eitaa logo
نگاهی نو
2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
36 فایل
✍️ کنکاشی نو در ایران باستان 👈 اینجا از ایران و اسلام می‌گوییم آن گونه که بود... آن گونه که هست... 🇮🇷 صادقانه و بدون تعصب 🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282 ارتباط با ما: @coment_negahynov
مشاهده در ایتا
دانلود
قهرمان 💪 (قسمت اول) 🌸 @Negahynov بعد از مدت‌ها فرصتی پیدا شده بود که با همسرم و بچه‌ها بیرون برویم و آب و هوایی عوض کنیم. 🌱 هوای نیمه ابری اواخر مهرماه، آن قدر سرد نشده که نتوانیم بعد از ظهر جمعه را در فضای باز بگذرانیم. برای همین، انتخاب ما، یکی از پارک‌های نزدیک خانه بود. پارک نسبتاً آرامی بود. 👌 زیرانداز را که پهن کردیم، رضا مهلت نداد. زود توپ را برداشت و با کُری خواندن، من را دعوت به بازی کرد: ⚽️ «بابایی اگه راست میگی، بیا منو بگیر... بابا... بابا... من تند تند می‌دُوَم. تو که نمی‌تونی به من برسی!» حُسنا هم از دیدن هیجان داداشش ذوق زده شده بود و با همان زبان شیرینش که تازه به حرف افتاده بود، مدام تکرار می‌کرد: «بابا... بابا... تو تِه نمی‌تونی!» (معنی و مفهوم آن، این می‌باشد که: بابا، بابا، تو که نمی‌تونی! 😅) 🌸 @Negahynov به سرعت عبا و عمامه‌ام را درآوردم و گذاشتم گوشه زیرانداز؛ حُسنا را زدم زیر بغلم و دویدم دنبال رضا. 🏃🏻‍♂️ همسرم زهرا هم در حالی که از خنده غش کرده بود، گوشی را برداشت و شروع کرد به فیلم‌برداری. 📱 حدود بیست دقیقه حسابی با بچه‌ها بازی کردیم و سر به سر هم گذاشتیم. یک وقت‌هایی زهرا هم شریک بازی‌مان می‌شد و توپ را بر‌می‌داشت و به سمت ما نشانه می‌گرفت. نشانه گیری‌اش هم الحق که عالی بود! 🤕 دیگر حسابی عرق کرده بودیم و به نفس نفس افتاده بودیم. زهرا مقداری میوه و تنقلات درآورد و ما هم از خدا خواسته، آمدیم کنارش و روی زمین پهن شدیم! 😋 🌸 @Negahynov با این‌که جای دنجی را انتخاب کرده بودیم، ولی بالاخره هر از گاهی، رهگذرهایی عبور می‌کردند. عکس‌العمل‌هایشان خیلی مختلف و متنوع بود. یکی با تعجب خیره می‌شد به سمت ما؛ یکی تکه‌ای می‌انداخت و رد می‌شد؛ یکی لبخند رضایت می‌زد، یکی دو نفر هم داشتند فیلم می‌گرفتند! 🙄 من و زهرا به روی خودمان نمی‌آوردیم و سرخوش از بودن در کنار هم بودیم. بچه‌ها هم هنوز کوچک‌تر از آن هستند که توجهشان به این حواشی جلب شود. با تمام حواسشان مشغول بازیگوشی بودند. این وسط، دو سه تا بچه هم دقایقی آمدند و به بازی ما ملحق شدند. 👦🏻👧🏻 در کل، خوش گذشت. جای همه دوستان، خالی. 😉 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت دوم) 🖇 لینک قسمت اول: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9650 عصرانه را خوردیم و حدود یک ساعت دیگر هم با انواع بازی‌ها بچه‌ها را سرگرم کردیم. ساعت چهار و نیم، وسایلمان را جمع و جور کردیم که بتوانم زهرا و بچه‌ها را به موقع به خانه برسانم و خودم هم به نماز برسم. ⏰ من سبد وسایل را برداشتم و دست رضا را گرفتم. زهرا هم حُسنا را بغل کرد و به طرف درِ خروجی پارک راه افتادیم. نزدیک در پارک، چهار تا نوجوان روی نیمکت نشسته بودند و مشغول شوخی و خنده بودند. ما را که دیدند، سوژه جدید گیرآوردند. یکی از پسرها در حالی که حرف «عین» را از اعماق لوزالمعده‌اش تلفظ می‌کرد، گفت: «السلام عععععععلینا و ععععععععلی ععععععععععباد الله الصالحـیــــــــــــن» 😆 دومی که آتشش کمی تند بود، به سبد مسافرتی اشاره کرد و گفت: «توش بیت‌المال بود حاجاقا؟ میل فرمودید؟ گوارای وجــــــــود!» 😏 سومی گفت: «حاجی بیا یه منبر مجانی مهمونمون کن! پاکت ماکَت نداریما! بیا این کف دست؛ اگه چیزی داشت، بکَن» چهارمی رو کرد به رفقایش و با لحنی شبیه مأموران نیروی انتظامی گفت: «متفرق شو آقا... متفرق شو... پراید حرکت کن... پراید...» 🚨 🌸 @Negahynov به چشم‌های صبور زهرا نگاهی کردم و گفتم: «زهرا جان، سوئیچو بهت بدم، خودت بچه‌ها رو می‌رسونی خونه؟» چشمکی زدم و ادامه دادم: «من این جا مشتری دارم!» 😉 زهرا خندید و گفت: «توی ماشین منتظر می‌مونیم تا بیای. فوقش همه‌مون با هم میریم مسجد.» 🙂 لبخند رضایتی زدم؛ رو کردم به پسرها و گفتم: «الان می‌رسم خدمتتون!» 😎 یکی‌شان گفت: «تهدید می‌کنی حاجی؟!» 😡 آن یکی با اعتماد به نفس و قلدرانه گفت: «هستیم حاجی. سر حوصله، برو و برگرد.» 😎 دستم را مشت کردم و گفتم: «ماشالا پهلوون!» 💪 بعد، رو کردم به پسری که لبه سمت چپ نیمکت نشسته بود و گفتم: «عععععععلینا»ت خوب بود داداش. ولی «صصصصصصالحححححین»ت هنوز کار می‌خواد! تا من سر حوصله میرم و برمی‌گردم، شما روی همین کار کن. 😉 🌸 @Negahynov پسرها زدند زیر خنده. 🤣😃😆😂 دستی برایشان بلند کردم و به سمت خروجی پارک حرکت کردیم. ✋ ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت سوم) 🖇 لینک قسمت دوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9654 زهرا و بچه‌ها سوار ماشین شدند. نگاهی به ساعتم انداختم. چهار و چهل و پنج دقیقه بود. سوئیچ را به زهرا دادم و گفتم: «اگه دیر کردم یا خسته شدید، برید. من با تاکسی میام.» زهرا با لبخند سوئیچ را گرفت و گفت باشه. برو به مشتری‌هات برس تا نپریدن!» 🙂 برای بچه‌ها دستی تکان دادم و از ماشین فاصله گرفتم. رضا صدا زد: «بابا کجا میری؟ مگه نمیای بریم خونه؟» حُسنا هم مثل طوطی تکرار کرد: «بابا تُجا؟ بابا تُجا؟» (که طبعاً یعنی: بابا کجا؟! 😘) گفتم: «میام باباجون. مامان الان براتون میگه!» و رفتم به سمت پارک. 🌸 @Negahynov یکی از پسرها با دیدن من گفت: «ایوَل حاجی! فکر نمی‌کردم برگردی. گفتم رفتی که رفتی!» 🚶🏻‍♂️ دستم را زدم روی شانه‌اش و گفتم: «خب حالا که اومدم، زود پاشید بریم یه جا بشینیم که منم جا بشم!» پسر لباس نارنجی (همان که طعنه‌ی «خوردن بیت‌المال» را حواله من کرده بود) خیلی سرد و بی‌تفاوت گفت: «من که جام راحته» 😒 و خودش را مشغول کار با گوشی‌اش نشان داد. پسری که هیکل ورزشکاری داشت و کمی بزرگ‌تر از بقیه به نظر می‌رسید (همان که نقش نیروی انتظامی را بازی کرده بود و بعد هم با «ایول حاجی» از برگشتن من استقبال کرده بود)، گفت: «ببین حاجی جون، این رامین اصلاً با عبا و عمامه حال نمی‌کنه؛ یعنی چه جوری بگم... کلاً آخوند می‌بینه، کهیر می‌زنه! 😖 این اردشیر هم که کلاً توی فاز کوروش موروشه. گروه خونی‌ش به شما نمی‌خوره.» 