسب تو نتوانست تو را از هیچ یک از این دو اسارت آزاد سازد (و اگر آزاد شدى به کمک اموال دیگران یا با خواهش و التماس و خیانت بود)! ✅ (آرى!) آن کس که شمشیرها را به سوى قبیله اش هدایت کند و مرگ را به سوى آنان سوق دهد سزاوار است که نزدیکانش به او خشم ورزند و بیگانگان به او اعتماد نکنند. 🗓 جمعه 5فروردین 1401 22شعبان 1443 ‌ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🍂 برادر پدر •┈••✾💧✾••┈• به من می گفت: «لااقل شما به او چیزی بگویید، من كه هر چه می گویم به گوشش فرو نمی رود. پسر من است آن وقت جلو چشم دیگران به من می گوید برادر!😂 این عیب نیست. آخر آدم این حرف را به كی بزند. چند روز بیشتر نیست آمده جبهه خودش را گم كرده. تازه می گوید این جا پدر و پسر ندارد همه با هم برادریم و برابر. بابا جنگ كه دیگر رابطۀ پدر و فرزندی را به هم نمی زند من لرم به غیرتم بر می خورد» •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• وقتی همه جا امن بود و گلوله از آسمان نمی‌بارید، به ده می‌رفتیم. آذوقه برمی‌داشتیم و دوباره به کوه برمی‌گشتیم همان‌جا بود که پسرعمویم به شوخی گفت: «فرنگیس، راست گفتی! رد تو را گرفته‌اند. تو باعث شدی که روستای ما را هم بمباران کنند. دیدی چه بر سرمان می‌آورند؟!» گلوله‌باران هر لحظه شدیدتر می‌شد. بعد از شش روز، گفتیم ماندن فایده ندارد، باید از اینجا هم فرار کنیم. از زمین و آسمان بمب می‌بارید. همۀ وسایل را توی خانه گذاشتیم و از خانۀ عمویم، از کنار کوه‌های بان‌دروش فرار کردیم. این بار خانوادۀ عمویم هم همراه ما آواره شده بودند! کوه‌های بان‌دروش را که پشت سر گذاشتیم، عمویم گفت: «باید برویم دورتر. بهتر است به روستای گواور برویم. آنجا امن‌تر است. نزدیک هم هست. نزدیک جاده رفتیم. یک ماشین ریوی ارتشی به آن سمت می‌رفت. ایستاد و راننده‌اش گفت: «خدا خیرتان بدهد! اینجا چه می‌کنید؟ از جانتان سیر شده‌اید؟ زود سوار شوید تا شما را به عقب ببرم.» با ماشین، قسمتی از راه را رفتیم تا به گواور رسیدیم. خسته و کوفته، از ماشین پیاده شدیم. گواور تقریباً از جنگ دور بود. آنجا نیروهای امداد مستقر بودند. چند تا چادر به ما دادند و چراغ علاءالدین و پتو و... . وسایل را گرفتیم و چند روزی ماندگار شدیم . در آن چند روز، یک چشممان به سمت گیلان‌غرب بود و چشم دیگرمان به آسمان. بعد از چند روز، به شوهرم گفتم: «من دلم طاقت نمی‌آورد. بیا به دولابی برویم. زن‌ها می‌گویند بعضی از مردم آنجا پناه گرفته‌اند. آنجا نزدیک گیلان‌غرب است. به خدا اینجا از ناراحتی می‌میرم.» علیمردان وقتی ناراحتی‌ام را دید، قبول کرد. رفتم و با عمویم صحبت کردم. حال و روز او از من بدتر بود. او هم سریع قبول کرد. اما پدر و مادرم تصمیم گرفتند با بچه‌ها به ماهیدشت بروند؛ به یک جای دورتر و امن‌تر. همگی جمع شدیم و دوباره آمدیم سر جاده. آنجا با هم خداحافظی کردیم. آن‌ها به سمت ماهیدشت حرکت کردند و ما منتظر ماشین ماندیم تا به سمت گیلان‌غرب برویم. این بار هم ماشین‌های نظامی ‌ما را سوار کردند. پشت ماشین سوار شدیم. چند تا ارتشی هم کنار ما توی ماشین بودند. با تعجب می‌گفتند: «مردم دارند به جاهای دورتر فرار می‌کنند، شما می‌خواهید بروید توی دل آتش؟!» یکی از ارتشی‌ها گفت: «چرا این کار را می کنید؟ به جای اینکه به جای امن‌تر بروید، به قلب دشمن می‌روید؟ بروید همدان، اصفهان یا تهران. چرا فرار نمی‌کنید؟» با ناراحتی گفتم: «برادر، شما نمی‌دانید توی قلب ما چه خبر است. از وقتی چشم باز کردیم، اینجا را دیده‌ایم. وجب به وجب خاکش را می‌شناسیم. کجا برویم؟ نزدیک خانه‌مان، توی کوه‌ها زندگی کنیم، بهتر است از اینکه از اینجا دور شویم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۳
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۴ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• به دولابی که رسیدیم، دیدیم توی دره، یک عالمه چادر زده‌اند. با دیدن آن منظره ومردمی ‌که آنجا بودند، دلم ‌شاد شد. دولابی نزدیک گیلان‌غرب بود. جای زیبا و امنی بود. اطرافش همه کوه و تپه بود و توی دره‌، رودخانۀ بزرگی جریان داشت. از آبادی‌ها و طایفه‌های مختلف آنجا جمع شده بودند. با مردم، شروع کردیم به خوش و بش کردن. هر کدام از یک ده و از یک طایفه بودند. این همه چادر را هیچ‌ وقت یک جا با هم ندیده بودم. همۀ مردم، از طایفه‌های مختلف کنار هم بودیم. زیر هر درخت بلوط، چادری بود. توی کوه، پر از آدم بود از