eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
280 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
. در دلم عاشقانه ای آرام غنچه می‌ڪند هر صبح به مانند ڪَل میخڪ می‌پیچد بر ساقه احساسم شڪوفه میڪند بهار در وجودم دوباره زنده می‌شوم و می‌روم تا اوج خواستنت ...!!
‍ . صدایت  آرامش ِ چشمه‌ے ؏شـق ست جوشیده از مهر لایزال جارے بر رڪَـه‌هاے تُرد احساس..... رَساترین پژواڪــ ڪَذشته از هفت اقلیم ؏ـاشقی نشسته بر بال نسیم ، ڪه زمزمه‌وار در ڪَـوش جان نغمه ؏شـق‌ سر می‌دهد و من را عُزلت نشین سایه سار تبسم چشمانت می‌ڪـند.....!!
. نمیدانم ڪـه را دیدم ڪه از خود میرود هوشم جنون آهسته می‌ڪَـوید:
مبارڪــ باد!
در ڪَـوشم....،!!
. اونجا ڪـه وحشی بافقی میڪَـه: ما چون ز درے پاے ڪـشیدیم ، ڪـشیدیم..... امید ز هر ڪـس ڪـه بریدیم ....بریدیم دل نیست ڪـبوتر ڪـه چو برخاست نشیند..... از ڪَـوشهٔ بامی ڪــه پریدیم، پریدیم رم دادن صید خود از آغاز غلط بود حالا ڪـه رماندے وُ رمیدیم ، رمیدیم...‌!!
. بی رحمی است این‌ڪه نخواهی ببینمت می دانم اینڪه چشم به راهی ببینمت ڪَـیسوے خویش را یله ڪن؛ بافه بافه ڪـن تا ماه تر میانِ سیاهی ببینمت..... در شام من ستاره‌ے دنباله دار باش چرخی بزن ڪـه نامتناهی ببینمت.... در چاه سینه -اے دل غافل- چه می‌ڪنی...؟ بیرون بیا - ڪبوتر چاهی - ببینمت..... در غرفه‌هاے نقش جهان چون صدا بپیچ تا در شڪوه و شوڪت شاهی ببینمت...‌ چندےست خو ڪَـرفته دلم با ندیدنت عمرے نمانده است؛ الهی ببینمت...!
. شرح این آتشِ جان سوز نڪَفتن تا ڪی؟ سوختم ، سوختم این راز نهفتَن تا ڪی.؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸او فاطمـۂ ثانـے و در حجـب و حیا ✨الگـوے تمام دختـران؛ معصومہ میلاد مظهر عفت و نجابت، خواهر امام هشتم حضرت معصومه (س) مبارک باد😍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ به همین دلیل، گوشم به حرف‌های خاله طیبه و اقدس خانم بود. _خب از یونس چه خبر؟.... شنیده‌ام که بسلامتی برگشته. اقدس خانم آهی کشید و گفت: _ ای بابا طیبه جان.... چی بگم.... اگه بگم یک روز هم نشده درست‌وحسابی ببینمش، باور میکنی؟!.... همه‌اش این طرف و اون طرفه.... ممکنه باز دوباره بره و سه چهار ماه دیگه برگرده.... راستی طیبه جان، بابت آش هم خیلی ممنون.... چقدر خوش‌مزه بود! خاله طیبه با یادآوری خاطره ی آش دوباره خندید : _ نوش جانت... یه کاسه آش که بیشتر نبود..... گفتم یه کم آش درست کنم بدم به همسایه‌ها.... ترسم از این بود که مبادا خاله طیبه بخواهد اشتباه آن روز را باز هم به زبان بیاورد اما وقتی سکوت کرد، خیالم از این بابت راحت شد. هنوز داشتم اندازه‌های اقدس خانم را می‌گرفتم که خاله طیبه گفت: _البته ناخواسته اون روز شما استثنا شدی و دو تا کاسه آش گرفتی. _واقعا؟! دستانم خشک شد و نگاهم جلب خاله طیبه. _آره .... انگار همین آقا یونس ما اون روز محکم می‌خوره به سینی آش و کاسه آش از دست فرشته می‌افته زمین.... با شنیدن همین حرف خاله طیبه دستانم شل شد و درحالی‌که پشت سر اقدس خانم ایستاده بودم، چشم‌غره‌ای به خاله طیبه رفتم. اما او بی‌توجه به اخم و تخم من ادامه داد : _خلاصه کاسه آش از دست فرشته می‌افته و فرشته هم برای جبران اون کاسه آش یه کاسه آش دیگه براتون میاره.... اما نمی‌دونم چی شد که کاسه آش عاطفه خانوم رو هم فرشته اشتباهی داده به آقا یونس.... خلاصه شما قسمت تون بود دو تا کاسه آش بخورید.... هر چقدر چشم‌غره رفتم فایده نداشت که نداشت! خاله طیبه تمام ماجرای آن روز را برای اقدس خانم تعریف کرد. فقط من بودم که داشتم حرص می‌خوردم چون اقدس خانم و خاله طیبه بلند بلند داشتند می‌خندیدند. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ بالاخره وقتی اندازه‌های اقدس خانم را گرفتم و درون دفتر خیاطی ام نوشتم، نشستم روی زمین و دفترم را با حرص روی فرش گذاشتم. اما دریغ از توجه خاله طیبه! با لبخندی نمایشی که تنها وسیله‌ای برای پنهان کردن حرص و عصبانیتم که از دست خاله طیبه بود گفتم : _خاله طیبه جان... چایی سرد شد. خاله طیبه باز هم خندید و گفت : _خلاصه که اقدس جان این پسر شما زده کاسه آش ما رو ریخته.... یه کاسه آش به من ضرر زده.... دیگه خودت می‌دونی چی جوری باید پول اون یه کاسه آش رو ازش بگیری.... شوخیه بی‌مزه ی خاله طیبه باعث خنده اقدس خانوم شد و من درحالی‌که ابروهایم را بالا می‌انداختم تا خاله طیبه دیگر ادامه ندهد، به‌ زحمت با لبخندی اجباری گفتم: _ چایتون سرد شد اقدس خانم. اقدس خانم هم که انگار بدش نمی‌آمد دنباله ی کلام خاله طیبه را بگیرد و این بحث را ادامه دهد، گفت : _خلاصه ببخشید دیگه طیبه جان... شما هم ببخش فرشته خانم.... این یونس من اون‌قدر عجله داشته که خودش اومد برام تعریف کرد.... گفتش که یه دختر خانمی از خونه خاله طیبه برامون آش آورد، من چنان خوردم به کاسه آش که همه‌اش حیف‌ و میل شد. با تعجب به حرف‌های اقدس خانم گوش می‌دادم که دستش را روی مچ دستم گذاشت و ادامه داد : _دیگه ببخشید فرشته جان.... یونس برام تعریف کرد چقدر شما عصبانی شدی... مثل این‌که چادرت هم کثیف شد. شرمنده و با خجالت از رفتار تند آن روز سرم را پایین انداختم. _نه چیزی نشد... یک کم پایین چادرم فقط کثیف شده بود.... منم یه‌کم زود عصبی شدم، ببخشید. اقدس خانوم لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. _این چه حرفیه دخترم.... مقصر پسر عجول من بود.... خلاصه بعد از این همه مدت برگشته و کاراش رو داره تندوتند انجام می‌ده.... واسه همین هم عجله داره.... فک کنم بازم می‌خواد بره. نمی‌دانم چرا در آن لحظه زبانم باز شد به این پرسش که : _کجا میره؟... سربازه؟ و اقدس خانم باز سربلند کرد. نگاهش در چشمانم نشست که جواب داد: _ نه .... خدا آخر و عاقبتش رو ختم بخیر کنه. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دخترِ باران، سلام خواهرِ ماه بهشت را به همین سادگی تصرّف کن 🎊
شوق نماز شکر پدرها چه محشر است وقتی خبر رسیده که نوزاد دختر است دختر چه دختریست کریمه مطهر است در یک کلام مظهر الله اکبر  است ریحانه بهشتی موسی بن جعفر است
•• . عرضی ندارم بانو فقط یادت باشد امروز که دختری در آینده مادر دختر دیگری هستی و روزی می‌آید که مادر بزرگ می‌شوی پس جدا از همه ناپاکی‌ها، تو پاک بمان! روزت مبارک🌱 . •••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صدایت موسیقیِ زیباے هستی‌ست ڪه صبح ها نوازش میڪند جان و دلم را و نڪَاهت آفتابِ زندڪَی بخشی‌ست ڪه خواب را از من می رُباید واینڪَونه است صبح‌هاےِ من....       آرے بهشت میشود                  هر ثانیه‌ام باتو.....!!
. من عجائب الحب، أنهم یستطیعون سرقة القلب من داخل الجسد و یترکونا أحیاء..! «از شڪَـفتی‌هاے ؏شـق این است ڪه آنها می‌توانند قلب را از داخلِ بدن بربایند و ما را زنده رها ڪـنند..!»
