eitaa logo
نوای عاشقی🥰
1.4هزار دنبال‌کننده
178 عکس
24 ویدیو
0 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ کانال نوای عاشقی🥰 بهترین رمان ها
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی هدیه ای ست برای شادی تنها کسانی شادند که از گذشته و آینده رها هستند زمان را رها کن اکنونت را جشن بگیر زندگی یعنی لحظه حال عصرتون زیبا کانال نوای عاشقی 😍 لطفا کانال مارو به دوستان خود معرفی کنید از همراهی شما سپاسگزاریم 🙏🙏
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 7 نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، _ از ب
📚 پارت. 8 وای خدای من! نمیتونستم باور کنم! نمیدونم خوابم یا بیدار! ای کاش همه‌ی حرفهای نوید فقط یه کابوس بوده باشه! ای کاش دروغ باشه...! حال آدمی رو داشتم که زیر آوار مونده! تمام رویاهایی رو که برای خودم و نوید ساخته بودم با اون حرفهای نوید خراب و آوار شد رو سرم! راه نفسم بند اومده بود! انگار یه نفر قلبم رو گرفته تو مشتش و محکم فشار میداد ...! اصلا حال و روز خوبی نداشتم ! دیگه نمی دونستم شب و روزم چطور میگذره ! هر لحظه ساعتی میگذشت و هر روز ماه....! همش با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه نوید با این سن و سال زن و بچه داشته باشه !!! احساس حقارت و پوچی میکردم! حس یه آدم بازنده ! گاهی خودم رو سرزنش میکردم و گاهی نوید رو! آخه چرا باید یه مرد متاهل عاشق یه دختر جوان بشه و احساساتش رو به بازی بگیره! اصلا نوید چطور تونسته بود به خودش اجازه بده اینطوری با روح و روان من بازی کنه...!؟ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یه هفته از مهر ماه و بازگشایی مدارس گذشته بود و من تو مدرسه جدید ثبت نام کرده بودم. چون مسیر مدرسه تا خونه دور بود هر روز صبح بابا منو میرسوند و ظهر برمیگشت دنبالم. روبه روی خونمون یه ابراز فروشی بود که نوید با صاحبش دوست بود. هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشتم، نوید رو میدیدم که جلوی مغازه نشسته. تا ماشین بابا وارد کوچه میشد، سریع از جاش بلند میشد! میدونستم که به انتظار دیدن من اونجا میشینه! از دیدنش طپش قلب میگرفتم، ولی از ماشین که پیاده میشدم جوری رفتار میکردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم! هنوز دوسش داشتم و دلم پر میکشید برای دیدنش ولی اصلا نگاهش نمیکردم و سریع میرفتم تو خونه! میدونستم که دیگه وصالی در کار نیست! میدونستم که من و نوید دیگه هیچوقت ما نمیشیم! بعضی وقتا که حالم بد میشد دلم میخواست بهش ناسزا بگم ونفرینش کنم! اما هر دفعه میون گریه هام فقط براش از خدا سلامتی و خوشبختی میخواستم!!! دیگه کم کم عقلم داشت به قلبم حاکم میشد. میدونستم که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. ولی تمام سعی و تلاشم رو میکردم که کمتر بهش فکر کنم. مقطع پیش دانشگاهی بودم و خودم رو سرگرم درس خوندن کرده بودم، همه‌ی فکرم رو میبردم سمت قبولی برای دانشگاه...! تو مدرسه با دختری دوست شده بودم که بعدا فهمیدم ازدواج کرده و تازه عروسی کرده ، ولی توی مدرسه کسی نمیدونست. نگار دختر مهربون و خونگرمی بود. یه روز قرار شد بعد مدرسه بریم خونشون و من براش موهاش رو رنگ کنم. خونشون نزدیک مدرسه بود و از بابا خواهش کرده بودم تا بعد از ظهر بیاد دنبالم. رنگ موی نگار رو که گذاشتم، ساعت دو بود که یکی زنگ خونشون رو زد. نگار آیفون رو برداشت و رو به من گفت:همسرمه، با دوستش اومده از حیاط یه سری وسیله ببرن، خیالت راحت داخل نمیان! اینو گفت و خودش هم رفت تو حیاط! چند دقیقه ای گذشت و دیدم نگار نیومد، کنجکاو شدم و رفتم جلوی پنجره! از دیدن کسی که تو حیاط بود به چشمام شَک کردم!!!! نوید بود!!! داشت چند تا جعبه رو میگذاشت پشت وانت! نگار و یه آقایی هم که ظاهرا همسرش بود، گوشه حیاط داشتن صحبت میکردن! قلبم داشت از جا کنده میشد!!! خدای من! داشتم درست میدیم!؟ نوید بود!!! از پشت پنجره کنار اومدم و روی نزدیکترین مبل نشستم …! برام خیلی عجیب بود! چند لحظه ای گذشت و صدای بسته شدن در حیاط اومد و همزمان نگار وارد اتاق شد … از نگار پرسیدم مگه همسرت چیکاره اس؟ گفت:نجاره و با این آقایی که الان اومده بودن شریک هستن. +محل کارش نزدیکه ؟ - آره تقریبا با ماشین ده دقیقه راهه! + خب پس حتما هر روز ناهار میاد خونه ؟ - آره ، معمولا ناهار میاد خونه ، امروز براش ناهار گذاشتم و گفتم دوستم میاد … _اتفاقا از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم، گفتی اون آقا که با همسرت بود شریکشه؟ - آره ، اسمش نویده ، محسن و نوید از بچگی باهم دوست بودن و الان سه ساله باهم یه جایی رو اجاره کردن و کار میکنن. آقا نوید خیلی آدم خوبیه، تو عروسیمون خیلی کمکمون کرد. + انشاء الله شما هم عروسیش جبران میکنین! نگار خندید و گفت:نوید ازدواج کرده و یه دختر دو ساله داره ، انشاء الله تو عروسی دخترش باید جبران کنیم! + شوخی میکنی ؟ اصلا بهش نمیاد! - آره ، بنده خدا سنی نداره که از محسن سه سال کوچیکتره … به قول خودش قربانی شده! +چطور ؟ - به اجبار خانواده ازدواج کرده و اصلا با خانمش تفاهم ندارن، محسن میگفت قرار بوده جدا بشن که میفهمن خانمش بارداره و با پادرمیونی خانواده‌ها شون از طلاق منصرف میشن … ادامه دارد.    📱☞❥ @navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت. 8 وای خدای من! نمیتونستم باور کنم! نمیدونم خوابم یا بیدار! ای کاش همه‌ی حرفهای
📚 پارت 9 اون روز کلی‌ با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم. فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته … از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانه‌های مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم … اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها دوباره بحث های الکی و... تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!! بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و … از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه‌ ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته ! نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته … تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن! اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده... ،،،،،،،،،،، سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود! هفته‌ای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد. برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم. یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!! با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟ اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند. نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …! نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه! + پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟ _ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه … + ولی به نظرم اون بچه گناه داره! هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه. _ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین … نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود … تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد. تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد! ،،،،،،،،،،، یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود! نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم! ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم! آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد! ،،،،،،،،،،،،، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم… کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم! یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره … یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت: خواستگار اومده برات! یا خدا!!! دلم هُری ریخت ! یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه … دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟ چرا اینجوری شدی دختر!؟ گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!! مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟ مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟ کمی فکر کردم و گفتم:آره! + علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن! دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان… من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟ اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش … مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد! با تعجب گفتم واااه !!! اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!! مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا … ادامه دارد... 📱☞❥ @navayeasheghi88 🔚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 9 اون روز کلی‌ با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم. فقط فهمیدم که ن
📚 پارت. 10 چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود. پدرم مثل بیشتر مردم روستا به شغل کشاورزی مشغولِ و از این راه گذران زندگی میکنه. من بعد از سربازی تو کارگاه یکی از اقوام مشغول به کار شدم و الان ۶ ماهه با یکی از بچه‌های روستا به اسم احمد، که از قبل با هم دوست بودیم، تو تهران برای خودمون یه کارگاه کوچیک اجاره کردیم و شراکتی کار میکنیم! الان چند روزه برگشتم روستا، تا تو برداشت محصول به پدرم کمک کنم. امسال پدر گندم و نخود کاشته و خداروشکر محصول خوبی هم داده… بعد از برداشت و کوبیدن و جمع کردن گندم و نخودها، حالا نوبت درختان بادوم و گردو شده و بعد هم جمع کردن باغ انگور و زدن کشمش و جوشوندن شیره انگور … ،،،،،،،،، حاج اکبر یکی از اهالی خوب روستاست. یکی از خیرین و معتمدین روستا که زمینهاش رو در اختیار افراد نیازمند روستا قرار میده تا برای خودشون زراعت کنن و درآمد داشته باشن. پدرم همیشه از مرام و معرفت حاج اکبر تعریف میکنه و میگه حاجی مردی متواضع و بخشنده اس. یه روز نوبت سهمیه آب ما شده بود ولی پدرم ساعت آب رو فراموش کرده بود، منو صدا زد و گفت: علی جان برو خونه حاج اکبر و ساعت آب ما رو بپرس ... آخه نوبت سهم آب ما بعد از حاج اکبر ِ گفتم: باشه آقا جان. راه افتادم و رفتم جلو خونه حاج اکبر. خواستم در بزنم که صدای خنده های دلبرانه دختری توجه ام رو جلب کرد.خوب که گوش کردم،صدای حاج اکبر هم میومد که میان خنده هاش میگفت:دختر جان کلاه منو برام بیار !!! تا در زدم، بلافاصله دختری چشم و ابرو مشکی،با موهای سیاه و براق که تا کمرش می اومد و کلاهی که همیشه حاج اکبر سرش میذاشت روی سرش بود، با چهره ای خندان در رو باز کرد! برای چند لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، با همون لبخندی که رو لباش بود، گفت:سلام، بفرمائید ؟ با بابابزرگم کار دارین؟ خودم رو جمع و جور کردم و تا جواب سلامش رو دادم،صدای حاج اکبر اومد که پرسید:سارا،کیه بابا جان ؟ سارا یه نگاهی به من انداخت و گفت:بابابزرگ بیایین، فکر کنم با شما کار دارن. سارا رفت تو و صدای حاج اکبر می اومد که میگفت:عه دختر جان این چه وضعیه!؟ چرا بدون روسری رفتی در رو باز کردی؟ سارا با صدای بلند خندید و گفت:آخ آخ، ببخشید بابا بزرگ اصلا حواسم نبود!!! وقتی حاج اکبر اومد جلو در سلام و احوالپرسی کردم و برا چند لحظه ای اصلا یادم رفت که برا چه کاری اومدم... شانس آوردم حاج اکبر آدم خوش صحبتی بود و بین حرف هاش کلی به ذهنم فشار آوردم تا یادم اومد که برا چی اومدم! اون روز اولین بار بود که سارا رو دیده بودم. چهره خندانش مدام جلوی چشمم بود و صدای خنده هاش توی گوشم... انگار دلم بدجوری اسیرش شده بود ! خونه حاج اکبر تو مسیر باغمون بود و من هر روز از جلوی خونه ی حاج اکبر رد میشدم. وقتی نزدیک خونه شون میشدم،آهسته تر قدم بر میداشتم و خدا خدا میکردم سارا رو ببینم یا حداقل صداشو بشنوم… یه روز که داشتم میرفتم باغ، دیدم سارا تو ایوون خونه حاج اکبر نشسته و یه مجله دستشه که داره ورق میزنه… موهای بلند و مشکیش از روسری کوتاهش بیرون زده بود و با وزش باد به رقص دراومده بود. سارا روی یه صندلی چوبی نشسته بود و پاش رو انداخته بود رو پای دیگه اش و غرق خوندن مجله ای که تو دستش بود. ناخودآگاه همونجا رو به روی خونه حاج اکبر ایستادم و قشنگترین و لذت بخش ترین تصاویر عمرم رو نگاه میکردم!!! ،،،،،،،،، روزها پشت سر هم میگذشت و من هر روز بیشتر شیفته سارا میشدم. سارا نوه دختری حاج اکبر بود و تهران زندگی میکردند. از مادرم شنیده بودم که هر سال همین موقع ها میان روستا و نزدیک مهر ماه برمیگردن تهران … فکر اینکه سارا میره و من تا یکسال دیگه نمیتونم ببینمش دیونه ام میکرد. همه ترس و دلواپسیم برای روزی بود که سارا و خانواده اش برگشتن تهران.… عشق به سارا، آتشی بود که به جونم افتاده بود و من هر روز بیشتر توی این آتش میسوختم. دیگه دل موندن تو روستا رو نداشتم. از خانواده خداحافظی کردمو برگشتم به تهران سرکارم … تنها دلخوشیم این بود که لااقل توی شهری که سارا زندگی میکنه، مشغول کار هستم. با احمد و چند نفر دیگه از بچه‌ها یه خونه مجردی داشتیم و با هم کار و زندگی میکردیم. یه روز جمعه، احمد گفت میخواد بره خونه داییش … تازه اون روز متوجه شدم که پدر سارا دایی احمد ِ و سارا دختر داییش ِ … ادامه دارد...   📱 ☞❥ @navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت. 10 چند روزی به پایان مرداد ماه باقی مونده بود و تو روستا برداشت محصول شروع شده بود.
📚 پارت 11 روزم با فکروخیال سارا شب میشد و شبها با یاد سارا به خواب میرفتم. برای خودم کلی نقشه تو ذهنم چیده بودم.تصمیم گرفته بودم علاقه ام به سارا ، رو با مادرم در میون بزارم.هربار که برای دیدن خانواده ام به روستا میرفتم،هروقت از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم، دلم بیشتر برای سارا تنگ میشد. روزشماری میکردم برای شهریور ماه،که سارا رو ببینم. یکی از روزهای گرم خرداد ماه سال ۷۹ بود، مشغول کار بودیم که تلفن زنگ خورد و خبر رسید زندایی بزرگه احمد فوت شده... به رسم رفاقت همراه احمد رفتیم بهشت زهرا برای خاکسپاری… خاکسپاری که تموم شد،از دور مادر احمد رو دیدم و رفتم جلو تا احوالپرسی کنم و تسلیت بگم. داشتم با مادر احمد صحبت میکردم که صدای آشنایی از پشت سرم گفت:سلام عمه جون!!! برگشتم و دیدم ساراست … یه لحظه از دیدنش تعجب کردم. بعد یادم افتاد که زندایی احمد زن عموی سارا میشه.