نوک کوه تا ته دره. همه جا چادر بود. به محض اینکه رسیدیم، به ما هم چادر دادند؛ یک چادر، چراغ خوراک‌پزی، چند تا پتو و مقداری وسایل ریز دیگر. با خوشحالی چادر زدیم و پتوها را توی چادر گذاشتیم. از دبۀ آبی که داده بودند، توی کتری ریختم و روی چراغ گذاشتم. احساس خوبی داشتم. به خانه‌ام نزدیک‌تر بودم. شاید روزی هم می‌توانستم توی دل تاریکی تا خانه‌ام بروم و برگردم. آنجا ساکن شدیم. کار و تفریحمان شده بود به ماشین‌هایی که می‌آمدند و می رفتند، نگاه کنیم. علیمردان حرص می‌خورد. می‌گفت کاش می‌شد برویم جایی که بشود کارگری کرد و بتوانیم خرجی‌مان را دربیاوریم. چاره‌ای نبود. باید مانند بقیۀ مردم روزگار می‌گذراندیم. هوا کم‌کم سرد شده بود. در آن روزها، چراغ علاءالدین برایمان خیلی مهم بود. بیشتر کارهامان را با آن انجام می‌دادیم. کم‌کم احتیاج به نفت بیشتر شد. نیروهای امدادی، تانکرهای نفت را می‌آوردند. گاهی نفت را مجانی می‌دادند، اما گاهی مجبور بودیم خودمان بخریم. آن‌هایی که توان داشتند، تانکر‌های کوچک خریدند و نفت را توی تانکر نگهداری می‌کردند. بعضی‌ها بشکه داشتند و عده‌ای هم چند تا دبۀ پلاستیکی خریده بودند. اما من و علیمردان که فقیرتر بودیم، توان خرید نداشتیم. یک روز علیمردان را فرستادم و سه تا دبه از روستای نزدیک خرید و آورد. گفت باید با همین سه تا دبه بسازیم. دبه‌ها را پر ‌کردیم. سعی می‌کردم قناعت و صرفه‌جویی کنم. یک روز نگاه کردم و دیدم قطره‌ای نفت نداریم . سوز سردی می‌آمد. توی کوه، سرما تن را می‌سوزاند. با خودم فکر کردم چه ‌کار کنم. نمی‌خواستم از کسی هم نفت قرض بگیرم. نفت برای همه مهم بود و در آن سرما حکم کیمیا را داشت. رفتم سمت کوه. پارچه‌ای دور دستم پیچیدم و بنا کردم به کندن چیلی. صبح بود و هوا سرد. علیمردان را فرستادم تا منقلی از روستای نزدیک بخرد. تا برگشت، چیلی‌ها را دسته کردم. چوب‌ها را آتش زدم و زغال که شدند، آن‌ها را ریختم توی منقل و بردم توی چادر گذاشتم. چادر گرم گرم شد. کمی ‌که چادر دم گرفت، علیمردان گفت: «حالا چه ‌کار کنیم؟ گازِ زغال، ما را می‌گیرد.» خندیدم و گفتم: «برای آن هم فکری دارم!» کمی ‌نمک روی آتش ریختم تا گاز ما را نگیرد. علیمردان که این وضع محقرانه آزارش می‌داد، با ناراحتی و خجالت گفت: «فرنگیس، ببخش!» بلند شدم و گفتم: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ اینجا که خانۀ خودمان نیست. باید خودمان چاره کنیم. ما آواره‌ایم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۴
🍂 •┈••✾••┈• 🔻تشدید حملات هوایی عراق درخلیج فارس و افزایش ناوگان نظامی آمریکا در منطقه براي اسکورت نفتکش‌هاي کویتی، رویارویی و درگیری نظـامی ایران و آمریکـا را بـاعث شـد و تحولات خلیـج فـارس و لشکرکشـی آمریکـا به منطقه نیز به تحریـک بیشتر افکار عمومی در ایران انجامیـد. مسـئولان بـا بیـان اینکه جنـگ بـا آمریکا برای ملت ایران ازجنگ با عوامل آن شـیرین‌تر است، تبلیغات گسترده‌اي را براي جـذب نیروهـای مردمی به راه انداختنـد. در نتیجه، کاروان مـدافعان خلیـج فارس با برگزاري مراسم گوناگون از سراسر کشور به جبهه هاي جنگ رهسپار شدند. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۵ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• فصل هفتم تلخ بود، اما باید تحمل می‌کردیم. رفتم بیرون و جلوی در چادر نشستم. توی سرما، دست‌هایم را بغل کردم و به رود دولابی که تا ته دره می‌رفت، نگاه کردم. بارها از دولابی رد شده بودم، اما فکر نمی‌کردم یک روز دولابی خانه‌ام شود. رودخانه از بالا مثل ماری بود که می‌خزید و می ر‌فت. همان هم برای مردم نعمت بود. هم از آبش می‌خوردیم، هم وسایلمان را توی آب می‌شستم و هم در آن حمام می‌کردیم. این طرف و آن طرف رودخانه، کوه و تپه بود همه جا پر بود از چادر آواره‌ها. مردم از صبح تا شب کنار هم می‌نشستند و حرف می‌زدند و رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا می‌کردند. هر وقت رفت و آمدها بیشتر می‌شد، می‌دانستیم که نیروهای خودی دارند حمله می‌کنند. و ما از روی همان کوه‌ها برایشان دعا می‌کردیم. بیشتر وقت‌ها به فکر خانواده‌ام بودم که رفته بودند به روستایی نزدیک ماهیدشت. دلم برایشان تنگ شده بود و خبری از آن‌ها نداشتم. دائم فکر می‌کردم جمعه و لیلا و ستار و جبار و سیما چه می‌کنند؟ آن دو برادرم رحیم و ابراهیم که در جبهه بودند، چه می‌کردند؟ از همه‌شان بی‌خبر بودم. یک شب که توی چادر نشسته بودیم، صدای فریاد زنی بلند شد. جماعت از چادرها زدند بیرون. زنی که توی چادرِ نزدیک ما بود، جیغ می‌کشید و می‌گفت: «عقرب... عقرب.» دویدم رفتم ببینم چه خبر است. عقرب توی پتوهای زن بیچاره رفته بود و زن دنبال عقرب می‌گشت و فریاد می‌کشید. کمک کردیم و عقرب را با تکه سنگی کشتیم در آنجا، عقرب‌ و مار و مارمولک‌هایی که ما به آن‌ها کولنجی می‌گفتیم، مردم را می‌گزیدند. مار و عقرب فراوان بود. هر شب عقرب‌ها چند نفر را نیش می‌زدند. تمام کوه، پر بود از لانۀ عقرب‌ها. یک روز از حرصم آفتابه‌ای دست گرفتم و اطراف چادرها گشتم. لانۀ عقرب‌ها و مارها را می‌شناختم. از وقتی بچه بودم، یاد گرفته بودم که از آب بدشان می‌آید. توی لانۀ عقرب‌ها آب ریختم. عقرب‌ها یکی‌یکی از زیر خاک بیرون می‌آمدند. با پا و سنگ آنها را کشتم. هر کدام از این عقرب‌های سیاه، می‌توانستند بچۀ بی‌گناهی را بکشند. پس از آن، کار خاصی نداشتم، به جز اینکه هر روز تا آنجا که می‌توانم، عقرب بکشم. یواش‌یواش هواپیماها هم از بالا به جانمان افتادند. جایمان را پیدا کرده بودند و روزی نبود که به ما سری نزنند. می‌آمدند و صدای وحشتناکی می‌دادند که بعدها از رزمندگان شنیدیم به آن دیوار صوتی شکستن می‌گویند. وقتی دیوار صوتی را می‌شکستند، تمام کوه پر از صدا می شد کوه صدای هواپیماها را چند برابر می‌کرد. حاضر بودیم بمباران شویم و این همه صدا توی گوش بچه‌ها‌مان نپیچد. هواپیماها از بالا بمباران می‌کردند و حیوانات وحشتناک هم از روی زمین امانمان را بریده بودند. زمستان و برف، با هم از راه رسیدند. مجبور بودیم در دولابی بمانیم. سرما تا مغز استخوانمان را می‌سوزاند. چراغ‌های علاءالدین نمی‌توانستند چادر را گرم کنند. از سرما می‌لرزیدیم و دست و پامان سرخ می‌شد. توی آن سرما، حیوانات وحشی هم به ما نزدیک می‌شدند. هر خانواده‌ای با خودش تفنگ داشت تا اگر گرگ یا حیوان درنده‌ای به طرفشان آمد، بتوانند دفاع کنند. دیگر فهمیده بودیم این جنگ طولانی می‌شود. دولابی هم زیاد بمباران می‌شد. دیدیم آنجا با خط مقدم تفاوتی ندارد. مدتی بعد نیروهای خودی آمدند و با بلندگو اعلام کردند کسی نباید اینجا بماند، همه باید بروند ‌عقب. چادرها را که جمع می‌کردیم، همه گریه می‌کردند. دوباره با علیمردان سوار ماشینها شدیم. از دولابی حرکت کردیم و یک ساعت بعد برگشتیم به گواور. گواور امن بود. در گواور، زمین بزرگی بود که سپاه آنجا را برای ما آماده کرده بود. اول چادر زدند. چادرهای زیادی آماده کرده بودند و هر خانواده‌ای زیر یک چادر نشست. همان وسایل اولیه زندگی را به ما دادند. پدر و مادرم و بچه‌ها توی یکی از روستاهای اطراف ماهیدشت در امان بودند. دلم خوش بود که اقل‌کم جای آن‌ها خوب است. کم‌کم نیروهای کمکی هم آمدند و شروع کردند به خانه ساختن. نیروهای جهادی بودند و از استان‌های دیگر آمده بودند. خانه‌ها ساخته شدند؛ خانه‌هایی ساده، مخصوص زمان جنگ. خانه‌هایی با یک یا دو اتاق کوتاه و ساده، فقط برای اینکه سرپناهی داشته باشیم و توی سرما و گرما زجر نکشیم. خانه‌ای که برای من ساختند، یک اتاق دراز داشت و یک اتاق کوچک. با سنگ و گل ساخته بودند. وقتی خانه‌ام را می‌ساختند، جلوی خانه می‌نشستم و با خودم می‌گفتم: «فرنگ، این یعنی اینکه جنگ مدت‌ها طول می‌کشد و حالا حالاها نباید فکر کنی که به خانه‌ات برمی‌گردی.» آرام‌آرام شهرکی درست شد و شهرک گواور نام گرفت. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۵
🍂 🔻 رویارویی ایران و آمریکا در جنگ •┈••✾••┈• 🔻 رویارویی بین ایران و آمریکا در آبهاي خلیج فارس روندی تصاعدی داشت. نخستین کاروان نفتکش‌های کویتی تحت اسکورت آمریکا بعداز عبور از آبهای جزیره فارسی در میدان مین گرفتاردشد و نفتکش بریجتون با مین برخورد کرد. در این جریان، آمریکا ایران را مقصـر دانست. حـدود دو ماه بعـد، کشتی ایران اجر به بهانه اینکه مشـغول مین گـذاری در خلیـج فارس است هدف حمله بالگردهای آمریکایی قرار گرفت. درگیری قایق‌های تندروی سـپاه با بالگردهای آمریکایی درحوالی جزیره فارسی و شلیک موشک اسـتینگر جلـوه آشــکارتری از درگیری دو کشـور بـود. برخـورد دو فرونـد موشـک کرم ابریشـم بـه دو نفتکش آمریکـایی در بنـدر الاحمدی کویت در دو روز متوالی مرحله جدیدی از گسترش جنگ به کشورهای دیگر بود. آمریکا سـکوی نفتی رشادت را هدف حمله قرار داد که با حمله موشـکی به پایانه سـی‌ایلند بندر الاحمدی رو به رو شد. بعداز آن، برای مدتی نزدیک به شـش ماه