هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
🔥 ویژگی افراد قوی 🔥
🌱 احساسات مثبت آنان در زندگی روزمره قویتر از احساسات منفی است
🌱 در بیان عاطفی خود ملایمت و انعطاف پذیری دارن
🌱 به تجربه شخصی خود اعتماد دارند
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت178 نفسش را فوت کرد. - امیدوارم کاری که میکنی درست باشه
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت179
با احتیاط و خیلی نامحسوس تعقیبش می کردم.
عارف دستش را روی لبهی شیشه گذاشته بود و نگاهش به جلو بود و خیلی آروم پیشانیاش را ماساژ می داد.
میدانستم که کلی کار دارد و به خاطر من به اینجا آمده.
بیست دقیقهای طول کشید، دو کوچه مانده بود به خانه برسد که دیگر دنبالش نرفتم، نباید شک می کرد.
دور زدم و عارف شاکی گفت:
- چرا دور میزنی؟ ما که تا اینجا اومدیم حداقل می رفتیم خونهاش یه چای می خوردیم.
از تیکهاش لبخند محوی زدم.
- بریم خونه ما؟
- نه داداش قربون دستت، کلی کار دارم.
دیگر اسرار نکردم. در خانهاش که رسیدم نگه داشتم، تشکر کرد و خواست پیاده شود که صدایش زدم.
- عارف؟
- جانم؟
- ممنون که اومدی.
دوباره به جلد همان عارف مهربانی که چندین سال است دوستم بود برگشت.
- مگه میشه تو بخوای و من نیام؟ نمیای بریم بالا؟
- نه شبت خوش.
شب خوش گفت و پیاده شد. منتظر ماندم تا در خانهاش را با کلید باز کند، همین که در را به داخل هل داد تک بوقی زدم و سمت خانه راندم.
گوشی ام را برداشتم و شماره علیرضا را گرفتم. بعد از دو بوق صدای خسته اش پیچید:
- الو؟
- میخوام ببینمت، خونهای؟
کمی مکث کرد و جواب داد:
- نه خونه نیستم، بیا آدرس...
آدرس آپارتمانی را برایم گفت. باشهای گفتم و گوشی را قطع کردم. چند دقیقه بعد ماشین را جلوی آپارتمانی که گفته بود پارک کردم و بعد از برداشتن وسایل پیاده شدم.
در ماشین را قفل کردم و وقتی داخل ساختمان شدم، آسانسور تازه پایین آمده بود. زن و دختری پایین آمدند. سوار شدم، طبقهای که گفته بود را زدم و بعد کمی آسانسور ایستاد.
همین که خارج شدم در یکی از واحد ها باز شد و قامت علیرضا نمایان شد.
خودش جلوتر داخل رفت، در را بستم و کفش هایم را جلوی در از پا درآوردم. روی مبل نشسته بود و دستی به گردنش می کشید.
وسایل را که در نایلون کوچکی گذاشته بودم را از جیبم بیرون آوردم و روی میز جلویش پرت کردم. سرش را بالا آورد.
- این چیه؟
- وسایل دیانا، بده بهش.
پوزخندی زد و از جا بلند شد.
- چرا آوردی؟ نکنه دلت سوخت؟
- به تو ربطی نداره! مگه وسایلش رو نخواسته بود؟ براش ببر دیگه!
رویم را برگرداندم که بروم اما با دیدن چیزی که روی تخت برایم آشنا بود، مکث کردم و متعجب به سمت اتاق رفتم و درش را کامل باز کردم.
لباس عروس دیانا با کفش و تاج و تورش همه مرتب روی تخت گذاشته شده بود.
دستم هایم مشت شد. لباس های این شبش اینجا چه می کرد؟ یعنی...؟
با صورتی که حس می کردم از عصبانیت قرمز شده به سمت علیرضا چرخیدم که خودش حساب کار دستش آمد.
- این ها رو داد بهم که بهت بدم.
حتی فکر اینکه دیانا یک شب را در خانه علیرضا مانده خون را در رگ هایم منجمد می کرد.
وسایل را از روی تخت چنگ زدم و خانهاش بیرون رفتم. نباید وسایل دیانا در خانه مرد غریبهای باشد، نباید علیرضا به این وسایل نگاه کند، هیچ کس جز من حق ندارد این ها را نگاه کند.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخت بگیری، سخت تر میشه
این یه قانون کائناتیه
😶🌫
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال
عضویت اجباری❌
معنی كلمهی قوی رو فقط کسايی با تمام وجودشون درک میکنن، که با وجود ضربههايی که تو زندگیشون خوردن، رنجهايی که به تنهايی به دوش کشیدن، دردهايی که تو سینه پنهون کردن، اشکايی که يواشكی ريختن، هزار بار به ته رسیدن، امابرای بار هزار و یکم بلند شدن و ادامه دادن! اینا اگه حتی هیچکی هم پشتتون نباشه خودشون دوباره از همونجا که زخم خوردن جوونه میزنن، سبز میشن، و ثمر میدن...
♥️
#عاشقانه
میخوام یه آرزو بکنم
برای همتون
هر کیو که دوستش دارید
اونم دوستتون
داشته باشه
┄┄┅┄┅✶❤✶┄┅┄┄┅
خواهشاً بدون اشنایی کامل، از هیچکس هیچ تصور خاصی توی ذهنت نساز.
که بعدن اگه یه کاری کرد تصورت به هم ریخت، نری یقه اون بندهخدا رو بگیری.
*علیالخصوص توی مجازی ، که همه اون قسمتی رو بهت نشون میدن که خودشون دوس دارن.
🌺🌺🌺
🍂🍃
آدما دو بار میمیــرن ؛
اول وقتےاجــل
میاد سراغشون ؛
و دوم وقتےڪہ ؛
تنهاتڪیہ گاهشون
پشتشون روخــالےمیڪنہ ؛
اولےحقــہ ودومےرسم روزگــاره
♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
❄♠ @deklamesoti ♠❄