دعای امروز 🌷❤️🌷
🌸خدایا
🌷در صبح زمستانی
🌸امروز به فرشتگانت بسپار
🌷سبدی پُراز آرامش
🌸برکت، خوشبختی
🌷و حس خوب زندگی را
🌸برای دوستانم به ارمغان بیاورند
آمیـــن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین 🙏
ای مهربان ترین مهربانان 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســلام ❄️
صبح سه شنبه تون سرشاراز
لطف بی کران خدا
الهی گل لبخند رو لباتون
همیشگی باشه❤️
الهی درهای مهربانی،
درهای عشق و صداقت
همیشه بروی دلتون باز باشه ❄️
صبحتون زیبا و پراز خیر و برکت☕️
@navayeasheghi88❄️🍃
هویت آدم... - @mer30tv.mp3
4.74M
🌺دوستان و همراهان عزیزم 🌺
🌱تکرار کنیدتا تبدیل به باور شود🌱
✅ جملات تاکیدی مثبت
به خودت بگو:
💗من به آرامی و پیوسته کارهای خود را ادامه میدهم تا به موفقیت دائمی برسم و خواهم رسید
هر روز یک کار بهتر از دیروز انجام میدهم
من ، مهم ترین فرد زندگیم هستم
من به موفقیت خودم اطمینان دارم
با هر بار شکست یک قدم به پیروزی نزدیک میشوم
جملات تاکیدی معجزه نمی کند ، بلکه من معجزه هستم💗
🕊🙏خداوندا سپاسگزارم🙏🕊
صبح ۲ بهمن بخیر و شادی
خوشبختی یعنی رضایت
مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر
مهم این است که از همانی که داری
راضی باشی
آن وقت خوشبختی 🥰🌱
☀️ظهرتون عالی
بفرمایید_ناهار مهمون کانال ما😋😋
هدایت شده از نوای عاشقی🥰
📿عاشقان وقت نماز است📿
🌴شڪر خدا ڪه نام علے در اذان ماست
🌴ماشيعهايم و عشق علےهم از آنماست
🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
💦اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
🪴اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
💦اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
🪴اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
💦اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
🪴اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
💦اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
🪴حَی عَلَی الصَّلاةِ
💦حَی عَلَی الصَّلاةِ
🪴حَی عَلَی الْفَلاحِ
💦حَی عَلَی الْفَلاحِ
🪴حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
💦حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
🪴لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
💦لا اِلَهَ إِلاَّ الله
🏃🏻عَجِلواُ بِالصلاة
التماس دعای فرج
اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً
🌷اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌷
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 3 من که حسابی کنجکاو شده بودم و مشتاق بودم تا حرف دل عمو مجید رو بشنوم گفتم: بفرمایی
📚#سارا
پارت 4
اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت:
بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده!؟ آخه دیونه این کجاش گریه داره!؟
+برو بابا ، تو اصلا نمیفهمی چی میگم!
_چرا ! خیلی هم خوب می فهمم!
دیشب آقامجید پسرعموی مامانت که هم پولدارِ و هم خوش تیپ! اومده خواستگاریت!
خب این کجاش گریه داره !؟
با ناله گفتم:اکرم یه لحظه خودت رو بزار جای من...!
من از بچگی با عمو مجید بزرگ شدم! عمو مجید برای من یه عموی مهربونه،یه برادر بزرگتر! من تو تموم این سالها حتی برا یه لحظه هم اونو به چشم پسر عموی مامانم ندیدم!این پیشنهادش و خواستگاری کردنش برام قابل هضم نیست!همش میگم کاش حرفهای دیشبش خواب بوده باشه...!
از همه اینا که بگذریم، عمو مجید ۲۸ سالشه و ۱۲ سال از من بزرگتره...!
دیونه من تازه هفده سالم شده!
چرا نمیفهمی ! ما هنوز بچه ایم!
