معنی كلمهی قوی رو فقط کسايی با تمام وجودشون درک میکنن، که با وجود ضربههايی که تو زندگیشون خوردن، رنجهايی که به تنهايی به دوش کشیدن، دردهايی که تو سینه پنهون کردن، اشکايی که يواشكی ريختن، هزار بار به ته رسیدن، امابرای بار هزار و یکم بلند شدن و ادامه دادن! اینا اگه حتی هیچکی هم پشتتون نباشه خودشون دوباره از همونجا که زخم خوردن جوونه میزنن، سبز میشن، و ثمر میدن...
♥️
#عاشقانه
میخوام یه آرزو بکنم
برای همتون
هر کیو که دوستش دارید
اونم دوستتون
داشته باشه
┄┄┅┄┅✶❤✶┄┅┄┄┅
خواهشاً بدون اشنایی کامل، از هیچکس هیچ تصور خاصی توی ذهنت نساز.
که بعدن اگه یه کاری کرد تصورت به هم ریخت، نری یقه اون بندهخدا رو بگیری.
*علیالخصوص توی مجازی ، که همه اون قسمتی رو بهت نشون میدن که خودشون دوس دارن.
🌺🌺🌺
🍂🍃
آدما دو بار میمیــرن ؛
اول وقتےاجــل
میاد سراغشون ؛
و دوم وقتےڪہ ؛
تنهاتڪیہ گاهشون
پشتشون روخــالےمیڪنہ ؛
اولےحقــہ ودومےرسم روزگــاره
♥️🎈ℒℴνℯ♥️🎈
❄♠ @deklamesoti ♠❄
[ میانِ تمامِ نَداشته هایَم
⦇تــــــو⦈ را تنها سَرمایهیِ ↡
جاودانهِ ⦇قلبَــــــم⦈ میدانَم..∞🤍
@negin_novel
تو این دوره زمونه :
هیچکس خیر شمارو نمیخاد؛اگه به موفقیت برسی ۸۰ درصد دشمنت هستن ۲۰ درصد بیخیال ؛ پس یادبگیرین موفقیت تو کاراتونو جایی جار نزنین...
_
🥀 @negin_novel
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
یهو به خودت میای میبینی
دلتنگِ چیزی شدی که
دیگه قرار نیست تکرار بشـه..!
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
دردسر شیرین من
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒 #زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒 #پارت179 با احتیاط و خیلی نامحسوس تعقیبش می کردم. عارف دستش
⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒⛓🍒
#زندگی_به_طعم_آلبالو 🍒
#پارت180
***
(دیانا)
یک روز از مسابقه ام می گذشت. پول آقا حشمت را تسویه کرده بودم و بقیه پول را جلویم گذاشته بودم و می شماردم. کلافه پوفی کشیدم. به دانیال قول آزادی در این هفته داده بودم و بدقول شدم. فقط دو روز به آخر هفته مانده بود و در این دو روز حتی اگر هر شب مسابقه میدادم باز هم نمی توانستم پول آزادیاش را جور کنم.
تقهای به در خانه زده شد.
من که پول این مرد را داده بودم دیگر چه می خواست؟
با تقهی دوم از جا بلند شدم و با گفتن آمدم در را باز کردم.
با دیدن علیرضا تعجب کردم، چطور آدرس اینجا را پیدا کرده بود؟
- سلام، اجازه هست بیام تو؟
تازه به خودم آمدم و سلام کردم. از جلوی در کنار رفتم و منتظر داخل شدنش نماندم و سریع به طرف پول های پخش و پلا شده در خانه رفتم و جمعشان کردم، خانه مثل صندوق صدقه شده بود.
خودش داخل شد و در را به آرامی روی هم گذاشت.
همه پول ها را در کیف قدیمی که به رخت آویز، آویزان بود، چپاندم.
نگاه خیرهاش به در و دیوار خانه خجالت زده ام می کرد.
- چایی بیارم؟
سمتم برگشت. آره گفت و نشست.
کتری را پر از آب کردم و اجاق قدیمی که از جهاز مامان به یاد مانده بود را روشن کردم و کتری را رویش گذاشتم.
رو به رویش و با فاصله نشستم.
- از اون خانم که پیتزا فروشی داره آدرست رو گرفتم.
- آها.
درستش را در جیبش برد و نایلون کوچکی بیرون آورد.
- این ها مال توعه!
با دست جلو هولش داد. متعجب برش داشتم و درش را باز کردم. گوشی، شناسنامه، کارت ملی و کارت بانکیام داخلش بود.
- از آیهان گرفتی؟
کمی مکث کرد و سرش را به معنای آره بالا و پایین کرد.
گفته بودم که خودش بیاید اما نیاورد و وسایل را علیرضا داده بود، یعنی اینقدر از من متنفر است و نمی خواهد مرا ببیند؟
نایلون را کناری گذاشتم و تشکر کردم که زیر لب گفت: خواهش می کنم.
صدای قل قل کتری بلند شد. از جا برخواستم و کمی از چایی که تازه خریده بودم را در قوری ریختم و با آب کتری پرش کردم که صدایش آمد.
- من بابت تموم کارهایی که خواهرم در حقت کرد واقعا معذرت می خوام.
کتری را روی گاز گذاشتم، درش را برداشتم و قوری چینی را رویش گذاشتم تا خوب دم بکشد و شعله گاز را پایین آوردم.
- این چه حرفیه؟ تو چرا معذرت می خوای؟
دوباره سر جای اولم نشستم.
- اگه عاطفه اون کار رو نمی کرد و زمان می داد بالاخره معاملهات با آیهان به نفع دوتاتون میشد.
لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم.
- به خاطر کار خواهر من نتونستی برادرت رو آزاد کنی، کاش میتونستم این عذاب رو از رو دوش خودم بردارم و برادرت رو آزاد کنم، اونوقت دیگه اینقدر وجدانم در عذاب نبود.
#کپی_ممنوع_پیگرد_قانونی_دارد
@negin_novel
هدایت شده از غذای مغز ☕
🦋💫
امروز میخام یه بلیط سفر به گذشته رو بخریم و یه سری چیز هارو یاد آوری کنیم 🤔
همیشه که گشتن تو گذشته بد نیست 😉
یه وقتایی لازمه .
حالا کوله پشتیتو با یه دفتر و خودکار بردار که بریم
https://eitaa.com/joinchat/3065512230Ca016a46d4a