eitaa logo
شکوفه پرتقال(نرولی) 🪴 Neroli
98 دنبال‌کننده
522 عکس
240 ویدیو
16 فایل
کانالی صمیمی برای شاعرانه ها ؛ دلنوشته،هایکو ،عکس نوشته، کاریکلماتور،رمان و... ارتباط با مدیر کانال: @morning_rain_1403
مشاهده در ایتا
دانلود
مولفه ی قدرت ۲🌿 در راه کربلا همه چیز متفاوت است ... معادله ی دیگری در کار است ... امور بر اساس عقل عاشق محاسبه می شوند... در اوج سختی ، راحتی و در اوج راحتی ، عاشقی و عجائب فراوان دیده می شود... پیرمردی را دیدم، که دست نوه ی کوچک خویش را گرفته بود و سریع و بدون مکث ، طی کردن مسیر عشق به امام علیه السلام را به او یاد می داد... هر دو دشداشه ای مشکی پوشیده بودند؛ قدم زدنشان استوار بود ، تردید و شکی دیده نمی شد ،کالجبل الراسخ مانند کوه پابرجا و محکم... و کمی بعد مادری را دیدم که کودک نونهال خود را ، در چرخ دستی گذاشته بود با قدم های پر صلابت مادرانه راه می رفت و با نوای خدائیش درس محبت به ولی الهی را در گوشش زمزمه می کرد عَلَّاوِی یَا بُنَیَّ قُم وَ مَشِی فِی الطَّریقِی... ای علی کوچکم ، ای پسر ناز من... و این همان پیوند اعتقادی نسل هاست که یکی از مولِّفه های قدرت هر انسانی است... که البته دشمن برای از بین بردن آن برنامه دارد... از هر گنج گرانبهایی باید مراقبت کرد 🌱 و خدای مهربان سخت دلتنگ ماست ، چه آنانکه همیشه در مسیر بوده اند ، و چه آنانکه گاهاً از مسیر خارج شده اند 🌱🌱🌱 https://eitaa.com/neroly1402
ماه ربیع الاول بهار زندگی است... https://eitaa.com/neroly1402 🌸🌸🌸
تویی شاه بیت غزل زندگیم... فقط باش...🤍 https://eitaa.com/neroly1402
خاطره با عطر شهادت☘ ظهر تابستان، گرم و طاقت فرسا است. هفت سال دارم. پنج سال از رفتن پدر می گذرد. هنوز از او خبری نیست. روی پشت بام با خواهرم ایستاده ایم و خوب به آسمان نگاه می‌کنیم. می‌خواستیم مطمئن باشیم کاملاً سر ظهر باشد و هوا گرم باشد؛ چون دختر دایی ام گفته بود: پدر ما ،وقتی جبهه بود، ظهر گرما به پشت بام رفتیم و با هم دعا کردیم تا او بیاید و دعایمان مستجاب شد. من هفت ساله و خواهرم هشت ساله بود ودر حال و هوای کودکیمان بودیم. به بشت بام رفتیم .دستها را بالا بردیم و دعا کردیم خدایا بابا بیاید ... خدایا بابا بیاید... یک بار ،دو بار،ده بار تکرار کردیم. مادر صدایمان را شنید و گفت: طاهره معصومه چکار می‌کنید؟! هوا گرم است، بیایید داخل گفتیم نه مادر باید همین الان دعا کنیم دختر دایی گفته اگر سر ظهر دعا کنیم ،حتماً مستجاب می‌شود. مادر ‌: خوب بیاید داخل خانه دعا کنید. نه مادر ، گفته باید بالا ی پشت بام بایستیم تا دعا زودتر مستجاب شود. مادر بغضش را پشت خنده ی آرامش پنهان کرد با لبخند گفت: چه دعایی می کنید؟ گفتیم دعا می کنیم، بابا زودتر بیاید . مادرگفت: ان شاءالله بابا می آید. شما بیایید نهار بخورید،غذاتون سرد شد. بعد از آن هر که در خانه را می زد با خواهرم مسابقه می گذاشتیم؛ هر کدام می خواستیم ،زودتر در را باز کنیم تا نفر اول باشیم که بابا را می بینیم ولی هشت سال دیگرانتظار ما طول کشید تا خبر شهادت پدر آمد... خاطره ای از فرزند شهید جمشیدی🌱 https://eitaa.com/neroly1402 🪴🪴🪴
غروبی نیست در طلوع چشمانت کمی چشم هایت را ورق بزن تا خورشید رنگ ببازد وماه پاره پاره شود ای طلوع بی غروب ،بتاب بر این آب و خاک ...تا بوی نرگست.... https://eitaa.com/neroly1402 🌱🌱🌱
داستان ملاقات با خدا🌱 ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: «امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. با عشق، خدا» امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: «من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: «خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟» امیلی جواب داد: «متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام». مرد گفت: «بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: «آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید». وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد : «امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق، خدا» https://eitaa.com/neroly1402 🪴🪴🪴
قایقت شکست؟ پارویت را آب برد؟ تورَت پاره شد؟ صیدت دوباره به دریا برگشت؟ غمت نباشد، چون خدا با ماست! اگر قایقت شکست، باشد، دلت نشکند! دلی را نشکنی. اگر پارویت را آب برد، باشد، آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری. اگر صیدت از دستت رفت، باشد، امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی. امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری! خدایت را شکر کن؛ دوباره شکر کن! اگر چیزی به دست نداریم، دست که داریم دوباره به دست می آوریم. دوباره می سازیم و دوباره به دست می آوریم... https://eitaa.com/neroly1402
پنجره قلبم را بسته ام به روی هر که از عشق حظی ندارد... و باز نمی کنم! تا هوای دلم پر بشه از تو...🤍 صدای باران در سینه ام پیچیده ... می دانی! ط_م(مهدا) https://eitaa.com/neroly1402 🌱🌱🌱
شروع حرکت تو که ضرورت حرکت از آن مایه می گیرد از لحظه ای است که می فهمی از همه ی چیزهایی که با آن ها مأنوس هستی بزرگتری.☘ بزرگتری،چون آنها به تو ختم شده اند.تو میوه ی این درختی وهیچ وقت به ریشه وخاک وسنگ برگشت نخواهی کرد. این مهم نیست چه داری و در چه موقعیتی هستی. مهم این است که دارایی­های تو چه­ قدر بازدهی داشته است و در موقعیت­ها چه ­نوع موضع­ گیری داشته­ ای.آدمی محکوم شرایط و موقعیت­ها نیست که فرزند انتخاب خویش و زاده موضع­ گیری­هاست. حرکت/صفایی حائری https://eitaa.com/neroly1402 🌱🌱🌱
✍حضرت امام حسن عسکری عليه‌السلام فرمودند: هيچ گرفتارى و بلايى نيست مگر آن كه نعمتى از خداوند آن را در ميان گرفته است. 📚 بحارالأنوار، جلد ۷۸، صفحه‌ی ۳۷۴
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا مرا ببخش به خاطر درهایی را که زدم اما خانه ی تو نبود.... عجب صبری تو داری🤍 https://eitaa.com/neroly1402