eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
274 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 نگاهم به صورت نیکان افتاد. با آن چشمان درشت و ابروی مشکی ، لحظه ای متعجب شد. چهره ی بدی نداشت ، لااقل جذاب بود اما نه برای من که عاشق ماهان بودم. آهی کشیدم و چشم غره ای نصیب کسی کردم که تمام ناکامی های عشقی ام را مسبب بود. _چیه مارال جان ؟ ... اخماتو وا کن عزیزم... نا سلامتی عروس خانومی. زیر لب جواب دادم : _مرده شور همچین عروسی رو ببرند. انگار نجوایم را شنیده بود . لبش را عمدا گاز گرفت و با آن لبخند ذوق زده ای که برای من ، دلیلی نداشت ، قیافه اش بیشتر به شخصیت فیلم های طنز یا هندی و عاشقانه میخورد تا شوهر من! بد بختی که یکی دو تا نبود. مانده بودم در عزای شروع این زندگی اجباری و تحمیل شده چه خاکی توی سرم بریزم و کسی که باید بالاجبار شوهرم میخواندمش ، سرخوش و ذوق زده از این ازدواج ، یا بهتر است بگویم ذوق زده از این بُرد رقابتی ، با احساسات فوران کرده اش ، داشت تارهای نازک اعصابم را یکی یکی پاره میکرد. باز برای باز کردن اخم های گره کرده ام ، فکر دیگری کرد. دست دراز کرد سمتم و نیشگونی از گونه ام گرفت که بلند و حرصی ، دادی را که سر زمانه و بدشانسی هایم نزدم ، سرش خالی زدم : _نیکااااااان. هیچ دلخور نشد. تازه انگار خوشحالم شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