.
رتبهای هرڪَز ندیدم بهتر از افتادڪَی
هرڪه خودرا ڪم زما میداند، ازما بهتر است...!!
.
با من ڪـه به چشمِ توڪَرفتارم و محتاج
حـــرفی بزن اے قلبِ مرا برده به تاراج..!!
.
میجویمت
به نام و نشانی
ڪـه نیستی
دیرآشناے من ،
تو همانی ، ڪـه نیستی... ....
نزدیڪـتر ز تو به توام این عجب
ڪه تو دور از منی و
خویش ندانی ڪــه نیستی...
میجویمت
به باغ خیال وُ
ڪَـمان وُ وهم ،
در ڪـوچههاے دل، به ڪَـمانی
ڪـه نیستی....!!
.
تو را
به آغوش ڪشیدم ،
و بعد از آن به هر آغوشی
دست رد زدم....
ماهی اے
ڪه آرامش دریا را
تجربه ڪرده
محال است دلش را به تنگ ڪوچک
ڪنار پنجره خوش ڪند...!!
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_15✨
مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت.
رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیشازحد راضی بود.
روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه میگذشت.
خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم.
فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار میکرد میرفت.
گاهی همسایهها پارچه های چادری یا پیراهنی میآوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصلهام سر میرفت.
البته درآمد کمی هم برایم داشت.
یکی از روزها که چادر یکی از همسایهها را با چرخ خاله طیبه میدوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد.
نمیدانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم.
شاید خاطره ی همان روزی که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد.
مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت:
_ خیلی خوشآمدی بفرمایید.
و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_16✨
_سلام....
خاله طیبه درحالیکه نگاهم میکرد گفت:
_ ایشون خواهرزاده من هستن....
فرشته جان....
بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم.
و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزیکه برای او کاسهی آشی بردم، انداخت.
نمیدانم چرا کمی هول شدم.
یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟
وقتی دیدم نمیتوانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالیکه با یک سینی چای وارد اتاق میشد گفت:
_ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی.
نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد.
_بله میخواستم یه پیراهن برام بدوزی.
_میشه پارچه تون رو ببینم.
از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید.
_ اینه خیلی دوسش داشتم...
اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه....
وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی.
_باشه...
اگر اجازه بدید اندازهها تون رو بگیرم.
مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخخیاطی ام بود، برداشتم و درحالیکه اندازههای اقدس خانم را میگرفتم،
در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
بدان که
هرچیزی را کاریست
از اعضای بدن آدمی
دیده را دیدن و گوش را شنیدن.
کارِ دل عشق است،
تا عشق نَبُوَد بیکار بُوَد...
#احمد_غزالی
.
در دلم
عاشقانه ای آرام
غنچه میڪند هر صبح
به مانند ڪَل میخڪ
میپیچد بر ساقه احساسم
شڪوفه میڪند بهار در وجودم
دوباره زنده میشوم
و میروم تا اوج خواستنت ...!!
.
صدایت
آرامش ِ
چشمهے ؏شـق ست
جوشیده از مهر لایزال
جارے بر رڪَـههاے تُرد احساس.....
رَساترین پژواڪــ
ڪَذشته از هفت اقلیم ؏ـاشقی
نشسته بر بال نسیم ،
ڪه
زمزمهوار
در ڪَـوش جان
نغمه ؏شـق سر میدهد
و من را عُزلت نشین سایه سار تبسم
چشمانت میڪـند.....!!
.
نمیدانم ڪـه را دیدم
ڪه از خود میرود هوشم
جنون آهسته میڪَـوید:
مبارڪــ باد!در ڪَـوشم....،!!
.
اونجا ڪـه وحشی بافقی میڪَـه:
ما چون ز درے
پاے ڪـشیدیم ،
ڪـشیدیم.....
امید ز هر ڪـس ڪـه
بریدیم ....بریدیم
دل نیست ڪـبوتر ڪـه چو
برخاست نشیند.....
از ڪَـوشهٔ
بامی ڪــه
پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا ڪـه رماندے وُ
رمیدیم ، رمیدیم...!!
.
بی رحمی است اینڪه نخواهی ببینمت
می دانم اینڪه چشم به راهی ببینمت
ڪَـیسوے خویش را یله ڪن؛ بافه بافه ڪـن
تا ماه تر میانِ سیاهی ببینمت.....
در شام من ستارهے دنباله دار باش
چرخی بزن ڪـه نامتناهی ببینمت....
در چاه سینه -اے دل غافل- چه میڪنی...؟
بیرون بیا - ڪبوتر چاهی - ببینمت.....
در غرفههاے نقش جهان چون صدا بپیچ
تا در شڪوه و شوڪت شاهی ببینمت...
چندےست خو ڪَـرفته دلم با ندیدنت
عمرے نمانده است؛ الهی ببینمت...!
.
شرح این آتشِ جان سوز نڪَفتن تا ڪی؟
سوختم ، سوختم این راز نهفتَن تا ڪی.؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸او فاطمـۂ ثانـے و در حجـب و حیا
✨الگـوے تمام دختـران؛ معصومہ
میلاد مظهر عفت و نجابت، خواهر امام هشتم حضرت معصومه (س) مبارک باد😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماهِ قم!
