eitaa logo
دردسر شیرین من
9.4هزار دنبال‌کننده
598 عکس
206 ویدیو
4 فایل
در دنیایی که سراسر جنگ است، تو پناه من باش🙂 خالق آثار: دردسر شیرین من«فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» رد خون «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ واسه گرم کردن بقیه خودتو به آتیش نکش ...! بعد میفهمی ارزششو نداشت... •••❥ ℒℴνℯ
🍂🍃 بهت گفته بودم تو همونی هستی که وقتی بارون میاد اسمت رو روی شیشه مینویسم؟! ┄•●❥ ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
🍂🍃 مثل گل های ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه! من متلاشی شده ام ... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
آرامشم؛ مهم‌تره از انتظارات دیگران! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ
🍂🍃 مثل گل های ترک خورده کاشی شده ام بعد تو پیر که نه! من متلاشی شده ام ... ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
چه کیفی میداد اگر من شاگرد نانوا بودم و تو نزدیک افطار با لباس های رنگی در صف نان می ایستادی. هرچند که صف بر هم میریخت دست و بالم را میسوزاندم و از اوستای نانوا بدو بیراه میشنیدم اما همه ی اینها ارزش آن لحظه را داشت که در اوج شیطنت به بهانه ی گرفتن پول دستان ظریف ات را لمس میکردم. عزیزم یک درصد هم فکر نکن بدون نوبت تو را راه می انداختم.. عمرا ! نه اینکه اهل عدالت و این ها باشم...نه! اصل اول نگاه کردن در چشمان توست که از نان های سوخته هم سیاه تر است! پس تا جایی که میتوانستم معطل ات میکردم!!! گفتم که اصل اول نگاه کردن....
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ don't listen to your heart talks, You'll be mad if you care... به حرف قلبت گوش نكن اگه اهميت بدى ديوونه ميشى... •••❥ ℒℴνℯ
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ میدونی سخت ترین قسمت گُم شدن چیه؟ اینه که میدونی هیچکی دنبالت نمیگرده. •••❥ ℒℴνℯ
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 #زندگی_به
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒⛓🍒 ⛓🍒⛓🍒 🍒⛓🍒 ⛓🍒 🍒 🍒 به سختی توانستم راه خانه را پیدا کنم. همین که ماشین داخل حیاط شد و خاموشش کردم آیهان نفس آسوده‌ای کشید. - تا حالا کنار کسی که گواهینامه نداشت ننشسته بودم، خیلی دلهره آور بود. پوزخندی به حرفش زدم. - دیدی که سالم رسیدی. - کم مونده بود تلیت شم. دستی را کشیدم و تیز نگاهش کردم که رویش را برگرداند. - اون عصا ها رو بهم بده! پیاده شدم و عصا را از صندلی پشت بیرون آوردم و به دستش دادم. زیر بغلش گرفت و لنگ لنگان به طرف خانه رفت. دارو ها را از ماشین بیرون آوردم و دنبالش رفتم، همه را دست ثریا دادم تا سر ساعت مسکن هایش را بدهد. آیهان رو به روی پله ها ایستاده بود و بالا را نگاه می کرد. کنارش رفتم. - چیزی میخوای؟ - نمیتونم برم بالا. با حسرت و عصبانیت یک به یک پله ها را شمرد. - بیست تا هم هست. دلم برایش سوخت. - لازم نیست بری بالا، هر چی می خوای بگو برات میارم پایین، این چند روز رو اتاق مامان و بابات بمون. - لباس هام، وسایلم چی؟ پوفی کشیدم. - گفتم که میارم، کدوم ها رومی خوای؟ کمی مکث کرد و گفت: - لباسهای راحتیم رو بیار، با لپ تاپم. سری تکان دادم و به ثریا گفتم اتاق را مرتب کند تا آیهان چند روز پایین بماند. خودم هم وسایلی که می خواست را برایش به پایین بردم که روی تخت نشسته و به پایش چشم دوخته بود، آن قدر غرق افکارش بود که اصلا متوجه حضور من نشد. لپ تاپ را کنارش گذاشتم و لباس هایش را روی تخت گذاشتم. - هر کدوم رو می پوشی نگهدار، بقیه رو آویزون کنم! تیشرت آبی نفتی‌اش را برداشت و در حال باز کردن دکمه های پیراهنش شد که رویم را برگرداندم و سه لباس دیگرش را در کمد پیچک خانم و آقا اردشیر آویزان کردم. کمی طولش دادم تا او هم کارش تمام شود، گوشه چشمی سمتش انداختم که لباسش را عوض کرده بود اما نگاهش هنوز هم به گچ پایش بود. پیراهن را از روی تخت کنارش برداشتم و خودم نشستم. این نگاه محوش نمی گذاشت بی خیال رد بشوم و او را ندیده بگیرم. - خوبی؟ لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت. - هشت سالم بود که موقع بازی تو خونه بی‌بی جون افتادم و دستم شکست، دستم تو گچ بود و دو روزی می شد که مدرسه نرفته بودم، دوستام وقتی این موضوع رو می فهمن همشون به عیادتم اومدن، هر کدوم روی دستم یه نقاشی کشیدن. سوادمون درست و حسابی نبود اما نقاشی کشیدن که هر وقت دلم براشون تنگ شد به اون نگاه کنم. احساس می کردم لبخندش تلخ شده. - خیلی وقته از اون ماجرا میگذره و من خبری از هیچ کدومشون ندارم‌، اما دلم برای اون نقاشی تنگ شده. با فکری که به سرم زد بشکنی زدم و از جا بلند شدم. *** «آیهان» هنوز چند دقیقه ای از رفتن دیانا نگذشته بود و متعجب از تغییر رفتار ناگهانی‌ اش بودم که دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. با دیدن چیزی که در دستش بود تعجبم چند برابر شد. پایین پایم نشست و در ماژیک قرمز را برداشت. - حالا بگو تا من بکشم؟ خندیدم، نه فقط از صورت بلکه از ته دلم به کارش خندیدم و باعث شد جرعت پیدا کند و نقاشی روی گچ پایم را شروع کرد. @negin_novel
زاپاس کانال اگه خدایی نکرده فیلتر شدیم اونجا با هم ادامه میدیم عضویت اجباری💢💯 https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
سلام عشقا صبحتون باطراوت حال دلتون خوب 🍀🌹 @storyas