مگه ازدواج الکیه!؟
اکرم که میخواست منو دلداری بده گفت: آره ، حق داری، الان که فکر میکنم واقعا حس بدیه! ولی خب دیگه اینقدر ناراحتی نداره که! برو همه این حرفهایی رو که به من زدی، به خودش بگو، مطمئنم درکت میکنه!
+همه حرف هام رو به مامانم زدم تا به گوش عمو مجید برسونه...!
،،،،،،،،،،،،،
عمو مجید باز هم مثل قبل، هفتهای یکی دو بار می اومد خونمون،ولی هروقت میومد من می رفتم تو اتاق و تا وقتی که نمی رفت بیرون نمیرفتم!
دیگه خیلی دوست نداشتم باهاش روبرو بشم!
روزها به تندی گذشت و عید نوروز فرا رسید!
خونه هر کدوم از فامیل میرفتیم، از بابام در مورد خواستگاری و ازدواج من و مجید پرس و جو میکردن!
بابا هم میگفت:سارا هنوز بچه اس !حالا حالاها وقت داره برا ازدواج ، ولی خب ماشاالله آقا مجید دیگه وقتشه! باید به فکر یه دختر خوب براش باشیم!
وقتی می شنیدم که قضیه خواستگاری مجید از من تو فامیل پیچیده،خیلی عصبانی میشدم،ولی وقتی جواب بابام رو میشنیدم کمی آروم می شدم!
عمو مجید هر سال عید می رفت روستا پیش پدر و مادرش و خیالم راحت بود که مجبور نیستم برای فرار از نگاهش خودم رو تو اتاق حبس کنم.
از اون به بعد دیگه کمتر میومد خونمون و من خیالم راحت بود که نمی بینمش!
یه روز ظهر که از مدرسه برگشتم خونه، تا کلید انداختم و در رو باز کردم،دیدم عمو مجید تو حیاط نشسته، از دیدنش اونوقت روز توی حیاط تعجب کردم و به اجبار سلام کردم.
_ سلام! سارا خانم فراری! خوبی!
تشکری کردم و خواستم سریع برم تو خونه که جلوم ایستاد و گفت:سارا صبر کن، می خوام باهات حرف بزنم!
با این حرفش،اضطراب و استرس بود که به دلم چنگ می زد!
فصل بهار بود، ولی انگار چله زمستون شده بود!
بدنم یخ کرده بود! لرزش بدنم رو احساس میکردم و خدا خدا میکردم عمو مجید متوجه نشه...!
_ سارا مامانت گفت که اصلا انتظار نداشتی که من ازت خواستگاری کنم و میدونم که ناراحت شدی!
ولی خب! دلِ دیگه! عاشق شدن که دست خود آدم نیست!
دو ساله که تو شدی همه زندگیم!
اصلا خودم هم نمیدونم از کی و کجا شروع شد! هردفعه میرم روستا ، پدر مادرم یکی رو معرفی میکنن که بریم خواستگاری ،ولی من دلم پیش تو گیر کرده!
سارا من دوستت دارم !خیلی دوستت دارم!
مِن مِن کنان و با صدای ضعیفی گفتم:عمو مجید...
_ وااای سارا ...تو رو خدا اینقدر منو عمو صدا نزن!
+باشه ، اصلا میگم پسر عمو ، خوبه!؟
لبخندی زد و گفت:خب ؟
سریع گفتم:من اصلا حالا حالاها نمی خوام ازدواج کنم، من می خوام درس بخونم برم دانشگاه!
سرم رو انداختم پایین و گفتم:شما هم باید با کسی ازدواج کنید که حداقل بالای ۲۰ سالش باشه! نه من!
_خب هر چندسالی که تو بگی صبر میکنم!
هرچی من میگفتم، عمو مجید براش یه پیشنهاد یا راهکار داشت...!
اون روز به هر سختی ای بود از دست سوالات عمو مجید فرار کردم و خودمو نجات دادم...
از اون به بعد باز رفت و آمد عمومجید تو خونه مون بیشتر شد!
با خودم میگفتم:لابد حرفام اثر کرده و بیخیال ازدواج با من شده!