🤢 بازویش را بالا زد؛ به خالکوبی‌اش اشاره کرد و گفت: «منم که می‌بینی منشوری‌ام! باید برم کمیته انضباطی. 😐 امیدمون به همین حمید بود که اونم فعلاً باید بره روی صصصصصالححححححححینش کار کنه! 😉» 🌸 @Negahynov گفتم: «ماشالا! شما خودت الان دو ساعت منبر رفتی!» و به سرعت عمامه‌ام را برداشتم و گذاشتم روی سرش! هر چهارتایشان زدند زیر خنده. 😂 نگاهی به ساعتم انداختم و سرعت صحبتم را بیشتر کردم. به اردشیر گفتم: «شما فازت چی بود؟ کوروش؟ منم فازم همینه. بزن قدش!» و خودم دستم را کوبیدم کف دستش. 🖐 عبا را هم انداختم روی دوش حمید و گفتم: «شما هم که فعلاً درگیر صصصصصصالححححححین هستی. من و اردشیر و رامین میریم اون طرف اختلاط می کنیم. بی‌زحمت حمید و پهلوون نیان؛ چون این آقا رامین ما به عبا و عمامه حساسیت داره!» 😉 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت چهارم) 🖇 لینک قسمت سوم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9659 به هر زحمتی بود، رامین و اردشیر را بلند کردم و راه افتادم سمت چمن‌ها. 🌿 هم فکرم پیش زهرا و بچه‌ها بود و هم نگران بودم که به نماز نرسم. 🤔 ولی سعی کردم این نگرانی، روی ارتباطم با پسرها اثری نداشته باشد. اردشیر با خنده، دستش را از توی دستم بیرون کشید و گفت: «باشه حاجی، میام. فقط یه لحظه صبر کن...» و با موبایلش دو سه تا عکس از حمید و «پهلوون» گرفت. 📸 من در حالی که دست رامین را محکم گرفته بودم که درنرود، رفتم به طرف چمن‌ها. اردشیر هم همان‌طور که عکس‌ها را نگاه می‌کرد و بلند بلند می‌خندید، دنبالمان می‌آمد. 😂 «پهلوون» و حمید عمامه و عبا را در دست گرفتند و دویدند دنبال اردشیر. ولی قبل از این که گوشی را از دستش دربیاورند، عکسشان رفته بود توی اینستاگرام!» 😁 🌸 @Negahynov بالاخره به هر زحمتی بود، بچه‌ها را نشاندم و گفتم: «خب حالا دو کلمه هم حرف خودمونی بزنیم تا شب نشده!» «پهلوون» آمد تکه‌ای بیندازد. جلویش را گرفتم و گفتم: «دوباره هوس عمامه کردیا!» 😉 توی دلم بسم اللهی گفتم و شروع کردم: «خُـــــــب حالا چی بگیم؟! آهان، از همون فازِ من و اردشیر شروع کنیم!» 🗣 اردشیر که روی زانوی رامین لم داده بود، گفت: «حاجی، از شوخی گذشته، من همه فکر و ذکرم همین کوروش و تخت جمشید و ایران باستانه. ما چه حرفی داریم با هم بزنیم⁉️ شما می‌خوای به من چی بگی؟ می‌خوای بگی کوروش بد بوده؟ چه می‌دونم کافر بوده؛ مسلمون نبوده؟ می‌خوای بگی کوروش اَخ بوده؛ الان همه چی گل و بلبله؟ 😏 می‌خوای بگی اصلاً کوروش وجود نداشته؛ توَهُمه؟! چی می‌خوای بگی؟! بذار ما بریم دنبال زندگی خودمون. موسی به دین خود، عیسی به دین خود!» 😐 عمامه را از دست «پهلوون» گرفتم و گذاشتم روی سر اردشیر. بعد هم گفتم: «تکبیــــــر»! حمید آمد عکس بگیرد؛ عمامه را برداشتم و گفتم: «حالا وقتمون کمه. باشه طلبتون. یه بار عبا و عمامه براش می‌پوشونم همه‌تون ازش عکس بگیرید!» 😉 🌸 @Negahynov به صورت اردشیر نگاه کردم و گفتم: «از شوخی گذشته، الکی نگفتم که! منم فازم همونه! بعدشم، مگه کوروش بد بوده؟!» کسی جوابی نداد. ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت پنجم) 🖇 لینک قسمت چهارم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9662 دوباره پرسیدم: «استاد اردشیر! بگو ببینم شما میگی کوروش بد بوده؟» 🤔 اردشیر جواب داد: «نه بابا، بیچاره کوروش! مگه از کوروش بهتر هم پیدا میشه؟!» 👌 گفتم: «بالاخره تکلیفتو مشخص کن. الان داشتی می‌گفتی بد بوده؛ کافر بوده... حالا بوده یا نه❓» اردشیر که دید بحث دارد جدی می‌شود، صاف نشست و گفت: «نه حاجی! من گفتم شما میگید بد بوده؛ وگرنه، من که میگم از کوروش پاک‌تر توی دنیا نیست. این وصله‌های کافر و نمی‌دونم چی چی هم بهش نمی‌چسبه!» ❌ گفتم: «پس یعنی کافر نبوده.» رامین گفت: «البته مسلمون هم نبوده!» گفتم: «بعله! اون موقع که اصلاً اسلام نبوده... ولی خیلی ممنون که در نقش ننه‌ی عروس، دو تا کلمه فرمودید!» 😉 🌸 @Negahynov حمید و اردشیر و «پهلوون» خندیدند. رامین هم چیز کمرنگی روی لب‌هایش آمد که هنوز درست مشخص نبود لبخند است یا پوزخند! دستم را روی زانویش فشار دادم که اگر ناراحت شده، دلجویی کرده باشم. بعد دوباره به اردشیر نگاه کردم و گفتم: «پس میگی کوروش توَهُم هم نبوده؛ درسته؟ حالا اگه راست میگی، بگو ببینم چه جوری بوده؟!» 🤔 اردشیر با رگ گردنی که برای کوروش متورم شده بود، گفت: «معلومه توَهُم نبوده حاجی‼️ کوروش بزرگ، یه پادشاه عادل و مقتدر و باشعور بوده. نه اهل خیانت بوده؛ نه دروغ. بین مردم ایران و حتی مردم دنیا یه محبوبیت فوق‌العاده‌ای داشته. ❤️ نصف دنیا رو کرده بوده مال ایران؛ بدون این‌که خون از دماغ یه نفر بیاد!» این جای صحبت، صدای حمید درآمد که: «اردشیر، بابا یه ذره ترمز بگیر!» «پهلوون» هم گفت: «داداش، صنعتی تنها جواب نمی‌داد؟ رفتی سراغ مخلوط صنعتی و سنتی؟!» 😵 رامین همچنان سرش توی گوشی بود و فقط داشت پوزخند نصفه و نیمه‌ای می‌زد. گفتم: «آقای رامین خان! شما افتخار نمیدید نظری، فرمایشی، تأییدی، تکذیبی، چیزی بفرمایید؟!» 🙄 🌸 @Negahynov نه سرش را بالا آورد و نه جوابی داد. روی همان حالت پوزخند، قفل شده بود! خیلی جدی به بقیه بچه‌ها گفتم: «میگم کسی تخم کبوتر نداره؟!» حمید با تعجب گفت: «می‌خواید چی کار کنید؟ بخورید؟!» 😳 «پهلوون» گفت: «حاجی تخم کفتر به کجات می‌رسه؟! بذار برم به همین ساندویچی جلوی پارک بگم چارتا تخم مرغ برات بزنه!» 🍳 جلوی خنده‌ام را گرفتم و گفتم: «نه بابا! تخم کبوتر می‌خوام که بدم به رامین؛ بلکه زبون باز کنه!» 😉 رامین خندید و سرش را بالا آورد. ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت ششم) 🖇 لینک قسمت پنجم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9670 رامین خندید و سرش را بالا آورد. گفت: «ببین حاجی، معلومه که بعضی از این چیزایی که درباره کوروش میگن، لافه!...» اردشیر پرید وسط حرفش و گفت: «دست شما درد نکنه!» 😠 رامین بدون توجه به حرف اردشیر، ادامه داد: «آخه مگه میشه چند تا کشور رو با دست و جیغ و هورا بگیری؟!... «خون از دماغ کسی نیومده» که حرف مفته. ولی بالاخره کوروش هرچی بوده، صد شرف داشته به...» 😶 حرفش را خورد و مکثی کرد. گفتم: «تخم کبوتر بدم خدمتتون؟! 😁 راحت باش. حرفتو تموم کن.» 