درگیری نظامی درخـور تـوجه بین ایران و آمریکـا رخ نـداد. آمریکـا بیشـتر به تجهیز ناوگـان خـود پرداخت و از متحـدان اروپـایی خـود خواست تا کشتی هـای بیشـتری را بـه منطقـه اعزام کننــد. دور دوم درگیری ایران و آمریکـا از ۲۵ فروردین مـاه ۱۳۶۷ آغـاز شـد و بـاحمله ناو وینسنس به هواپیمای مسافربری ایران به پایان رسید. این اقدامات بیانگر تشدید درگیريهای نظامی بین دو کشور بود و با قرار گرفتن آمریکا در کنار عراق، موازنه را به ضرر جمهوری اسلامی ایران تغییر داد. ✵✦✵ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۶ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• وقتی خانه‌ها را تحویل خانواده‌ای می‌دادند، ما شیون می‌کردیم. وقتی برای کسی خانه می‌سازند، باید خوشحال باشد، اما توی گواور، این خانه ساختن از مرگ بدتر بود. می‌فهمیدیم حالا حالاها باید از خانه‌هامان دور باشیم.دیگر فهمیدیم جنگ طول می‌کشد و باید سختی‌های زیادی را تحمل کنیم. زن‌ها که با هم حرف می‌زدیم، می‌گفتیم حتماً دولت می‌داند جنگ خیلی طول می‌کشد، وگرنه ما را زیر همان چادرها پناه می‌داد. من و علیمردان در شهرک گواور ماندگار شدیم. روزها می‌نشستم و گریه می‌کردم. بعد هم اتفاقی فهمیدم که باردار بوده‌ام و سقط کردم. بیست سالم بود. دو ماهه باردار بودم و خودم نمی‌دانستم. این هم ضربۀ بدتری شد. زانوی غم بغل می‌کردم و توی خانه‌ام تک و تنها می‌نشستم و ناله می‌کردم. آن‌قدر کنارم بمب ترکیده بود که بچه‌ام را از دست دادم . در آن روزها، علیمردان سعی می‌کرد دلداری‌ام بدهد. می‌گفت: «خدا اگر بخواهد، دوباره به ما فرزند می‌دهد. به خدا توکل کن و کم غصه بخور.» نگران برادرهایم ابراهیم و رحیم بودم. مدت‌ها بود از آن‌ها بی‌خبر بودم. نگران خانواده‌ام بودم که در روستای دیگر چه می‌کنند. به فکر خانه‌ام بودم که در دست عراقی‌ها به چه شکلی درآمده بود. روزها و شب‌ها به این چیزها فکر می‌کردم. یک روز جلوی خانه‌ام نشسته بودم و به آسمان نگاه می‌کردم که دیدم کلاغ‌های دشمن از راه رسیدند. با نگرانی از جا بلند شدم. صدای آژیر قرمز توی کوه و دشت پیچید. هنوز آژیر تمام نشده، هواپیماها بنا کردند به بمباران شهرک. همه فکر می‌کردیم مثل همیشه می‌خواهند بروند کرمانشاه را بمباران کنند و برگردند، اما این بار آمده بودند سراغ ما. از دیدن چیزی که می‌دیدم، داشتم دیوانه می‌شدم. هواپیماها خیلی نزدیک زمین بودند و ما اصلاً آماده نبودیم. هر کس از طرفی شروع کرد به دویدن. ضد‌هوایی‌ها تیراندازی می‌کردند و صدایشان بیشتر دل هامان را می‌لرزاند. اردوگاه را که بمباران کردند، رفتند. شیون و داد و فریاد همه جا را گرفت. به طرف زخمی‌ها دویدیم. چند نفر روی زمین افتاده بودند. بعضی‌هاشان ناله می‌کردند و بعضی دیگر صدایی نداشتند. چند نفر کشته شده بودند. زن‌ها بالاسر مجروحین و کشته شده‌ها، صورت‌هاشان را می‌خراشیدند و بچه‌ها گریه می‌کردند. ماشین‌ها که رسیدند،‌ کمک کردم و زن‌های زخمی را توی ماشین‌ها گذاشتیم. دست و لباس‌هایم همه خونی شده بودند بچه‌ای که مادرش را از دست داده بود، دستش در دست زنی دیگر بود و گریه می‌کرد. این صحنه را هیچ‌ وقت از یاد نمی‌برم. دیگر آنجا هم امن نبود. نیروهای صدام، هر وقت می‌توانستند، اردوگاه را بمباران می‌کردند. تا آژیر می‌زدند، می‌دیدیم هواپیماها بالای سرمان هستند. در شهرک، امکانات کم بود. بچه‌ها که مریض می‌شدند، آب‌نمک درست می‌کردیم و آن‌ها را پاشویه می‌دادیم. وسیله‌ای نداشتیم بچه‌ها را برسانیم دکتر بزرگ‌ترین مشکلمان، ماشین و وسیله برای نقل و انتقال بود. بعد برایمان دکتر آوردند. دکتر پاکستانی بود. چهره‌ای سیاه داشت و فارسی سخت حرف می‌زد. اما به کارش وارد بود. یک شب که بچه‌ای را عقرب زد، دکتر پاکستانی سریع به او آمپول زد. بچه آرام‌آرام حالش خوب شد و ما خیالمان راحت شد که با وجود دکتر، مشکلاتمان کمتر شده است. کم‌کم دکترهای پاکستانی زیاد شدند و مرتب به ما رسیدگی می‌کردند. زمستان در دولابی بودیم و تابستان مم گواوردر هر دو جا شهرک درست کرده بودند. از مردم قصرشیرین و روستاهای مختلف در این اردوگاه‌ها بودند. وقتی بمباران‌های گواور هم شدت گرفت، بعضی‌ها به دالاهو و کرمانشاه رفتند؛ یا شهرهای دور و پیش اقوامشان. گواور هم داشت خالی می‌شد. آنجا مرتب بمباران می‌شد. از بس در چادرها زندگی کرده بودم، خسته شده بودم توی گواور، گاهی به ما ارزاق می‌دادند؛ نخود و لوبیا و عدس و برنج و چیزهای دیگر. اما شوهرم بیکار بود و وسایلی که می‌دادند، کفاف گذران زندگی‌مان را نمی‌داد. برای پول نفت و چیزهای دیگر مشکل داشتیم. زندگی سخت می‌گذشت. کارگری هم نبود که شوهرم یا خودم انجام دهیم. خسته شده بودم. دلم می‌خواست توی خانۀ خودم باشم. علیمردان که ناراحتی‌ام را می‌دید، گفت: «فرنگیس، می‌خواهی برویم اسلام‌آباد؟ دو تا از برادرهایم آنجا هستند. توی خانۀ یکی از برادرهایم می‌مانیم تا اوضاع کمی‌ بهتر شود.» نمی‌دانستم چه بگویم. اگر به اسلام‌آباد می‌رفتم، از خانه‌ام دورتر می‌شدم. با ناراحتی جواب دادم: «که چه بشود؟ آنجا سربار دیگران هستیم. از گورسفید هم دورتر می‌شویم.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۶
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۷ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• علیمردان با التماس گفت: «فقط این یک بار برویم. قول می‌دهم از اسلام‌آباد قدمی ‌آن طرف‌تر نگذاریم. توی اسلام‌آباد می‌توانم کارگری کنم، اما اینجا هیچ کاری از دست من ساخته نیست و به تو سخت می‌گذرد.» کمی‌ که فکر کردم، دیدم حق دارد. تصمیم گرفتیم به اسلام‌آباد برویم. یک روز صبح زود، خانه و وسایلمان را جا گذاشتیم و راه افتادیم. به خانۀ برادرشوهرم رضا حدادی در اسلام‌آباد رفتیم. خانه‌اش کنار کوه بود. خانه‌ای متوسط و راحت داشت. شوهرم از صبح زود به کارگری ‌می‌رفت و با خوشحالی می‌گفت از این به بعد دستش توی جیب خودش است و نباید نگران باشم. اما همین که شوهرم از خانه می‌رفت بیرون، من هم می‌رفتم بالای کوه نزدیکِ خانه‌شان و تا شب همان‌جا می‌ماندم. دلم نمی‌خواست سربار کسی باشم. هم‌عروسم کشور منصوری مرتب می‌آمد و می‌گفت: «فرنگیس، نکند فکر می‌کنی من ناراحت هستم؟ به خدا از اینکه تو توی خانۀ من باشی، خیلی خوشحالم. بیا برویم.» قبول نمی‌کردم و می‌گفتم: «تو نمی‌دانی در دل من چه خبر است که.» دلم می‌خواست می‌توانستم زندگی کنم، کار کنم، توی مزرعه بروم، به کارهای خانه خودم برسم، غذای گرمی ‌بار بگذارم، پنبه بچینم و مزد بگیرم... اما آنجا هیچ کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. یک روز که از بالای کوه به خانه‌ها نگاه می‌کردم، نقشه‌ای به نظرم رسید. با دقت به اطراف نگاه انداختم. جایی که نشسته بودم، می‌توانست خانۀ من باشد! با خودم گفتم: «خانه، خانه است؛ حالا می‌خواهد روی صخره‌های کوه باشد، یا کنار کوه و روی زمین صاف.» من زمینی نداشتم بخواهم روی آن خانه بسازم، اما می‌توانستم روی کوه برای خودم اتاقی بسازم. با خوشحالی از کوه پایین آمدم و فکرم را برای خانوادۀ برادرشوهرهایم گفتم. هر دو برادرشوهرم رضا و نعمت و زن‌هایشان کشور و غزال نشسته بودند. برادرشوهرم گفت: «مگر از خانه بیرونت کرده‌ایم که می‌خواهی این کار را بکنی؟» گفتم: «نه، کسی مرا از خانه بیرون نکرده، اما دلم می‌خواهد توی خانۀ خودم باشم.» علیمردان چیزی نگفت. می‌دانست اگر بخواهم کاری را انجام بدهم، انجام می‌دهم. با خوشحالی گفتم: «به خدا می سازم . خدا کمک می‌کند. باور کنید می‌توانم.» یک روز صبح زود به کوه رفتم. روی کوه، دو رکعت نماز خواندم. با خدا حرف زدم و حرف دلم را برایش گفتم. گفتم: «می‌دانم سخت است، اما کمکم کن روی زمین تو برای خودم خانه‌ای بسازم. خسته شده‌ام از آوارگی.» شوهرم از صبح زود رفته بود کارگری. با نظر من موافق نبود و نمی‌خواست توی دل کوه خانه بسازم. هنوز علیمردان خبر نداشت که دوباره حامله هستم. به هیچکس خبرش را نداده بودم. اگر می‌فهمیدند، هرگز نمی‌گذاشتند این کار را بکنم. لباسم را جمع کردم و به کمر بستم. روسری‌ام را محکم کردم و دستمالی به دهانم بستم. به خودم گفتم: «فرنگیس، از کار توی مزرعه که سخت‌تر نیست. نترس. قوی باش زن، تو موفق می‌شوی.» شروع کردم به کندن سنگ‌ها؛ از قسمتی از کوه که می‌خواستم خانه‌ام را آنجا بسازم. اولین قدم این بود که زمین را هموار کنم. سنگ‌ها را یکی‌یکی کندم. بعضی از سنگ‌ها بزرگ بودند و بعضی کوچک. داشتم زمین را صاف و هموار می‌کردم که علیمردان را دیدم از کوه بالا می‌آید. نزدیک که رسید، اول کمی ‌نگاه کرد و بعد آمد به کمکم. با دودلی گفت: «بگذار کمکت کنم.» خندیدم و گفتم: «تو مجبور نیستی.» طوری نگاهم کرد که دیگر چیزی نگفتم. من از بچگی، بچۀ یک‌دنده‌ای بودم و می‌توانستم سخت کار کنم. یاد وقتی افتادم که بچه بودم و توی کوه برای خودم خانۀ کوچکی درست می‌کردم و به بچه ها می گفتم این مال من است. دور خانه‌ام را سنگ می‌گذاشتم و هر کس