دیگه وقتی می اومد خونمون،کم و بیش توی جمع بودم و مثل قبل خودم رو تو اتاق حبس نمیکردم!
ولی خب دیگه خیلی مراقب رفتارم بودم! اصلا به عمو مجید نگاه نمیکردم و باهاش حرف نمی زدم!
،،،،،،،
اون سال بابا تصمیم گرفت خونه مون رو عوض کنه.اونجا رو فروخت وتو یه محله دیگه خونه خرید. یه خونه دو طبقه که طبقه اول مغازه بود و یه واحد کوچیک و یه حیاط جنوبی داشت و طبقه دوم بزرگتر بود.من که عادت به تو حیاط نشستن داشتم،خونه جدید رو نمی پسندیدم.چون طبقه پایین دست مستاجر بود و ما طبقه بالا می نشستیم.برای همین پشت بوم خونه شد جایگزین حیاط خونه قبلی!
عصرها و شب ها میرفتم پشت بوم می نشستم و کتاب میخوندم.
یه شب که داشتم از پشت بوم می اومدم پایین، از تو راه پله صدای بابام رو شنیدم که داشت به مامانم می گفت:خب اگه عمو و زن عموت بیان تهران من چجوری بهشون نه بگم...!؟
مامان گفت:حالا فردا دوباره با سارا حرف میزنم، شاید راضی شد!
تا این حرف مامان رو شنیدم...
ادامه دارد
📱☞❥@navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 4 اکرم یه دونه محکم زد پشتم و گفت: بمیری سارا، دلم هزار راه رفت! گفتم حالا چی شده
📚#سارا
پارت 5
تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی خوام! دلیلش هم گفتم که... آقا مجید شما،مثل عموی واقعیه برای من! تازه کلی هم از من بزرگتره! بعدشم من کلا نمیخوام ازدواج کنم ، میخوام درس بخونم...
بابا گفت:خب بنده خدا مجید هم گفته که تا هروقت دلت خواست درست رو بخون، بابا جون چرا بهانه الکی میاری !؟
اونشب کلی با مامان و بابام حرف زدم، ولی فایده ای نداشت. من هرچی میگفتم اونا حرف خودشون رو میزدن!
آخرش هم بابام به مامانم گفت:من که روم نمیشه به عموت بگم نیان!
خودت می دونی و دخترت و عموت...!
فهمیدم زن عموی مامان زنگ زده و اجازه خواسته که بیان تهران برای نشون گذاشتن!
تو روستا رسم بر اینه که یکی از اقوام داماد، ابتدا از پدر عروس، دختر رو خواستگاری میکنه و اگه جواب مثبت بود خانواده داماد میان خونه عروس و یه انگشتر میارن و عروس رو نشون میکنن و همه چی بینشون قطعی میشه!
از اونشب باز آرامشم رو از دست دادم.عمومجید مرتب می اومد خونمون و هروقت می اومد با خودش اضطراب و استرس برام میاورد!
از نگاهاش بیزار بودم، حتی از شنیدن صداش حالم بد می شد.
خودمم باورم نمیشد، من که یه روزی اون همه عمومجید رو دوست داشتم، الان اینقدر ازش تنفر داشته باشم!!!
نمیدونستم دیگه چطوری باهاش رفتار کنم که بفهمه دوستش ندارم و ازش بیزارم! انگار هر چی بیشتر بی محلی میکردم،اون مصمم تر و مشتاق تر میشد!
زمزمه هایی هم که از اطرافیانم میشنیدم اصلا خوشایند نبود.هر روز که از خواب بیدار میشدم دلشوره داشتم که نکنه خانواده عمومجید بیان!
یه روز عصر تو پشت بوم نشسته بودم و غرق افکار خودم بودم، که یه چیزی خورد رو دستم !
برگشتم و اطرافم رو نگاه کردم،چشمم افتاد جلوی پام،سه چهار تا شکلات رو زمین افتاده بود!
