وقتی از حدود الهی گذشتیم...
از حریم الهی گذشته ایم...
و پا گذاشته ایم،در حریم شیطان
آنجا همه سقوط است و تباهی
اندوه است و افسردگی...
ورود به حریم امن الهی
یعنی شعفی ابدی...
ط_م(مهدا)
https://eitaa.com/neroly1402
☘☘☘
سلام بردل بیتابت
بر اشک سوخته ات
سلام بر بوسه ی داغ خورشید،
برگونه های کبودت
سلام بر پای برهنه ات در میان
خارهای مغیلان
سلام بر گرمی پلک خواب آلودت
تو را می ستایم
به خاطر آرامش نگاهت
به خاطر صبر بزرگانه ات
به خاطر ،خاطره های تلخ وشیرینت
غروبت آغوش خدا
غروبت هزار دسته ی گل سرخ
غروبت درد دلهای آرام علی ،در دل چاه
غروبت طلوع هزار ستاره است عزیزم
ستاره هایی از جنس خورشید
همه مثل تو
کودکانی مثل مادر
یاسی پیچیده در فراز کهکشان
معطر و با طراوت
دردت به جانم عزیز
شهدشهادت گوارایت....
ط_م(مهدا)
https://eitaa.com/neroly1402
🥀🥀🥀
من نمی دانم تعریف شما از غرور چیست...
و در چه مواقعی آن را به کار می برید ...
و نمی دانم اصولا داشتن غرور ...
در یک رابطه چقدر سالم یا ناسالم است،
حد و مرز بین خوب و بدش را هم نمی دانم ...
ولی به یک چیز به شدت معتقدم ...
و آن اینکه به کسی ...
که دوست داریم، دوستمان داشته باشد،...
باید دوست داشتنمان را نشان بدهیم....
اگر دوست داریم، دوستت دارم را ...
از زبان کسی بشنویم ...
باید خودمان قادر باشیم بگوییم دوستت داریم....
اگر دلمان بخواهد بدانیم ...
کسی دلش برای ما تنگ می شود یا نه...
باید بتوانیم از دلتنگی های خودمان بگوییم....
اگر می خواهیم کسی ما را ...
همدم، یار و دلگرمی خود بداند ...
باید یاد بگیریم حرفهایمان را ...
همانجور که هست، بی هیچ سانسوری بزنیم ...
و حرف هایش را بی هیچ قضاوتی بشنویم....
یاد بگیریم بفهمیم ...
و درک کنیم حتی اگر با او موافق نیستیم....
خلاصه اینکه خودمان باشیم،...
خودتان باشید ...
مبادا با بی توجهی های کوچک دلهامان سرد شود.
مبادا یک روز ببینیم همدیگر را از دست داده ایم.
#ن_ف
https://eitaa.com/neroly1402
❣🍀🍀❣
بیا شگفتی محبت را خاطره کنیم
بیا ساده باشیم
و تلخی ها را ساده انگاریم؛
بیا ساده باشیم وعاشق🌹
ط_م(مهدا)
https://eitaa.com/pen1380
بِخوان : ‘والوتر الموتوُر’
و بشمار جمعههای سرشده را
ببین حسینِ (ع) زمانهات،
در انتظارِ تو
‘هل من ناصر’ میخواند.
شِمر گناهان را سر بِبُر
پیش از آنکه بنشیند
رویِ سـیـنه امامت..!💔
https://eitaa.com/neroly1402
☘☘☘
تویی شعر پر قافیه ام
بی هم ردیف...و
همانقدر بی بدیل🌱🌱🌱🌱
ط_م(مهدا)
https://eitaa.com/pen1380
هوای آمدنت دیشبم به سر میزد
نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشمتر میزد
دریچهای به تماشای باغ وا میشد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر میزد
تمام شب به خیال تو رفت و میدیدم
که پشت پردۀ اشکم سپیده سر میزد☘
#ه_ا(سایه)
https://eitaa.com/neroly1402
🌱🌱🌱
قربان عاشقی که دلش بیقرار شد
بعد از نماز شب، ز خدا کربلا گرفت
حال و هوای هیئتتان خوشتر از بهشت
با چای روضه بود که دلها جلا گرفت☘
صبحت بخیر
قسمتت شیرین ترین چای دنیا....☘
https://eitaa.com/neroly1402
#داستان☘
نامه ی او
کسی با عجله به در می کوبید. از اتاق بیرون آمدم و به سمت در رفتم. غلام زیر سایه بان حصیری حیاط نشسته بود و از ظرفی که جلویش بود، گندم برمی داشت و توی آسیاب می ریخت. خورشید از وسط آسمان گذشته بود. از لای شکاف در نگاهی به بیرون انداختم و با احتیاط در را باز کردم. غلام خم شده بود تا کسی را که پشت در بود ببیند، ولی مرد که دستارش را تا زیر چشم هایش بالا برده بود، چیزی در دستم گذاشت و با عجله رفت.
