🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #حکایت: پرسش از حضرت عیسی(ع)
#مثنوی_معنوی ، دفتر چهارم
شخصی هوشمند از حضرت عیسی (ع) پرسید:« در جهان هستی چه چیز ازهمه صعبتر و سختتر است؟»
حضرت عیسی (ع) فرمود:« خشم و غضب الهی سختترین چیز در جهان است که بر اثر آن دوزخ هم مانند ما به لرزه در می آید.»
فرد دوباره می پرسد:« چگونه می توان ازین خشم الهی در امان بود؟»
حضرت عیسی (ع) در پاسخش فرمود:« در صورتیکه خشم خود را در همان لحظه فرو خوری.»
مولانا در ادامه می فرمایند:« پس مامور سنگدل حکومت که خشمش از خشم حیوانات درنده هم بیشتر است چه امیدی به رحمت الهی دارد؟ مگر آنکه این آدم صفت زشت خود را ترک کند. هر چند که وجود این ماموران حکومتی هم امری لازم برای اداره جامعه است اما گفتن این حرف باعث ضلالت و گمراهی آنها میشود ( چون به بهانه اینکه وجودشان در جامعه لازم است از اعتدال پیش رفته و هوای نفس را در امور حکومت دخالت میدهند)
همانطور که در طبیعت ادرار هم وجود دارد و لازمه بقا موجودات است اما میدانیم که هرگز با آب گوارا یکسان نمیباشد.»
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #حکایت: به دنبال گنج حقیقت
📘 #مثنوی_معنوی ، دفتر ششم
🌐 منبع: سایت شمس و مولانا
مردی که ثروت هنگفتی به ارث برده بود، همه آن را به یکباره به هدر داد و به خاک سیاه فقر نشست. چون از شدت فقر دچار استیصال و دلشکستگی شد خالصانه رو به درگاه خدا آورد و به راز و نیاز پرداخت.تا آنکه شبی در خواب هاتفی بدو گفت:« هرچه سریعتر وطنت بغداد را به سمت مصر ترک کن تا در آنجا به خواستهات برسی.»
مرد با امید فراوان راهی سفر شدو چون به مصر رسید هیچ پولی برایش نمانده بود چاره ای جز گدایی ندید. اما چون این کار برایش سخت و سنگین میآمد تصمیم گرفت شب به گدایی برود تا کسی چهرهاش را نشناسد.در آن ایام چون محلههای مصر به خاطر وجود دزدان ناامن شده بود ، داروغه و شبگردانش شبها در کوچه ها کشیک داده و عابران را دستگیر میکردند. مرد غریبه شب به کوچه ای شد و هنوز مردد بود که بانگ گدایی سر دهد یا نه که داروغه او را دید و یقهاش را چسبید و او را به باد مشت و لگد گرفت که:« بگو همدستانت کجایند و قرار بود امشب به کجا دستبرد بزنید….»
مرد هم نالهکنان امان میخواست. داروغه لختی از ضرب و شتم ایستاد و مرد غریبه با سو گند فراوان گفت که:« والله من دزد نیستم و در پی چنین خوابی که دیدم از بغداد به مصر شدم و الخ…» داروغه که به خاطر لحن مرد به صدق گفتارش واقف گشت با تمسخر توأم با دلسوزی رو به او گفت:« آخر تو به خاطر یک رویا حاضر شدی اینهمه راه را طی کنی؟! آخر مردک عقلت کجاست؟! خود من بارها خواب دیدهام که در بغداد در فلان محله، در فلان خانه گنجی نهفته است، اما به آن خوابها توجهی نکردهام.» جالب بود که تمام نشانیهای داروغه با آدرس مرد در بغداد یکی بود. مرد فهمید گنجی که به دنبال آن آمده در شهر خود و در خانه خود قرار دارد و یافتن آن موقوف برین بوده که رنج سفر به مصر را تحمل کند. پس به بغداد شد و گنج را یافت و زندگیش را سامان داد.
منظور از حکایت اینکه:« گنج حقیقت در اندرون بشر است حال آنکه او سالها آواره اینجا و آنجاست.»
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #حکایت: طبیب و بیمار روانی
❇️ #مثنوی_معنوی ، دفتر ششم
🌐 منبع: سایت شمس و مولانا
شخصی بیمار نزد طبیب رفت. طبیب پس از گرفتن نبض او متوجه شد که او دچار نوعی بیماری روانی است. پس به او گفت: برای علاج خود اصلا امیالت را سرکوب نکن و هرچه خواستی در دم انجام بده. بیمار همین که پایش را از مطب بیرون گذاشت دلش خواست کنار جویباری برود و قدم بزند. در آنجا شخصی را دید که کنار جوی نشسته و گردنی پهن و صاف دارد. بیمار میل کرد پس گردنی محکمی نثارش کند. ابتدا خواست خودداری کند اما وقتی یاد پند طبیب افتاد دست خود را بالابرد و محکم پس گردن آن نگون بخت کوبید. مضروب از جا پرید و خواست تلافی کند اما دید که او شخصی لاغر و مُردنی است. پس از زدنش صرف نظر کرد و او را پیش قاضی برد.
وقتی قاضی شکایت آن شخص را شنید گفت: دادگاه بین زندگان حکم میکند و این شخص از فرط لاغری جزء مردگان است. پس قاضی رو به شاکی کرد و گفت: چقدر پول همراه داری؟ گفت: شش درهم. قاضی گفت: سه درهمش را به این شخص بده که فردی محتاج است. شاکی بابت این حکم ناعادلانه با قاضی مشغول جدال شد، که بیمار دوباره نگاهش به پشت گردن قاضی افتاد و دید برای سیلی خوردن مناسبتر از فرد قبلی ست. پس سیلی جانانهای هم نصیب قاضی کرد. شاکی با تمسخر رو به قاضی کرد و گفت: هر کس برای دیگران چاه کَنَد عاقبت خود نیز درآن گرفتار آید.
این حکایت ازپرنکتهترین حکایات مثنوی است.چند نمونه ازنکات آن:
مثلا آنجا که بیمار سیلی محکمی به آن شخص میزند، مولانا آن بیمار را بعنوان نمادی از شخصیت بیمار جامعه میداند که عموما میل به آزار دیگران دارند.
و بعد از آن به این نکته اخلاقی میپردازد که هر کس نتیجه اعمال خود را خواهد دید.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📒 #حکایت : شخصی که در خواب رویایی میبیند و تعبیر آن رویا را هم از وجود خویش میشنود.
🔰 #مثنوی_معنوی ، دفتر پنجم
✳️ منبع: سایت شمس و مولانا
صاحبْدلی در چلّۀ مراقبه نشسته بود که در خواب رویایی میبیند. او میبیند که یک ماده سگی حامله است و از درون شکم او، توله سگهایی که هنوز به دنیا نیامده بودند واق واق میکردند. او بسیار تعجب میکند و از خود میپرسد که چرا این بچه سگها در شکم مادر صدا میکنند؟ وقتی که صاحبْدل از این واقعه بیدار شد، حیرت و تعجب او هر لحظه بیشتر میشد. چون در چلّه بود و تنها بود و با کسی صحبت نمیکرد، نمیتوانست تعبیر آن واقعه یا رویا را از کسی بپرسد برای همین از درگاه خداوند تعبیر آن را درخواست کرد و گفت:« پروردگارا به خاطر این رویایی که دیدهام از انجام بقیه چله واماندهام و لطفا این مساله را برای من روشن کُن تا پَرهای من دوباره باز شوند و در باغ ذکر تو پرواز کنم.»
در این لحظه هاتف غیبی به او ندا داد که تعبیر این رویا این است:« آن صدای بچه سگها در شکم مادرشان قبل از تولد، لاف و ادعای جاهلانی است که هنوز از حجاب جهل بیرون نیامدهاند و حقیقت را ندیدهاند ولی شروع به سخنرانی کردهاند. بانگ سگ در شکم مادر زیان دارد چون نه به درد شکار میخورد و نه پاسبانی شب. آنها هنوز گرگی را ندیدهاند که جلوی آن را بگیرند یا دزدی را ندیدهاند که او را فراری بدهند. این کار آنها مانند کسی است که حرص و طمع ریاست و بلندی دارد و در حالی که در نظروری کُند و ناتوان است ولی در لاف زدن گستاخ است. او برای اینکه مشتری برای خودش جمع کند، بدون آگاهی و بصیرت، اصرار بر سخن گفتن دارد. او بدون اینکه ماه را دیده باشد، نشانیهای ماه را میدهد و برای به دست آوردن شهرت، صد نشان از ماه میدهد.»
نکتۀ خیلی جالب این داستان، جدا از مبحث اصلی آن که رسوایی مدعیان دروغین است، دو موضوع رویابینی و سپس شنیدن تعبیر رویا از وجود خود فرد است. چنین حالتهایی که نشان از ارتباط بسیار قوی با ناخودآگاه خود و گرفتن پاسخ سوالها و تعبیر رویاها از درون خود است، برای پژوهندگان علم روانشناسی و روانکاوی میتواند بسیار جالب باشد. دقیقا معلوم نیست که آیا مولانا چنین داستانی را جایی شنیده و خوانده است و سپس آن را نقل کرده یا اینکه شاید خودشان چنین خوابی دیدهاند و این شرح حال وقایع درونی خود ایشان است که از زبان سوم شخص نقل میکنند. کما اینکه در غزلیات نیز موارد زیادی دیده میشوند که گویی انگار شرح یک رویای بسیار عجیب میباشند.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📒 #حکایت : زیرکی لقمان
🔰 #مثنوی_معنوی ، دفتر دوم
لقمان که در ظاهر غلام و در باطن حکیمی دانا بود، خواجهای داشت که در هر کار با او مشورت میکرد. عادت خواجه این بود که هر طعام برایش میآوردند دست نمیزد مگر آنکه اول لقمه را لقمان بخورد. روزی خربزهای نزد خواجه آوردند. خواجه لقمان را صدا کرد و قاشی از خربزه را به او داد. لقمان خربزه را با اشتهای تمام خورد. قاش بعدی را هم همینطور و باز لقمان با اشتها آن را خورد تا اینکه فقط یک تکه از خربزه ماند. خواجه از اشتهای لقمان به اشتها آمد و خواست که شیرینی خربزه را خود نیز بچشد. همان که تکه خربزه را دردهان گذاشت از تلخی آن حالش بد شد. رو به لقمان گفت:« پس تو چگونه این خربزه تلخ را خوردی؟» لقمان گفت:« من که از دست تو نعمتهای فراوان خوردهام انصاف نباشد که بر تلخی خربزهای بیتابی کنم.»
این حکایت بیان میدارد که عاشق حقیقی کسی است که محنتهای رسیدن به معشوق را به جان پذیرد و بیتابی نکند چرا که شیرینی عشق تلخیها را شیرین میکند.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📜 #حکایت: پرسش از حضرت عیسی(ع)
🟧 #مثنوی_معنوی ، دفتر چهارم
🌐 منبع: سایت شمس و مولانا
شخصی هوشمند از حضرت عیسی (ع) پرسید:« در جهان هستی چه چیز ازهمه صعبتر و سختتر است؟»
حضرت عیسی (ع) فرمود:« خشم و غضب الهی سختترین چیز در جهان است که بر اثر آن دوزخ هم مانند ما به لرزه در می آید.»
فرد دوباره می پرسد:« چگونه می توان ازین خشم الهی در امان بود؟»
حضرت عیسی (ع) در پاسخش فرمود:« در صورتیکه خشم خود را در همان لحظه فرو خوری.»
مولانا در ادامه می فرمایند:« پس مامور سنگدل حکومت که خشمش از خشم حیوانات درنده هم بیشتر است چه امیدی به رحمت الهی دارد؟ مگر آنکه این آدم صفت زشت خود را ترک کند. هر چند که وجود این ماموران حکومتی هم امری لازم برای اداره جامعه است اما گفتن این حرف باعث ضلالت و گمراهی آنها میشود ( چون به بهانه اینکه وجودشان در جامعه لازم است از اعتدال پیش رفته و هوای نفس را در امور حکومت دخالت میدهند)
همانطور که در طبیعت ادرار هم وجود دارد و لازمه بقا موجودات است اما میدانیم که هرگز با آب گوارا یکسان نمیباشد.»
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📙 #حکایت : گوهر پنهان
🔸 #مثنوی_معنوی ، دفتر چهارم
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد:« ای خدای دانا و توانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟»
خداوند فرمود:« ای موسی! من میدانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب میکردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی میدادم. اما میدانم که تو میخواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را میدانی. این سوال از علم برمیخیزد. هم سوال از علم بر میخیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی میشود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمیخیزد.»
آنگاه خداوند فرمود:« ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید:« ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشهها را میبری؟»
موسی جواب داد:« پروردگارا ! در این خوشهها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانههای گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم میکند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم.» خداوند فرمود:« این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟» موسی گفت:« ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرمودهای.»
خداوند فرمود:« پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن میآفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود.»
خداوند گوهر پنــهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشــکار کرد پس ای انسانـ تو هم گوهر پنهان جــان خود را نمایـان کن.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📘 #حکایت: پرندهٔ نصیحتگو
✳️ #مثنوی_معنوی ، دفتر چهارم
یک شکارچی، پرندهای را به دام انداخت. پرنده گفت:« ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خوردهای و هیچ وقت سیر نشدهای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمیشوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو میدهم. اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانهات بنشینم به تو میدهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم.» مرد قبول کرد.
پرنده گفت:«پند اول اینکه سخن محال را از کسی باور مکن.»
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست..
گفت:« پند دوم اینکه هرگز غم گذشته را مخور.برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.»
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت:« ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متاسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. وگرنه با آن ثروتمند و خوشبخت میشدی.»
مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و نالهاش بلند شد.
پرنده با خنده به او گفت:« مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟
پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟»
مرد به خود آمد و گفت:« ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.»
پرنده گفت:« آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم.»
پند گفتن با نادان خوابآلود مانند بذر پاشیدن در زمین شورهزار است...
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️