می‌خواست به خانه‌ام بیاید، باید در می‌زد... توی کوه، همۀ این فکرها به سراغم می‌آمد. گاهی گریه می‌کردم و گاهی از فکرهایم خنده‌ام می‌گرفت. مردم از پایین کوه نگاه می‌کردند. زن‌ها جلوی در خانه‌هاشان نشسته بودند تا ببینند روی کوه چه می‌کنم. حتی دیدم بعضی‌هاشان لبخند می‌زنند، اما اهمیت نمی‌دادم. با خودم فقط دبۀ آب و لیوان برده بودم. هر وقت خسته می‌شدم، کمی اب میخوردم و دوباره شروع می‌کردم. از روی کوه فریاد می‌زدم: «آهای مردم، حواستان را جمع کنید، سنگ روی سرتان نخورد.» بعد سنگ‌ها را یکی‌یکی قل می‌دادم پایین. گاهی وقت‌ها حتی یادم می‌رفت بچه‌ای در شکم دارم و باید مراعات کنم. دربه‌دری و آوارگی همه چیز را از یادم برده بود. خانۀ برادرشوهرم رضا پایین کوه بود و راحت می‌توانستم خانۀ او را ببینم. وقتی جای خانه آماده شد، با خوشحالی به زمینِ اماده نگاه کردم. حالا یک زمین خوب داشتم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۷
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۴۸ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• دستم را رو به آسمان کردم و گفتم: «خدایا، ممنون که به من یک تکّه زمین دادی؛ زمینی به اندازۀ یک خانۀ کوچک. و بچه‌ام را سالم نگه داشتی.» شب که به خانۀ برادرشوهرم رفتم، دیدم یواش‌یواش دارند باور می‌کنند که می‌توانم این کار را انجام بدهم. برادرشوهرم باز هم اصرار کرد و گفت: «فرنگیس، الآن مردم به ما حرف می‌زنند. فکر می‌کنند تو را از خانه بیرون کرده‌ایم. بیا و همین‌جا بمان. اینجا که مشکلی نداریم.گفتم نه، مشکلی نیست، اما این خانه را می‌سازم. شاید به این زودی‌ها نشد به خانه‌ام در گورسفید برگردم. بگذار اقل‌کم اینجا توی خانۀ خودم باشم.» برادرشوهرم خندید و گفت: «حالا نقشۀ خانه‌ات چطوری است؟ می‌خواهی بدهی کدام مهندس نقشه‌اش را بکشد!» خندیدم و گفتم: «خودم نقشه‌اش را کشیده‌ام. یک اتاق دارد و یک دستشویی کوچک کنار کوه.» صبح زود رفتم و از داخل شهر سیمان و ماسه خریدم. می‌دانستم خانه‌ام را چطوری بسازم گفتم یک ماشین ماسه آوردند و شروع کردم به ساختن. مثل کارگرهای مرد کار می‌کردم. حتی چند تا مرد هم به پایم نمی‌رسیدند. تصمیم گرفتم اول یک اتاق بسازم. علیمردان کم‌کم باورم کرده بود و به کمکم آمد. سنگ‌ها را روی هم می‌چیدیم و بالا می‌بردیم. مردم کنار کوه نشسته بودند و ما را تماشا می‌کردند. دیوار را که بالا آوردیم، اتاق کم‌کم شکل گرفت. یک اتاق که حالا می‌خواست خانه‌ام باشد. یک اتاق حدود نه متری بود؛ یک سرپناه. حالا باید چوب برای سقفش فراهم می‌کردم. برادرشوهرم رضا صبح زود چند تکه چوب آورد. با کمک آن‌ها، چوب‌ها را روی سقف اتاق چیدیم. اشک از چشمم می‌ریخت. نایلونی را هم به در و پنجره‌ای که گذاشته بودم، زدم. کنار اتاق ایستادم و از خوشحالی گریه کردم. به اتاق که نگاه کردم، خستگی‌ام در رفت. از پایین کوه، هم‌عروسم کشور و برادرشوهرم رضا برایم دست تکان می‌دادند. به خانۀ برادرشوهرم رفتم و وسایل کمی ‌که داشتم، جمع کردم و گفتم: «ممنون. دیگر باید بروم به خانۀ خودم. خانه‌ام ساخته شد.» برادرشوهرم و زنش، در حالی‌ که می‌خندیدند، همراهم آمدند. هنوز هم از دیدن این اتاق روی کوه تعجب می‌کردند. با خنده بهشان گفتم: «فرنگیس است، شوخی نیست!» هم‌عروسم کشور مقداری وسایل همراه خودش آورده بود. کنار اتاق گذاشت و گفت: «این هم سوغات و هدیه برای خانۀ جدیدت. منزل مبارک!»وقتی گفت منزل مبارک، قلبم گرفت. هم خوشحال بودم، هم یاد قدیم افتادم و اشک ریختم. وسایلم را چیدم و با شادی به اتاقم نگاه کردم. برادرشوهرم و زنش که رفتند، هوا تاریک بود. تازه یادم افتاد آب و برق نداریم، اما به خودم گفتم مهم نیست. شوهرم خندید و پرسید: «حالا باید چه ‌کار کنیم؟» گفتم: «فانوس. فردا فانوس می‌خریم.» شب بعد فانوسی خریدم و روشن کردم و توی اتاق گذاشتم. هم‌عروسم و برادرشوهرم گفتند: بایک فانوس؟!» خندیدم و گفتم: «نه، خدا هست.» یک زیلو داشتم، یک قابلمه، یک چراغ علاءالدین، فانوس و چند تکه ظرف. وسایلم همین‌ها بود. خیلی کم بود، اما دلم خوش بود. حالا خانه‌ای از خودم داشتم و مردی که می‌توانست به کار برود و کارهایی که باید انجام می‌دادم. مردم هر روز می‌آمدند بالای کوه تا خانه‌ام را ببینند. زن‌ها و مردها آفرین می‌گفتند و تشویقم می‌کردند. شوهرم هم خوشحال بود. همه‌اش می‌گفت: «فرنگیس، واقعاً که فکر خوبی کردی.»