eitaa logo
نوای عاشقی🥰
1.5هزار دنبال‌کننده
182 عکس
25 ویدیو
0 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ کانال نوای عاشقی🥰 بهترین رمان ها
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای امروز 🌷💚🌷 الهـی !🙏 ادای شکر تو را هیچ زبان نیست و دریای فضل تو را هیچ کران نیست و سرِّ حقیقت تو بر هیچکس عیان نیست هدایت کن بر ما رهی که بهتـر از آن نیست🙏 خدایا🙏 امروزغم را از دل دوستانم دور کن وبا رحمتت برکت را در زندگی همه جاری بفرما 🙏 آمیـــن یا حَیُّ یا قَیّوم 🤲 ای زنده، ای پاینده 🙏
❄️🕊ســــلام صبحتون پُراز خیر و برکت☕ امیدوارم امروز یکی از زیباترین روزهای زندگیتون باشه 🕊❄️ سـرشــار از👇 عشـق💕آرامـش💕آسـایش💕 دلتــون شـــاد💕 روزتون لبریز از برکت و امید 🕊❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نوای عاشقی🥰
📿عاشقان وقت نماز است📿 🌴شڪر خدا ڪه نام علے در اذان ماست 🌴ماشيعه‌ايم و عشق علےهم از آن‌ماست 🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 💦اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🪴اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💦اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 🪴اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 💦اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 🪴اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 💦اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 🪴حَی عَلَی الصَّلاةِ 💦حَی عَلَی الصَّلاةِ 🪴حَی عَلَی الْفَلاحِ 💦حَی عَلَی الْفَلاحِ 🪴حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 💦حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🪴لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💦لا اِلَهَ إِلاَّ الله 🏃🏻عَجِلواُ بِالصلاة التماس دعای فرج اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً 🌷اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌷
زندگیت انعکاسی از طرز فکر توست اگر طرز فکرتو تغییر بدی زندگیتو تغییر میدی . ظهر بخیر. بفرمایید_ناهار مهمون کانال ما😋😋 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی هدیه ای ست برای شادی تنها کسانی شادند که از گذشته و آینده رها هستند زمان را رها کن اکنونت را جشن بگیر زندگی یعنی لحظه حال عصرتون زیبا کانال نوای عاشقی 😍 لطفا کانال مارو به دوستان خود معرفی کنید از همراهی شما سپاسگزاریم 🙏🙏
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت 7 نوید گفت: سارا لطفا به حرفام تا آخر گوش کن ...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، _ از ب
📚 پارت. 8 وای خدای من! نمیتونستم باور کنم! نمیدونم خوابم یا بیدار! ای کاش همه‌ی حرفهای نوید فقط یه کابوس بوده باشه! ای کاش دروغ باشه...! حال آدمی رو داشتم که زیر آوار مونده! تمام رویاهایی رو که برای خودم و نوید ساخته بودم با اون حرفهای نوید خراب و آوار شد رو سرم! راه نفسم بند اومده بود! انگار یه نفر قلبم رو گرفته تو مشتش و محکم فشار میداد ...! اصلا حال و روز خوبی نداشتم ! دیگه نمی دونستم شب و روزم چطور میگذره ! هر لحظه ساعتی میگذشت و هر روز ماه....! همش با خودم میگفتم آخه چطور ممکنه نوید با این سن و سال زن و بچه داشته باشه !!! احساس حقارت و پوچی میکردم! حس یه آدم بازنده ! گاهی خودم رو سرزنش میکردم و گاهی نوید رو! آخه چرا باید یه مرد متاهل عاشق یه دختر جوان بشه و احساساتش رو به بازی بگیره! اصلا نوید چطور تونسته بود به خودش اجازه بده اینطوری با روح و روان من بازی کنه...!؟ ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، یه هفته از مهر ماه و بازگشایی مدارس گذشته بود و من تو مدرسه جدید ثبت نام کرده بودم. چون مسیر مدرسه تا خونه دور بود هر روز صبح بابا منو میرسوند و ظهر برمیگشت دنبالم. روبه روی خونمون یه ابراز فروشی بود که نوید با صاحبش دوست بود. هر روز ظهر که از مدرسه برمیگشتم، نوید رو میدیدم که جلوی مغازه نشسته. تا ماشین بابا وارد کوچه میشد، سریع از جاش بلند میشد! میدونستم که به انتظار دیدن من اونجا میشینه! از دیدنش طپش قلب میگرفتم، ولی از ماشین که پیاده میشدم جوری رفتار میکردم که انگار اصلا متوجه حضورش نشدم! هنوز دوسش داشتم و دلم پر میکشید برای دیدنش ولی اصلا نگاهش نمیکردم و سریع میرفتم تو خونه! میدونستم که دیگه وصالی در کار نیست! میدونستم که من و نوید دیگه هیچوقت ما نمیشیم! بعضی وقتا که حالم بد میشد دلم میخواست بهش ناسزا بگم ونفرینش کنم! اما هر دفعه میون گریه هام فقط براش از خدا سلامتی و خوشبختی میخواستم!!! دیگه کم کم عقلم داشت به قلبم حاکم میشد. میدونستم که هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم. ولی تمام سعی و تلاشم رو میکردم که کمتر بهش فکر کنم. مقطع پیش دانشگاهی بودم و خودم رو سرگرم درس خوندن کرده بودم، همه‌ی فکرم رو میبردم سمت قبولی برای دانشگاه...! تو مدرسه با دختری دوست شده بودم که بعدا فهمیدم ازدواج کرده و تازه عروسی کرده ، ولی توی مدرسه کسی نمیدونست. نگار دختر مهربون و خونگرمی بود. یه روز قرار شد بعد مدرسه بریم خونشون و من براش موهاش رو رنگ کنم. خونشون نزدیک مدرسه بود و از بابا خواهش کرده بودم تا بعد از ظهر بیاد دنبالم. رنگ موی نگار رو که گذاشتم، ساعت دو بود که یکی زنگ خونشون رو زد. نگار آیفون رو برداشت و رو به من گفت:همسرمه، با دوستش اومده از حیاط یه سری وسیله ببرن، خیالت راحت داخل نمیان! اینو گفت و خودش هم رفت تو حیاط! چند دقیقه ای گذشت و دیدم نگار نیومد، کنجکاو شدم و رفتم جلوی پنجره! از دیدن کسی که تو حیاط بود به چشمام شَک کردم!!!! نوید بود!!! داشت چند تا جعبه رو میگذاشت پشت وانت! نگار و یه آقایی هم که ظاهرا همسرش بود، گوشه حیاط داشتن صحبت میکردن! قلبم داشت از جا کنده میشد!!! خدای من! داشتم درست میدیم!؟ نوید بود!!! از پشت پنجره کنار اومدم و روی نزدیکترین مبل نشستم …! برام خیلی عجیب بود! چند لحظه ای گذشت و صدای بسته شدن در حیاط اومد و همزمان نگار وارد اتاق شد … از نگار پرسیدم مگه همسرت چیکاره اس؟ گفت:نجاره و با این آقایی که الان اومده بودن شریک هستن. +محل کارش نزدیکه ؟ - آره تقریبا با ماشین ده دقیقه راهه! + خب پس حتما هر روز ناهار میاد خونه ؟ - آره ، معمولا ناهار میاد خونه ، امروز براش ناهار گذاشتم و گفتم دوستم میاد … _اتفاقا از پشت پنجره داشتم نگاه میکردم، گفتی اون آقا که با همسرت بود شریکشه؟ - آره ، اسمش نویده ، محسن و نوید از بچگی باهم دوست بودن و الان سه ساله باهم یه جایی رو اجاره کردن و کار میکنن. آقا نوید خیلی آدم خوبیه، تو عروسیمون خیلی کمکمون کرد. + انشاء الله شما هم عروسیش جبران میکنین! نگار خندید و گفت:نوید ازدواج کرده و یه دختر دو ساله داره ، انشاء الله تو عروسی دخترش باید جبران کنیم! + شوخی میکنی ؟ اصلا بهش نمیاد! - آره ، بنده خدا سنی نداره که از محسن سه سال کوچیکتره … به قول خودش قربانی شده! +چطور ؟ - به اجبار خانواده ازدواج کرده و اصلا با خانمش تفاهم ندارن، محسن میگفت قرار بوده جدا بشن که میفهمن خانمش بارداره و با پادرمیونی خانواده‌ها شون از طلاق منصرف میشن … ادامه دارد.    📱☞❥ @navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت. 8 وای خدای من! نمیتونستم باور کنم! نمیدونم خوابم یا بیدار! ای کاش همه‌ی حرفهای
📚 پارت 9 اون روز کلی‌ با نگار حرف زدیم ولی نمیشد خیلی در مورد نوید بپرسم. فقط فهمیدم که نوید باهام صادق بوده و دروغ نگفته … از اون به بعد هر وقت با نگار گپ میزدیم ، به بهانه‌های مختلف بحث رو می بردم سمت نوید و در موردش پرس و جو میکردم … اون طور که نگار میگفت، پروین دوران بارداری سرگرم خرید سیسمونی نوزاد بوده و تقریبا تو زندگی شون آرامش نسبی برقرار میشه و نوید فکر میکرده با دنیا اومدن بچه زندگی شون بهتر هم میشه. اما ظاهرا این فقط آرامش قبل از طوفان بوده چون بعد از دنیا اومدن بچه دوباره بهانه گیری های پروین شروع میشه. دوباره دعواها و قهرکردن ها دوباره