eitaa logo
نغمه‌ی خاموش (نگین مرزبانی)
3.9هزار دنبال‌کننده
45 عکس
7 ویدیو
0 فایل
آثار دیگر👇 دردسر شیرین من 1 و 2 «فایل شده در گوگل» زندگی به طعم آلبالو «تمام شده» نغمه‌ی خاموش «در حال تایپ» به قلم: نگین مرزبانی روزی یه پارت...
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط آن چیزی را در ذهنتان راه بدهید که دوست دارید اتفاق بیفتد ذهن همه چیز است به هر چه فکر کنید همان خواهد شد... ☁️‌💜@Storyas ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عاشقه نامه رسون محلمون شدم💘 دختر یکی یدونه حاج قدرت یزدی بودم تاجر فرش! آقام اکثر اوقات مسافر بود و برای همین هفته ای یبار یه پستچی به اسم حاتم برامون نامه میاورد، نگاه های خیره و شیرینش دلمو برد و قایمکی نامه عاشقونه رد و بدل کردیم 💌 تا اینکه یکی از بازاریا برای پسر خواهرش اومد خواستگاریم و باورم نمیشد وقتی حاتمو تو لباس دامادی دیدم، آقام بساط عروسیمو راه انداخت روز عروسی منتظر بودم که با دیدن برادر شوهرم با خجالت گفتم: چرا شما زحمت کشیدی اومدی آرایشگاه دنبالم!؟ که با عصبانیت دستمو گرفت و گفت : چون از الان داماد منم!😳😱🔥👇 https://eitaa.com/joinchat/3279356058C7610c4eb15 📝 زندگینامه_کاملن واقعی_اعضا👆🔥🤦🏻‍♀
Before you give up, think how far you will be next year if you don't quit . قبل از اينكه بيخيال و تسليم بشى ، به اين فكر كن كه سال ديگه اين موقع چقدر پيش رفتى ،اگه الان جا نزنى🌱ᥫ᭡
من هانیه ام😔 از وقتی پسر عموی بی شرفم، بی آبروم کرد، همه جا حرفم پیچید دیگه هیچ کس حتی تو روم هم نگاه نمیکرد😭💔 میخواستم خودم رو خلاص کنم تا لااقل پدر و مادرم بتونن سربلند کنند اما یه جوون مذهبی و جذاب اومد و گفت حاضره منو از حرف و حدیث ها و نگاه های مردم نجات بده، فقط ازم توقع شوهر نداشته باش، ما فقط رو کاغذ و اسماً زن و شوهریم نه چیز دیگه ای، چاره ای نداشتم قبول کردم🥺 خانوادمم که از خداشون بود و فوری منو راهی خونه شوهر کردن، یه هفته از اومدنم به این خونه گذشته بود و من حتی یه بارم اون مرد رو ندیده بودم جوری رفت و آمد میکرد که من حتی متوجه نمیشدم تا اینکه یکی در خونه رو با لگد و محکم میکوبید روسری رو سرم انداختم و درو باز کردم یه زن قد بلند با موهای بلوند که حسابی به خودش رسیده بود و هفت قلم آرایش کرده بود،منو هل داد عقب و گفت : برو کنار من زنِ شوهرتم، از این به بعد کنیزی منو میکنی شیرفهم شد؟...😳😱👇💔 https://eitaa.com/joinchat/3122528273C5b0832a05e لطفا سرگذشت زندگی من بخونید😭🔥👆
این‌طور نیست که حرفی برای گفتن ‏نداشته باشیم در حقیقت‌ حرف‌‌‌های ناگفته‌ی زیادی داریم اما چون هر‌ آنچه که تا به امروز گفته‌ایم ‏بی‌فایده بوده، دیگر سکوت کرده‌ایم🌱ᥫ᭡
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
یسنا هنوز پایین نیومده بود و آهسته به مامان اشاره کردم کجاست و مامان چهره‌ی نگران به خودش گرفت و شونه بالا انداخت. رُزا که باز هم لباس فوق جذب پوشیده بود و روسری نداشت، بهم گفت: وای! من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم! جان من بگو زودتر خانمت بیاد ببینمش! یسنا حلال‌زاده بود که همون لحظه بهم زنگ زد و جواب دادم. آهسته و نگران گفت: سلام! شما کجایی؟ - اومدم خونه، پایین پیش بقیه نشستم. - منم بیام؟! نگران بودم! خیلی نگران بودم که نکنه مامان و نادیا در موردش درست گفته باشن و با مانتو بیاد! چاره‌ای نبود و با کلافگی گفتم: آره بیا! تماس رو قطع کردم و متوجه شدم بقیه به مکالمه‌ی من گوش دادن. مامان به قدری دلواپس بود که با بی‌قراری زانوش رو ماساژ می‌داد و نادیا هم از جاش بلند شد تا بره. پشت به پله‌ها نشسته بودم و چیزی نگذشت که آرمان به یکباره ساکت شد و نگاهش مات پله‌های رو‌به‌روش شد! سکوت بدی حاکم شد و رُزا جوری به پله‌ها زل زده بود که انگار می‌خواد دیدنی‌ترین پدیده‌ی تاریخ رو ببینه! صدای پای یسنا که پله‌ها رو یکی یکی پایین می‌اومد، توی گوشم پیچید و با خودم گفتم مگه کفش چی پوشیده که اینجوری صدا می‌ده؟ باورم نمی‌شد استرس گرفته باشم! فقط من بودم که نگاه نمی‌کردم! دستم رو مشت کردم و به عقب متمایل شدم تا بتونم پله‌ها رو ببینم و نامزد محجبه‌ام رو دیدم که........ ادامه‌ی این رمان هیجانی اینجاست👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