🌸 @Negahynov گفت: «حاجی ناراحت نشیا؛ ولی واقعاً صد شرف داشته به امثال شماها با این دزدیا و اختلاسا و گرونی و بگیر و ببند و... 😐 حالا خود شما رو نمیگما! شما خودت شایدم بد نباشی. کلی گفتم.» وقتی که مطمئن شدم حرفش تمام شده، گفتم: «رامین جان، داداش اون تخم کبوترو تِخ کن! نخواستیم شما صحبت کنی! 😶 با بولدوزر از روی آدم رد میشی؛ بعد میگی حالا شایدم خیلی بد نباشی؟!» 🤦🏻‍♂️ رامین خندید و چیزی نگفت. 🌸 @Negahynov به اردشیر گفتم: «اینا رو ولشون کن. من طرف تو هستم. به موقعش دارم براشون!... حالا بقیه‌شو بگو.» اردشیر دوباره انرژی گرفت. ولی ترجیح داد صحبتش را ادامه ندهد. فقط گفت: «به قول شاعر، در خانه اگر کس است، یک حرف بس است.» ☝️ آسمان را نگاه کردم. چیزی به غروب نمانده بود. گفتم: «خب حالا نوبت منه... ببینید به نظر من، این کوروشی که اردشیر میگه، خیلی خوب و باحاله. فکر می‌کنم هر آدم عاقلی به این کوروش احترام می‌ذاره.» 👌 «پهلوون» گفت: «حاجی اینا رو جدی میگی یا ما رو فیلم کردی؟!» 🤔 گفتم: «ببین پهلوون، این کوروشی که اردشیر میگه، برای من مثل رستم می‌مونه. یه قهرمان دوست داشتی و قابل احترام.» 💪 اردشیر که حسابی خوشش آمده بود، گفت: «بابا دمت گرم حاجی‼️ ببخشید ما اولش فکر کردیم شما یه جور دیگه هستی!» 🌸 @Negahynov گفتم: «حالا کجاشو دیدی! یه عالمه حرف درمورد این قهرمان دارم که باید براتون بگم... ولی الان دیگه وقتم تموم شده. باید برای نماز، زود خودمو برسونم مسجد. 🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ موافقید فردا ساعت چهار و نیم همین جا همدیگه رو ببینیم؟ می‌خوام یه چیزایی درباره قهرمانمون براتون بگم که کیف کنید!» 😎 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت هفتم) 🖇 لینک قسمت ششم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9674 با کمی مِن و مِن و اما و اگر، بالاخره تصویب کردند که فردا ساعت ۴:۴۵ دور هم جمع شویم. عبا و عمامه را پوشیدم؛ با تک‌تک بچه‌ها دست دادم و خیلی سریع به سمت ماشین حرکت کردم. 🚀🚀 حُسنا سرش را گذاشته بود روی پای زهرا و خوابش برده بود. رضا هم مشغول بازی گل یا پوچ با مادرش بود. سوار شدم و با سرعت به طرف مسجد رفتیم. 🌸 @Negahynov آخر شب بعد از خوابیدن خانواده، سعی کردم فکرم را منسجم کنم و از بین صدها مطلبی که می‌شد با رفقای جدیدمان مطرح کرد، مواردی را در ذهنم گلچین و اولویت‌بندی کنم. 📚 چند مورد را توی گوشی‌ام یادداشت کردم. بعد، سر به سجده گذاشتم و از خدا خواستم که در حرف‌هایم اثر قرار دهد. 😇 🌸 @Negahynov شنبه، ساعت ۴:۳۵ عصر به پارک رسیدم و به محل گعده دیروزمان رفتم. اردشیر قبل از من آمده بود و اشتیاق زیادی به شروع صحبت داشت. 😍 مشغول خوش و بش با اردشیر بودم که حمید و «پهلوون» هم رسیدند. کمی با بچه‌ها گفتیم و خندیدیم تا ساعت ۴:۴۵ شد. ولی هنوز خبری از رامین نبود. 🙄 ساعتم را نگاه کردم. اردشیر گفت: حاجی شروع کنیم. شاید رامین نیاد. گفتم: «بهش نمیاد پسر بدقولی باشه... زنگ بزن بگو منتظرش هستیم.» 📲 - «... الو رامین... زود باش دیگه؛ شب شد! ... آره بابا، حاجی اومده. حمید و ساسان هم هستن. ... ده دقیقه؟! خیلی زیاده. زودتر بیا! ... خیلِ خُب! خدافظ» با شنیدن حرف‌های رامین، تازه فهمیدم اسم پسری که من از دیروز نام مستعار «پهلوون» را رویش گذاشته‌ام، ساسان است. ✅ نگاهش کردم و گفتم: «میگم پهلوون، حالا ما شما رو آقا ساسان صدا کنیم یا همون پهلوون خوبه؟» گفت: «هر طور خودت حال می‌کنی حاجی!» 🙄 دستم را زدم روی شانه‌اش و گفتم: «راستی عمامه بدم خدمتتون؟» 😁 اردشیر زد زیر خنده و گفت: «حاجی اگه بدونی از دیروز تا الان عکسشون چند تا لایک خورده!» 😂 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت هشتم) 🖇 لینک قسمت هفتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9682 دو سه دقیقه قبل از ساعتی که رامین قرار بود برسد، بلند شدم و عبایم را درآوردم؛ تا کردم و گذاشتم کنارم. عمامه را هم گذاشتم روی عبا. رامین ساعت ۴:۵۶ رسید. به محض این که سلام و علیکی کردیم و نشست، اردشیر جلوی حرف‌های حاشیه‌ای را گرفت و گفت: «خب دیگه شروع کنیم. دیره!» ⏱ گفتم: «خُــــب، بسم الله... می‌خوام چند تا از کارهای قهرمانمون رو براتون بگم... فقط یه چیزی: تا زمانی که حرفای ما به آخر نرسیده، راضی نیستم چیزی از این صحبتا رو برای کسی بگید! بذارید تموم بشه؛ بعدش دیگه آزاد! 😉 برگردیم سر حرف خودمون: می‌دونستید قهرمان ما از غرب ایران، تا کجاها پیش رفته؟» 🌸 @Negahynov اردشیر جواب داد: «تا بابِل که الان توی عراقه، جلو رفته بوده. اونم بدون جنگ و خون‌ریزی!» 😎 ساسان (یا همان «پهلوون» خودمان) گفت: «داداش، قضیه صنعتی و سنتیِ دیروز نشه‌ها...» 😏 خندیدم و گفتم: «تا بابِل؟ نه بابا! خِـــــــیلی فراتر از این حرفا! تا دریای مدیترانه که قشنگ خودش و سپاهش، هم آبی، هم خاکی، جلو رفته بودن!» 😎 چشمان اردشیر برق زد و گفت: «جدی میگی حاجی؟!» 😍 مُشتم را به نشانه قدرت و پیروزی بالا آوردم و گفتم: «یه همچین پیشرَوی‌ای رو از جهت‌های دیگه کشور هم داشته... خلاصه‌ش کنم: توی خلیج فارس، کشورای قدرتمند زمان، رفت و آمد داشتن. ولی اگر یه ذره پاشونو از گلیم خودشون درازتر می‌کردن، یه ضربِ شَست جمع و جور و تر و تمیز نشونشون می‌داد که حساب کار بیاد دستشون. ☝️ خیلی وقتا توی این ضرب شست‌ها، واقعاً خون هم از دماغ کسی نمی‌اومد!» 🌸 @Negahynov رامین سرش را از روی گوشی بالا آورده بود و داشت با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد. ساسان گفت: «حاجی شما هم؟!...» 😶 خندیدم و گفتم: «نه‌خیر پهلوون! نه صنعتی، نه سنتی! 😁 ببین بعضی وقتا میشه جلوی دشمن، یه جوری قدرت‌نمایی کرد که حساب کار بیاد دستش و اصلاً فکر درگیری و زد و خورد رو از سرش بیرون کنه. شما فرض کن یه نفر داره از اون طرف خیابون برات شاخ و شونه می‌کشه. فقط اگه بلند شی وایسی و یه چرخی بزنی، این هیبت و هیکل ورزشکاری رو که ببینه، می‌فهمه که جای این شوخیا این‌جا نیست! 💪 درست میگم؟» ساسان با لبخند رضایتی که سعی می‌کرد خیلی پررنگ نباشد و به هیبت پهلوانی‌اش آسیب نزند (!)، گفت: «آره خب. حرف حساب می‌زنی!» 😎 معلوم بود از مثالم خیلی خوشش آمده و مسأله قشنگ برایش جا افتاده!» 