eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
20.9هزار ویدیو
757 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت ، آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
گره سیزده از زندگیت باز شود نغمہ عشق بہ آهنگ دلت ساز شود سوسن و سنبل و مریم همہ تقدیم شما این بهار و صد بهارت با گل آغاز شود... 🌺سیزده بدر مبارک 🌺
سیزده بدر در خانه مبارک
✍حاج آقا قرائتی : عیب‌جویی و طعنه زدن، به هر نحو که باشد:‌ غیابی یا حضوری، با زبان یا اشاره، شوخی یا جدی، مربوط به کار و صنعت یا آفرینش و طبیعت 💥از نظر قرآن، کاری زشت و حرام است. «وَيْلٌ لِّكُلِّ هُمَزَةٍ لُّمَزَةٍ» (همزه/۱) وای بر هر عیب‌جوی مسخره‌کننده‌ای! 📔 تفسیر نور @arefin
🌸🖇 دوستانش می‌گفتند: هادی این سال‌های آخر وقتی ایران می‌آمد، بار‌ها روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته می‌شود... :)💔💫📿 💔 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• ❇️زندگی به سبک شهدا❇️ 💥 "بپیوندید" ↙ @zndgi_b_sabkshohda
⭐چشم انتظاری حتی در 13 بدر ❤️🍃خانمی داستانی برایم گفت که نه حزب اللهی بود و نه چادری....!👇 🌴گفت روز ۱۳فروردین امسال طبق روال سالهای گذشته وسایل لازمه گردش را در ماشین جا بجا میکردم... پیر زن خوش رویی مقابل خانه اش در یک صندلی کوچک نشسته بود و ذکر میگفت با تسبیح...! ما همگی حرکت کردیم و رفتیم به طرف طبیعت که روز سیزده را بدر کنیم... برای اینکه به ترافیک طاقت فرسای عصر نخوریم یک ساعت به غروب مانده از پارک جنگلی به طرف خانه حرکت کردیم...! 🌸🍃وقتی که رسیدم به محله خودمان با کمال تعجب دیدم که همان پیر زن همسایه نشسته بر در خانه اش و مشغول پاک کردن برنج است... برایم عجیب بود، چون تنها روزی که هیچ کس در شهر نمی ماند، این پیرزن تنها نشسته بود و مشغول کارش بود... کنجکاو شدم و رفتم جلو و سلام کردم.. خیلی گرم سلامم را جواب داد و احوالم را پرسید... بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب و کنجکاوی ام را در حد یک سوال از پیر زن همسایه پرسیدم که: مادر جان چرا تنها نشستی؟ خب پاشو برو گردشی،  تفریحی چیزی!! من از صبح که رفتم شما اینجا بودی تا حالا.....!! 💐پیر زن گفت دخترم بشین....! کنارش نشستم...! از کیف پول کوچکش که در بغلش گذاشته بود عکسی در آورد که دنیا بر سرم خراب شد. عکس چهار فرزند شهیدش را به دستم داد و یکی یکی اسم شان را با تاریخ شهادت و محل شهادت گفت برایم....ماتم برده بود...😇😭😰 دست روی عکس آخری گذاشت و گفت این عکس رضاست که میگن تو اروند غواص بود ولی هنوز از اون خبری نیست...😰 🍀گفت منتظرم شاید کسی بیاد و خبری بده...!بنده خدا پدرش سه سال پیش به رحمت خدا رفت...حالا منم و خودم تو این تنهایی،  که منتظرم شاید از رضام خبری بیارن...محسن و احمد و صادق بهشت زهران ولی دلم پیش رضاست تا نیاد نمیتونم کاری کنم...به خودم آمدم دیدم که صورتم خیس اشک هست و اصلا حواسم نبود که مادر هم مثل من غرق در اشک بود... رویش را بوسیدم و برگشتم خانه 👈و الان فهمیدم که من امنیت و عزت و تفریحم را مدیون مادرانی هستم که دست گل به آب دادند..... 🌿باکلیک برروی ادرس زیربه مابپوندید @nasserkaveh44
