🍂
🔻خوردن حلال،
بردن حرام
#طنز_جبهه
مثل همۀ بسيجيان دو تكه تركش خمپاره برداشته بودم كه به يادگار با خودم ببرم منزل
برگ مرخصي ام را گرفتم و آمدم دژباني. دل و جگر وسايلم را ريخت بيرون، تركش ها را طوری جاسازی كرده بودم كه به عقل جن هم نمی رسيد ولی پيدايش كرد. 😥
پرسيد : « چند ماه سابقه منطقه داری؟» گفتم :« خيلی وقت نيست » گفت : «شما هنوز نمی دانی تركش، خوردنش حلال است بردنش حرام؟ 😳»
گفتم: « نمی شود جيرۀ خشك حساب كنی و سهم ما را كه حالا نخورده ايم بدهی ببريم !😅»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻تنها با گراز
قسمت چهارم
اکبر کاظمی
روز دوم رسیده بود، آفتاب بالا آمد و چشم انتظاری من برای کمک رفقایم و شاید هم برای مرگ و مردن شروع شد.
آن روز صدای عراقیها بیشتر از روزهای قبل روی اعصابم بود. به هر سختی که بود، آن روز را هم شب کردم؛ در حالی که سردی هوا وحشیانه به جانم افتاده بود. مهرماه بود اما سرمایش کم از سرمای استخوانسوز زمستان نداشت. دندانهایم طوری به هم میخورد که هر لحظه احساس میکردم فکم درحال شکستن است. روی برگها خوابیده بودم اما هر چند دقیقه یکبار از این پهلو به آن پهلو میشدم. گاهی هم روی شکم میخوابیدم. تا آمد صبح شود، صدبار این دنده و آن دنده شدم.
روز سوم بود که احساس کردم داخل پای چپ که روی مین رفته، خبرهایی است. ابتدا توجهی به آن نکردم ولی کار به جایی رسید که مجبور شدم زخمم را باز کنم. کلاه را که از پایم درآوردم دیدم گندیده بود و کرمها هم از بسته بودن فضا استفاده کرده و برای خودشان عروسی گرفته بودند.
وقتی با این صحنه مواجه شدم، کلاه را پرت کردم آن طرف و با چوب به جان زخمم افتادم. در همین حین یادم آمد بچه که بودم و پسرعمویم دستش را بریده بود، به او گفته بودند روی زخمش ادرار کند تا خونش بند بیاید. این فکر که از بچگی در ذهن من مانده بود، باعث شد من هم چنین کاری بکنم بلکه خونش بند بیاید و زخمم هم ضدعفونی بشود.
بعد از آن هم آستین پیراهنم را پاره کردم، شستم، یک سرش را گره زدم و بعد پایم را داخل آن گذاشته و با همان بند پوتین محکم بستم. مدتی که گذشت احساس کردم کرمها باز برگشتهاند. وقتی پایم را باز کردم خیلی ناباورانه دیدم کرمهای این دفعه خیلی بزرگتر از کرمهای قبلی هستند و انگار که از خون من تغدیه کرده باشند، چند سانت رشد کردهاند. تصمیم گرفتم روزی چندبار با ادرار زخمم را ضدعفونی کنم شاید فایدهای داشته باشد. از طرف دیگر هم دوست داشتم بمیرم ولی نمیمُردم.
روز چهارم یا پنجم بود که از داخل جوی آبی که کنارش افتاده بودم، سروصدایی بلند شد. با خودم گفتم حتما عراقیها دارند شنا میکنند. همینطور که صدا لحظه به لحظه به من نزدیک میشد، چشمم به یک گراز خیلی بزرگ افتاد که داخل آب بود.
ادامه دارد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
به این تصویر خیره شو و تمام عاشقانه های دنیا را ببین..
این چشمان یک مادر شهید است
وقتی برایش خبر پیدا شدن پیکر پسرش را بعد از ۲۸ سال آوردند
خیره شده به دستان همسرش
که میلرزد
و میگرید...!
مادر شهید محسن نبوی بعد از شنیدن خبر بازگشت پیکر فرزندش😔
➕ راهیان نور👇
🆔 @Rahianenoor_News
#۲۲ذےالحجہ 🗓
💫همچو میثم همه هستم به سر دار برم
همه هست و همه نیستم به فدای تو علی
🔴شهادت ميثم تمار
در اين روز در سال ۶۰ ه.ق جناب ميثم تمار به دليل وفاداری به خاندان پیامبر اسلام به دست ابن زياد به دار آويخته و به شهادت رسيد.
