هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
🦚وقتی یک آهنگ مورد علاقه ی شماست به این دلیل است که مرتبط با یک رویداد عاطفی در زندگی شما است
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت174 همین که رفت مریم خانم سمتم آمد و اشاره کرد کی بود؟
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت175
- میدم. تا حالا کی اینجا مفت خوردم و خوابیدم که این بار دومم باشه؟ دو روز صبر کن، پولتو بهت میدم.
در را باز کردم و همین که یک پایم را در اتاق گذاشتم با حرفش درجایم ایستادم.
- اون پسره چی شد؟ همون خوشتیپه؟ چی شد که ولت کرد و دوباره سر از اینجا درآوردی؟
انگار برای لحظهای خون در رگهایم منجمد شد و یک دفعه در کل وجودم طغیان کرد. با عصبانیت سمتش چرخیدم و یک قدم رفته را برگشتم.
- اینکه من چیکار می کنم و با کی میام و میرم به تو هیچ ربطی نداره.
سیگار تازه کام زده را میان دو انگشت اشاره و میانی گرفت و از لبش جدا کرد و هر دو دستش را بالا برد.
- تسلیم، تسلیم.
سرش را کمی خم کرد و با همان خماری که همیشه در وجودش بود، دندان های زرد شده و خرابش را به نمایش گذاشت و با لبخند چندشی گفت:
- خواستم بگم اگه نمیخوادت خاطر خواه زیاد داری.
مانند آتشفشان که یکباره فوران کند، فوران کردم و کف دستم را به تخت سینهاش کوبیدم و چون تعادل نداشت چند قدم به عقب پرت شد.
- آخه مرتیکه سن بابامو داری خجالت بکش، یک دفعه دیگه از جلوی در این اتاق رد شی خونت حلاله.
- باشه بابا باشه، اصلا نخواستیم. همه چی ارزونی خودت و اون بچه خوشگله!
لنگ لنگان به طرف اتاق خودش که آن طرف حیاط بود رفت. دست هایم از عصبانیت میلرزید. سریع داخل رفتم و مانتویم را با یک دست لباس پسرانه مشکی که کهنه و کمی پاره بود عوض کردم، تمام موهایم را زیر کلاه حجاب مشکی قایم کردم، کلاه کاسکت و سوئیچ موتور را آوردم. کلاه را به فرمان موتور آویزان کردم و بدون اینکه روشنش کنم به بیرون هل دادم و سوار شدم و کلاه را روی سرم گذاشتم و زیر گردنم بستم که دیگر صورتم معلوم نشود.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
🦚 تجربه ی چیزهای جدید حس درونی ما از گذر زمان را آهسته تر میکند یعنی در واقع زمان برایمان زودتر میگذرد
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
.
اگه غمای دیروزتو بریزی دور
واسه شادیای امروزت جا باز میشه 🌱
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
بخش مهمی از سرنوشت زندگی هر انسانی به کلماتیه که روزانه از اونها استفاده میکنه و به فکر هاییه که هر روز و هر شب به ذهنش میرسه ...
شاید تعجب برانگیز باشه ولی واقعا کلمات زندگی ها رو متحول میکنن !
کلمات منفی و مخرب رو از فرهنگ لغات زندگیت پاک کن و جاشونو با کلمات موثر و سرنوشت ساز پر کن
هر کلمه مثبت علاوه بر ظاهر زیبا تاثیر فوق العاده ای روی ذهنت و اطرافیانت میذاره
مثبت باش تا زندگیت مثبت بشه
افراد موفق و ثروتمند معمولا همیشه یه سری عادت های روتین تو زندگیشون دارن که اونها رو محکوم به موفقیت میکنه🍃
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
هدایت شده از غذای مغز ☕
.
nothing is impossible 🌱
the world itself says I am possible 🔥
هیچ چیز غیر ممکن نیست 🌞
خود دنیا می گوید من ممکن هستم 🌏
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت175 - میدم. تا حالا کی اینجا مفت خوردم و خوابیدم که این
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت176
موتور با اولین استارت روشن شد.
زیر لب قربان صدقهاش رفتم و تا محل مسابقه تخته گاز گرفتم.
علی آقا با دیدنم جلو آمد و با همان لبخند رضایتش گفت:
- درست به موقع اومدی. این یارو خیلی اسرار داشت با تو مسابقه بده. منم از این شرایط استفاده کردم و خیلی روت شرط بستم ناامیدم نکنی ها!
سرم را به نشانهی موافقت تکان دادم. دستش را بالا برد و به تیم حریف اعلام کرد که شروع کنیم.
هر دو پشت خط ایستادیم.
علی آقا کنار مرد اخمویی نشست و با هم دست دادند. نگاهم را از آن ها گرفتم و به کسی که با لباس های مشکی و موتور سفید رغیبم بود نگاه کردم، او هم به من زل زده بود.