😁 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت نهم) 🖇 لینک قسمت هشتم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9684 گفتم: «حالا اگر یه وقتی طرف، زیادی کله‌ش داغ باشه و بخواد بیاد دعوا چی؟» ساسان گفت: «هیچی، بذار بیاد تا سوسکش کنیم!» 💪 دستم را گذاشتم روی زانوی رامین و گفتم: «پس اگر اومد جلو و خون از دماغش اومد، که مشکلی نیست⁉️» رامین گفت: «من که همون دیروز گفتم؛ توی جنگ نُقل و نبات تقسیم نمی‌کنن که!» اردشیر گفت: «دیگه اگر یکی خودش دوست داشت جنگ رو شروع کنه، کوروش که تقصیری نداشته. باید می‌نشسته تا بیان دست و پای خودش و مردمشو ببندن؟! 😕 خب معلومه که نه. این قدر غیرت داشته که جلوی دشمن رو بگیره. این‌جا دیگه اگر خون از دماغ دشمن هم اومده باشه، به درَک! خون که هیچی، جونشم اگر از دماغش دربیاد، اشکالی نداره!» ✅ 🌸 @Negahynov خندیدم و گفتم: «به افتخارش...» 👏👏 ساسان هم با من شروع کرد به دست زدن. مکثی کردم وادامه دادم: «این در مورد دشمن بود. ولی مردم، قضیه‌شون فرق می‌کنه. قهرمان ما وقتی به مناطق مختلف می‌رفت، طرفِ جنگ و درگیری‌هاش مردم نبودن. ☝️ خیلی جاها اصلاً به درخواست همون مردم می‌رفت و افرادی رو که به اون سرزمین‌ها تجاوز کرده بودن، عقب می‌زد. بنا بر این، در مورد مردم، خیالتون راحت باشه که خون از دماغ کسی نیومده!» 👌 حمید با تردید پرسید: «حاجی، جدی دارید کوروشو میگید؟!» 🤔 پسر باهوشی بود... خندیدم و جوابی ندادم. 🙂 اردشیر که سکوت من را دید، به جایم جواب داد: پس چی؟! ماجرای بابِل همین بوده دیگه. کوروش رفت اون‌جا؛ یهودی‌هایی رو که اسیر بُختُ‌النصر شده بودن، نجات داد.» 👏👏 گفتم: «ببین من فقط یهودی‌ها رو نمیگما! مردم همه‌ی این مناطقی که حرفشون رو زدیم، قهرمان ما رو دوست داشتن و حتی خودشونو مدیون اون می‌دونستن. ❤️ جالب‌تر، این‌که: مردمِ نقاط خیـــــــلی دورتر هم که ما اون‌جا حضور فیزیکی نداشتیم، خیلی‌هاشون همین حس رو داشتن. و اصلاً قهرمان ما رو قهرمان خودشون هم می‌دونستن.» 💐 🌸 @Negahynov حمید گفت: «خیلی جالبه. من تا حالا این جوری نشنیده بودم! توی کدوم کتاب، اینا رو نوشته؟» 🙄 گفتم: «عجله نکن! همه رو میگم. 😉 حالا یه سؤال: به نظرتون اشکالی نداشته که قهرمان ما وقت و انرژیش رو می‌ذاشته برای بیرون مرزهای کشور⁉️» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت دهم) 🖇 لینک قسمت نهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9686 «حالا یه سؤال: به نظرتون اشکالی نداشته که قهرمان ما وقت و انرژیش رو می‌ذاشته برای بیرون مرزهای کشور⁉️» اردشیر بدون معطلی گفت: «معلومه که اشکالی نداشته. کوروش یه انسان بوده! انسانیت به خرج داده؛ اون وقت شما میگی اشکال داشته یا نداشته؟!» 😐 گفتم: «قاتی نکن اردشیر خان! مثل این که من طرف تو هستما❗️ بچه‌ها بقیه‌تون هم نظر بدید.» رامین کمی فکر کرد و گفت: «اونا که باهاشون می‌جنگید، دقیقاً کی بودن؟ چه جوری بودن؟» 🤔 گفتم: «همین قدر بهت بگم که اونا هم نمی‌ذاشتن خون از دماغ مردم بیاد!... چون کلاً برای طرف، دماغی باقی نمی‌ذاشتن... یعنی اصلاً سَری باقی نمی‌ذاشتن که دماغی بمونه و حالا بخواد ازش خون بیاد!» 😰 رامین گفت: «خب یه دفعه بگید زامبی بودن دیگه!» 👹 لبخند کم‌رنگی زد و ادامه داد: «به نظر من که اگر واقعاً اونا این‌جوری بودن، کار کوروش هیچ اشکالی نداشته.» 🌸 @Negahynov حمید در تأیید صحبت‌های رامین گفت: «حاجی این، به قول رامین، زامبیا رو اگر ول می‌کردن، حتماً یه روزی که کشورای اطراف رو کامل می‌گرفتن، سراغ ایران هم می‌اومدن. 👹 مطمئنم با این روحیه‌ای که داشتن، وقتی به مرز ایران می‌رسیدن، متوقف نمی‌شدن و می‌اومدن داخل...» ساسان پرید وسط حرف حمید و گفت: «متوقف نمی‌شدن رو خوب اومدیا! 😜 حاجی این حمید، حرف زدنش از همه‌مون بهتره. می‌خوای امشب به جای شما بِره نماز؟... می‌تونه ها!» دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و گفتم: «آره بَدَم نمیگی! فقط...» ساسان پرسید: «فقط چی حاجی؟» 🙄 گفتم: «هیچی، همون صصصصصصصالحححححححینشو درست کنه، حَلّه!» 😁 هر چهارتایشان زدند زیر خنده. 😂😂 🌸 @Negahynov نگاهی به بوفه پارک انداختم و گفتم: «بچه‌ها، من برم یه چیزی از بوفه بگیرم که بخوریم خستگی‌مون دربِره.» 😋 ساسان نیم‌خیز شد و گفت: «نه حاجی، شما بشین؛ من میرم...» دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و بلند شدم. گفتم: «حالا دیگه اول من گفتم. اگه راست میگی، دفعه دیگه شما پیش‌قدم شو.» 😉 عبا و عمامه را از روی چمن‌ها برداشتم و با حوصله پوشیدم. نیم‌نگاهی هم به رامین داشتم. رامین طبق معمول، سرش توی گوشی بود. ولی گاهی هم زیرزیرکی، نگاهی به من می‌انداخت. 🙄 🌸 @Negahynov گفتم: «راستی بچه‌ها شما چی می‌خورید؟» حمید گفت: «بستنی» 😋 ساسان گفت: «نه بابا! یخ می‌کنیم! من چایی می‌خورم.» اردشیر گفت: «بابا شما چه‌قدر قانع هستید!... حاجی حالا که دارید زحمت می‌کشید، من چلوکباب برگ می‌خوام!» 😎 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت یازدهم) 🖇 لینک قسمت دهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9694 گفتم: «آخ گفتی! فقط حیف که اون فعلاً شرایطش نیست! حالا بستنی و چایی خودمونو می‌گیرم؛ چلوکباب شما باشه برای وقتی که پول‌دار شدم!» 😉 سرش را خاراند و گفت: «نخواستیم حاجی! همون آب‌نبات چوبی بگیری بسه!» 😐 چند ثانیه منتظر ماندم که رامین هم چیزی بگوید. بعد گفتم: «خب، رامین هم که هرچی بخواد، با گوشی‌ش دانلود می‌کنه می‌خوره!» 😉 🌸 @Negahynov از بوفه، سه تا بستنی و دو تا چای گرفتم و برگشتم. سینی پلاستیکی بوفه را روی زمین گذاشتم و گفتم: «خب، بفرمایید». 🍦☕️ ساسان گفت: «قربون دستت حاجی» و یکی از چای‌ها را برداشت. حمید و اردشیر تشکر کردند و بستنی برداشتند. من هم شروع کردم به درآوردن و تا کردن عبایم. رامین بدون هیچ حرفی، لیوان پلاستیکی چای را برداشت و گذاشت کنار خودش. عبا و عمامه را گذاشتم روی چمن‌ها و نشستم. یک بستنی توی سینی باقی مانده بود که سهم خودم بود. 😋 بستنی را برداشتم و گفتم: «خب کجا بودیم؟!» 🌸 @Negahynov حمید گفت: «حضور ایران بیرون مرزها» 👌 گفتم: «‌آفرین! حالا به نظرتون ایران یه همچین قدرتی رو از کجا آورده بود؟» حمید در سکوت و متفکرانه، داشت نگاهم می‌کرد. 