💥13بدرما👈13بدر اونا👇 🍁سبزه یک فرمانده چگونه در سیزده بدر گره خورد 🍁 ⭐ بچه‌ها به اميد مسافرت شيراز لباس عيدشان را نمي‌پوشيدند. هر روز نگاهي به لباسها مي‌انداختند، لحظه‌اي مي‌پوشيدن و از تن شان درمي‌آوردند. مي‌گفتند: 👈 بايد بابا بياد و ما لباس تازه‌مون رو وقتي به شيراز ميريم، بپوشيم... ⭐ تمام سیزده روز عيد، بچه‌ها در انتظار بودن كه بابا بيايد و لباس تازه بپوشند و به شيراز برويم. هر زنگي كه به صدا در مي‌آمد، به اميدي كه بابا هست، براي باز كردن درحياط سبقت مي‌گرفتند. حياط منزل را كه خاكي بود، باپول عیدی دو نفرمان موزائيك و یک قسمت هم باغچه گل درست کرده بودم. بچه‌ها مي‌گفتند اگر بابا بياد و در حياط رو باز كنه، فكر مي‌كنه اشتباهي آمده و خونه‌ي ما نيست، چون حياط ما قشنگ شده. او از موزاییک کردن حیاط باخبرنبود. چون تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تا آن زمان تلفن هم نکرده بود تا مطلع بشه. ⭐اين انتظار درست 13 روز طول كشيد و ما چشم به راه آمدنش بودیم. نه تنهاد با بچه ها جایی نرفتم بلکه تماما مشغول کارهای بنایی بودم و چشم به راه، که هر لحظه زنگ در به صدا در بیاد و وارد بشه. تا غروب شب سیزدهم کار بنایی تمام شد. باز هم از محمد خبری نشد، حالم گرفته شده بود. لباس بچه ها را پوشاندم و رفتم منزل مادرم... ⭐ساعت حدودا نه صبح بود. صداي موتور از كوچه‌ي منزل مادرم به گوشم رسيد. از جا پريدم كه محمد است، ولي نبود. برادرش بود. عجيب بود، برادرش صبح روز سيزده‌بدر، اين‌جا چه مي‌كند؟... ⭐جلو رفتم و سلام كردم. چه عجب داداش؟😇 خورشید از کدوم ور بیرون اومده؟...نیم نگاهی هم به چهره من نکرد. درحالي كه وسايل داخل خورجين رو اين طرف و آن طرف مي‌كرد با لبخندي مصنوعي گفت: گفتم همسر و فرزندان برادرم تنها هستن به دنبال شان بيام و امروز رو با هم باشيم. بعدش از من خواست كه لباس بپوشیم با اون بريم بیرون. مانده بودم، می‌دونستم اون چنین روحیه ای نداره... ⭐خدايا چه شده؟...چه اتفاقی افتاده؟... از طرفی هم فکر کردم شاید نگران بچه های برادرش بوده که تمام تعطیلات جایی نرفتن... ویا ممکن است برادرش از جبهه برگشته باشد و می‌خواد منوغافلگیر کند. سجاد جلوي موتور نشست، سوده پشت عمو، من هم يك طرفه ترک موتور نشستم. مردم را می دیدم که هر کدام با اسباب و اثاثیه ای به سمتی می روند. یکی به طرف کوه، یکی به طرف دریا. از مسائل مختلف صحبت مي‌كرد... ⭐ابتداي روستاي شان كه رسيديم، گفتم: راستي داداش از بچه‌ها خبر نداريد؟... با كمي مكث جواب داد: 👈 چرا شنيدم حسين املاكي، 💞شهيد شده... 😰 می دونستم محمد و حسین معمولا با هم دیگر هستند.بلافاصله محمد رو در كنارش احساس كردم و از داداش پرسیدم: پس محمد چي؟...
⭐به چهره‌اش توی آينه‌ي موتور نگاه ‌كردم. منتظر عكس‌ العملش بودم. جواب داد: بچه‌ها خبر آوردن كه محمد هم زخمي شده. با خودم گفتم زخمی عیبی نداره. حداقل دوباره می تونم ببینمش. گفتم: كدوم بيمارستان بستريه؟ چشمانم همچنان به‌ آينه‌ي موتور دوخته شده بود كه چه جوابي مي‌دهد، اما جوابي نداد. دوباره تكرار كردم كدوم بيمارستان؟ ناگهان از آينه ديدم چشماش پر از اشك شده و فکش می لرزه...😇 ⭐ گفتم: 👈 💞محمدشهيد شده؟😰 سکوت کرد و جوابي نداد. من جواب خودم رو گرفتم. به يكباره به ياد وصيت محمد افتادم : دوست دارم اگر خبر شهادتم روشنيدي بگي"انا للّه و انا اليه راجعون." 👈صداش توی گوشم می پيچيد. انگار تمام آب بدنم خشك شده بود... 😭به زور خودم رو به ميله‌هاي موتور چسباندم و آروم گفتم: "انالله و انااليه راجعون. "داداش گفت: مواظب باش.بابا و مامان چیزی نمي‌دونن تا چند لحظه‌ي ديگه بچه‌هاي سپاه میان و به اونا خبر ميدن. من از ديروز خبر دار شدم، ولي نتونستم بهشون بگم...😣 ⭐به منزل پدرشان رسيديم. هر دو در كوچه باز بود. بابا و مامان محمد روي لبه‌ي چاه آب توی حیاط نشسته بودند و چشم به راه بودند. سلام كردم...