eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
935 دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
17هزار ویدیو
546 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گاز ... گاز ... اسفند ۱۳۶۴ – فاو عملیات والفجر ۸ در بحبوحه عملیات، در جاده فاو – ام‌القصر مستقر بودیم. آسمان که از صبح دلش پر بود و گرفته، شروع کرد به‌باریدن. کم‌کم دانه‌های درشت باران باعث شد از زیر پتویی که داخل چاله روی خودمان کشیده بودیم، خارج شده و به‌زیر پلی که بر روی جاده قرار داشت، برویم و باوجودی که جا نبود، به هر صورت خودمان را جا بدهیم. طول پل حدود ۲۵ متر، عرض آن ۲ متر و ارتفاع سقف آن یک متر و نیم بود. به‌جرأت می‌توانم بگویم که بیش‌تر از صدنفر زیر آن پل به استراحت مشغول بودند و انتظار زمان حرکت را می‌کشیدند.   در زیر پل اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشدیم. تنها 2 فانوس نور آن‌جا را تأمین می‌کرد.. از کثرت نیرو در زیر پل، جای راحتی برای خواب یافت نمی‌شد؛ به‌طوری که من سرم را روی شکم یوسف گذاشته بودم. نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری بودم. صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین بر اثر حرکت تانک‌ها و نفربرها از روی پل، مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هر چند دقیقه چُرتی زد.   ناگهان احساس کردم بوی "سیر" می‌آید. فکر کردم این‌هم بخشی از خوابی است که دارم می‌بینم. آن‌چه را در خواب می‌دیدم، جست‌وجو کردم؛ سیر در آن وجود نداشت. چشمانم را باز کردم. همه داشتند چرت می‌زدند. خوب بو کردم. درست بود بوی سیر. وحشت وجودم را گرفت. یک‌آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی "گاز". هنوز در حال و هوای خودم بود که یکی از بچه‌ها فریاد زد: - گاز ... گاز ... و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این‌که خفه نشویم، به‌طرف دهانه پل هجوم بردیم. وحشتِ خفقان، سراپایم را گرفته بود. ازدحام جمعیت در دهانه کوچک پل، هراسم را از خفه شدن در این‌جا بیش‌تر کرد.   هنوز از زیر پل خارج نشده بودیم که چندتایی از بچه‌های جهاد سازندگی گیلان که آن‌جا بودند، زدند زیر خنده و یکی از آنان با لهجه گیلکی گفت: - نترسید ... گاز نِی‌یه ... ما داریم کالباس می‌خوریم ... بوی سیر مال کالباسه! نگاه که انداختم، دیدم لای تکه‌های نان، مقداری کالباس گذاشته‌اند و دارند با میل و اشتهایی خاص، نوش‌جان می‌کنند. درحالی که به هم‌دیگر می‌خندیدیم، به جای‌مان برگشتیم. حمید داودآبادی
جلد کتاب :همت خورشید خیبر"
کتاب خورشید خیبر ناصرکاوه شهید همت 1402.pdf
10.35M
🌷سلام: بمناسبت فرارسیدن ۱۷ اسفند، سالروز شهادت حاج ابراهیم همت که امسال مصادف است با چهلمین سال، فرمانده محبوب و دوست داشتنی لشگر ۲۷ محمد رسول الله(ص) با افتخار به طور رایگان تقدیم شما سروران گرامی می گردد.از شما دوستان عزیز، خواستار مطالعه و نشر این کتاب ارزشمند هستیم. با تشکر از شما که ضمن مطالعه این کتاب آنرا در فضای مجازی بازنشر می فرمائید تا در ثواب آن شریک باشید... التماس دعا، ناصر کاوه
🔴دروغ بزرگ مخالفت ۵۹ درصد
✫⇠ ✍ به روایت همسر شهید(۵) 💥نگاه شان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساک شان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکس‌العمل نشان ندادم. تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم تا بهش بدم، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم : بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟ 💥 فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت: شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟ نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟گفت: اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ صدام را بلند کردم گفتم... این سوال را من باید از شما بپرسم که مسول ساختمان هستید نه شما از من!!... گفت : عذر بدتر از....  گفتم: ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف... گفت :شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. گفتم: از کجا؟ با آن همه خستگی؟پرخاشگر گفت: حتماً نقشه بمب گذاری است این. باید می فهمیدید... 💥چیزی نگفتم و برگشتم  برم، که گفت:شما باید تا صبح مواظب شان باشید! برگشتم عصبی و با تحکم گفتم : نمی توانم....صدایش رگه های خشم گرفت، گفت: این یک دستور است...ِ گفتم : " دستور؟ گفت: از شما بعید است!! گفتم : نه نیست. گفت: مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... گفتم : ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم... فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت: شما و ترس؟ گفتم : نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. گفت : آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی است... گفتم : " می توانم بروم؟ گفت : "نه"... نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه، رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد. گفت :" این طوری خیالم راحت تر است." توی دلم گفتم :"من بیشتر و رفتم خوابیدم...
دستگیریِ فرزند مولوی عبدالحمید به‌ اتهام حمل سلاح غیرمجاز فاروق اسماعیل‌زهی فرزند مولوی عبدالحمید به اتهام حمل سلاح غیرمجاز(سلاح گرم) در ایست بازرسی پلیس راه زاهدان خاش دستگیر و در حال حاضر به قید ضمانت آزاد شد. فاروق اسماعیل‌زهی یکی از حاضران در کاروان مولوی عبدالحمید بود که به‌سمت مناطق سیل‌زدهٔ دشتیاری در حرکت بوده و به همین دلیل برای ساعاتی در ایست بازرسی پلیس راه زاهدان-خاش متوقف شد. پس از بررسی‌های لازم، مشکل عبدالحمید و کاروان همراه او در حرکت به‌سمت منطقهٔ دشتیاری برطرف شد.