♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقدوم📜
نگاهم به صورت نیکان افتاد. با آن چشمان درشت و ابروی مشکی ، لحظه ای متعجب شد.
چهره ی بدی نداشت ، لااقل جذاب بود اما نه برای من که عاشق ماهان بودم.
آهی کشیدم و چشم غره ای نصیب کسی کردم که تمام ناکامی های عشقی ام را مسبب بود.
_چیه مارال جان ؟ ... اخماتو وا کن عزیزم...
نا سلامتی عروس خانومی.
زیر لب جواب دادم :
_مرده شور همچین عروسی رو ببرند.
انگار نجوایم را شنیده بود .
لبش را عمدا گاز گرفت و با آن لبخند ذوق زده ای که برای من ، دلیلی نداشت ، قیافه اش
بیشتر به شخصیت فیلم های طنز یا هندی و عاشقانه میخورد تا شوهر من!
بد بختی که یکی دو تا نبود.
مانده بودم در عزای شروع این زندگی اجباری و تحمیل شده چه خاکی توی سرم بریزم و کسی که باید بالاجبار شوهرم میخواندمش ،
سرخوش و ذوق زده از این ازدواج ، یا بهتر است بگویم ذوق زده از این بُرد رقابتی ،
با احساسات فوران کرده اش ، داشت تارهای نازک اعصابم را یکی یکی پاره میکرد.
باز برای باز کردن اخم های گره کرده ام ، فکر دیگری کرد.
دست دراز کرد سمتم و نیشگونی از گونه ام گرفت که بلند و حرصی ، دادی را که سر زمانه و بدشانسی هایم نزدم ، سرش خالی زدم :
_نیکااااااان.
هیچ دلخور نشد. تازه انگار خوشحالم شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