eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
296 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چنگک های بغض سنگینی داشت تمام ماهیچه ی گلویم را ، زیر فشار پنجه نامرئی اش می فشرد . _نمیتونم ... برو باشگاه ... امروز من اینجا موندگار شدم . مقابل من روی پنجه های پایش نشست. دستش را دیدم که آرام سمت صورتم جلو آمد . حدسش سخت نبود . سر پنجه های دست مردانه اش زیر چانه ام نشست و سرم را کامل بالا آورد . فوری چشم بستم و با بغض گفتم : _ولم کن نیکان. چنان نفس بلندی کشید و بازدم نفسش را فوت کرد که فهمیدم بدجوری صورتم داغون شده است و شکست بغض سخت و سنگ گلویم . _نیکان برو باشگاه بزار راحت باشم . _راحت باش ... شاید من مقصرم که این بلا ، امروز سرت اومد . هنوز چشم بسته بودم و جوی مذابی از اشک چشمانم روی صورتم روان بود که صدای گوشی موبایل نیکان برخاست و چند ثانیه بعد صدای نیکان خط و خشی بر همان آرامش چند ثانیه افکارم کشید: _بله . صدای مادر را از پشت خط تلفن نیکان تشخیص دادم . می گریست که گفت : _تو رو خدا نذار مینو برگرده خونه ... پدرش اگر مینو رو ببینه سرشو از تنش جدا میکنه ... بذار چند وقتی پیش تو باشه . حس کردم تک تک سلولهای تنم ، با شنیدن این حرف مادر ، مثل یک بلور شیشه‌ای خورد و خرد شد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم و صدای این شکستن را در گلو خفه کردم. _چشم ... خیالتون راحت ... هرچی شما و پدرش امر کنید من اطاعت می کنم. دلم باز گرفت . من این اجبار لعنتی را نمیخواستم . نمیخواستم به زور به نیکان تحمیل شوم ، اما انگار تقدیرم بر روی اجبار مهر خورده بود و مادر باز گفت : _کاش مخفیانه عقد نمی کردید ... خدا فقط میدونه چه بلایی قراره سرش بیارن ... آخه این چه کاری بود کردید شما ؟! نیکان پف بلندی کشید و باز خرده شیشه های تیز غرورم را با تمام وجودم با تن پر دردم در آغوش کشیدم ، بلکه مقابل نیکان ته مانده ای از غرور برایم باقی بماند . نیکان موبایلش را قطع کرد . حتی از پشت پلک های بسته ام هم می توانستم سنگینی نگاهش را که هنوز روی صورتم بود حس کنم . _بلند شو لباستو عوض کن ... فکر کنم موندگار شدی ... همینو میخواستی آره ؟ نمیدانم‌ چرا همان تک جمله آخر را به کنایه برداشت کردم و با حرص صدایم بالا رفت: _ آره من همینو میخواستم ... چشم گشودم و نگاهم مستقیم در نگاه خیره ی نیکان نشست . جدی بود ولی پشت آن جدیت ، غم نگاهش را مخفی می کرد که ادامه دادم : _میخواستم بی آبرو بشم ... میخواستم منو از خونه بندازن بیرونو بیام التماس تو رو بکنم که من و توی خونت جا بدی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حتی لحظه ای نگاهش را از من نگرفت و تنها چنگی به موهایش زد و چرخید تا شانه‌اش تنها زاویه دیدم باشد . _ انگار یکی نمیخواد ما این بازی رو تمومش کنیم . و بعد همراه نفس پری ادامه داد : _و اون یکی ، نه من هستم و نه تو ... شاید مارال باشه . از شنیدن این حرفش تنم لرزید. مارال! نیکان تنهایم گذاشت تا چند دقیقه آن همه بغض تلمبار شده را بشکنم . اول صدایم آرام بود و هق هق هایم کوتاه و خفه . اما وقتی اشکانم جاری شد و افکارم پروبال گرفت ، صدایم فریاد شد . تا آن روز به یاد نداشتم که آنقدر تحقیر شده باشم . صدای فریادم ، باران را بیدار کرد و نیکان را دوباره به اتاق کشاند . نیم نگاهی به من که سرم را از او برگردانده بودم انداخت و رفت سمت باران . باران را در آغوش کشید و بی معطلی با لحنی جدی گفت : _باران رو حاضر کن میریم بیرون . بی توجه به حرفش ، بینی ام را بالا کشیدم که صدایش بلندتر شد: _ با توام ... _من نمیام ... حوصله ندارم . ناگهان فریاد کشید : _مگه من حوصله دارم با دیدن اون سر و صورت تو و شنیدن حرف های دانیال و مادرت ... دارم دیوونه میشم ... میگم بلند شو . حالا انگار صاحب اختیارم نیکان بود . به اجبار او برخاستم و باران را از آغوشش کشیدم که یک لحظه بازویم را با پنجه های قوی و مردانه اش اسیر کرد : _ببخشید ... من نباید صبح اون حرفا رو بهت می زدم ... باور کن که ... نگذاشتم ادامه دهد: _ اشکالی نداره . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ و خودم را عقب کشیدم و جمله اش را ناتمام رها کردم . باران را حاضر کردم و فقط از سر اجبار همراه نیکان شدم . خدا را بابت دودی بودن شیشه های ماشین نیکان شکر کردم وگرنه حتی سوار ماشین هم نمی شدم . باران را روی پایم گذاشته بودم و در حالی که در بین سکوت من و نیکان تنها صدای اثبات باران شنیده می شد ، صدای اصوات نامفهوم باران بود ، به فکر فرو رفتم که یک لحظه نیکان سر چرخاند سمت ‌من و فوری پرسید: _ شنیدی ؟! سرم سمتش چرخید: _ چی رو ؟ _ شنیدی باران چی گفت ؟! اخمی از تعجب کردم : _ نه نشنیدم چی گفت . نیکان با ذوق راهنما زد و کنار خیابان توقف کرد و در حالی که باران را سمت خودش می چرخاند گفت: _ بگو بابا ... باران در حالی که با آن عروسک کوچک پلاستیکی میان دستانش بازی می‌کرد با مکث گفت: _ با .... با بی اختیار پوزخند زدم که اخم نیکان را به دنبال داشت : _صبر کن الان میگه ... بگو با با . نیکان چنان با مکث ، با با را ادا می‌کرد که نتیجه‌اش چیزی جز همان تکرار با از طرف باران نبود . این بار خنده ام گرفت که سرم را از نگاه نیکان چرخاندم سمت پنجره تا با اخم روی صورتش توبیخ نشوم و زیر لب زمزمه کردم : _دو تا با ، با مکث که نمیشه بابا ! نیکان بازدمش را محکم فوت کرد و گفت: _اصلا بگو مینو ... می نو . این بار سرم چرخید سمت باران و گوشهایم تیز شد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ جدی جدی کنار خیابان ، منتظر باز شدن زبان شیرین و کودکانه باران بودیم ؟! که بگوید بابا یا مینو ؟! داشت از تکرار اسمم از زبان نیکان ، با مکث خنده دار ، دوباره خنده ام می گرفت که باران با همان لحن کودکانه و شیرین گفت : _نی نو ... و به جای من که هنوز در شوک بودم ، نیکان بلند و با شوقِ گفت : _دیدی ... بگو مینو ... نی نو . و باز باران تکرار کرد: _ نی نو ... و این بار یادم رفت . فراموشی گرفتم انگار ، همه خاطرات تلخ آن روزم پاک شد از سرم . با شوق فریاد زدم و باران را محکم به سینه ام فشردم و بی دلیل شاید می‌گریستم و زیر لب زمزمه : _ فدات بشم که اسم منو اونقدر شیرین به زبون میاری. و نیکان که انگار دیگر دنبال آموزش نامش به باران نبود ، بلند و پر انرژی گفت : _شام مهمون منی ... دخترم امروز زبون باز کرده ! _ با این قیافه ، شام کجا بریم ؟! چشمکی زد : _ اون با من . نیکان کلی غذا سفارش داد و بعد همراه هم به خانه برگشتیم . شیرین زبانی باران ، تمام مدت سر هر دوی ما را به خودش گرم کرد و غم هایم را برای لحظاتی از جان و تنم ربود . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ به خانه که رسیدیم ،غذا گرفته بودیم و دست پر به خانه آمدیم اما ، برخلاف همیشه نیکان گفت: _ پشت میز غذا نخوریم ... سفره بنداز . این تغییر عادت ناگهانی ، کمی غافلگیرم کرد . ولی برای باران بهتر بود . سفره کوچکی پهن کردم و پارچه مخصوص کودک را کنار سفره روی زمین برای باران . هر سه کنار سفره نشستیم و پیشبند باران را که بستم ، ظرف غذایش را که سوپ ساده‌ای بود ، جلوی دستش گذاشتم ، تا بازی بازی با انگشتان دست خودش ، غذا بخورد . با آنکه نیکان حرفی نزده بود و باران با شیرین زبانی اش مرا آرام کرده بود ، اما پای سفره که نشستم ، بغضم گرفت : _ممنون نیکان. سرش بالا آمد سمت من و نگاهش را از غذا گرفت و به من دوخت : _بابت؟! مانده بودم بین کلماتی که هیچ کدام حس غریب درونم را تفسیر نمیکرد. می‌گفتم بابت اینکه مرا به خانه‌ات راه دادی ؟ یا اینکه در مقابل مادرم و دانیال از من حمایت کردی ؟ یا شرط و شروط دانیال را پذیرفتی ؟. سکوتم طولانی شده بود و نگاه نیکان همچنان منتظر جواب . دست آخر وقتی جوابی نگرفت ، خودش کلامم را تفسیر کرد . _ برات سخته که بخوای کنار من بمونی؟! _نه ولش کن ... بحث در موردش بی‌فایده است ... غذاتو بخور. دوباره با قاشق و چنگال تکه ای از کبابم را با برنج همراه کردم و به دهان گذاشتم. طعم خوبی داشت و با دورچین پک غذا و آن کلم بنفش های خرد شده ، طعم بهتری هم پیدا می‌کرد . نگاهم یک لحظه سمت باران رفت . چقدر با مزه غذا میخورد ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ با آنکه در بشقابش فقط سوپ مخصوص خودش را ریخته بودم اما طوری با زدن سر انگشتان دستان کوچکش ، درون کاسه سوپ ، انگشتانش را به دهان می گذاشت و می مکید ، که از دیدن این صحنه زیبا ، سیر نمیشدم . البته گاهی هم سمت سفره خیز بر می داشت و می خواست پاتکی به غذای من و نیکان بزند که با این کارش ما را میخنداند و با مقابله نیکان ، دست خالی بر می گشت . بعد از شام و تشکر از شام دعوتی نیکان ، سفره را جمع کردم و با آنکه احساس شرمندگی و حقارتی در وجود خودم احساس می‌کردم که نمی خواست دست از سرم بر دارد ، سمت ظرفشویی رفتم و مشغول شستن ظرف ها شدم که صدای موبایل نیکان توجهم را جلب کرد . حدس می‌زدم باید پدرم باشد و قلبم از شنیدن صدای نیکان ایست کرد . سلامی رسمی گفت و لحظه نگاهش بی اختیار با چشمانم تلاقی کرد . بعد فوری سمت اتاقش رفت . حسم میگفت پدرم است . توان شستن ظرفها را از دست دادم و همان جا پای سینک ظرفشویی خشک شدم . از شدت اضطراب نه می توانستم سمت اتاق نیکان بروم و نه احساس حقارت و تحقیر اجازه می‌داد با او روبرو شوم. دلم به اندازه یک دنیا پر بود از اشک و بغض ، تکیه به کابینت زدم و همانجا پنجه هایم را در هم گره کردم و چشم بستم. همراه با نفس های سنگین از بغض ، منتظر بازگشت نیکآن شدم که صدای باز شدن در اتاقش شنیده شد . چشم گشودم برای دیدن . سمت آشپزخانه آمد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ ورودی آشپزخانه ایستاد و کف دست راستش را روی سنگ کابینت گذاشت و همراه با یک نفس بلند گفت: _ چه بخوای یا نه بالاخره این طوری شد ... پدرت خیلی از هردومون دلخوره ... به من گفت ؛ خودت دختر داری ، اگه یه نفر همچین کاری با دخترت کنه ، تو چه کار می کنی ؟ لبم را زیر دندانم گرفتم ، که او نفس حبس شده‌اش را محکم در هوای آشپزخانه فوت کرد و ادامه داد: _ دو ماه به ما مهلت داد تا از این فرصت استفاده کنیم ... بعد از دو ماه یا باید عقد کنیم یا ... سخت بود بپرسم ولی به هر حال با هر سختی که بود پرسیدم: _ یا چی؟! نگاهش از من فرار کرد: _ یا دیگه پاتو خونه پدرت نمیزاری. حس کردم خفه شدم . سنگینی بغض توی گلویم سنگین شد ، و داشت خفه ام میکرد . تکیه به کابینت بودم که سُر خوردم سمت زمین و بلند گریستم و نیکآن با نگاه پر غمش خیره به من ماند و شاید با غم من همراه شد. زبانم به اعتراض ، با ناله و اشک باز شد: _چرا آخه ... چرا اجبار ؟! ... من این اجبار رو نمیخوام. نیکان قدمی به سمتم برداشت . _ مگه من میخواستم؟ ... هیچ کی اجبارو نمی خواد ... بالاخره اتفاقی هست که افتاده. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ دلم می خواست حصار دور احساسم را بشکنم و بگویم ؛ این اجبار برای من سخته ، چون تو منو نمیخوای . قلبم تند تند میزد و اشکانم تمآمی نداشت که نیکان جلوتر آمد و باز طبق عادت روی پنجه های پایش نشست مقابل من. _بس کن مینو ... یعنی انقدر زندگی با من برات سخته؟! حلقه های آبی نگاهم را سمت چشمانش سوق دادم . غم نگاهش را می‌دیدم ولی علتش را نه . _چی میگی !؟ ... معلومه که نه . عصبی پوزخند زد : _چرت نگو ... معلومه که هست ... تو فقط باران رو میخوای ... تو از من متنفری .... معلومه که نمیتونی دو ماه تحملم کنی . لحظه ای چشمه ی اشکانم خشک شد و نگاهم مات چشمانش . انگار کلمات صحبت‌های او بیشتر بوی اجبار میداد . اجباری که انگار از سمت من به او تحمیل شده بود. _فکر نکن نمیدونم ... از همون روزی که گفتی بیا به هم یه مهلت بدیم به خاطر باران گفتی ... تو حتی حاضر بودی به خاطر باران ، دیرتر به خونه بری و قطعاً صدتا کنایه و طعنه هم بشنوی اما باز هم برات هیچ مهم نبود. نگاهم توی صورتش بود . باورم نمی شد که او بیشتر از باران نیاز به توجه ام داشت و تمام آن سه ماه فقط انکار کرده بود! _نیکان! صدایش عصبی بالا رفت : ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ _نیکان چی ؟! ... من اونقدر بدبخت هستم که با اون که تمام زندگیم مارال بود اما ، از همون روز اول زندگی مشترک با مارال هم فهمیدم که مارال منو نمیخواد ... و حالا هم که باز یک نفر رو می خوام ، اون یه نفر منو بخاطر بچه ام میخواد. تمام