بحث های الکی و... تا اینکه یه شب وسط دعوا ، پروین طفل دوماهه رو میذاره و میره خونه پدرش!!! بچه ای که شیر مادر میخورده، چند ساعتی گرسنه میمونه و نوید نصف شب مجبور میشه از داروخانه براش شیر خشک تهیه کنه و … از اون به بعد هم هر چند وقت یه بار به یه بهانه‌ ای قهر میکرده و بچه رو رها میکرده و می رفته ! نوید هم ناچارن بچه رو پیش مادر خودش نگه میداشته … تا اینکه دیگه خانواده ها هم از وضع بوجود اومده خسته میشن و به نوید و پروین میگن توافقی طلاق بگیرن! اما نوید دلش نمی خواسته بچه اش بی مادر، بزرگ بشه و هرکاری که از دستش برمیومده برای نگه داشتن پروین و زندگی شون انجام میده... ،،،،،،،،،،، سه ماه از آخرین باری که با نوید حرف زده بودم گذشته بود! هفته‌ای یکی دوبار جلوی ابزارفروشی می دیدمش و میدونستم که برای دیدن من میاد. برام خیلی سخت بود، ولی باید قبول میکردم که من و نوید برای هم نیستیم. یه روز نگار بهم گفت:نوید عاشق یه دختری شده و به محسن گفته میخواد از پروین جدا بشه و بره خواستگاری دختره!!!! با تعجب گفتم:مگه نگفتی نوید بچه داره!؟ اگه دختره هم نوید رو بخواد مطمئنا خانواده دختره مخالفت میکنند. نگار گفت: من و محسن که براش دعا میکنیم به عشقش برسه. محسن میگفت دختره رو خیلی دوست داره …! نوید همش ۲۳ سالشه، حق داره با کسی که دوستش داره زندگی کنه! + پس تکلیف بچه اش چی میشه!؟ _ همین الانشم بچه رو مادر نوید داره بزرگ میکنه … + ولی به نظرم اون بچه گناه داره! هیچکس نمیتونه جای مادر رو پر کنه. _ بله جای مادر! نه مادر بی عاطفه ای مثل پروین … نگار خبر نداشت با حرفهاش چه آشوبی تو دل من انداخته بود … تصور اینکه نوید میخواد بخاطر من از پروین جدا بشه عذابم میداد. تازه این وسط یه طفل معصوم هم بود که بخاطر من از پدر و مادرش جدا میشد! ،،،،،،،،،،، یه هفته بود داشتم به حرفهای نگار فکر میکردم. از زاویه قلب و احساسم که نگاه میکردم، خیلی هم خوب بود! نوید از پروین جدا میشه و میاد خواستگاری من … بچه رو هم که مادرنوید نگه میداره…من و نوید هم به هم میرسیم و یه زندگی عاشقانه رو شروع میکنیم! ولی عاقلانه و منطقی که نگاه میکردم،میدیدم که غیر ممکنه پدر و مادرم با این وصلت موافقت کنن، منم که از اون دخترایی نبودم که بخوام رو حرف پدر مادرم حرف بزنم و تو روشون وایسم! آخرشم دلم برای اون بچه می سوخت که این وسط قربانی خودخواهی ما بزرگترها میشد! ،،،،،،،،،،،،، تمام تمرکزم رو از دست داده بودم، دیگه نمیتونستم درس بخونم،نه حوصله شو داشتم،نه چیزی از درس میفهمیدم… کلافه و سردرگم شده بودم، نمیدونستم باید چکار کنم و حرف دلمو به کی بگم! یه شب وقت نماز با گریه از خدا خواستم خودش کمکم کنه، خودش یه راهی جلوم بزاره و هر چی خیر و صلاحه برام رقم بخوره … یه روز که از مدرسه برگشتم خونه،مامان با کلی مقدمه چینی گفت: خواستگار اومده برات! یا خدا!!! دلم هُری ریخت ! یه لحظه حس کردم قلبم از جا کنده شد، فکر کردم نوید رو میگه … دست و پام شل شد و نفسم به شماره افتاد.انقدر تابلو بودم که مامان هم از حال و روزم باخبر شد و با تعجب گفت:ای بابا! چی شد؟ چرا اینجوری شدی دختر!؟ گفتم خواستگار، نگفتم عزرائیل که اینجوری رنگت پرید!!! مِن مِن کنان پرسیدم:کی هست!؟ مامان گفت: یادته چند وقت پیش پسرعمه ات احمد، با دوستش علی اومده بودن خونمون ؟ کمی فکر کردم و گفتم:آره! + علی با آقا رضا شوهر دخترعمو زهرا ، پسرخاله هستن! دیروز آقا رضا اومده مغازه پیش بابات و اجازه خواسته که برای خواستگاری بیان… من که اصلا نمیفهمیدم مامان چی میگه با تعجب گفتم : ولی من که اصلا نمیشناسمش!؟ اون روز که اومده بودن اینجا برای اولین بار بود که میدیدمش … مامان خندید و گفت:ولی انگار این علی آقا خیلی وقته که خاطر تو رو میخواد! با تعجب گفتم واااه !!! اصلا اون منو کجا دیده که بخواد خاطرخواهم شده باشه!!!! مامان باز خندید و گفت:ظاهرا تابستون تو روستا … ادامه دارد... 📱☞❥ @navayeasheghi88 🔚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا