🏴 گفتهاند و شنیدهایم که چگونه علی(ع) را به شهادت رساندند:
🔳 پردهی اول:
سالها گذشت و علی به خلافت رسید، تصویر آن روزها...
و هجوم مردم بر در خانه ی او هنوز در خاطر مردمان واضح مینمود، البته زمان گزافی هم نگذشته بود؛ تنها ۴ سال و ۹ ماه...!
مثل همیشه پیش از وقت نماز مهیای رفتن به مسجد میشد، اما امروز با همهی روزها فرق داشت!
امام خواب عجیبی دیده بود، توکل به خداوند نمود و از جا برخاست...
وضویی از جنس تسلیم و خلوص گرفت و به راه افتاد...
در را باز کرد...
در سکوت شب صدای فریاد قفل در به گوش میرسید، دست به دامان مولا شده بود...
نرو... فقط امروز را... نرو...
مولا که امروز بیش از پیش صدای زمزمه های زهرا(س) میشنید، حلقه از دامن خویش باز کرد و راهی مسجد شد...
#ادامه_دارد
#شهادت_امیرالمومنین
▪️◾️ @negahsabzku ◾️▪️
1_11787877.pdf
1.53M
📖 اعمــال و ادعیـه لــیالـے قــــدر
🙏 الـتمــاس دعــای فـــرج
🌙 @negahsabzku
کانون مهدویت نگاهسبز
🏴 گفتهاند و شنیدهایم که چگونه علی(ع) را به شهادت رساندند: 🔳 پردهی اول: سالها گذشت و علی به خلاف
🔳 پردهی دوم:
علی با همان صلابت همیشگی وارد شبستان مسجد شد،
نگاهی به اطراف کرد...
درحالی که ذکر تسبیح بر لب داشت، در مسجد قدم میزد و افراد خفته را بیدار مینمود....
:«از خواب برخیز برای نماز...»
....«وقت نماز است برخیز برادر»....
چند قدم جلوتر شخصی به رو خفته بود... انقباض دستها و لرزش پاهایش، گواه بیداریش بود اما سعی میکرد تکان نخورد...
امام نزد او آمد و گفت: « برخيز از خواب براى نماز و چنين مخواب كه اين خواب شيطان است، بلكه بر دست راست بخواب كه خواب مؤمنان است، و بر پشت خوابيدن خواب پيغمبران است.»
ابن ملجم تکانی خورد و نگاهی به امام کرد... صورت بشاش و مهربان علی دلش را میلرزاند، نگاهش را برگرداند تا چشمان علی را نبیند... آخر با این چشم ها خاطره ها دارد!
سپس امام فرمود: « قصد کاری داری که
نزدیک است آسمان فروپاشد و زمین شکافته شود. اگر بخواهم می توانم خبر دهم که در زير جامه ات چه دارى...»
نفس هایش تند شد...
امام سکوت کرد و به قدم زدن ادامه داد تا همه را برای اقامهی نماز جمع کند.
ابن ملجم اما در فکر فرو رفته بود...
#ادامه_دارد
#شهادت_امیرالمومنین
▪️◾️ @negahsabzku ◾️▪️
هدایت شده از علیرضا پناهیان
9.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 امشب غوغا کنید!
🔻همیشه کنار گود بودی، ایندفعه وسط گودی!
#انتشار_حداکثری
@Panahian_ir
کانون مهدویت نگاهسبز
🔳 پردهی دوم: علی با همان صلابت همیشگی وارد شبستان مسجد شد، نگاهی به اطراف کرد... درحالی که ذکر تسب
🔳 پرده ی سوم:
عبدالرّحمن ابن ملجم در فکر فرو رفته بود...
به یاد کودکی اش افتاد، وقتی هنگام بازی در چاهی فرو رفته بود، و فقط علی نجاتش داد...
یاد آن روزهایی که مدح علی در سرتاسر جهان عرب به گوش میرسید و هربار از صفات او به وجد میآمد...
یاد شمشیر زدنش کنار علی در جنگ صفین...
یاد اسمش... عبد الرّحمن... اینکه پس از چند مرحله انتخاب، بهترین فرد شهر شناخته شد، در عقل و فصاحت، در شجاعت و تدین و ...
اینکه نامش را وام دار علی ست، چرا که در هر صفتی مثل او عمل کرد، به آن صفت شهره شد...
یاد بیعتش با علی افتاد، روزی که علی سه بار از او بیعت گرفت...
یاد حُبش به علی...
اما نه! دیگر آن روزها گذشت....
حالا دیگر به قول خودش مردی پخته و صاحب رای است، حالا دیگر میتوانست به قول خودش تشخیص دهد که علی بر حق نیست...
یاد عهدش با حجّاج بن عبد اللّه و عمرو بن بكر تميمى افتاد، عهدش برای کشتن علی...
... صدای تکبیرة الاحرام علی مسجد را در سکوت فرو برد...
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم، الحمدلله رب العالمین...»
ابن ملجم دوباره در فکر فرو رفت
یاد عشقش افتاد... «قُطام»
نفس هایش تند شد، عرق بر سر و رویش نشست...
علی به رکوع رفت...
ابن ملجم شرط ازدواجشان را مرور ميکرد، قطام هر روز دلربایی میکرد و میگفت: تو علی را بکش تا من به عقدت درآیم!
شمشیرش را درآورد...
علی به سجده رفت...
و ماه دونیم شد!
#ادامه_دارد
#شهادت_امیرالمومنین
@negahsabzku
کانون مهدویت نگاهسبز
🔳 پرده ی سوم: عبدالرّحمن ابن ملجم در فکر فرو رفته بود... به یاد کودکی اش افتاد، وقتی هنگام بازی در
🔳 پردهی چهارم:
حالا ماه، قرص خون شد...!
مردم به گرد علی جمع شدند... حسن به نزد پدر آمد، شاید در دل به یاد کوچهها افتاد .... یاد سیلی... یاد مادر...گویی حسن باید همیشه عصای پدر و مادر باشد...
و حالا شاهد فرق شکافتهی پدر بود...
پدر را در آغوش کشید، پدر اما گفت: حسن جانم نماز را به جماعت برپا کن!
نمیدانم در دل او چه میگذشت وقتی دورکعت نماز صبح را به جای پدر میخواند... پدر اما نشسته نماز میگزارد...
زهر شمشیر کارساز بود، علی دیگر حتی نمیتوانست ثابت بنشیند چه برسد به راه رفتن....
سی سال پیش هم یکبار علی اینگونه شد، وقتی خبر شهادت زهرا را برایش آوردند، از مسجد تا خانه بارها زمین خورد... حالا دیگر حسن و حسین بزرگ شده بودند، دستان پدر را گرفتند تا او را به خانه برسانند... نزدیک خانه که رسیدند، پدر گفت: دستانم را رها کنید خودم می آیم...
گفتند: اما پدر...! گفت: نمیخواهم زینب مرا اینگونه ببیند!
حسین نگاهش را به زیر انداخت...
امان از روزی که زینب همه چیز را میبیند...!
#ادامه_دارد
#شهادت_امیرالمومنین
@negahsabzku