با تعجب همه جا رو نگاه کردم! بلند شدم رفتم لبه پشت بوم و نگاهی به حیاط انداختم، دو تا شکلات هم افتاده بود تو حیاط! سرم رو بلند کردم و به روبه روم نگاه کردم.
پشت خونه ما یه سوله بزرگ بود که درش به کوچه پشتی باز میشد و حیاطش از پشت بوم ما دیده میشد.
یهو متوجه آقایی شدم که با حرکت دستش به من میفهموند که برم عقب! درست لبه پشت بوم بودم!
از حرکاتش خنده ام گرفت و یکم عقب تر رفتم...!
یهو یه شکلات دیگه پرت کرد سمتم، شکلات مستقیم افتاد تو دستم!
باز خنده ام گرفت ، برگشتم سر جام و نشستم.اونم همونجا تو حیاط کارگاه نشسته بود و منو نگاه میکرد.دیدم
ول کن نیست ، پا شدم شکلاتهایی که پرت کرده بود رو یکی یکی جمع کردم و پرتشون کردم تو حیاط کارگاه و بعد هم رفتم پایین...
از اون به بعد هروقت میرفتم پشت بوم،نگاهم به حیاط کارگاه که می افتاد،اون آقا رو میدیدم که تکیه داده به دیوار و نگاهش به پشت بوم ماست!
با خودم میگفتم عجب آدم بیکار و خجسته دلیه! این کار و زندگی نداره!؟
تا منو رو پشت بوم میدید یه شکلات پرت می کرد و تا برمیگشتم سریع برام دست تکون میداد!
اصلا حوصله نداشتم،تصمیم گرفتم چند روزی عصرها بیخیال پشت بوم رفتن بشم،تا اون آقا هم دست برداره و بره دنبال کارش...!
یه هفتهای بود که فقط شبها میرفتم پشت بوم و غرق تماشای ستاره ها میشدم و برای ساعتی از فکر و خیال عمومجید بیرون می اومدم.
یه شب که داشتم برا خودم قدم میزدم و از پشت بوم خیابون و رفت و آمد ماشین ها رو تماشا میکردم،یهو یه چیزی افتاد جلو پام،برگشتم دیدم باز همون آقاست! از اینکه اونوقت شب تو کارگاه بود تعجب کردم!
این بار چند تا شکلات گذاشته بود تو کیسه فریزر به همراه یه نامه!
بازش کردم!
با خطی خوش و زیبا برام چند بیت شعر نوشته بود و در ادامه خودش رو نوید معرفی کرده بود!
از اون به بعد هر روز برام از احساس و علاقه اش نسبت به من مینوشت!
انصافا خط زیبایی داشت و نوشته هاشم به دل می نشست!
یه روز عصر که رفتم پشت بوم، دیدم تو حیاط کارگاه نیست!
به انتظار دیدنش نشستم،ولی انگار اون روز نیومده بود!
بی تاب و بیقرار دیدنش بودم، حال عجیبی داشتم.یه جور دلشوره...!
انگار چند سال گذشته و ندیدمش!
روز بعد صبح تا از خواب بیدار شدم، رفتم پشت بوم تا شاید ببینمش ولی نبود!عصر که شد سر ساعت همیشگی،دیدم تکیه زده به دیوار ونگاهش به پشت بوم ماست!
تا دیدمش قلبم به طپش افتاد!
انگار داشت از قفسه سینم بیرون میزد!
حالم دگرگون شده بود.حال کسی رو داشتم که بعد از یه انتظار طولانی عزیزش رو میبینه!
بی اختیار با ذوق و شوق براش دست تکون دادم!
نوید هم معلوم بود از دست تکون دادن من ذوق کرده! چون تابحال عکس العملی از من ندیده بود و اولین بار بود که براش دست تکون میدادم!
📱☞❥@navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 5 تا این حرف مامان رو شنیدم،رفتم تو و با عصبانیت گفتم:مامان من که هزار بار گفتم نمی
📚#سارا
پارت 6
اون سال تعطیلات تابستون، به پیشنهاد مادرم،تو آرایشگاه یکی از دوستاش برای کارآموزی، هر روز ظهر تا عصر میرفتم.