📚 (اعلام الوري: ج ۱، ص ۳۴۳. قلائد النحور: ج ذي الحجة، ص ۴۱۶. منتخب التواريخ: ص ۱۳۱. مراقد المعارف: ج ۲، ص ۳۴۰. وقايع المشهور: ص ۲۴۰)
🏴سالروز شهادت عاشقانه و مظلومانه یار شیدا دل ولایت جناب میثم تمار گرامی باد.
➕ راهیان نور👇
🆔 @Rahianenoor_News
💟 آیت الله بهجت(ره): در بین تمام مستحبات ، دو عمل است که بی نظیر می باشد و هیچ عملی به آنها نمےرسد.
✨۱- نماز شب
✨۲- گریه بر امام حسین (ع)
🌺 شهید مهدی زین الدین: ما باید حسین وار بجنگیم, حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه حسین وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی... هرگاه شب جمعه شهدا را ياد کرديد آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد می كنند....
🌺 لایوم کیومک یا اباعبدالله
خواهر شهید جهاد مغنیه می گفت: مادر من یک زن فوق العاده ست. وقتی خبر شهادت بابا (عماد مغنیه) رسید رفت دو رکعت نماز خوند. و تا دید ما با دیدن پیکر بابا بی تاب شدیم، خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ات رو به اسارت نبرد و به ما جسارت نکرد. و اینگونه ما آروم شدیم... خبر شهادت جهاد که رسید، باز مادر غیر مستقیم ما رو آروم کرد، صورت جهاد رو بوسید و گفت: ببین دشمن چه بر سر جهادم آورده، البته هنوز اربا اربا نشده، لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع) ... ما هم از خجالت آروم شدیم...
🌺 شهیداحمد کاظمی: اگر می خواهید تاثیر گذار باشید... اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید؛ ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم...
🌺اینجا قیامته!؟
با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.شهید ڪه شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا (س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: "مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره"؟ بالاخره حرف زد گفت: "مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاست. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید". گفتم:,اندازه ظرفیت پایین من بگو...
🌿فڪر ڪرد و گفت: "همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم" بهش گفتم:"چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره"؟ نگاهم ڪرد و گفت: "مهدی!
"همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید..." برشی لز زندگی شهید جعفر لاله
🌺مثل دشمنای امام حسین(ع)
تانک عراقی آتش گرفت. یه سرباز خودش رو از تانک پرت کرد بیرون. گیج گیج بود. نگاهی به اطرافش کرد. سر جاش ایستاد و قمقمه اش رو برداشت. شروع کرد به آب خوردن. یکی از بچه ها نشانه رفت طرفش. علی اکبر زد زیر اسلحه اش و گفت: چی کار کمی کنی؟ مگه نمی بینی داره آب میخوره؟ نگذاشت بزندش گفت: شما مثل امام حسین (ع) باشید، نه مثل دشمنای امام حسین (ع)...روایتی از زندگی شهید علی اکبر محمد حسینی
🌺یا حسین شهید
داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته های بعثی تبادل می کردیم که ژنرال عراقی گفت: چند تا شهید هم ما پیدا کردیم، تحویلتون میدیم یکی از شهدایی که عراقی ها پیدا کرده بودند پلاک نداشت. سردار باقر زاده پرسید: از کجا می دونید این شهید ایرانیه؟ اینکه هیچ مدرکی نداره! ژنرال بعثی گفت: با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روی اون نوشته بود: «یا حسین شهید»، فهمیدیم ایرانیه...
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
تحول در سپاه و جنگ ۱
💢 محسن رضایی:
انگیزه بسیار قوی و ذهنیت من درباره جنگ این بود که اگر جنگ خاتمه یابد کشور تا مدتی طولانی به آرامش و ما به وضعیت باثباتی خواهیم رسید. زمانی هم که به فرماندهی سپاه منصوب شدم، ابتدا شهید کلاهدوز را به منطقه فرستادم و از او خواستم که در عملیات ثامنالائمه(ع) شرکت کند که ایشان از آنجا مرتب مطالبی را به من منتقل میکردند و گاه از آقای ظهیرنژاد بهدلیل صحبتهایش گلایه کرده، میگفتند زمانیکه به تهران آمدم درباره او با شما حرف خواهم زد.
💢 باوجود ارتشیبودن، خود وی، از هماهنگی با ظهیرنژاد خسته شده بود. بعد از آن ایشان ماندند و من که 10، 15 روز بود به فرماندهی سپاه منصوب شده بودم صلاح ندانستم که در منطقه حاضر شوم، ولی بعد از شهادت ایشان من به گلف آمدم. [تصمیم داشتم] کاری کنیم که نتبیجهاش دو برابر عملیات قبلی باشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