🤔 اردشیر کمی فکر کرد و گفت: «راستش در این مورد، چیزی رو نشنیدم. ولی حتماً تجهیزات نظامی خیلی قوی‌ای داشته.» گفتم: «حالا اگر این طور باشه، این تجهیزات رو از کجا آورده بود❓» ساسان گفت: «خب حتماً ساختن دیگه! از مغازه که نخریده بودن❗️» رامین گفت: «شایدم توی جنگ‌ها غنیمت گرفتن.» 🌸 @Negahynov گفتم: «حالا بذارید من براتون بگم: معلومه که این قدرت، از اول نبوده. نه تنها ما این قدرت و تجهیزات رو نداشتیم، بلکه اگر هم می‌خواستیم، کسی به ما نمی‌داد. ❌ خب قهرمان ما که بی‌کار نمی‌نشست... به قول آقا اردشیر، غیرتش اجازه نمی‌داد که کاری انجام نده. بنا بر این، یه کاری کرد کارستان. 👌 نبوغ و استعداد خودش و نیروهاش رو به کار گرفت و در عرض چند سال، شد یکی از برترین قدرت‌های نظامی دنیا. 💪 خودشون تحقیق کردن؛ خودشون اختراع کردن؛ خودشون هم ساختن... بدون این که زیر بار منت کسی بِرَن.» ساسان کمی از چایش را هورت کشید و گفت: «بابا دَمشون گرم! همین درسته.» 👌 اردشیر گفت: «حاجی، شما تا حالا کجا بودی؟! من فکر می‌کردم خودم آخرِ کوروش‌پرستی هستم...» ساسان گفت: «حالا فهمیدی باید جلوی حاجی لُنگ بندازی!» اردشیر گفت: «آره واقعاً» 😅 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید. 👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت دوازدهم) 🖇 لینک قسمت یازدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9701 گفتم: «حالا کجاشو دیدید! این نبوغ و پیشرفت قهرمان ما فقط توی تجهیزات نظامی که خلاصه نمی‌شد. روی هر زمینه‌ای که دست بذارید، همین بود. هر جا که کار، دستِ قهرمانمون بود، جهش‌های فوق العاده و عجیب و غریبی اتفاق می‌افتاد. 🚀🚀 هرجا دشمن به خیال خودش می‌اومد برامون محرومیت ایجاد کنه، آخرش به غلط کردم می‌افتاد! 😎 چون خودمون در زمان کوتاه و با کیفیت عالی می‌تونستیم از عهده اون نیاز علمی یا صنعتی بربیایم. ⚙️ یه بار، برای جلو بردنِ یه تکنولوژی پیشرفته، یه نیاز علمی داشتیم که بعضی کشورای دیگه می‌تونستن کمکمون کنن؛ ولی نکردن... 🚫 قهرمان ما شبانه‌روزش رو گذاشت روی حل این مشکل و در عرض یک سال، طوری اونو حل کرد که همه انگشت به دهن موندن! جالبه که قهرمانمون اصلاً سهم و بهره مالی هم برای خودش برنداشت! اولش اصلاً کسی باورش نمی‌شد که واقعاً ما تونستیم این کار رو بکنیم. ولی خب قهرمان ما واقعاً تونسته بود.» 👏👏 🌸 @Negahynov رامین گفت: «حالا همه‌ی چیزایی هم که درباره کوروش میگن، راست نیستا! شما یه کلمه «کوروش» سرچ کنی، یه عالمه حرف راست و دروغ میاد بالا...» 😐 ساسان گفت: «بابا، رامین! معلومه حاجی درس‌خونده هست. روی هوا که حرف نمی‌زنه.» گفتم: «آفرین رامین، درست میگی. 👏👏 ولی مطمئن باش اینایی که براتون گفتم، با تحقیق و اطمینان گفتم.» حمید دوباره پرسید: «حاجی، جدی جدی، اسم این قهرمانی که میگید، کوروش بوده؟! 😳 یعنی این همه کار رو کوروش انجام داده؟!» اردشیر گفت: «حالا اسمش کوروش نبوده؛ حمید بوده! خوبه؟ خیالت راحت شد⁉️» با خنده به اردشیر گفتم: «یعنی اگر اسمش حمید باشه، بازم این قدر براش احترام قائلی؟» 🌸 @Negahynov اردشیر گفت: «خب چه فرقی می‌کنه؟! شما فکر کردی من به کوروش واسه اسمش یا مثلاً چشم و ابروش احترام می‌ذارم؟! خب کارایی که کرده، احترام داره دیگه. حالا کوروش نه، حمید! چه فرقی می‌کنه؟!» ✅ ساسان گفت: «احترام و این جور چیزا مال سوسولاست! من اگر توی زمانِ اون آدم بودم، می‌ذاشتمش روی کولَم تا خود قله دماوند، قلم‌دوش می‌بُردمش. می‌خواد کوروش باشه یا حمید... یا حتی رامین!» 🤣 رامین با خنده، قندش را پرت کرد سمت ساسان و گفت: «چهار بار بهت گفتن پهلوون، جَوگیر شدی!» 😏 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت سیزدهم) 🖇 لینک قسمت دوازدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9710 از فرصت گفتگوی بچه‌ها استفاده کردم و یک گاز از بستنی‌ام زدم. 🍦 بگومگو و شوخی بچه‌ها که تمام شد، گفتم: «از این افتخارهایی که گفتم، توی کارنامه قهرمان ما کم نیست. از پزشکی و فنی - مهندسی و علوم پایه بگیـــــــــر تا تولید تجهیزات نظامی و اصلاً طرح‌ریزی و استراتژی نظامی و سیاسی و اطلاعاتی و چندین زمینه دیگه. 🥇 ولی یه نکته خیلی مهم اینه که: محبوبیت قهرمان ما توی دل مردم خودمون و کشورای همسایه و حتی دورترین نقاط جهان، فقط به خاطر توانمندی علمی و تجهیزاتی نبوده. ☝️ 🌸 @Negahynov ویژگی‌های مهم دیگه‌ای هم بوده که توی این محبوبیت تأثیر داشته: یکی، همین که قهرمان ما و مردمش جلوی قلدری‌های دشمن ایستادن و روی دشمن رو کم کردن. 💪 یکی دیگه هم این که کمک قهرمان ما به مردم، فقط برای منافع خودش نبوده. بلکه واقعاً انسان‌دوستی و مبارزه با ظالمین رو هم در نظر داشته. 😇 اگر توی جایی حضور فیزیکی و نظامی هم داشته، هدفش اشغال خاک و غارتِ ثروت و استثمارِ مردمِ اون سرزمین‌ها نبوده...» یک دفعه متوجه شدم آفتاب غروب کرده. 😱 گفتم: «آخ آخ! بچه‌ها من باید برم که به نماز برسم. 🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ فردا ساعتِ یه ربع به پنج، همین جا ان شاء الله می‌بینمتون.» و زود بلند شدم که عبا و عمامه را بپوشم. 🌸 @Negahynov اردشیر گفت: «ای بابا حاجی! حالا نمیشه توی نمازخونه پارک، نمازتو بخونی؟!» 😕 رامین که فکر می‌کرد من مشغول مرتب کردن لباسم هستم و حواسم نیست، سقلمه‌ای به پهلوی اردشیر زد و گفت: «بابا کجای کاری؟! فکر کنم طرف، امام جماعته❗️» اردشیر سرفه‌ای کرد و گفت: «هیچی حاج آقا، تقبَّلَ الله! همون فردا می‌بینیمتون!» 🙄 عمامه را روی سرم جابه‌جا کردم؛ با بچه‌ها دست دادم و خداحافظی کردم. 🌸 @Negahynov روز سوم، مجهزتر رفتم سر قرار! دیشب تعدادی سند و کلیپ را توی گوشی‌ام آماده کرده بودم؛ برای زمان هم برنامه‌ریزی دقیق‌تری کرده بودم... هرچند با این بچه‌ها و کارهای پیش‌بینی نشده آنها، هیچ وقت نمی‌شود برنامه‌ریزی قطعی کرد! 😁 به پارک که رسیدم، کار را برای چندمین بار سپردم دست خدا و رفتم به سمت قسمتی از پارک که دیگر پاتوقمان شده بود! ساعت ۴:۴۰ بود و هرچهارتا رفیقمان آمده بودند. 