در را که بستم، به نامه توی دستم و بعد به غلام نگاه کردم. سرش را پایین انداخت و مشغول کار شد. وقتی دیدم غلام سرش پایین است، نامه را باز کردم، ولی تا چشمم به دست خط روی نامه افتاد، دلم فروریخت وچشمانم خیس شد. قطره ای اشک روی نامه چکید. غلام داشت دزدکی نگاهم کردم. با گوشه آستین، خیسی اشک را از روی نامه پاک کردم و دوباره مشغول خواندن شدم.
بعد آن را بوسیدم و روی چشمانم گذاشتم. همسرم که با صدای در از اتاق بیرون آمده بود، داشت مرا نگاه می کرد. به طرف اتاق رفتم.
از زمانی که نامه به دستم رسیده بود، دو روز می گذشت. بیشتر ساعتهای شبانه روز در اتاق راه می رفتم و فکر میکردم. نتوانسته بودم در برابر پرسش های همسرم ساکت بمانم و مجبور شدم نامه را به او نشان دهم. زن به محض دیدن نامه گفت: مگر او از تو یاری نخواسته؟ چرا امروز و فردا می کنی؟ گفتم: من 75 سالم است. آیا فکر می کنی کاری از دست من برآید؟او با بغض گفت: این حرف ها از تو بعید است. او از تو یاری خواسته و تو را برای کمک طلبیده، آن وقت تو می گویی پیری و کاری از دستت برنمی آید؟ سرش را پایین انداخت و گفت: یا... نکند به من اعتماد نداری؟
من که ازحرف های او آرام شده بودم، لبخندی زدم و گفتم: می خواستم بدانم نظر تو دربارة سفرم چیست؛ وگرنه تردیدی برای یاری او ندارم. بعد غلام را صدا زدم و گفتم: شمشیرم را به بازار آهنگران ببر و بسپار خوب تیزش کنند. در ضمن چهره ات را بپوشان تا کسی تو را نشناسد.
٭٭٭
صورتم را با دستار پوشاندم و به راه افتادم. باید سریع تر ماجرای نامه و پیغام او را با دوست قدیمی ام، مسلم بن عوسجه در میان می گذاشتم. در کوچه طوری قدم برمی داشتم که جلب توجه نکنم. مأموران همه جای شهر بودند و منتظر بهانه ای کوچک، تا به کسی مشکوک شوند و از او بازپرسی کنند. در بازار آهنگران شور و همهمه بی سابقه ای دیده میشد. عده ای سفارش شمشیر جدید می دادند و برخی نعل اسب هایشان را عوض می کردند.
بغض گلویم را گرفته بود. غروب به خانه مسلم رسیدم. گفت: من هم برای یاری او همراه تو می آیم؛ فقط باید طوری رفتار کنیم که مأموران از قصدمان آگاه نشوند. دست مسلم را فشردم و گفتم: من غلامم را ساعتی پیش با اسب و شمشیر به یکی از باغ های کنار شهر فرستادم تا منتظرم باشد. اگر تو در کمک کردن به او و همراهی من مصمم هستی، آماده باش. وقتی شب از نیمه گذشت، به دنبالت می آیم و با هم حرکت می کنیم.
٭٭٭
تمام وسایل سفر را آماده کرده بودم. زمان به کندی می گذشت. خوابم نمی برد. همسرم نیز پا به پای من انتظار نیمه شب را می کشید.
سرانجام وقت حرکت فرارسید. وسایلم را برداشتم و دستار را دور سرم پیچیدم. همسرم برای بدرقه جلو آمد. چشم های خیسش را با گوشه روسری پاک کرد. یک طرف دل کندن از کسی که یک عمر در کنارش زندگی کرده بود و طرف دیگر امامش و تنهایی و نبرد.
ـ کاش من هم مرد بودم تا می توانستم برای یاری او همراهت بیایم. هر گاه او را دیدی، دستش را ببوس و سلام مرا به او برسان.
نمی خواستم لحظات آخر همسرم مرا با قیافه ای محزون ببیند. وسایلم را برداشتم و از خانه بیرون آمدم. کوچه های کوفه خلوت و تاریک بود. فقط مهتاب، اندکی از سیاهی شب میکاست. مسلم جلوی درخانه ایستاده بود. به سرعت کوچه های کوفه را با هم پشت سر گذاشتیم تا به باغی رسیدیم که غلام در آن انتظار آمدنمان را می کشید.صدای غلام می آمد که با کسی حرف می زد. به هم نگاه کردیم. نکند غلام خیانت کرده و مأموران را از نقشه فرارمان آگاهانده و الان باغ پر از مأمور است! پشت درختی پنهان شدیم و خوب گوش دادیم.
ـ کاش اجازه دهند من هم همراهشان بروم! حتی اگر مسلم و ارباب نیامدند، من
به تنهایی به یاریش می شتابم.