👈 اتفاقاً شب گذشته عمه‌ي مادرم هم فوت كرده بود. مامان حالتم را ديد و گفت: سيّد، عيبي نداره پير بود. مرده كه مرده. پيرا بايد بميرن و جونا بمونن. شاد باش. ان‌شاءالله امروز دیگه محمد سرو کله ش پیدا میشه. یادت میاد پارسال هم بعد از سیزده اومده بود...؟ ⭐سعي كردم برگردم تا پشتم به آنها باشد. مبادا تغييرات توی چهره‌ام رو ببينند. تعارفم کردن برم بالا. از چهار پله‌ي منزل شان نمي‌توانستم بالا بروم. ديوار خانه را با دست گرفتم و بالا رفتم. به هر سختي بود وارد اتاق شدم. ميوه، آجيل و شيريني وسط اتاق بود. گوشه‌اي نشستم و به ديوار تكيه دادم. طبق معمول بچه‌ها در حياط شروع به بازي كردند. پدرش پرتقال و پسته مي‌خورد و پوستش را به طرف من پرت مي‌كرد و مي‌خواست با شوخي های همیشگی اش خوشحالم كنه. ⭐زير لب از خدا طلب صبر مي‌كردم كه مادر با پدر به تندي برخورد كرد كه چه كارش داري، ولش كن، سر به سرش نگذار ابراهیم، حوصله نداره. 13 روزه كه چشم به راه پسرته، حق داره، به حال خودش بذارش. آقاجون هم ول‌كن نبود كه نبود. من حال شوخي نداشتم...😢 👈 چندين بارخواستم داد بزنم. ولي به نفسم مسلط شدم وسكوت كردم. با خودم مي‌گفتم: "خدايا دارم منفجر ميشم.😳 چراب چه‌هاي سپاه نمي‌آیند؟😇 ⭐در همين گيرودار بودم كه صداي چند ماشين و هياهو از بيرون خانه به گوش رسيد. گفتم: آقاجون پاشو كه دوست‌هاي محمد اومدن دیدنت."👈 سرتان را درد نیاورم اینطوری بود که من در سیزده عید سبزه زندگیم برای همیشه گره زدم😰 راوی سیده نساء هاشمیان همسر سردار شهید اصغریخواه به👈 گزارش جهان به نقل از مشرق 💨دعوتید به کانال شهدا @nasserkaveh44
💢 «سندروم دست بی‌قرار» به روایت یک جانباز اعصاب و روان ♨️ «.. چند بار خانمم را بدرقم زده‌ام، آن چنان که از دماغش خون آمد. پسر بزرگم حالا هفت سالش است. یکبار در اوج عصبانیت او را چنان زدم که صورت و چشمش کبود شد و ورم کرد.😔 🔸 حالا آن اتفاقات که یادم می‌آید، گریه‌ام می‌گیرد. دخترم را با پارچ آب زدم و پسرم را با لیوان چای داغ. با کوچک‌ترین حرکات بچه‌ها ناخواسته عصبانی می‌شوم؛ حتی برای عوض کردن کانال تلویزیون. ترجیح می‌دهم بیشتر بیرون از خانه باشم تا به بچه‌ها آسیب نرسانم.😞 🔹همسرم مشکل قلبی پیدا کرده است. عصبانی که می‌شوم، همسرم از ترس می‌لرزد. بارها گفته است "اول سعی کن عصبانی نشوی. اگر شدی، من و بچه‌ها را نزن. اگر زدی، به پاهای ما بزن" ولی آن وقت کنترل ندارم و اختیار دست خودم نیست. مغزم فرمان می‌دهد بزن و نمی‌گوید کجا بزنم. ...»🤦‍♂ 📚 بریده‌ای از کتاب «از دشت لیلی تا جزیره مجنون»؛ خاطرات رزمندگان افغانستانیِ هشت سال دفاع مقدس نویسنده: محمد سرور رجایی کانال شهدا👇 @nasserkaveh44
خون شهدا، ابزاری برای اعتباربخشی برخی مسئولان است پدر شهید محمدحسین حدادیان: متأسفانه برخی مسئولین بجای اینکه خودشان را برای اهداف شهدا خرج کنند، از خون شهدا برای اعتبار بخشیدن به خود و عملکردشان استفاده می‌کنند. ✔️شهادت شهید حدادیان در شناخت چهره حقیقی برای عامه مردم چه اثری داشت؟ ✔️آیا پس از واقعه از طرف دراویش اقدامی برای کسب رضایت خانواده‌های آن‌ها شده است؟ ✔️دلایل حمایت شبکه‌های معاند جمهوری اسلامی از فرقه گنابادی چیست؟ ✔️پدر شهید حدادیان از مسئولین چه انتظاری دارد؟ در گفت‌وگوی اختصاصی مفاز با پدر شهید حدادیان بخوانید👇👇👇 bit.ly/2QWipz4 🇮🇷 @shahidhadadian74
17.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خاطره مجروح جنگی که او را دو بار پی‌در‌پی به سردخانه بردن ... !! 🔻برای پیوستن به شبکه روشنگری Mtv لینک زیر را لمس کنید: @Mtv_Mahboobi