👌 ساسان تا از دور، من را دید، با صدای بلند گفت: «بَـــــــــــــه سلام حاجی». برایش دست بلند کردم و از همان‌جا گفتم: «علیک سلام پهلوون». ✋ ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت چهاردهم) 🖇 لینک قسمت سیزدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9719 سلام و خوش و بش با بچه‌ها را مفصل‌تر از همیشه کردم. این دفعه، عبا و عمامه را که درآوردم، گذاشتم سمت رامین! و عکس‌العملش را چک کردم... بد نبود... یعنی کلاً عکس‌العملی نبود! همین خودش خوب بود و من به آن راضی بودم. 👌 نشستم و گفتم: «خب چه خبرا؟» اردشیر گفت: «همه چی امن و امانه حاجی. بریم سراغ ادامه حرفای دیروز.» گفتم: «حالا بذار برسیم، یه نفسی تازه کنیم...» ساسان گفت: «حاجی، نفَسو بذار چند دقیقه دیگه تازه کن! امروز قراره خودم مهمونتون کنم.» 😎 🌸 @Negahynov گفتم: «باشه. پس با یه سؤال شروع می‌کنیم: به نظرتون اگر همه‌ی لشکریان ایران و همه‌ی کارگزاران حکومتِ اون زمان، اخلاق و رفتار و فکر و توانایی‌شون شبیه قهرمانمون بود، کشور چه جوری می‌شد؟» 🤔 ساسان گفت: «صد برابر بهتر از اونی که کوروش درست کرده بود، می‌شد.» 💯 گفتم: «آفرین. حالا اگر بعضی از اون افراد، سست و بی‌حال و واداده باشن چی؟» حمید گفت: «خب حتماً یه جاهایی خرابکاری می‌شد.» 🔥 گفتم: «بله، همین طور هم بوده. بالاخره هیچ وقت نبوده که همه، صد درصد درستکار و مصمم و قوی باشن. حالا فکر می‌کنید این خرابکاری‌هایی که احتمالاً اتفاق می‌افتاد، تقصیر قهرمانمون بوده یا نه❓» اردشیر گفت: «حاجی این دیگه بی‌انصافیه! طرف، از جونش مایه گذاشته؛ از زندگی‌ش مایه گذاشته؛ بعد، خرابکاریِ یکی دیگه رو به پای اون بنویسیم؟!» 😡 🌸 @Negahynov ساسان گفت: «خداییش راست میگه.» به رامین و حمید نگاه کردم و گفتم: «شما با نظر اردشیر و پهلوون موافقید یا نظر دیگه‌ای دارید؟» رامین سرش توی گوشی نبود. ولی گوشی‌اش را عمودی گذاشته بود روی چمن‌ها و داشت آن را چرخ می‌داد. در همان حالت گفت: «من موافقم». ✅ حمید گفت: «منم تقریباً موافقم. ولی اگر می‌شده جلوی خرابکاری رو گرفت، باید گرفته می‌شد.» ☝️ گفتم: «منم با حمید موافقم. البته بحث مفصلیه که باید سر جای خودش بررسی بشه. حالا بذارید یه چشمه دیگه از کارای قهرمانمون براتون بگم: 🌸 @Negahynov بارها پیش اومده بود که توطئه‌های داخلی و خارجی با برنامه ریزی خیلی پیچیده اتفاق افتاده بود تا به مردم ما ضربه‌های اساسی بزنن. حالا یا ضربه نظامی یا امنیتی یا اقتصادی یا ایجاد شکاف بین مردم و خیلی چیزای دیگه. 💣 قهرمان ما یه جوری ماجرا رو رصد می‌کرد و توطئه‌ها رو خنثی می‌کرد که همه هاج و واج می‌موندن...» ساسان گفت: «خداییش ما هم الان توی کَفِش موندیم!» 😵 ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت پانزدهم) 🖇 لینک قسمت چهاردهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9724 گفتم: «توی این موارد آخری که گفتم، معمولاً به مردم خبر هم نمی‌دادن که آب توی دلشون تکون نخوره... یا اگر هم می‌خواستن بگن، صبر می‌کردن تا کار تموم بشه؛ بعد به مردم می‌گفتن.» 💐 🌸 @Negahynov اردشیر گفت: «حاجی، جدی جدی کوروش این قدر باحال بوده؟!» 😳 دیگر وقتش بود... گفتم: «اردشیر خان، می‌دونستی از این کوروشی که من دارم براتون میگم، ما یه دونه نداشتیم؟...» رامین گفت: «آره کوروش اول و دوم و سوم داشتیم. این کوروش کبیر، نمی‌دونم اولیش بوده یا دومی.» 🤓 اردشیر گفت: «ولی اون یکیا در حد کوروشِ بزرگ نبودن.» گفتم: «ببینید من دارم فراتر از یکی و دو تا و سه تا کوروش رو میگما. من دارم در مورد ده‌ها یا صدها نفر صحبت می‌کنم.» 😉 🌸 @Negahynov اردشیر و ساسان و رامین کاملاً گیج شده بودند. حمید هم هنوز دقیق نمی‌دانست که ماجرا چیست. ولی یک بوهایی برده بود. ساسان گفت: «حیف که حاج آقایید؛ وگرنه، یه چیزایی بهتون می‌گفتم که...» 🤐 خندیدم و گفتم: «ماجرای صنعتی و سنتی و این جور چیزا؟!» 😁 گفت: «آره، توی همون مایه‌ها!» 😅 رامین گفت: «ببخشید، میشه بگید دقیقاً منظورتون چیه؟ توی کدوم سلسله، صد نفر به نام کوروش داشتیم❓» گفتم: «حالا ممکنه اسمشون کوروش نباشه. ولی رفتار و فکرشون همین جوری بوده که گفتم.» 👌 حمید گفت: «خب اسم چندتاشونو بگید.» 🌸 @Negahynov گفتم: «اتفاقاً یکی‌شون مال همین چند سال پیشه... اسمش «حسن» بود. یه فرمانده که صنعت موشکی ایران رو از صفر پایه‌گذاری کرد. از اون جایی که ما موشک آرپی‌جی که نه، گلوله تفنگ هم نه، سیم خاردار هم نمی‌تونستیم تولید کنیم. این قهرمان و همکاراش، کار رو رسوندن به موشک‌های نقطه‌زن و قاره‌پیما و ماهواره‌بر. 🚀 این قدر خوب و عالی پیش رفت که آخرش دشمن راهی نداشت جز شهید کردنش! ولی خب، مسیرش متوقف نشد. همکارا و شاگردای شهید حسن طهرانی مقدم، باز هم موشک‌های جدیدتر و دقیق‌تری رو ساختن. ✌️ حالا نظرتون درمورد این قهرمان چیه؟... البته خب، اسمش کوروش نبوده!» ساسان با لب و لوچه آویزان گفت: «هرچند که بهمون رکب زدی حاجی، ولی خب این فرمانده... حسن بود کی بود؟... اون که تقصیری نداره. اون ایول داره... 💪 ولی شما... یکی طلبت!» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت شانزدهم) 🖇 لینک قسمت پانزدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9727 لبخند زدم و گفتم: «حالا از یه قهرمان دیگه براتون بگم. یکی از کسایی که واقعاً از اون کارهای کارستان کرده... به نظرتون مال چه زمانی هست؟» حمید حساب و کتابی کرد و گفت: «اگر از زمان کوروش کبیر تا الان، مثلاً صد نفر این مدلی داشتیم، میشـــــــه... هر بیست و پنج سالی یه دونه.» ✍️ گفتم: «اونم اسمش کوروش نبوده؛ مجید بوده. توی صنعت هسته‌ای، برای رآکتور تحقیقاتی و تولید داروهای خاص، نیاز به سوخت ۲۰ درصد بود؛ یعنی اورانیوم با غنای ۲۰ درصد. سوختمون داشت تموم می‌شد. غربی‌ها هم می‌دونستن که ما، برای جونِ مردممون ارزش قائلیم و می‌خوایم حتماً داروها رو تهیه کنیم. همون رو کردن اهرم فشار تا تسلیمشون بشیم یا از ما امتیاز بگیرن...» ساسان پرید وسط حرفم و گفت: «ای نامردا!» 😡 گفتم: «ولی یه دانشمند و استاد دانشگاه به نام مجید، یه تیم رو جمع کرد و محاسبات لازم رو انجام داد. در عرض مدت کوتاهی ما تونستیم خودمون به غنی‌سازی ۲۰ درصد برسیم.» ساسان نفس راحتی کشید و گفت: «دَمِش گرم» 👏👏 🌸 @Negahynov نگاهم را چرخاندم به طرف رامین و گفتم: «حالا به نظرتون چه قدر دستمزد گرفته باشه، خوبه؟» رامین تردید داشت که جوابی بدهد یا نه. با کمی مکث گفت: «حالا به بحثای سیاسیش کاری ندارم؛ ولی یه همچین کاری که این طرف انجام داده، هر جای دنیا بود، حتماً بهش چندهزار دلار می‌دادن.» 