بچه‌هایی که با پدر و مادرهاشان می‌آمدند، از دیدن خانۀ من توی کوه تعجب می‌کردند. برایشان جالب بود. وقتی مردم را می‌دیدم که چطور به خانه‌ام نگاه می‌کنند، می‌گفتم: «خدایا شکرت.» آن بالا، بدون برق و آب زندگی برایم سخت بود. برای بردن آب، روزها دبه‌های آب را دست می‌گرفتم و از کوه پایین می‌آمدم. بالا بردن آب مصیبت بود. شب‌ها هم تا آنجا که امکان داشت، فانوس روشن نمی‌کردم. زیر نور ماه می نشستیم . فقط شب‌هایی که خیلی تاریک می‌شد، فانوس را ‌روشن می‌کردم. توی کوه، زندگی برایم قشنگ شده بود. فامیل می‌آمدند و بهمان سر می‌زدند. حتی میهمانی می‌دادم! خوشحال بودم از اینکه محتاج کسی نیستم. در گرما و سرما توی آن خانه زندگی می‌کردم. مجبور بودم بروم از خانه‌های مردم آب بیاورم. چراغ علاءالدین اگر نفت داشت، روشنش می‌کردم و اگر نداشت، توی سرما می‌نشستم. اما خدا را شکر می‌کردم که یک خانه به من داده. یک روز که روی سنگ‌های کوه نشسته بودم، به شکمم دستی کشیدم و به فرزندم، که در شکمم بود، گفتم: «تو در خانۀ خودت به دنیا می‌آیی. تو فرزند کوه می‌شوی.» هنوز هم کسی خبر نداشت فرزندی چهار ماهه در شکم دارم. دیگر وقتش بود خبرش را به دیگران هم بدهم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂 ۴۸
🍂 جهاد سازندگی در دفاع مقدس 🔻 جاده سید الشهداء برای اینکه بشود جزایر مجنون را حفظ کرد ، فقط یک راه وجود داشت : جاده تدارکاتی. جاده سیدالشهداء به طول ۱۴ کیلومتر در هوری با عمق دو تا سه متر اجرا شد و مسئله تدارکات و پشتیبانی رزمندگان را در جزایر مجنون حل کرد. سرعت کار ، در دنیا بی نظیر بود ، کامیون هائی که موقع خالی کردن خاک هدف ثابت دشمن می‌شدند ، حتی یک لحظه هم در تلاش برای به پایان رساندن کار تردید نکردند . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
*تحول فردی مقدمه توسعه جمعی* *نشر:* گاهنامه مدیر ■تفاوت كشورهای ثروتمند و فقير، تفاوت قدمت آنها نيست. براي مثال، كشور مصر بيش از ۳۰۰۰ سال تاريخ مكتوب دارد و فقير است! اما كشورهای جديدی مانند كانادا، نيوزيلند، استراليا كه ۱۵۰ سال پيش وضعيت قابل توجهی نداشتند، اكنون كشورهایی توسعه‌يافته و ثروتمند هستند. □تفاوت كشورهای فقير و ثروتمند در ميزان منابع طبيعی قابل استحصال آنها هم نيست. ژاپن كشوری است كه سرزمين بسيار محدودی دارد كه ۸۰ درصد آن كوه‌هایی است كه مناسب كشاورزی و دامداری نيست اما دومين اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمريكا را دارد. اين كشور مانند يك كارخانه پهناور و شناوری می ‌باشد كه مواد خام را از همه جهان وارد كرده و به صورت محصولات پيشرفته صادر می‌كند. ●مثال بعدی کشور سوئيس است. كشوری كه اصلاً كاكائو در آن به عمل نمی‌آيد اما بهترين شكلات‌های جهان را توليد و صادر مي‌كند. در سرزمين كوچك و سرد سوئيس كه تنها در چهار ماه سال مي‌توان كشاورزی و دامداري انجام داد، بهترين لبنيات (پنير) دنيا توليد می‌شود. سوئيس كشوری است كه به امنيت، نظم و سخت كوشی مشهور است و به همين خاطر به گاوصندوق دنيا مشهور شده‌است (بانك‌های سوئيس). ○افراد تحصيل ‌کرده‌ای كه از كشورهای ثروتمند با همتايان خود در كشورهای فقير برخورد دارند برای ما مشخص می‌كنند كه سطح هوش و فهم نيز تفاوت قابل توجهی در اين ميان ندارد. نژاد و رنگ پوست نيز مهم نيستند. زيرا مهاجرانی كه در كشور خود برچسب تنبلی می گيرند، در كشورهای اروپایی به نيروهای مولد و فعال تبديل می‌شوند. ■پس تفاوت در چيست؟ تفاوت در رفتارهایی است كه در طول سال‌ها فرهنگ و دانش نام گرفته است. وقتی كه رفتارهای مردم كشورهای پيشرفته و ثروتمند را تحليل می‌كنيم، متوجه می‌شويم كه اكثريت غالب آنها از اصول زير در زندگی خود پيروی می‌كنند: ۱. اخلاق به عنوان اصل پايه. ۲. وحدت. ۳. مسئوليت پذيری. ۴. احترام به قانون و مقررات. ۵. احترام به حقوق شهروندان ديگر. ۶. عشق به كار. ۷. تحمل سختی‌ها به منظور سرمايه‌گذاری روي آينده. ۸. ميل به ارائه كارهای برتر و فوق‌العاده. ۹. نظم ‌پذيری. ۱۰. دروغ کثیف‌ترین فعل غیر انسانی دنیا است. □اما در كشورهای فقير تنها عده قليلی از مردم از اين اصول پيروی می‌كنند. در کشور ما: ▪︎کسی که زیاد کار کند تراکتور نامیده می شود. ▪︎کسی که به قوانین احترام بگذارد بچه مثبت است. ▪︎کسی که اخلاقیات را رعایت کند برچسب پاستوریزه خواهد گرفت. ▪︎کسانی که حقوق دیگران را زیر پا می گذارند و افراد قالتاق، آدمهای زرنگ خوانده می شوند. ▪︎انسانهای منظم و منطقی، افراد خشک وحوصله سر بر هستند. ▪︎انسانهای