جملات حرفش را در ذهنم کنار زدم و تنها قلب و حواسم را روی همان یک جمله " حالا که باز یک نفر رو می خوام " گذاشتم . یعنی آن یک نفر من بودم ؟! نگاهم هنوز مات او بود که لبانم به آهستگی تکان خورد : _من ... من تمام مدت فکر میکردم ... خودم رو بهت تحمیل کردم. این بار نوبت او بود که سکوت کند و تنها نگاهش در چشمانم چرخ بزند . این اعتراف ناخودآگاه نیکان داشت ، زوایای تاریک ذهنم را روشن می کرد . همان جایی که ، درست همان نقطه‌ای که ، یک فکر ممنوعه را محبوس کرده بودم . همان جایی که تمام علت ها و دلیل های اثباتی علاقه ام به نیکان را ، در صندوقچه ای مهر و موم کرده ، در کنج تاریک ذهنم ، قفل زده بودم ، تا مبادا بعد از ۵ ماه ، من بی قرار و عاشقشم بمانم و او مرا نخواهد. و حالا انگار دستی نامرئی ، قفل این صندوقچه را باز کرده بود . دوباره افکارم پروبال گرفت . قلبم تند زد . چشمانم در چشمانش خیره مانده و حس گرمی در خون رگهایم جوشش کرد . من دوستش داشتم و تمام مدت انکار کرده بودم . به خاطر غرورم . به خاطر انکار خودش و به خاطر خیلی چیزهای دیگر . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ لبانم بین لبخند و بغض ، بین غم و شادی درگیر بود و می لرزید و اشک در چشمانم می جوشید که به زحمت گفتم : _حرف دلتو یه بار بهم بزن ... اگه بدونم که منو به چشم پرستار باران ... یا یه مزاحم توی زندگیت نمیبینی ... من این زندگی رو می خوام . بلند نفسش را فوت کرد و بعد از مکثی خیره در آسمان آبی نگاهم زمزمه کرد: _اشتباه کردی مینو ... قلبم لرزید . حس کردم در یک آن ، تمام قلبم به تکه‌های ریز خورد شد و او ادامه داد: _اشتباه کردی ، اون روز خودتو به شکل مارال گریم کردی ... من از تو فرار کردم چون ، نمیخواستم تو رو مارال ببینم ... فکر کنم ، تو هم نمی خواستی که برای من ، به چشم مارال دیده بشی . سرم را آهسته به تایید حرفش تکان دادم و او با جرعه جرعه نگاهی که آنشب رنگ عجیبی به خود داشت ، و به خورد جانم میریخت ، آهسته گفت: _مینوی زندگی من باش لطفا. و انگار با بغض گلویش درگیر بود و همچنان سرسختانه مبارزه می‌کرد برای نشکستن . _من و باران کنارت آرومیم ... ما توی این سه ماه درست مثل یه خانواده بودیم .... اما من نمیخوام که فقط به خاطر باران تو زندگی من باشی . نفس گرفت و ادامه داد : ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ _می خوام به خاطر من هم بخوای که تو زندگیم بمونی ... من هم به اندازه باران بهت نیاز دارم. هر قدر که او موفق بود بغضش را فرو بخورد ، من ناموفق بودم . دیگر حس تحقیری نمانده بود . دیگر غروری نبود که بخواهم ، خودم را به خاطرش از اعتراف دور نگه دارم . دستانم را دور گردنش گره زدم و با صدای بلند گریستم . توان گفتنم نبود و لزومی هم به گفتن نبود . گاهی احساس نباید فدای کلمات شود . ادا شدن کلمات ، احساس را حیف می کند . همان حس و حال عجیب هردویمان ، آنقدر قابل درک بود که نیازی به گفتن نباشد . بارآن با قدم های تاتی گونه‌اش ، سمت ما آمد و لبانش را با بغض کودکانه‌ای جمع کرد . نیکان در حالی که با دستانش مرا سمت آغوشش کشیده بود ، رو به باران گفت: _نی نو گریه می کنه ... میبینی ، بگو نی نو گریه نکن. و زبان شیرین باران باز شد به آن اسمی که گرچه مینو نبود ، اما ادای با مزه‌اش از زبان کودکانه باران ، مرا به خنده واداشت: _نی نو... دستم را سمت باران دراز کردم و هر سه در آغوش نیکان چند دقیقه‌ای ماندیم . من با اشک . باران با بغض و نیکان با حس حمایتی که داشت ، آهسته ما را در دایره تنگ دستانش اسیر کرد . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن شب اولین شب آرامش زندگیم بود. بعد از کتک مفصلی که از دانیال خوردم و جای دردش که هنوز روی صورتم بود ، این شیرین ترین اتفاقی بود که تلخی های گذشته را شست . ساعت 12شب بود . ب اران خوابیده و من و نیکان روی مبل کنار هم نشسته بودیم . شانه به شانه ی هم . دو لیوان چای ریخته بودم و دلم باز می خواست ، تکیه به بازویش دهم و احساس کنم که حامی من است . خیلی با خودم جنگیدم که سرم را تکیه بازویش ندهم ولی نشد . در یک آن ، سرم به بازویش چسبید و همراه با نفسی که باز داشت تند می شد گفتم: _هیچ فکر نمیکردم یه روز ... کنار کسی باشم که از اخماش ، از عصبانیت هاش ، حتی از طرز رفتارش ، بدم میومد . خندید : _خودتو فراموش کردی ! .... فکر کردی من یادم میره سر در اتاقت چطور به من توپیدی ؟ و بعد ادای صدای مرا در آورد : _میشکنه در اتاقم ... میشکنه . خنده ام گرفت. _ خب داشتی ... در اتاق مرا میشکستی . قد و قامتم در برابر او ، کوتاهتر بود. به همین خاطر برای دیدن نگاهش ، سرم سمت سرش بالا آمد و او هم از کنار شانه‌اش نگاهم کرد و گفت : _خب من که گفتم اگر بشکنم دوباره یه در برات میخرم و دوباره سر جای در قبلی میذارم ... اما تو اونقدر کله‌شق بودی که سر یه در اتاق ، کنار من واستادی و هی گفتی ؛میشکنه ، میشکنه ... یه طوری که انگار یکی ندونه ، فکر میکرد ، هر شب در اتاقتو بغل میکردی و می خوابیدی! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ صدای خنده اش برخاست که مشتی محکم به بازوی او زدم : _ هوی چی میگی ... یادت باشه ، من روی هر در اتاقی حساسم ها ...شوخی نکن . کف دستش را روی گیجگاهم گذاشت و سرم را کشید سمت صورتش و بوسه ای روی موهایم زد. حس کردم نابود شدم. آتش گرفتم . شاید هم آتشگاهی شدم از عشق . کی انقدر عاشقش شدم ، که حتی روز و زمان و ساعتش یادم نبود ؟! آن شب تا دیر وقت حرف زدیم اما موقع خواب نه او مرا دعوت به اتاقش کرد و نه من همراهش رفتم . او به اتاق خودش رفت و من سمت اتاق باران . 🍁دانیال🍁 تمام مدتی که در خانه پدر ماندم تا پدر بیاید و موضوع مینو را به او بگویم و حتی بعد از گفتن به پدر و بازگشت به خانه ، آیلار با من حرف نزد. مادر که فکر می کرد ، آیلار ، حتماً خیلی از رفتار من با مینو ترسیده ، و مدام به من غر میزد که ؛ چرا هوای زن باردار تو نداری ؟! اما من می‌دانستم قطعاً مشکلش چیز دیگری است . در راه بازگشت به خانه بودیم که پرسیدم: _ آیلار نمیخوای چیزی بگی ؟ مابین نگاهم به خیابان و او ، یک لحظه دقیق نگاهش کردم . چهره اش غمگین بود و با این پرسش من ، سرش را کامل از من چرخاند و با ناراحتی جوابم را داد: _با من حرف نزن دانیال. انتظار شنیدن این حرف را نداشتم . _چرا مگه من چیکار کردم ؟ همچنان که سرش سمت پنجره بود ، جوابم را داد: _ از تو اصلا توقع نداشتم . _چی رو توقع نداشتی ؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ یک لحظه سرش را سمتم چرخاند و نگاهم کرد: _ واقعا نمیدونی ؟!! _نه باور کن نمیدونم . این بار نیم تنه اش چرخید سمتم و گفت : _ تو باشگاه میری که ضرب و زور دستت رو روی ضعیف تر از خودت امتحان کنی ؟ . منظورت زدن مینوئه ؟! عصبی صدایش را سرم بلند کرد: _ بله ... طفلکی رو کشتی با اون ضرب و زور دستت. مصمم و قاطع گفتم : _حقش بود . صدایش این بار به مرز فریاد رسید: _حقش نبود دانیال . عصبی نیم نگاهی به او انداختم و باز سر حرفم ماندم : _حقش بود میگم ... دختره پرو رفته صیغه نیکان شده ! _از خدا جلو نزن دانیال ... وقتی خدا میگه ، زن مطلقه یا بیوه ، برای ازدواج مجدد ، نیاز به اجازه پدرش نداره ، تو چه کاره ای ... باز فریاد زدم : _من همه کارش هستم ... ثانیاً ازدواج نکرده صیغه شده . او هم فریاد زد : _صیغه هم یک نوع ازدواجه ،فقط زمان داره ، خودتو گول نزن . قانع که نشدم هیچ ، عصبی تر هم شدم: _آیلار دهنتو ببند ... الان عصبی هستم ، ممکنه یکی بزنم توی دهنت ها. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ فقط تهدید بود ولی او با بغض جواب داد : _بزن دانیال ... وقتی دیدم خواهرت رو اونطوری داری زیر لگد و مشت له میکنی ، همون موقع قلبم لرزید که ممکنه یه روزی هم منو همونطوری کتک بزنی. این حرفش مثل بمبی در وجودم منفجر شد و صدای فریادم بلندتر : _بهت میگم دهنتو ببند. سکوت کرد و آهسته گریه . اما اشتباه برداشت کرده بود . من دستم را هیچ وقت روی آیلار بلند نمی کردم . اما او خودش را با مینو مقایسه می کرد . به خانه رسیدیم . طاقت سکوت سنگینش را نداشتم و دنبال بهانه‌ای بودم برای حرف زدن و رفع سوءتفاهم‌ها . هر بلایی سرم مینو و زندگیش می آمد ، به من ربطی نداشت چون قطعاً خودش