eitaa logo
نداء الاسلام
5.2هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
182 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی وقتها تشکر کردن از خدا فقـط گفتن کلمه‌ی خدایا شکرت نیست گاهی وقتها برای تشکر از خدا باید کاری کرد … دلی را شاد کرد … گلی را هدیه داد … دستی را گرفت … و بخششی را تقدیم کرد ! نداءالاسلام
💐 بنام خدای آورنده صبح روشن بعد از شب ظلمانی ! 💐 بنام خداوند رئوف و آورنده هر آسانی ... 💐 بنام خدای روزی دهنده مؤمن و کافر با مهربانی ! 🌺 💖🌙پروردگارا .... 🍃💕 در انتظار رحمتت نشسته ایم بدهی 💐 کریمی ، ندهی 💦 حکیمی بخوانی 💕 شاکرم ، برانی 🍃 صابرم 💕💦 پروردگارا 💦🌙💕 احوالم چنانست که می دانی و اعمالم چنین است که می بینی.؟ 🍃نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز ! بحق کبریایی ات💖 بحق راستی و درستی ات بحق خوبی ات 🌙💕 💦 بحق بزرگی ات بحق انصافت 🍃 بحق حقانیت ات 💞 بحق مهربانی ات 💦 🌙 و بحق انبیاء و اولیاء ات 💞🌙 بهترینها را برای همه بندگانت مقدر فرما آمین یا رب العالمین💕 با سلام و صبح بخیر به شما دوستان عزیز و ارجمند ؛ و آرزوی روزی پر خیر و برکت برایتان ... 🌻 ذکر امروز سشنبه۱۰۰ مرتبه یا ارحم الراحمین است
﷽ 📝 *خدا کافیست!* ☘آیت الله *شیخ محمدتقی بهلول* تعریف میکرد: ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» می‌رفتیم.وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه‌دار می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. 🌾کاروان دار گفت: بی‌بی!دوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا نماز بخوانیم. مادرم گفت:نه! می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. 🔸کاروان‌دار گفت: نه مادر.الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت:نگه‌دار. کاروان دار گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. مادرم گفت:بگذار و برو. ✨من و مادرم پیاده شدیم.کاروان حرکت کرد.وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست که چه خواهد شد؟ 🍁من هستم ومادرم.دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد وممکن است حیوانات حمله کنند. 🍁ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت،وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد،رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. 🍂لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد. در همین فکر بودم که صدای سُم اسبی را شنیدم. دیدم یک دُرشکه خیلی مجلل پشت سرمان می‌آید. 🍀کنار جاده ایستاد و گفت:بی‌بی کجا می‌روی؟ مادرم گفت:گناباد. او گفت: ما هم به گناباد می‌رویم.بیا سوار شو. 🍃یک نفس راحتی کشیدم.گفتم خدایا شکر. مادرم نگاهی کرد و دید یک نفر در قسمت مسافر درشکه نشسته و تکیه داده. به سورچی گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی نشینم. 🍂سورچی گفت: خانم! فرماندار گناباد است. بیا بالا. ماندن شما اینجا خطر دارد. کسی نیست شما را ببرد. 🔅مادرم گفت: من پهلوی مرد نامحرم نمی‌نشینم! در دلم می‌گفتم مادر بلند شو برویم. خدا برایمان درشکه فرستاده است... 🔅ولی مادرم راحت رو به قبله نشسته بود و تسبیح می‌گفت! آقای فرماندار رفت کنار سورچی نشست. گفت مادر بیا بالا.اینجا دیگر کسی ننشسته است. 🌾مادرم کنار درشکه نشست و من هم کنار او نشستم و رفتیم. دربین راه از کاروان سبقت گرفتیم و زودتر به گناباد رسیدیم... ✨اگر انسان بنده‌ٔخدا شد و در همه حال خشنودی خدا را در نظر گرفت،بيمه مى‌شود و خداوند تمام امور اورا كفايت و كفالت مى‌كند.🌹 🌼 *«أَلَيْسَ اللَّهُ بِكافٍ عَبْدَهُ»* زمر/۳۶ آیا خداوند برای بنده اش کافی نیست❓