eitaa logo
نوای کتاب
157 دنبال‌کننده
82 عکس
9 ویدیو
6 فایل
تمـام زیبایـے‌های هستے دࢪ آغوشـ گلواژه‌های ڪتابــ نمایانــ مےشود؛ دࢪ حــــال ࢪشـــد هستــــــــــــیم؛ انتشاࢪ فقط با ذڪࢪ منبــع
مشاهده در ایتا
دانلود
part28.mp3
3.55M
پـایـانــــ
🎶📚 🎶📚 کاش یکبار هم ما شـکوفه می‌دادیم ما که این هـــمه هرس شـــده ایم... 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📝 : ابوالمشاغل 🖋 نویسنده: پرســیدم: یعنی این جنــگ کی تمام خواهـد شد؟ شنیدم‌ کسی گفتـــ: وقتی یاد بگیریــم که سرهایمان‌ را، از نفیـــر گلوله‌های عابر، به غریـزه ندزدیــم؛ بلکه در این حالــ نیز به اراده امــکان انتخابــ بدهیم. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 کمی از کتابــ مترجم: هنگامی که به بصــره رسیدم به مسجدی رفتم که امامت آن را شخصی از نژاد عربـ به نام شیـخ عمر طایی برعهــده داشتـ با او آشنا شدم و به او اظهار محبّت کردم، امّا او از نخستــین دیدار به من شک کرد و جستجوی از اصل و نســبم و تمام ویژگیهایم را آغاز نمود، به گمانم رنگ و لهجه ام شیخ را مردّد کرده بود امّا توانستــم از این تنگنا بگریزم به این صورتــ که خود را از مردم «اغدیـر ترکیه» و شاگرد شیخ احــمد در استانبول معرفی کردم و گفتم: که در مغازه خالد، نجــاری می کردم... و اطلاعاتی را که از هنگام اقامتـ در ترکیه داشتم برای او بیان کردم در ضمن چند جمله به زبان ترکی گفتم شیــخ با چشـم به یکی از حاضران اشاره کرد تا بداند آیا من ترکی را به درستی می دانم یا نه؟ او نیز با اشــاره چشم جواب مثبت داد و من شادمان شدم که توانستـه ام توجّه شیخ را به خودم جلب نمایم امّا این گمان من سرابی فریبنده بود زیرا چنــد روز بعد دریافتم که شیخ همچنان به من بدگمــان است و می پندارد که من جاسوس ترکیه هسـتم این بدان سبب بوده که شیخ با استاندار که از طرف سلطان (عـثمانی) منصوب بود سر ناسازگاری داشت، آنها نسبتـ به هم بدبین بودند و یکدیگر را متّـهم می کردند. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
Part 10.mp3
7.93M
پـایـانــــ
🎶📚 🎶📚 غافــل از این شنـــاورِ دریای غم مبــاش ای هم‌نشینـ که شاد به ساحـلـ نشسته‌ای 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📜‌ 📜‌ : هویت ✍ نویسنده: مرد دکمهٔ بارانی‌اش را باز می‌کند و کلاه مشکی پیش دوره دار را از سر بر می‌دارد. وقتی وارد مغازه می‌شود معلوم است بوی زمخت جوهر ماشین‌های تکثیر آزارش می‌دهد، جلوی بینی‌اش را می‌گیرد. پشت میز... مغازه دار، کامل مردی است با موهای جو گندمی و وسط سر که به طاسی می‌زند، همانطور که سرش پائین است می گوید: «بفرمایید جناب امرتون ... » مرد بدون معطلی می‌گوید: - «دو صفحه « هویت» می خواستم ... » - «هویت ... دو صفحه کافیه؟» - «دو سه صفحه‌ای بشه ... آ چهار » - «تشریف ببرین میز ۲. خانم شادی سیستم شما وصله؟» دختر جوان که رژ لب تندی مالیده و چشم از صفحه مانیتور بر نمی‌دارد می‌گوید: « نه ... کمی باید صبر کنن» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️ مغازه‌دار صندلی خالی را نشان می‌دهد و در حالی که سمت ماشین فتوکپی می‌رود می‌گوید: - «خانم شادی ... آگهی ترحیم اون خانم چادریه... تیراژ چند تا می‌خواست؟» - «متنش هنوز حاضر نشده ... دنبال یک بیت شعر غمناک می‌گردم ... هر کار می‌کنم فایل اشعار باز نمی‌کنه.» مرد روی صندلی می‌نشیند و ساعتش را نگاه می‌کند: - «خانم اگه وصل نمی‌شه برم جای دیگه. گفتیم اول بیاییم اینجا نزدیک مدرسه‌اس» دخترهمانطورکه آدامس می‌جود و روی کیبورد جلوی دستش کار می‌کند می‌گوید: - «هر جور که دوست دارین ... همه جا همینه ... فرصت سر خاروندن ندارن.» مغازه‌دار تلفن را جواب می‌دهد: - «بله ... مقاومت سازه‌های بتنی؟ ... چند صفحه ؟ ... صفحه‌ای دو تومن بدون ترجمه ... سه تومن با ترجمه ..... نام استاد ؟ ... کدوم دانشکده ؟ ...طلق و شیرازه یا فنری ؟ ...دو ساعت دیگه بیایید و ببرین.» مرد که به حرف های مغازه‌دار گوش می‌دهد، طوری که او بشنود زیر لب می‌گوید: - «مقاومت سازه‌های بتنی! خاک بر سر دانشگاه و مدرسه این مملکت.» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️ مغازه‌دار روی صندلی چرخان می‌نشیند و نیم نگاهی به مرد می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. مرد بلندتر ادامه می‌دهد: - «خدا بخیر بگذرونه اون خونه‌هایی که این مهندسا بسازن. با یک زلزله 4 ریشتری روی سر مردم خرابه.» دختر جوان رو به مغازه‌دار می‌گوید : - «آقا سیستم وصل نمیشه ... از هویت چند تا توی فایل متفرقه ها داریم. یکی از همونارو کپی پیس کنم برا آقا؟» - « آقا اشکالی نداره که. اینترنت نداریم.» مرد دندانهایش را روی هم می فشارد و بعد پوزخند می‌زند و با لحنی مسخره می‌گوید: - «خوبه، فکر نکنم خود معلم بی‌سوادش اینو بخونه!» دختر پقی می زند زیر خنده ، مغازه‌دار سینه‌اش را صاف می‌کند، مرد ادامه می‌دهد: - «عجب دوره‌ای شده آقا نه؟» مغازه‌دار به حرف می آید: - «چه دوره‌ای آقا،همه جا همینه، عیب از سیستمه، معلم بدبخت که گناهی نداره.» - «اونکه البته سیستم خرابه ولی معلم نباید اجازه این کارهارو بده... اینجور آدما باید پاسبان می‌شدن نه معلم!» دختر که دوباره نمی‌تواند جلوی خنده‌اش را بگیرد از پشت میز بلند می‌شود و طوری که خنده‌اش معلوم نشود پشت می‌کند و بطرف کمد کاغذها می‌رود. مغازه‌دار که قیافه عصبانی خود را نمی‌تواند نشان ندهد می‌گوید: - «خانم بشین ...پرینتش کن واسه آقا» در مغازه باز می‌شود، پسری با کلاه بافتنی با خودش سرما را بداخل می‌آورد، سبیل‌هایش تازه سبز شده، به سمت مرد می‌رود: - « بابا ... مامان میگه زودتر بیا ... باید بریم خونه خاله اینا، دیر میشه ها.» وقتی مرد به همراه پسرش و کاغذهای هویت، به طرف در خروجی حرکت می‌کنند، پسر بر می‌گردد، مغازه‌دار پشت به پسر کاغذهای ترحیم را دسته می‌کند، پسر با کنجکاوی سرش را جلو تر می‌برد تا قیافه مغازه دار را ببیند، چشمش که به نیم‌رخ مغازه‌دار می‌افتد دست و پا را گم می‌کند: - «آقا معلم اجازه ... سلام ... شما اینجا بودین؟» مغازه‌دار نیشخند می‌زند: - «آره پسر جون، مغازهٔ منه.» پسر رو به بابا، مغازه دار را نشان می‌دهد: - «بابا،تحقیق هویت مال همین آقامونه ....» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📝 : حرکت 🖋 نویسنده: کســانی که سر به بالا دارند و حرکتــی متعالی را می‌خواهند مثل سنگ نیستــند تا با هُل دادن به جایی برسـند، چرا که وقتی این نیـرو تمام شد سقوط می‌کنند! ولی اگر ریشــه‌ها در انسان جان گرفت آنچه برای همه غیرطبیــعی استــ برای تو طبیعی خواهد بود! که حرکتـ برخلاف جریان طبیعیِ سنگ‌هایک اصلِ طبــیعی برای حرکت گیاهانــ استـ... 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️