سری سرم را چرخاندم و به رو به رو نگاه کردم، نباید جلب توجه می کردم. نباید کسی شک می کرد.
با صدای سوت داور قبل از اینکه من حرکت کنم او موتور را از جا کند و دور شد، گاز دادم و سعی کردم با حفظ فاصله از کنارش رد شوم، انگار فهمید و در کمال تعجب فضا را برای سبقت گرفتن ازش برایم فراهم شد، سر اولین پیچ من جلو افتادم. سرعتم زیاد بود و هر لحظه میترسیدم کنترلش از دستم در برود، کمی سرعتم را کم کردم و خواستم ببینم با او چقدر فاصله دارم که دیدم ایستاده است، پاهایش از دو طرف موتور روی زمین بود و به رفتن من نگاه می کرد. نکند اتفاقی برایش افتاده؟ خواستم کنار بزنم و کمکش کنم اما ممکن بود متوجه دختر بودنم بشود. همین که آیهان این موضوع را فهمیده بود برای چند پشتم بس بود.
گاز دادم و همین که به خط مسابقه نزدیک شدم علی آقا با دیدنم از روی صندلی بلند شد و دو دستش را بالا برد و تشویقم کرد.
همین که از خط عبور کردم صدای همهمه بلند شد و علی آقا جلو آمد و با خوشحالی گفت:
- خودشه، آره همینه!
موتور سفیدش دقیقا کنار موتورم ایستاد، علی آقا نیم نگاهی سمتش انداخت و گفت:
- خسته نباشی پسر!
به نشانهی تشکر سری تکان داد اما حرفی نزد.
از موتور پیاده شد و به طرف دیگری رفت اما حتی کلاهش را هم برنداشت تا صورتش را ببینم.
مرد اخمو با علی آقا حرف زد و سپس پول زیادی را در نایلون سیاه دستش داد و سمت همان پسره دوید.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
من دلم واسه کسی تنگ میشه که از دستش داده باشم، نه کسی که خودم دورشو خط کشیدم
🌺🌺🌺
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت176 موتور با اولین استارت روشن شد. زیر لب قربان صدقهاش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت177
علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و با خوشحالی گفت:
- این همون چیزیه که می خواستیم.
سپس بوسهی روی نایلون زد که به حالت چندش رویم را گرفتم.
***
(آیهان)
- آیهان یکم آرومتر برو پسر!
بدون اینکه به حرفش گوش کنم با قدم های سریع از آنجا فاصله گرفتم. سوئیچ را زدم و در ماشین روشن شد، همین که سوار شدم او هم سریع ماشین را دور زد و آن طرف نشست.
کلاه کاسکت را روی صندلی عقب انداختم و همین که ماشین را روشن کردم گاز دادم تا هر چه زودتر از آنجا دور شوم. نزدیک شدنم به این دختر حالم را دگرگون می کرد.
بعد از کمی سکوت به حرف آمد.
- چرا خواستی این کار رو بکنی؟
دست چپم به فرمان بود و با دست راست دنده را جا به جا کردم.
- چون به پول احتیاج داشت.
- میتونستی خیلی راحت جلو بری خودت اون پول رو بهش بدی.
- میدونستم قبول نمی کنه. میشناسمش، اونقدر لجباز هست که از من چیزی قبول نکنه.
شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را رویش گذاشت.
- شنیدم این علی آقا فقط یک درصد پول رو بهش میده و دو درصد رو برای خودش برمیداره.
اخم هایم در هم شد.
- یعنی چی؟ قانونشون اینجوریه؟
شانهای به معنای ندانستن بالا انداخت.
- نمیدونم اما ظاهرا فقط قانون این مرد اینجوریه!
از حرص ضربهای روی فرمان کوبیدم و لعنتی نثارش کردم.
کاش اینجوری نبود، کاش همه چیز خوب پیش می رفت و...
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
- کاری به این ندارم که اون دختر کیه و از کجا میشناسیش، فقط دلم برا تویی میسوزه که تو سومین روز فوت مادرت اومدی بیرون و مسابقه میدی. امیدوارم دلیل محکمی پشت این کارها باشه.
- هست، من به این دختر خیلی بدهکارم، به این راحتی ها بدهیهام صاف نمیشه. بدهیم بهش پول نیست، دینیه که گردنم داره، قولیه که دادم و الان... الان از عهده عملی کردنش برنمیام، نمیذارن بربیام. فقط میخوام یکم وجدانم راحت باشه!
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت177 علی آقا نایلون سیاه را بالا برد و در هوا تکان داد و
https://eitaa.com/joinchat/3779920045Cbfd65dab61
زاپاس کانال برای ارسال نظر😍
بیاید ببینم نظرتون درباره کار آیهان چی بود؟