یه روز که داشتم میرفتم آرایشگاه از پشت سرم صدایی شنیدم که سلام کرد،برگشتم دیدم نوید بود! جا خوردم!
با هزار زحمت زبونم رو تو دهنم چرخوندم و جواب سلامش رو دادم.
گفت داشته میرفته مغازه چیزی بخره که اتفاقی منو دیده و...!
از اون به بعد هر روز ظهر تو مسیر آرایشگاه همراهم میشد و با هم حرف میزدیم. از خودش و علاقه ش نسبت به من میگفت و اینکه قصدش ازدواجه...
من هم یواش یواش بهش دلبسته میشدم!
دلم قنج میرفت برای حرف زدنش،راه رفتنش، برای خنده هاش!
از طرفی هم میدونستم جزء محالاته که بابا ، با ازدواج من با یه قریبه موافقت کنه.
کلا تو فامیل ما رسم نیست با غریبه وصلت کنن.بابای منم شدیدا با وصلت با غریبه مخالفِ! از طرفی هم تا وقتی خواستگاری مثل مجید باشه بابا عمرا دختر به غریبه بده!.
سه ماهی از آشنایی من و نوید گذشته بود.شهریور ماه بود و طبق هرسال باید میرفتیم روستا،اونجا باغ انگور و بادوم داریم و هر سال خودمون برای جمع کردن محصول میریم. من که هر سال روز شماری می کردم برای رفتن به روستا،امسال عزا گرفته بودم! نمیدونستم چطوری باید بیست روز دوری نوید رو تحمل کنم!هنوز نرفته دلم براش تنگ میشد!
دو سه روزی بود که رسیده بودیم روستا،خونه پدربزرگم نشسته بودم که پدر و مادر مجید اومدن.
به احترامشون بلند شدم و با مادر مجید که زن عموی مامان میشه،روبوسی کردم.با ذوق بغلم کرد و گفت:قربونت برم عروس گلم!!!
تا این حرف رو زد ترس افتاد به جونم! یخ کردم! سریع از اتاق زدم بیرون.
از خاله ام شنیدم که قراره تو همین یکی دو روز نشون بیارن!
خودشون بریده و خودشون دوخته بودن...!
انگار نه انگار که من راضی نیستم!
خاله ام تا حال منو دید گفت یه بار دیگه خودم با مجید صحبت کنم و بگم راضی به ازدواج باهاش نیستم.میگفت اگه نشون بیارن دیگه نمیشه هیچ کاری کرد.! بابابزرگم بزرگ فامیل بود و براشون خیلی بد میشد!
خاله ام به مجید پیغام داده بود که من میخوام باهاش حرف بزنم.
مجید اومد خونه بابابزرگم رفتیم تو حیاط، من هر دلیلی می آوردم، مجید حرف خودش رو میزد. می گفت فقط نشون بزاریم که من خیالم راحت بشه،بعد دو سال دیگه عقد میکنیم...
فایده ای نداشت، انگار کَر شده بود و حرفای منو نمی شنید...!
به مامانم هم که اعتراض کردم،فقط با حرفاش میخواست منو راضی کنه...!
گیج و سردرگم مونده بودم که چیکار کنم!
از خاله ام شنیدم که مجید به خیال خودش میخواد نشون بزاره که خیالش راحت باشه که کسی برای خواستگاری من نیاد! به مامانم گفته بود برای راضی کردنم هر کاری از دستش بیاد انجام میده تا من با رضایت سر سفره عقد بشینم!
داشتم دیوونه میشدم. هیچکاری از دستم بر نمی اومد! فردا شب قرار بود خانواده مجید بیان خونه بابابزرگم و نشون بزارن!
دیگه هیچ راهی برام نمونده بود. وضو گرفتم و تا صبح سر سجاده با خدا حرف زدم و درد دل کردم.از خدا خواستم خودش کمکم کنه...!