. تو ڪیستی ڪه من اینڪَونه بی‌تو بیتابم؟ شب از هجوم خیالت نمی‌برد خوابم... تو چیستی ڪه من از موج هر تبسم تو؛ بسانِ قایقِ سرڪَشته روے ڪَردابم ...!!
.. شربتِ لعلِ لبَت بود شفایِ دل ما به عبث ما ز پیِ نسخه‌یِ عطار شدیم ...!!
. دلم می‌خواهَدَت مانند دِیمی خشڪ، باران را و یا مانندِ دل‌تنڪَان، نسـیمِ بیشـه‌زاران را به ڪَیسویَت بده تابی میـانِ رقص انـدامَت پریشان‌تَر ڪن این دیوانه‌ٔ زار و پریشان را ...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ و من نفهمیدم معنای این جمله یعنی چی و فوری خاله طیبه بحث را عوض کرد. _اقدس جان چایی ات یخ کرد... ولش کن این حرفا رو.... شما هم خانمِ خیاط، چایی تو بخور، برو سر چادر عاطفه خانم که امروز بعدازظهر باید تحویلش بدی. اقدس خانوم چایش را خورد و من درحالی‌که به پشت چرخ‌خیاطی برمی‌گشتم و مشغول دوخت‌ودوز چادر عاطفه خانوم می‌شدم، گه گاهی به اقدس خانوم نگاهی می‌انداختم. اقدس خانوم که چایش را خورد رفت و من ماندم و خاله طیبه. این‌بار کنجکاوی‌ام باز گل کرد. _خاله این پسر اقدس خانوم کجا میره؟ خاله طیبه ابرویی بالا انداخت و گفت: _ چه معنی میده دختر اینقدر فضول باشه! خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و درحالی‌که نخ‌های اضافی چادر عاطفه خانوم را با بشکاف می‌بریدم گفتم: _ خب برام جای سوال بود.... خودش گفت می‌خواد بره.... من هم وقتی گفتم کجا، درست‌ و حسابی جوابم رو نداد که چه‌کاره است! خاله طیبه نفس عمیقی کشید: _ ای بابا چی بگم.... اینم دردش مثل درد مادر و پدرتوئه.... ساواک دنبالش هستن.... توی کارای سیاسیه.... جوون مردم از این خونه به خونه هی اسباب‌کشی می‌کنه... هی، چی بگم والا. از بعدازظهر همان روز، وقتی چادر عاطفه خانم را به او تحویل دادم، رفتم سراغ دوختن پیراهن اقدس خانم. اما تمام فکرم پیش حرف‌های او با خاله طیبه بود. دوخت‌ودوز یک پیراهن زنانه آن‌هم برای منی که از صبح تا شب کارم دوختن پیراهن بود، تنها دو روز وقت برد! مخصوصاً که تمام سر دوزی‌ها را خاله طیبه برایم انجام می‌داد و تنها برش و دوختن پیراهن با من بود. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ وقتی پیراهن اقدس خانم تمام شد، خاله طیبه با دادن یک بشقاب چینی به من گفت: _ اینم بشقاب اقدس خانمه.... خدا می‌دونه از کی خونه ی من مونده، وقت نکردم یه تُک پا برم خونه‌شون و بشقاب رو بدم.... حالا که این پیراهن رو دوختی به بهونه‌ی همین پیراهن برو خونه‌شون و هم بشقاب رو بهش بده، هم پیراهنش رو. متعجب نگاهش کردم. _خب چه کاریه!.... من نمیرم، خودش باید بالاخره بیاد پیراهنش رو تحویل بگیره... اون موقع شما هم بشقاب رو بهش بده، منم پیراهنش رو بهش میدم. خاله طیبه که با شنیدن این حرف من انگار کمی گیج شده بود نگاهم کرد. _خب حالا زودتر بهش بدی چی می‌شه؟! مگه اون روز نگفت این پارچه رو خیلی دوست‌ داره.... خوشحال می‌شه زودتر بهش بدی.... برو چادرت سر کن ، برو. با اصرار خاله طیبه هم بشقاب چینی و هم لباس اقدس خانم را برداشتم و سمت خانه اقدس خانم رفتم. نمی‌دانم چرا همین‌که پشت در خانه اقدس خانم ایستاده‌ام، با یادآوری خاطره ی روزی‌که خاله طیبه آش درست کرده بود، باز خنده‌ام گرفت. زنگ در را زدم و کمی بعد درحالی‌که منتظر بودم یا اقدس خانم یا شاید هم همان پسره‌ی عجول در را باز کند با دیدن اخم‌های محکم پسری جوان که تنها یک‌بار او را دیده بودم و می‌دانستم برادر یونس است، مواجه شدم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