خواسته بود اما طاقت نداشتم به خاطر مینو ، دلخوری بین من و آیلار ، به وجود بیاید . لباس عوض کردم و در اتاق خواب منتظر شدم. کمی دیرتر از معمول آمد . گِن بارداری اش را درآورد و موهای بلندش را شانه کرد و طبق عادت هر شب بافت . لباس خوابش را پوشید و سمت تخت آمد . اما پشتش را به من کرد و من از این تغییر رفتار ناگهانی که انگار فقط خاص همان شب بود ، تعجب کردم. قطعاً به موضوع مینو برمی‌گشت . باز عصبی شدم : _آیلار ! _ بخواب دانیال ، خیلی ازت دلخورم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ حرصم گرفت اما التماسش را نکردم . من هم به تبعیت از او ، پشتم را به او کردم تا بخوابم . اما همین دلخوری کوچک ، باعث شد تا خواب از سرم بپرد . عادت کرده بودم که هر شب سرش را روی شانه ام تکیه بدهد و دستم را بگیرد و امشب بعد از مدتها ، خلاف هرشب ، جای سرش روی شانه‌ام و پنجه های ظریف دستش در کف دستم ، خالی بود و خواب مرا ربود . احساس موزی و مرموزی داشت قلبم را ذره ذره زیر فشار دندان‌های غیبی اش ، می جوید . آرام کمرم را به کمرش چسباندم و برای آن که فکر نکند قصد منت کشی دارم ، بلند گفتم: _ فکر نکن می خوام منتت رو بکشم ها . جوابی نداد . شاید خواب بود ولی وقتی کمی خودش را جلو کشید تا باز از من فاصله بگیرد ، فهمیدم که بیدار است . باز مثل قبل ، کمرم را به کمرش چسباندم و همانطور که پشتم به او بود گفتم : _ بگیر بخواب اینقدر تکون نخور . نشست روی تخت و از بالای سرم به من خیره شد : _جا واستون کم نباشه یه وقت!! کنایه می‌زد ولی خودم را به نفهمیدن زدم : _ نه من راحتم . نفس بلند و حرصی کشید و بالشتش را برداشت تا از تخت برخاسته از اتاق بیرون رود که فوری مچ دستش را گرفتم و گفتم : _ کجا ؟! _میرم تو پذیرایی بخوابم تا شما راحت باشی . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ محکم مچ دستش رو کشیدم سمت خودم که جیغ بلندی کشید : _آی دستم دانیال . مقاومتش در مقابل زور من کم بود . با دستانم او را محبوس سینه ام کردم و در کمال پررویی با اخمی طلبکارانه گفتم: _همینجا بگیر بخواب ... _ازت خیلی دلخورم . صدایش بغض بدی داشت . چشم گشودم و از آن فاصله کمی که با من داشت و سرش هنوز روی سینه ام بود ، نگاهش کردم : _باز چرا؟ با تعجب دوباره سوال را تکرار کرد: _ باز چرا ؟! ... دارم ازت میترسم دانیال ... همش فکر می کردم آدمای ورزشکار زورشان را سر آدم های عادی خالی نمی کنند ، ولی تو بهم ثابت کردی اینطور نیست . با اخم گفتم : _لازم بود امروز مینو ادب بشه . او هم با اخم جوابم را داد : _ یه سیلی هم براش کافی بود ... ولی تو وحشیانه ، کتکش زدی ... چرا نمیخوای قبول کنی کارت اشتباه بوده ؟ صدایم باز سمت امواج عصبانیت رفت . تارهای نازک اعصابم داشت تک‌تک پاره میشد که گفتم : _کار مینو اشتباه بوده ، نه من ... بی اجازه و اطلاع ما ، چه معنی میده که رفته صیغه نیکان شده ؟! پوزخندی زد و با دلخوری نگاهم کرد: _وقتی خودتو بالاتر از همه میدونی و کارهای خودتو درست و بی عیب ، کارهای بقیه رو اشتباه ، من دیگه چی بگم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ چند ثانیه نگاه هردویمان در هم گره خورد . بدون کلامی حرف زدن . تا اینکه باز من با پررویی که غریزه ذاتی هر مردی بود گفتم : _ بگو دوستم داری ... بگو تا خوابم ببره . لبخند نیمه‌ای به لبش آمد : _دوستت دارم ولی ازت دلخورم ... تو حتی توی ماشین هم منو تهدید کردی که میزنی . _فقط تهدید کردم . ابرویی بالا انداخت : _ ولی دلم شکست ، حتی بیشتر از مینو . انگار خلع سلاحم کرد . فوری کف دستم را پشت سرش گذاشتم و سرش را کج کردم سمت سینه ام و روی موهایش را بوسیدم : _بابا ولش کن مینو رو ... من می دونم آخرش با همین نیکان ازدواج میکنه . صدایش باز بلندتر شد: _ اگه میدونستی که آخرش با نیکان ازدواج میکنه ، پس چرا امروز اینجوری کتکش زدی ؟ کلافه از بحثی که از هر زاویه نگاهش می کرد ، من مقصر بودم ، دو دستم را بالا آوردم و گفتم : _آقا من تسلیم ... من غلط کردم ... راضی شدی ؟ نیم دایره لبخندش کامل شد که گفت: _دور از جون . نگاهم روی همان نیم دایره زیبای لبخند روی لبانش بود که پرسیدم : _حالا دلخوریت رفع شد ؟ فقط لبخند زد . جوابش قطعاً مثبت بود و من پررو بودم و خسته و دلم آرامش آغوشش را می خواست . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ با شیطنت نگاهش کردم و گفتم : _پس باز کن بافت موهاتو میخوام پریشونش کنم . خندید : _خیلی پررویی به خدا . _مخلصیم ... عادت همه ی مرداست . باز هم خندید و در حالی که کش پایین بافت موهایش را می کشید تا بافت موهایش را باز کند ، چشم در چشم من گفت : _یه قول بهم بده . _چی ؟ _ دیگه به زندگی مینو کاری نداشته باشی ... مینو بچه نیست ... تو هم به زندگیش کاری نداشته باش . قلبم تند تند میزد و از دیدن پنجه های باریک دستش که لا به لای پیچ و تاب بافت موهایش می‌رفت تا نظم این پیچ و تاب را بر هم بزند و دلم را با دیدنش به تب و تاب شیطنت میانداخت ، تسلیم خواسته اش شدم و گفتم : _ چشم . اما او باز ادامه داد: _ یه قول دیگه هم باید بهم بدی. _دیگه چی ؟ _از دل مینو در میاری ... امروز خیلی دلم به حالش سوخت . با صدای بلندی گفتم : _ای خداااا... _بگو باشه دیگه . _چشم ... این هم چشم . حالا انگار دیگر دلخور نبود و پیچ و تاب موهایش باز شده بود و شیطنت نگاهش دلم را می لرزاند که با یک جهش روی تخت نشستم و در حالی که او را با دو دستم احاطه میکردم ، گفتم : _حالا نوبت توئه که قول بدی . متعجب پرسید: _ چه قولی؟ با شیطنت نگاهش کردم : _این که دیگه موهاتو نبافی تا هر شب وسوسه ام کنه واسه پریشون کردنش . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ صدای خنده اش کل اتاقمان را برداشت و انگار حکم آزادی قلبم را صادر کرد . یک نفس بلند کشیدم تا از بند درگیری‌های فکری و ذهنی آن روز خلاص شوم که همان هم شد . آیلار با یک حرکت ، هم موهایش را پریشان کرد ، هم حال مرا . 🍁مینو🍁 سالگرد مارال رسید ... دو ماه مهلتی هم، که پدر به من و نیکان داد ، تمام شد . همه‌ی ما بدون هماهنگی سر خاک مارال جمع شدیم . من و نیکان و پدر و مادرش ، پدر و مادرم ، دانیال و آیلار که روزهای آخر بارداریش بود . دو ماه بود که مادر و پدر را ندیده بودم ، و با دیدنشان بغض توی گلویم نشست . جلو رفتم و سلام کردم ولی پدر ، جوابم را نداد و مادر سلام سردی کرد و بازویم را کشید و مرا از اجتماع خانوادگی دور کرد و گفت : -چی شد ؟ -چی چی شد ؟ -نتیجه‌ی این دو ماه . عینک دودی‌ام را کمی روی صورتم جا به جا کردم و از پشت شیشه‌ی دودی‌اش نگاهی به نیکان که باران را بغل کرده بود و بالای سر قبر مارال ایستاده ، انداختم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ -با شرطی که پدر گذاشته مگه غیر زندگی مشترک و عقد ، راه دیگه‌ای هم داریم ! مادر بغض کرده گفت : -خودت کارا رو خراب کردی مینو ... ما نمی‌خواستیم با اجبار ، تو و نیکان با هم ازدواج کنید ... به خدا ما هم دوست داشتیم بچه‌ی مارال زیر دست تو بزرگ بشه تا یه نفر دیگه ... واسه همین حتی قبل از رسیدن سالگرد مارال ، بهت گفتیم یه مهلت به خودت و نیکان بده ، اما منظورمون این نبود که تو به من و پدرت نگفته ، یواشکی بری صیغه‌ی نیکان بشی ... به خدا من توی این دو ماه هر شب واسه تو گریه کردم ... کدوم مادری دلش می‌خواد دخترش رو به زور ببنده به ریش یه مرد ! برای آرامش مادر هم که شده ، دستش را گرفتم و گفتم : -نگران نباش ... اجبار پدر ، چنان بد هم نبود ! -چطور ؟! -خب! ... باعث شد نیکان حرف دلش رو بزنه ... منم مجبور شدم غرورمو کنار بذارم و همه چی رو بهش بگم . مادر گریست اما اینبار با لبخند و در میان گریه‌اش گفت : -پدرت هم همینو مطمئن بود که مجبورت کرد ... می‌گفت این دو تا هر دوشون کله‌شق و لجبازن تا مجبور نباشن ، عقل و احساسشون به کار نمی‌افته . حالا نوبت من بود که با اشک به پدر که هنوز رو پنجه‌های پایش، سر خاک مارال نشسته بود، خیره شوم . بعد از مراسم مارال ، همراه آقای نام‌آور و مهین خانم به خانه‌ی آن‌ها رفتیم . مهین خانم از ماجرای من و نیکان خبر داشت و قطعا یه چیزهایی هم به همسرش گفته بود. اما تا آن لحظه سکوت آقای نام‌آور برای من احساس امنیتی داشت که انگار به آن نیاز