خاله ام صبح اومد بیدارم کرد،لباس مشکی پوشیده بود،فهمیدم عمه مامانم به رحمت خدا رفته!
ناراحت شدم برای از دادن عمه مهربونی که جای خالی مادربزرگم رو پر کرده بود. از طرفی اما خوشحال بودم که دیگه فعلا خانواده مجید نمیتونن بیان برا نشون گذاشتن.
وقتی برگشتیم تهران،اولین روزی که نوید رو دیدم،جریان مجید رو براش تعریف کردم و گفتم اگه واقعا منو میخواد باید زودتر بیاد خواستگاری ...
چهره نوید از شنیدن حرفام تو هم رفت! بعد مکثی کوتاه گفت:چند ماهی فرصت میخواد تا با خانواده اش صحبت کنه.
روزهای بعد هم که همدیگه رو میدیدیم ناراحت و گرفته بود. هردفعه مشخص بود میخواد چیزی بگه ولی منصرف میشدو نمیگفت...
یه روز ازم خواست بریم تو پارک بشینیم و حرف بزنیم!
از اولین روزی که منو دیده بود و از احساسی که به من داشت شروع کرد.گفت که چقدر دوستم داره و حاضره هر کاری برای رسیدن بهم انجام بده. گفت تو اولین کسی هستی که عاشقش شدم و از ته قلبم دوستت دارم!
از آینده میگفت،از اینکه میتونه خوشبختم کنه!
بغض کرده بود،رنگ چهره اش قرمز شده بود...
میفهمیدم یه چیزی هست که داره تلاش میکنه بگه و خیلی سختشه!
با صدایی نالان و لرزان گفتم:نکنه خانواده ات مخالفن!؟
سرش رو انداخت پایین و گفت:سارا میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم که باید همون اول میگفتم ولی فرصتش پیش نیومد!
فقط خواهش میکنم حرفهام رو تا آخر گوش کن...
ادامه دارد..
📱☞❥ @navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 6 اون سال تعطیلات تابستون، به پیشنهاد مادرم،تو آرایشگاه یکی از دوستاش برای کارآموزی،
📚#سارا
پارت 7
نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...!
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
_ از بچگی اسم منو گذاشته بودن روی دختر عموم! دختر عمویی که از من یه سال کوچیکتر بود! ولی ما از همون بچگی، اصلا باهم خوب نبودیم و مثل کارد و پنیر بودیم!
همیشه با هم دعوامون میشد و اصلا آبمون تو یه جوی نمیرفت!
تا اینکه بزرگتر شدیم و سالهای بعد، من میخواستم برم خدمت سربازی!
خدابیامرز مادربزرگم به بابام گفته بود باید انگشتر بیارید و برای پروین نشون بزارین!
منم از همه جا بی خبر!
یه شب مادرم گفت شام دعوتیم خونه عموت!
وقتی رفتیم در کمال تعجب دیدم مادربزرگم یه انگشتر دست پروین کرد و ما دو تا رو نامزد اعلام کرد!
من اصلا از پروین خوشم نمیومد!،یه دختر لوس و ازخود راضی بود که اصلا علاقه ای بهش نداشتم!
اونشب وقتی برگشتیم خونه کلی با پدر و مادرم دعوا کردم و گفتم من اصلا نمیتونم با پروین کنار بیام،اون یه دختر خودخواه و بداخلاقه! اصلا خوشم ازش نمیاد انگار از دماغ فیل افتاده!
بابام گفت تا تو خدمتت تموم بشه پروین هم بزرگتر و عاقل تر میشه ! انشاالله تا اون موقع اخلاقش هم بهتر میشه! شما از بچگی اسمتون رو هم بوده! الان ما نمیتونیم زیر حرفمون بزنیم! توی فامیل زشته و آبروریزی میشه و اینجور حرفا....
رفتم سربازی و توی مدت دو سال سربازی که مثلا با پروین نامزد بودیم،خیلی سعی کردم از پروین خوشم بیاد ولی خب هربار که باهام بیرون میرفتیم و میخواستیم باهم حرف بزنیم، محال بود به دعوا و ناراحتی ختم نشه!
اصلا انگار حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم!
دوران خدمت تموم شد و هنوز از راه نرسیده، خانواده هامون گیر دادن که باید زودتر عقد کنید و برید سر خونه زندگیتون!
به عمو و زن عموم که اصلا روم نمی شد چیزی بگم! اونا واقعا منو مثل پسر خودشون میدونستن و دوستم داشتن. ولی هرچی به پدر و مادرم التماس کردم که من و پروین از هیچ نظر به هم نمی خوریم و تفاهم نداریم، فایدهای نداشت.
رفتم با پدربزرگم صحبت کردم و قانعش کردم. پدربزرگم قرار شد اول با پروین صحبت کنه و بعد با پدر و مادرامون.
ولی در کمال تعجب پروین به پدربزرگم گفته بود که منو دوست داره!
گفته بود اگه نوید منو پس بزنه و باهام عروسی نکنه خودمو میکشم!
پدربزرگم کلی باهام حرف زد و راضیم کرد تا بالاخره با پروین رفتیم زیر یه سقف!
ولی خیلی زود، بعد از ازدواجمون فهمیدم پروین اصلا هیچ عشق و علاقه ای نسبت به من نداره و فقط به خاطر ترس از حرف مردم و اقوام که نگن دختره حتما ایرادی داشته که پسر عموش نخواستش، به پدربزرگم اون حرفا رو زده بود...!
در واقع ، پروین به خاطر غرور و خودخواهی احمقانه اش هم منو بدبخت کرد، هم خودشو!
پروین تک فرزند بود و بیش از حد لوس و خودخواه بود ، منم که دلم باهاش نبود و هیچوقت تو بحثهامون کوتاه نمی اومدم.
سه ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود و شاید فقط ۱۰ روزش رو باهم تو خونه خودمون بودیم!
پروین همش دنبال بهانه بود و قهر میکرد و میرفت خونه پدرش!
هردفعه پدر و مادرم میرفتن دنبالش و برش میگردوندن.
یه شب بدجوری دعوامون شد و کارمون به کتک کاری کشید.اونشب کیفش رو برداشت و رفت خونه پدرش !
عموم که دخترش رو تو اون وضع دیده بود و قهرهای مکرر پروین رو میدید، پیغام داد که میخواد طلاق دخترش رو بگیره...!
دو هفتهای از اون اتفاق گذشته بود و من خودم رو بدبخت و شکست خورده میدیم دیگه دوست نداشتم برم خونه خودم ، شبها که از سرکار می اومدم، میرفتم خونه بابام.
تا اینکه خبر رسید پروین بارداره!!!
هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از شنیدن خبر پدر شدنم ناراحت بشم...!
،،،،،،،،،،،،،،،
وقتی صحبتهای نوید به اینجا رسید، یهو بغضش ترکید و اشکاش جاری شد!
من که کاملا گیج و بهت زده بودم، فقط نگاش میکردم و نمیدونستم چی بایدبگم یا چه عکس العملی داشته باشم !
اشکاشو تند تند پاک کرد و سرشو رو به آسمون گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت:سارا به قرآن قسم من دوستت دارم! فقط گناهم اینه که دیر پیدات کردم...!
سارا ، تو رو خدا کمکم کن ! تنهام نزار! خواهش میکنم ازت ...
منکه توقع شنیدن هر چیزی رو داشتم ، بجز حرفایی که نوید زده بود،
بی اختیار اشکام جاری شد و نتونستم کلمه ای حرف بزنم!
بدنم کرخت شده بود و زانوهام یاری حرکت نداشت!
حس میکردم فشارم افتاده و حالت طبیعی ندارم!
حالم حسابی خراب شده بود و نمیدونستم چکار باید کنم!
به سختی بلندشدم و از نوید خداحافظی کردم و با پاهایی بی جون ، آروم آروم رفتم سمت آرایشگاه...!
📱☞❥@navayeasheghi88 🔚