کام شیرین میکند عمریست سوهانِ شما♥
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_17✨
به همین دلیل، گوشم به حرفهای خاله طیبه و اقدس خانم بود.
_خب از یونس چه خبر؟....
شنیدهام که بسلامتی برگشته.
اقدس خانم آهی کشید و گفت:
_ ای بابا طیبه جان.... چی بگم....
اگه بگم یک روز هم نشده درستوحسابی ببینمش، باور میکنی؟!....
همهاش این طرف و اون طرفه....
ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده....
راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون....
چقدر خوشمزه بود!
خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید :
_ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود.....
گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایهها....
ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد.
هنوز داشتم اندازههای اقدس خانم را میگرفتم که خاله طیبه گفت:
_البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی.
_واقعا؟!
دستانم خشک شد و نگاهم جلب خاله طیبه.
_آره ....
انگار همین آقا یونس ما اون روز محکم میخوره به سینی آش و کاسه آش از دست فرشته میافته زمین....
با شنیدن همین حرف خاله طیبه دستانم شل شد و درحالیکه پشت سر اقدس خانم ایستاده بودم، چشمغرهای به خاله طیبه رفتم.
اما او بیتوجه به اخم و تخم من ادامه داد :
_خلاصه کاسه آش از دست فرشته میافته و فرشته هم برای جبران اون کاسه آش یه کاسه آش دیگه براتون میاره....
اما نمیدونم چی شد که کاسه آش عاطفه خانوم رو هم فرشته اشتباهی داده به آقا یونس....
خلاصه شما قسمت تون بود دو تا کاسه آش بخورید....
هر چقدر چشمغره رفتم فایده نداشت که نداشت!
خاله طیبه تمام ماجرای آن روز را برای اقدس خانم تعریف کرد.
فقط من بودم که داشتم حرص میخوردم چون اقدس خانم و خاله طیبه بلند بلند داشتند میخندیدند.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_18✨
بالاخره وقتی اندازههای اقدس خانم را گرفتم و درون دفتر خیاطی ام نوشتم، نشستم روی زمین و دفترم را با حرص روی فرش گذاشتم.
اما دریغ از توجه خاله طیبه!
با لبخندی نمایشی که تنها وسیلهای برای پنهان کردن حرص و عصبانیتم که از دست خاله طیبه بود گفتم :
_خاله طیبه جان... چایی سرد شد.
خاله طیبه باز هم خندید و گفت :
_خلاصه که اقدس جان این پسر شما زده کاسه آش ما رو ریخته....
یه کاسه آش به من ضرر زده....
دیگه خودت میدونی چی جوری باید پول اون یه کاسه آش رو ازش بگیری....
شوخیه بیمزه ی خاله طیبه باعث خنده اقدس خانوم شد و من درحالیکه ابروهایم را بالا میانداختم تا خاله طیبه دیگر ادامه ندهد، به زحمت با لبخندی اجباری گفتم:
_ چایتون سرد شد اقدس خانم.
اقدس خانم هم که انگار بدش نمیآمد دنباله ی کلام خاله طیبه را بگیرد و این بحث را ادامه دهد، گفت :
_خلاصه ببخشید دیگه طیبه جان...
شما هم ببخش فرشته خانم....
این یونس من اونقدر عجله داشته که خودش اومد برام تعریف کرد....
گفتش که یه دختر خانمی از خونه خاله طیبه برامون آش آورد، من چنان خوردم به کاسه آش که همهاش حیف و میل شد.
با تعجب به حرفهای اقدس خانم گوش میدادم که دستش را روی مچ دستم گذاشت و ادامه داد :
_دیگه ببخشید فرشته جان....
یونس برام تعریف کرد چقدر شما عصبانی شدی...
مثل اینکه چادرت هم کثیف شد.
شرمنده و با خجالت از رفتار تند آن روز سرم را پایین انداختم.
_نه چیزی نشد...
یک کم پایین چادرم فقط کثیف شده بود....
منم یهکم زود عصبی شدم، ببخشید.
اقدس خانوم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
_این چه حرفیه دخترم....
مقصر پسر عجول من بود....
خلاصه بعد از این همه مدت برگشته و کاراش رو داره تندوتند انجام میده....
واسه همین هم عجله داره....
فک کنم بازم میخواد بره. نمیدانم چرا در آن لحظه زبانم باز شد به این پرسش که :
_کجا میره؟... سربازه؟
و اقدس خانم باز سربلند کرد.
نگاهش در چشمانم نشست که جواب داد:
_ نه .... خدا آخر و عاقبتش رو ختم بخیر کنه.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
سلام دخترِ باران، سلام خواهرِ ماه
بهشت را به همین سادگی تصرّف کن
#سیدحمیدرضا_برقعی
#میلاد_پر_برکت_حضرتمعصومهسلاماللهعلیها🎊
شوق نماز شکر پدرها چه محشر است
وقتی خبر رسیده که نوزاد دختر است
دختر چه دختریست کریمه مطهر است
در یک کلام مظهر الله اکبر است
ریحانه بهشتی موسی بن جعفر است
••
.
عرضی ندارم بانو
فقط یادت باشد امروز که دختری
در آینده مادر دختر دیگری هستی
و روزی میآید که مادر بزرگ میشوی
پس جدا از همه ناپاکیها، تو پاک بمان!
روزت مبارک🌱
#روز_دختر
.
•••