با ادب و مبادی آداب، متملق به حساب می آیند. ▪︎جوانان بسیار ساعی و کوشا، خرخوان نامیده میشوند. ▪︎همه به دنبال یک شبه رفتن ره صد ساله هستند. و...... شما بگوئید! □باید از خودمان شروع کنیم و از همین لحظه. بسیاری از ما ايرانيان، از فقر در رنج ایم نه به اين خاطر كه منابع طبيعی نداريم يا اينكه طبيعت نسبت به ما بيرحم بوده‌است. ما فقير هستيم برای اينكه رفتارمان چنين سبب شده‌است. ما براي آموختن و رعايت اصول فوق فاقد اهتمام لازم هستيم. تغییر را از خود شروع کنیم. ●روی قبر کشیشی از کلیسای وست مینستر چنین نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است و من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم و در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده را متحول کنم و اینک در آستانه مرگ هستم فهمیدم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم! _____ 💠
💠لباس های شسته شده سرهنگ خلیل صرّاف ●زمانی که در قرارگاه رعد بودیم.گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباسهای چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعدا آنها را بشویند.بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند،آنها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از این که چه کسی این کار را انجام داده،در شگفت می ماندند. ●سرانجام یک روز معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به دنبالش بودید،کسی جز تیمسار بابایی،فرمانده قرارگاه نیست.از آن پس بچه ها از بیم آنکه مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش جناب بابایی بیفتد،یا آنها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت. شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.... شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم... امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی... عباس گفت: بریم طرف دسته عزادار... به خودم اومدم که دیدیم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین، داشت پوتین ها و جوراب هاشو در می آورد. بند پوتین هاشو بهم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش!... شد حُر امام حسین (ع). رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خواندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو ندیده بودم اینطوری عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....! (س) خاطره ای از معاون عملیات نیروی هوائی ارتش, امیر سرلشگر خلبان,
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 📓فراز اول از خطبه ۱۹نهج البلاغه 🔻دوری از غفلت زدگی 🌟سخنى از امام(علیه السلام) که از غفلت برحذر مى دارد و فرار (و حرکت) به سوى خداوند را یادآور مى شود: ✅اگر شما آنچه را که مردگانتان بعد از مرگ مشاهده کرده اند، مى دیدید ناله سر مى دادید و وحشت مى کردید و به سخن حق گوش فرا مى دادید و اطاعت مى کردید، ✅ولى آنچه آنها دیده اند از شما مستور و پنهان است، امّا به زودى پرده ها کنار مى رود (و همه چیز را مشاهده خواهید کرد).......... ادامه 🗓شنبه ۵فروردین ۱۴۰۱ ۲۳شعبان ۱۴۴۳ ‌➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
📝 | 🌟 بهار خرامان خرامان از راه رسیده ، بوی شکوفه ها در هوا طنین انداز شده است ، برای من اما انگار نخستین بهاریست از زندگی که سپری میکنم در جوار تو و در سرزمین تو! اینجا بوی شکوفه های شجاعت از دشت های شهادت به اعماق وجود رخنه میکند و روح پیله بسته ام را رها میکند 🔸برایم اینجا حکم محرم خانه را دارد .جایی که بی محابا برای صاحبخانه میتوان راز دل گفت ، صاحبخانه هایی که از خاکی بی ارزش اینچنین نوری درخشان ساختند، کسانی که زمین را بهشت کرده اند، پس قطعا یارای این را نیز دارند که مرا از لابه لای هزار نقاب این جهان بیرون کشند و از منجلابی که گرفتار آن شده ام نجاتم دهند. 💠امسال را با قلبی شکسته و روحی بیقرار بر سر سفره هفت سین آن خوبان دو عالم مهمان شده ام ، رخت خادمی شان را بر تن کرده ام تا رخت سیه فام گناه را از تن در کنم، منتظر نگاهی از جانب آن بزرگواران هستم بی تردید یک نظر از جانب انها نامه عاقبت بخیری مرا امضا میکند. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
Shohada Narimani (NiyazMusic)_095353.mp3
5.79M
🔊 | 🔻دیگه آقا از همه دل بریدم... 🎙سید رضا نریمانی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News