… مادر احمد سارا رو بغل کرده بود و قربون صدقه اش میرفت ، منم همونطور مات و مبهوت داشتم نگاشون میکردم. بعد از چند لحظه مادر احمد برگشت سمتم و از من تشکر کرد و دعوتم کرد که حتما برای ناهار برم. سارا همونطور که دستش تو دست عمش بود نگاهی به من انداخت و سلام کرد. خبر نداشت که همون یه کلمه ای که ازش شنیدم چه آشوبی تو دلم برپا کرد. حالم دگرگون شده بود و صدای طپش قلبم رو میشنیدم. از ترس اینکه نکنه مادر احمد پی به حالم ببره هول و دستپاچه خداحافظی کردم و برگشتم خونه … صدای سارا تو گوشم میپیچید و خدایا چقدر لحن و صداشو دوست داشتم… روزها به کندی میگذشت. بالاخره شهریور ماه رسید و من برای دیدن سارا لحظه شماری میکردم. روزی چند بار از جلوی خونه حاج اکبر رد میشدم تا بالاخره سارا رو دیدم که با خاله اش از خونه بیرون اومد … باز قلب لعنتی ام داشت از سینه ام بیرون میزد، دلم میخواست برم جلو و سلام و احوالپرسی کنم و صدای سارا رو بشنوم… ولی نتونستم… آروم و قرار نداشتم، دیگه طاقتم تموم شده بود، تصمیم گرفتم با مادرم صحبت کنم. مادرم وقتی فهمید پسرش عاشق شده کلی ذوق کرد و خوشحال شد … قرار شد خودش به بابام بگه تا برام پا پیش بزارن. بابام هم تا شنید من میخوام ازدواج کنم خوشحال شد ولی تا مادرم گفت:علی چشمش نوه حاج اکبر رو گرفته از این رو به اون رو شد. ترش کرد و عصبانی گفت:آخه پسر عقلت کجا رفته؟ ما کجا و حاج اکبر کجا ؟ بابا جان آدم باید اندازه دهنش لقمه برداره … چرا برم در خونه کسی رو بزنم که میدونم جواب منفی میشنوم!!! از قدیم هم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز… منکه اصلا توقع همچین رفتاری رو از پدرم نداشتم سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم. مادرم گفت:واااه!!! عباس آقا چرا اینطوری میکنی ؟ چرا جوش میاری ؟ مگه پسر من چشه ؟ خیلی هم دلشون بخواد!!! چهار ستون بدنش که سالمه الحمدلله ، اهل رفیق بازی و دود و دم هم که نیست. کار هم که داره … دیگه چی میخوان ؟؟؟ بابام باز شاکی تر از قبل گفت:اولا که اونا هیچ جوره به ما نمیخورن، دوما اصلا به ما دختر نمیدن ، سوما به فرض محال که دادن، آخه پسر جان، دختری که تو ناز و نعمت بزرگ شده ، تو تهران و همچین خانواده ای، میدونی چقدر توقعاتش بالاست ؟ اصلا تو میتونی تو تهران براش عروسی بگیری؟ بابا جان مگه الکیه از تهران زن گرفتن …تو روستا این همه دختر خوب هست ، هر کدوم رو بخوای برات میرم خواستگاری و مطمئنم که هیچکدومم جواب منفی نمیدن … بابام با حرفاش بدجوری زد تو برجکم، اصلا فکرشم نمیکردم اینطوری مخالفت کنه… اونروز بابا عصبانی بود و مادرم اشاره کرد چیزی نگم و برم بیرون … بعد هم گفت:خیالت راحت خودم راضی اش میکنم بره با حاج اکبر صحبت کنه، درسته حاج اکبر وضع مالیش خوبه و از ما بالاترن ولی خیلی خانواده خاکی و متواضعی هستن. دخترش هم خانم خوبیه مثل حاج اکبر مهربون و خونگرمه … اگه بابات قبول نکرد بره با حاجی صحبت کنه، خودم میرم با مادر سارا صحبت میکنم. با حرفای مادرم کمی آروم شدم و دلگرم … سارا عادت داشت هر روز تو ایوون روی صندلی مینشست و غروب آفتاب رو تماشا میکرد. منم پشت تیر برق می ایستادم و غرق تماشای سارا میشدم.… بابام بالاخره راضی شده‌ بود بره با حاج اکبر صحبت کنه و من بی صبرانه منتظر بودم تا برگرده خونه … بابا اومد و خبری که برام آورد غیر منتظرانه ترین خبر بود … گفت:سارا رو میخوان بدن به برادر زاده حاج اکبر و فردا شب شیرینی خورونشونه … منتظر شنیدن هر خبری بودم بجز این! دنیا رو سرم خراب شد. دلم میخواست فریاد بکشم. از خونه زدم بیرون … به خودم که اومدم دیدم وسط بیابونم و کلی از روستا دور شدم…    📱☞❥@navayeasheghi88 🔚
نگو شب بخیر به جاش بگو: تو چسب روی زانو های زخمی منی. تو نور توی زندگی تاریک منی. تو امید بین همه ی حسای بدمی. تو آرامش موقع مشکلاتمی. تو مخفیگاه و پناهگاه منی. تو خورشید و ماه و ابر و ستاره توی آسمون زشت زندگیمی. خوب بخوابی عزیزم♥️ |‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‎‌‎‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‌‌
❤️01:01❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا