لیله القدری به نام فاطمه 01.mp3
14.92M
#لیله_القدری_بنام_فاطمه ۱
✨مقام فاطمه در عرش، بقدری عظیم است،
که عُرَفا درکِ مقام او را؛
درکِ #لیله_القدر میدانند!
#لیله_القدری_بنام_فاطمه یعنی چه؟
#داستان_آموزنده
عـــــــــــالیه... 👌👌👌 با دقت بخونید 😍
نویسندهای مشهور، در اطاقش نشسته بود تک و تنها. دلش مالامال از اندوه قلم در دست گرفت و چنین نوشت:
"سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند.
مدّتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت.
در همین سال به سنّ شصت رسیدم و شغل مورد علاقهم از دستم رفت.
سی سال از عمرم را در این مؤسّسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم.
در همین سال درگذشت پدرم غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت. در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکیاش محروم شد.
مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود. از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد." و در پایان نوشت، "خدایا، چه سال بدی بود پارسال!"
در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که او متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهرهاش را اندوهزده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.
بی آن که واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد. اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.
نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود:
"سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم.
سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم.
حالا میتوانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزونتر صرف نوشتن کنم. در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آن که زمینگیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آن که در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت.
در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید.
اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند.
" و در پایان نوشته بود، "سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!"
نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد.
🔹در زندگی روزمرّه باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار میکند بلکه امتنان و شاکر بودن است که ما را مسرور میسازد.
✨به جمع ما بپیوندید👇👇
🌱مختص خانم هاست🧕
🆔https://eitaa.com/joinchat/1235222999Cb45ff44a2d
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
در زمانهای قدیم دزد ماهری بود
که با چند نفر از دوستانش باند سرقت
تشکیل داده بودند
روزى با هم نشسته بودند و گپ میزدند
که در حین صحبتهایشان سرکرده آنها گفت:
چرا ما همیشه با فقرا و آدمهای معمولى
سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را
از چنگشان بیرون میآوریم؟
بیائید این بار به خزانه سلطان دستبرد
بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد
البته دسترسى به خزانه سلطان هم
کار آسانى نبود، آنها تمامى راهها
و احتمالاتممکن را بررسى کردند
این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول
کرده بود تا سرانجام بهترین راه ممکن را
پیدا کردند و خود را به خزانه رساندند
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى
و اشیاء گرانبها بود
آنها تا میتوانستند از انواع و اقسام طلاجات
و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند
تا ببرند که ناگهان چشم سر کرده باند
به شىء درخشنده و سفیدى افتاد
که در زیر نور میدرخشید
او گمان کرد که آن شیء گوهر شب چراغ
است نزدیکش رفت آن را برداشت
و براى امتحان به سر زبان زد از شوری آن
فهمید که تکهای نمک سنگ است
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت
خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد
به طوری که رفقایش متوجه او شدند
و خیال کردند اتفاقى پیش آمده
یا نگهبانان خزانه باخبر شدهاند
خیلى زود خودشان را به او رساندند
و گفتند: چه شده؟ چه حادثهاى اتفاق افتاده؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهرهاش پیدا
بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندین
روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان
شدیم من ندانسته نمکش را چشیدم
دیگر نمیشود مال و دارائی پادشاه را برد
از مردانگى و مروت به دور است
که ما نمک کسى را بخوریم
و نمکدان او را هم بشکنیم و ...
آنها در آن سکوت سهمگین شب
بدون اینکه کسى بوئی ببرد
دست خالى به خانههایشان بازگشتند
صبح که شد چشم نگهبانان به درهاى
باز خزانه افتاد و تازه متوجه شدند
که شب قبل خبرهائی بوده است
سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى
رساندند و دیدند سر جایشان نیستند
اما در آنجا بسته هائی به چشم میخورد
آنها را که باز کردند دیدند جواهرات
در میان بستهها میباشد
بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد
خزانه را نبرده است وگرنه الآن خدا میداند
سلطان با ما چه میکرد!
بالاخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد
و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد
سلطان آنقدر اینکار برایش عجیب
و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان
گرفته و با خود میگفت: عجب!
این چگونه دزدى است براى دزدى آمده
و با آنکه میتوانسته همه چیز را ببرد
ولى چیزى نبرده است؟
آخر مگر میشود؟
چرا دلیل این کارشان چه بوده؟!
من هر جور که شده باید ریشه یابى کنم
و ته و توى قضیه را درآورم
و در همان روز اعلام کرد: هر کس شب
گذشته به خزانه آمده در امان است
او میتواند نزد من بیاید من بسیار مایلم
از نزدیک او را ببینم و بشناسم
این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها
رسید دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
سلطان به ما امان داده است برویم پیش او
تا ببینیم چه میگوید
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند
سلطان که باور نمیکرد دوباره با تعجب
پرسید: این کار تو بوده؟ گفت: آرى
سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى
و با اینکه میتوانستى همه چیز را ببرى
ولى چیزى را نبردى؟
گفت: چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر
شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت
سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم
و جوانمردی او شد که گفت: حیف است
جاى انسان نمکشناسى مثل تو
جاى دیگرى باشد
تو باید در دستگاه حکومت من
کار مهمى را بر عهده بگیرى
و سپس حکم خزانه داری را براى او صادر کرد
آرى او یعقوب لیث بود و چند سالى
حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را
تأسیس نمود
آیا ما هم امروزه حرمت نمک کسی را
نگه میداریم؟ حرمت نمک خدا را چطور!؟
✨به جمع ما بپیوندید👇👇
🌱مختص خانم هاست🧕
🆔https://eitaa.com/joinchat/1235222999Cb45ff44a2d
🟡 دعای بی نظیر صدیقه کبری سلاماللهعلیها
🔴 قَالَتْ اَلصِّدِّيقَةِ اَلطَّاهِرَةِ فَاطِمَةَ اَلزَّهْرَاءِ صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهَ سَيِّدَةِ نِسَاءِ اَلْعَالَمِينَ : اِلهى اَصْلِحْ دينىاَلَّذى هُوَ عِصْمَةُ اَمْرى وَاَصْلِحْ لى دُنْياىَ الَّتى اِلَيْها مَعادى وَاجْعَلِ الْحَياةَ زِيادَةً لى مِنْ كُلِ خَيْرٍ وَاجْعَلِ الْمَوْتَ راحَةً لى مِنْ كُلِّ شَرٍّ.
🟠 يكى از دعاهاى حضرت زهرا عليها السلام :
بارالها : دينم را كه ملاک و محور كار هاى من و دنيايم را كه خانه تلاش و معاش من و آخرتم را كه سرانجام من به سوى آن است اصلاح فرما ، و زندگيم را وسيله بركت و خير و مرگم را وسيله رهايى و راحتى از هر شرّ و بدى قرار ده.
📚فلاح السائل: ۲۳۸
.
🔅#پندانه
✍️ تعادل، راه رسیدن به حضرت حق
🔹روزی عارف کبیری در خانهاش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت:
چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!
🔸عارف نگاهی به او کرد و گفت:
خوش بگذران، با شادیات خدا را نیایش کن.
🔹لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
چه کنم تا به خدا برسم؟
🔸عارف گفت:
زیاد خوشگذرانی نکن!
🔹جوان تشکر کرد و رفت.
🔸یکی از شاگردانش که آنجا نشسته بود گفت:
استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
🔹عارف گفت:
سیروسلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را بهطرف راست و گاهی بهطرف چپ میبرد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!
💢به خاطر بسپار که تعادل و میانهروی یگانهراه حصول به خلوت حق میباشد.