داشتم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ قبل از خوردن ناهار وقتی در آشپزخانه ، به مهین خانم کمک می‌کردم ، آقای نام‌آور بلند صدایم زد : -مینو خانم . -بله . به سالن رفتم و مقابل مبل جناب نام آور ایستادم . نیکان سر پایین انداخته بود و با دیدن آن ژست سر به زیر ، که نمی‌شد از نگاهش چیزی حدس بزنم ، اضطراب گرفتم . -خب سالگرد مارال هم که تموم شد ... نیکان هم که می گه دو هفته بیشتر تا آخر مهلت عقد موقتتون نمونده . خجالت زده سرم را پایین انداختم . حالا فهمیده بودم چرا نیکان سربه زیر شده بود. تاب تحمل نگاه آقای نام آور را نداشتم که پرسید : -چی شد بالاخره ؟ نیکان اینبار سرش را بلند کرد و نگاهم . دو ماه کنارش بودم اما با آنکه اسم همسر روی تک تک روزهای آن دو ماه سایه انداخته بود ولی حتی یک شب هم کنار هم روی یک تخت مشترک ، نخوابیدیم . حس می‌کردم نیکان هنوز هم با این مسئله مشکل داشت . نیکان رفتارش خوب بود ...مهربان بود. حتی با قبل خیلی فرق کرده بود ، اما نمی‌دانم چرا حس می‌کردم هنوز از تنها شدن با من دوری می‌کند . نگاه جناب نام آور و نیکان روی صورت من بود . انگار من باید حرف می‌زدم و من فقط من من کنان گفتم : -اگه اجازه بدید توی همین هفته جواب می‌دیم . تازه آن لحظه بود که نگاه مهین خانم را هم دیدم . جناب نام آور نگاهش را به همسرش دوخت و گفت : -بفرما ... شما که گفتی این دو تا با هم مشکلی ندارند ! و انگار از خجالت آب شدم ، اما وقتی نیکان حاضر نبود حرف بزند ، من چرا باید حرف می‌زدم ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ آن ناهار چندان به من نچسبید . خسته از مراسم مارال و شنیدن حرف‌های بی نتیجه‌ی جناب نام آور به خانه برگشتیم . باران در راه خوابید و فرصت خوبی برای صحبت به هر دوی ما داد . باران را روی تختش گذاشتم و درحالیکه در اتاقش را آهسته می بستم ، چشمم به نیکان افتاد که باهمان پیراهن مشکی که هنوز به تنش بود ، نشست روی مبل . بی توجه به او سمت آشپزخانه رفتم ، که صدایش آمد : -مینو ... بیا کارت دارم . نمی دانم چرا دلم لرزید . برگشتم و مقابلش ایستادم . اشاره کرد کنارش بنشینم و نشستم . نگاهش به رو به رو بود که گفت : _چرا وقتی پدر ازت پرسید ، نتیجه چی شد ، هیچی نگفتی ؟ رگه های جدیت کلامش داشت عصبانیم می کرد . -تو خودت چرا نگفتی ؟ سرش اینباد سمت من چرخید : -چی بگم وقتی تو مرددی . اخم کردم : _من !! ...کی گفته من مرددم ؟! ... این تویی که مرددی ! پوزخند زد : _حرف مفت نزن خواهشا ... توی این دوماه حتی یه بار هم سرت داد نزدم ، باهات قهر نکردم ، هرحرفی زدی ، سعی کردم درکت کنم ... چرا باید مردد باشم ؟ نگاهم از چشمانش فرار کرد : _چون تو ، توی همین دو ماه حتی یه شب ازم نخواستی کنارت باشم ... اسم همسر و محرمیت شرعی همسر رو داشتم و داریم ولی اتاق مشترک نداریم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ خندید . خنده اش حرصم داد: _چرا میخندی ؟ چرخید سمتم ، درحالیکه دستش را روی تاج مبلی که روی آن نشسته بودیم ، میخواباند ، جواب داد : _منم دقیقا از همین رفتارت دلخورم ... دو ماه صبر کردم و گفتم ببینم کی خودت می آی پیش من ... با خودم گفتم باهات کنار می آم ، بهت زمان می دم ... باخودم گفتم شاید آمادگی پذیرش منو نداری . اینبار من خنده ام گرفت : _من ! ... من بیام پیش تو !... واسه چی خودمو واسه کسی که منو نمی خواد کوچک کنم ؟ بااخم لبخند زد : _کی گفته نمی خوامت ؟! سعی در کور کردن خط لبخندم داشتم : -رفتار این دو ماهت می گفت ، فقط به حرف نیست ،... رفتارت توی این دوماه خوب بود ، ولی اینکه تمام مدت فکر میکردم ، هنوز تو فکر مارالی و منو نمیخوای ... این جمله ی آخر ، لبخندم را که ربود هیچ ، پای بغض را هم به گلویم باز کرد . نیکان همراه با یک نفس بلند دستش را روی شانه ام گرفت و کشید سمت خودش . سرم روی سینه اش جای گرفت . دیگر افکارم عوض شده بود . مارال برایم فقط یک اسم بود و نیکان را دیگر همسر مارال نمی دیدم . من مینو بودم واقعا ؟!!! کسی که از شوهر خواهرش و رفتارهای عجیب و غریبش بیزار بود و حالا ... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