من سردارم! مرد بی‌رحمی که به اجبار پدربزرگم یه دختر نوزده ساله رو عقد کردم! عاشقش نبودم و با مادرم علیه دختره دست به یکی کردیم. دلارا رو به ویلای شمال بردیم تا دور از چشم پدربزرگم اذیتش کنیم و خودش بزاره بره! مادرم می‌ترسید عاشقش بشم و اتاقمون رو از هم جدا کرد! تا اینکه اونروز سرزده به اتاقم رفتم و دل‌آرا رو دیدم که جلوی آينه‌ی اتاقم، موهای بلندش رو شونه می‌کنه!ترسید دعواش کنم و با تر،س گفت: اُ... اتاق من آينه نداره... تا... تاریکه.... ب...برای همین اومدم اینجا....در اتاق رو قفل کردم و..... رمان جذاب دل‌آرا👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
یه روزايي زندگي اونقدري تحت فشار قرارت میده که فکر ميكني هيچ جوره نمیتونی از پسش بربياي! انگار یه صدايي تو گوشت میگه دیگه بدتر از این نمیشه ولي روزای سخت به هر سختي و رنجي بالاخره میگذره ... هم درد میگذره هم شادی و این ماهیت زندگیه مهم اینه که از دردت يه چيزايي ياد بگيري و معنا بسازي امیدوارم از اون دردی که الان حال دلتو بد کرده خیلی زود گذر كني و به آرامش برسي✨🌱 'شقايق رحماني
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮کمک به حفظ زیبایی کودک اسیب دیده! دختر عزیزمون به‌علت حادثه، صورت، دماغ و لبش آسیب دیده عمل های اولیه انجام شده و الان برای حفظ زیبایشون باید عمل‌های بعدی رو فورا انجام بدن که به مشکل نخورن! پدر خانواده کارگره و بجز ایشون ۶ تا بچه دیگه داره و توی یه خونه‌ی نیمه کاره زندگی می‌کنند با هر مبلغی می‌تونید کمکشون کنید. ❞در صورت تامین مبلغ مورد نیاز، مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر، فرهنگی و معرفی خیریه خواهد شد؛ واریز شما با نیت در نظر گرفته می‌شود. ❝ 📌 حساب‌ ، و امور خیریه مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
6037997599856011
900170000000107026251004
🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
🏮شب جمعه است، به نیت خودتون و و همچنین سلامتی مردم و رهبر انقلاب می‌تونید شریک باشید. یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ حتما فعالیت‌هاشون رو دنبال کنید. اطلاعات بیشتر و ارتباط با خیریه👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
از یه سنی به بعد تنها چیزی که کنار آدم ها نگهت میداره اعتماد و آرامشه چون دیگه گوشات از حرفای قشنگ پره... .
نغمه‌ی خاموش (نگین مرزبانی)
🍂✨🍂✨🍂✨🍂 🍂✨🍂✨🍂✨ 🍂✨🍂✨🍂 🍂✨🍂✨ 🍂✨🍂 🍂✨ 🍂 #نغمه‌ی_خاموش #پارت95 - مگه اینکه... حرفم را کامل کرد. - مگه
🍂✨🍂✨🍂✨🍂 🍂✨🍂✨🍂✨ 🍂✨🍂✨🍂 🍂✨🍂✨ 🍂✨🍂 🍂✨ 🍂 حرفش بار ها و بار ها در ذهنم اکو شد و هر بار دست و پایم را بیشتر سست می کرد. « هر کس پیگیر بشه بی برو برگشت میمیره!» مهراد چکار کرده بود؟ پنجره را نبسته بودیم و نسیم آرامی که می وزید پرده سفید حریر را به داخل اتاق می فرستاد. صدای قدم های مردانه ای وارد اتاق شد. برق که روشن شد دیاکو محکم مچ دستم را گرفت و بیشتر به دیوار تکیه دادیم. - برای بار چندمه که ما رو اینجا می فرستن، من نمیدونم آخه رئیس چی میخواد؟ دیگری هم کلافه گفت: - نمیدونم، ولی انگار یه چیزی اینجا هست که برای بار سوم ما رو اینجا فرستادن، یه چیزی مثل اسناد یا مدارک. دیگری پوزخند زد و در جواب دوستش گفت: - بابا این دکی قالشون گذاشته، واسه اینکه بلایی سرش نیارن گفته یه مدرک ازتون دارم وگرنه مدرک کجا بود؟ - فعلا که روحش با ارواح ملکوته؟ صدای در کمد آمد که باز شد. - کشتنش؟ - آره. داشتند تمام وسایل کمد را به هم می ریختند. - از این میترسن خبر مرگش پخش بشه‌ و‌ پلیس بیاد قبل از ما اون مدرک رو‌ پیدا کنه؟ دیگری پوزخندی زد. - دلت خوشه ها! فکر کردی رئیس اونقدر نابلده که اجازه بده خبر قتل دکتر به دست پلیس برسه؟ یه طوری برنامه میچینن که همه فکر میکنن دکتر زنده اس. هر دو‌ قهقهه ای سر دادند و صدای عصبی کسی ساکتشان کرد. - اومدید سیرک که می خندید احمق ها! زود باشید همه جا رو بگردید! @negin_novel