💵💵💵💵 حمید گفت: «اگر واقعاً این کار رو کرده، هرچی گرفته، نوش جونش.» ✅ گفتم: «بچه‌ها... هیچی نگرفت!» اردشیر که بعد از فاصله گرفتن از بحث کوروش، کاملاً سکوت کرده بود، این‌جا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت: «هیـــچچچچچچی؟! مگه میشه؟!» 😳 گفتم: «پس چی؟ فکرکردی من قهرمان الکی بهتون معرفی می‌کنم؟!» 😎 رامین گفت: «حالا اسم این یارو چیه؟ همین دانشمنده؟» گفتم: «شهید مجید شهریاری». 😇 🌸 @Negahynov رنگش عوض شد. معلوم بود از این که با لفظ «یارو» در مورد شهید شهریاری، حرف زده، شرمنده شده. ساسان گفت: «حاجی اینا که همه‌شون شهید شدن!» 😕 گفتم: «شانس آوردی دیگه! وگرنه، تا الان باید دو نفر رو قلم‌دوش تا قله دماوند می‌بردی!» 😉 بچه‌ها زدند زیر خنده و فضای سنگینی که در دقایق اخیر حاکم بود، شکسته شد. ✅ ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت هفدهم) 🖇 لینک قسمت شانزدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9730 گفتم: «قهرمان بعدی‌مون با حسابِ آقا حمید، باید مال پنجاه یا صد سال قبل باشه. درسته؟... ولی اینم مال همین دوره و زمونه خودمونه. فقط... با اجازه‌ی اردشیر خان، اسمش قاسمه. آقا اردشیر، اشکالی که نداره اسمش کوروش نباشه⁉️» 🌸 @Negahynov ساسان گفت: «حاجی، دیگه مُچ ما رو خوابوندی؛ حالا حتماً باید اعتراف کنیم؟» اردشیر روبه‌روی من نشسته بود. رفتم جلو؛ مُشتم را به حالت مُچ انداختن، گذاشتم توی دستش و مُچ خودم را خواباندم. در همان حال که دستش را گرفته بودم، گفتم: «اصلاً این حرفا نیستا آقا اردشیر، نکنه از دستم ناراحت باشی!» 💐 گفت: «... نه حاجی... حالا به قول ساسان، بهِمون رکب زدی؛ ولی اشکالی نداره؛ اونو جداگانه باهاتون حساب می‌کنیم!» 😈 🌸 @Negahynov خندیدم و زدم روی شانه‌اش. بعد، برگشتم سر جای خودم و حرفم را ادامه دادم: «و اما آقا قاسم...» ساسان گفت: «وجداناً حاجی، اینو دیگه شهید نکنیا! حالمون گرفته میشه.» 😐 گفتم: «خیالت راحت باشه، خودتو آماده کن که باید راه بیفتی سمت دماوند. 😉 این آقا قاسم الان نزدیک چهل ساله که داره یه نفَس تلاش می‌کنه... هر جا کار دستش سپرده شده، شاهکار کرده. یعنی اسمشو بیاری، مو به تن دشمن سیخ میشه. 😎 یه فرمانده نظامی فوق‌العاده که یه زمانی داخل مرزها از کشور دفاع کرد و یه زمانی هم خارج مرزها. سال‌ها بود که داشت مأموریت‌های نظامی داخلی و خارجی رو در سطح بالایی فرماندهی می‌کرد؛ ولی بین عموم مردم ناشناخته بود. حالا تازه چند سالیه که اسمش افتاده سر زبون‌ها...» 🌸 @Negahynov حمید گفت: «آهااااان حاج قاسم سلیمانی رو میگید؟»¹ 😍 ساسان گفت: «قاسم سلیمانی که کارش درسته. حرف نداره.» 👌 خندیدم و گفتم: «دقیقاً عین پسرخاله‌ش صداش کردی! 😂 حمید هم با خنده گفت: «دیگه باید ساسانو شناخته باشید. کلاً با همه، یا پسرخاله هست یا براشون شاخ و شونه می‌کشه!» 😅 گفتم: «خلاصه این حاج قاسم، هم توی دل ایرانیا محبوب شد؛ هم توی دل مردم منطقه؛ هم رزمنده‌های عراقی و سوری و افغانستانی و لبنانی.» 👌 به ساعتم نگاه کردم و گفتم: «از این قهرمانا، یکی و دو تا و ده تا نیستا! خیلی داریم. ولی درست نمی‌شناسیمشون. حتی بعضی وقتا کارهای اشتباه دیگران رو به پای اینا می‌نویسیم و همون کاری رو می‌کنیم که اردشیر بهش میگه بی‌انصافی. 😐 راستی چند تا کلیپ درباره این قهرمانا براتون آوردم که اگر وقت شد، با هم ببینیم. اگر هم نشد، باشه طلبتون که یه روز دیگه ببینیم.» 🎞 ادامه دارد... 🌸 @Negahynov ✍️ پ ن: ۱- این داستان در مهرماه ۱۳۹۸ (پیش از شهادت سردار سلیمانی) به نگارش درآمده است. ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۷ روز پر التهابی که سرآغاز موشکی ‌شدن ایران بود 🔹 روایت سردار شهید طهرانی‌ مقدم از اتفاقی که در ۲۱ دی ۶۵ رقم خورد 📅 انتشار به مناسبت شهادت حسن طهرانی مقدم پدر موشکی ایران 🆔 @pedarefetneh 🌸 @Negahynov
▪️‏وقتی صدام با حمایت غرب و شرق به ایران لشگرکشی کرد افرادی سعی کردند او را از ماندن و جنگیدن منصرف کنند اما غفور جدی خلبان شیردل اردبیلی، خستگی ناپذیر بیش از 80پرواز عملیاتی انجام داد و در17آبان سال1359 به فیض شهادت نائل آمد وصیت کرده بود که دوست دارم کفنم پرچم ایران باشد 💬 تایماز اردبیلی 💠 @Fars_plus 🌸 @Negahynov
قهرمان 💪 (قسمت هیجدهم) 🖇 لینک قسمت هفدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9736 اردشیر به ساسان گفت: «احیاناً تو چیزی یادت نرفته؟» ساسان توی جیبش و روی چمن‌ها را گشت و گفت: «چی مثلاً؟!» 🙄 اردشیر گفت: «یه آب نبات چوبی‌ای چیزی قرار بود ما رو مهمون کنی!» ساسان از جایش بلند شد و گفت: «آخاخاخاخ! خداوکیلی یادم رفته بود!» گفتم: «اشکالی نداره. ما نمک‌پرورده‌ایم. 😉 نمی‌خواد بری. فکر نکنم وقت بشه.» ساسان دوید به سمت بوفه پارک و گفت: «سه سوته برمی‌گردم.» 🏃🏻‍♂️🏃🏻‍♂️ 🌸 @Negahynov و چند دقیقه بعد، با یک سینی پلاستیکی برگشت. توی سینی، چهار لیوان یک بار مصرف کافی میکس و یک آب نبات چوبی بود! لیوان‌ها را یکی یکی جلوی ما گذاشت و آب نبات را هم داد دست اردشیر! رامین و حمید با صدای بلند زدند زیر خنده. 🤣😂 اردشیر که لجش گرفته بود، آب نبات را باز کرد؛ کرد توی دهانش؛ بعد، درآورد و زد توی لیوان ساسان. 😝 ساسان شیرجه رفت سمت اردشیر؛ رامین هم سمت ساسان! 😂 این وسط، پای رامین خورد به لیوانش و کافی میکس خالی شد روی چمن‌ها و عمامه من! 🌸 @Negahynov بچه‌ها دستپاچه شدند. ساسان با حالت نیمه شوخی به رامین گفت: «بالاخره زهر خودتو ریختی؟!» رامین نگاهی به من کرد و گفت: «حاجی به خدا عمدی نبود!» 😱 خندیدم و گفتم: «اولاً که خودم چشم داشتم دیدم؛ 👀 ثانیاً: من آخوندم پسر جون! بیدی نیستم که با این بادا بلرزم! الان چنان درستش می‌کنم که کِیف کُنی.» 😎 رامین نفس راحتی کشید و گفت: «می‌خواید بشوریدش؟» گفتم: «فعلاً وقت این کارا نیست. بیست و پنج دقیقه دیگه نمازه!» و شروع کردم به باز کردن عمامه. 🌸 @Negahynov در همان حال، گفتم: «فقط یک عدد زانو لازم دارم! می‌تونی زانوتو بیاری بالا❓» با تعجب زانویش را بالا آورد. زانویش برای پیچیدن عمامه من کمی کوچک است. فکر می‌کنم زانوی ساسان مناسب‌تر باشد. ولی دوست دارم از خود رامین کمک بگیرم. گفتم: یه کم زانوتو بازتر کن... آهان خوبه.» پارچه عمامه را باز کردم و آن سمتش را که بیرون بود و کثیف شده بود، دادم داخل. و شروع کردم به پیچیدنش دور زانوی رامین. گفتم: «این یه کار تخصصیه ها! هر کسی بلد نیست! 😉 خب حالا تا من دارم عمامه رو می‌پیچم، اگر سؤالی دارید، بگید که درباره‌ش صحبت کنیم.» ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید | چگونه شهید شهریاری با ابتکارش مانع تعطیلی راکتور تهران شد 🔺 رهبر انقلاب: آمدند به ما گفتند که توانستیم بیست درصد را تولید کنیم، بعد هم آمدند به ما اطّلاع دادند که ما لوله‌ى سوخت و صفحه‌ى سوخت را هم ساختیم؛ دشمن متحیّر ماند. ۱۳۹۶/۰۹/۰۶ 💻 @Khamenei_ir 🌸 @Negahynov
قهرمان 💪 (قسمت نوزدهم) 🖇 لینک قسمت هیجدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9745 اردشیر گفت: «حاجی، حالا از حرفای امروز که بگذریم، شما خود کوروش رو قبول داری یا نه؟» 🙄 گفتم: «کدوم کوروش؟» جواب داد: «کوروش دیگه... کوروش کبیر... کوروش خودمون.» گفتم: «آهان، کوروش شما رو که گفتم قبولش دارم! یادت نیست گفتم به اندازه رستم براش احترام قائلم و دوسِش دارم❓ حالا بذار من یه سؤال بپرسم: شماها رستم رو دوست دارید؟ براش احترام قائلید یا نه؟... هر چهارتاتون جواب بدید.» 🌸 @Negahynov بچه‌ها دور من و رامین جمع شده بودند و داشتند پیچیدن عمامه را تماشا می‌کردند. 👀 در همان حال، اول ساسان جواب داد: من که... حالا احترام و اینا سوسولیه؛ ولی خیلی می‌خوامش! 👌 اردشیر با خنده گفت: «منم هم دوسِش دارم؛ هم براش احترام قائلم.» حمید گفت: «رستم اسطوره ایرانیاست. قهرمان ایرانیاست. مگه میشه قبولش نداشته باشیم⁉️» ساسان سریع گفت: «جون من دیگه اسم قهرمانو نیارید تا حاجی یه فیلم جدید برامون درنیاورده!» 😶 با خنده به رامین نگاه کردم و گفتم: «شما چی میگی رامین خان؟» رامین گفت: «منم قبولش دارم.» ساسان به شوخی، به رامین گفت: «احترامم براش قائلی؟!» 😜 🌸 @Negahynov صبر کردم تا خنده بچه‌ها تمام شود؛ بعد گفتم: «حالا یه سؤال دیگه: به نظرتون رستم واقعی بوده یا افسانه؟» چند ثانیه به فکر فرو رفتند... گفتم: «هر چهارتاتون جواب بدید.» 😉 رامین گفت: «فکر کنم واقعی نباشه. یعنی افسانه باشه.» ساسان گفت: «تو خجالت نمی‌کشی به رستم با اون هیبتش میگی «افسانه»؟! 😂 من که میگم واقعی بوده.» اردشیر گفت: «من واقعاً نمی‌دونم... دوست دارم واقعی باشه... ولی خب شایدم نباشه.» 🤔 حمید گفت: «شایدم یه رستمی بوده؛ ولی این قدرت عجیب و غریب و افسانه‌ای رو توی داستانا و حماسه‌ها بهش اضافه کردن. یعنی... چی میگن... اغراق کردن.» 🌸 @Negahynov ساسان گفت: «حاجی، جدی حال می‌کنی با صحبت کردنش؟ فقط گیرِ صصصصالححححینه؛ وگرنه، تا الان آیت‌الله شده بود!» 🤣 آرام عمامه را از روی زانوی رامین برداشتم و گرفتم جلوی بچه‌ها. گفتم: «ببینید چه کردم!» 😎 بیشتر از همه، رامین خوشحال شده بود که خرابکاری‌اش جمع و جور شده. ساسان با صدای بلند گفت: «به افتخارش» و همه با هم دست زدند. 👏👏👏👏 عمامه را در دست گرفتم و روی چمن‌ها نشستم. ادامه دارد... ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
قهرمان 💪 (قسمت بیستم) 🖇 لینک قسمت نوزدهم: 🌸 https://eitaa.com/Negahynov/9759 عمامه را در دست گرفتم و روی چمن‌ها نشستم. کافی میکسم تقریباً یخ کرده بود. برداشتم و به بچه‌ها تعارف کردم. بعد هم زود سر کشیدم و بحث را ادامه دادم: «ببینید شما هیچ کدومتون در مورد واقعی بودنِ رستم مطمئن نیستید؛ ولی همین رستم رو هم دوست دارید و به قول پهلوون، می‌خوایدش. منم مثل شما، نسبت به رستم همین حس رو دارم. ✅ کوروش هم از نظر من این جوریه. این کوروشی که اردشیر ازش حرف می‌زنه، واقعاً دوست داشتنیه؛ با این که ممکنه واقعی نباشه. 👌 در مورد کوروش واقعی در منابع تاریخی، حرفای ضد و نقیض زیادی گفته شده. در مجموع، ممکنه این احتمال رو بدیم که وجود این ویژگی‌هایی که اردشیر گفت، در کوروش افسانه باشه... ☁️ خب این یه بحث دیگه هست. کار علمی و تحقیقی می‌خواد. ما هم که نه با کوروش پسرخاله هستیم؛ نه به قول اردشیر، عاشق چشم و ابروش هستیم! هر جا کار خوبی کرده، دمش گرم؛ هر جا هم کار بدی کرده، خب... چه می‌دونم... دمش سرد! با حرفم موافقید؟» 🌸 @Negahynov ساسان گفت: «من که هم موافقم؛ هم برات احترام قائلم!» و با صدای بلند خندید. 😆 حمید گفت: «منم کاملاً قبول دارم.» ✅ رامین گفت: «آره، منم موافقم... البته من هنوز روی مسائل سیاسی حرف دارما...» ☝️ گفتم: «منم حرف دارم. حالا یه روز سر فرصت می‌تونیم در موردشون صحبت کنیم.» 😉 به اردشیر نگاه کردم و منتظر نظر او شدم. اردشیر کمی فکر کرد و گفت: «حرفتون درسته. البته بازم من کوروش رو دوست دارم و واقعاً دلم می‌خواد همه چیزایی که درباره‌ش گفتم، راست باشه.» 🙄 🌸 @Negahynov گفتم: «آفرین به همه‌تون. حرفِ هر پنج‌تامون یکیه. فقط داریم به بیان‌های مختلف میگیم. ✅ خب دیگه، من زود باید برم که نماز مردم روی زمین نَمونه!» 😉 در حالِ پوشیدنِ عبا و عمامه، اردشیر گفت: «حاجی شماره تلفنتو میدی؟» گفتم: «آره حتماً» و شماره را دادم. بعد با تک تک بچه‌ها روبوسی و خداحافظی کردم. حمید گفت: «فردا هم هستید؟» گفتم: «دو سه روزی دارم میرم شهرستان. آخر هفته هماهنگ کنید که همدیگه رو ببینیم. چند تا از این کلیپ‌ها رو هم با هم نگاه کنیم.» 😉 🌸 @Negahynov راه افتادم به سمت درِ پارک. کمی که دور شدم، ساسان صدا زد: «حاجی... خیلی برات احترام قائلم!» 😂 صدای قهقهه بچه‌ها دوباره بلند شد. زیر لب گفتم: «خدایا شکرت». 😇 خندیدم؛ دستی برایشان تکان دادم و از پارک خارج شدم. ┅┅❅❈❅┅┅ لطفاً کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید.👇👇 🌸 http://eitaa.com/joinchat/3866034177Cf8ac716282
دانشمند شهید محسن فخری زاده که بود؟👇👇👇 💠 ۵۹ ساله، رئیس سازمان پژوهش و نوآوری دفاع 🎓 استاد فیزیک هسته ای دانشگاه امام حسین علیه السلام 💪 جزء پنج ایرانی لیست ۵۰۰ نفر قدرتمندترین افراد جهان نشریه فارین پالیسی 👌 دانشمند ارشد وزارت دفاع و لجستیک نیروهای مسلح 💯 دارنده لقب پدر برنامه هسته ای ایران در رسانه‌های غربی 💥 شکست نقشه ترور او در سال های گذشته 🗣 نام بردن نتانیاهو از او در یک برنامه 📝 قرار گرفتن در لیست تحریم در سال ۲۰۰۷ 🌸 @Negahynov