واقعا قشنگه حتما بخونید
اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز؛ بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی،شاپرک میان دستانت له میشود....
نیت تو کجا و سرنوشت کجا
هنگامی که افسرده ای ،بدان جایی در اعماق وجودت ،حضور " خدا " را فراموش کرده ای...
لحظه ها ،
تنها مهاجرانی هستند
که هر گز بر نمی گردند
هرگز !
ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ...
اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾـــ ــﺮﺍﻥ ﻣﯿـ کنـد
سه چیز را نگه دار:
گرسنگیت را سر سفره دیگران
زبانت را در جمع
و چشمت را در خانه دوست . .
عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد
آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند
زیـــبا حرف میزنند
امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند... !!
مراقب باش
بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند
نه فراموش شدن !
آرزوهایت را کنار نگذار
دنیا بالاخره مجبور می شود با دلت کنار بیاید !
🌸🍃🌸🍃🌻🍃🌸🍃
💕متنی فوق العاده زیبا
دنیا ؛
به "شایستگی هایت" پاسخ میدهد
نه به "آرزوهایت"
پس شایسته ی آرزوهایت باش...
چه بسیار انسانها دیدم تنشان "لباس" نبود...!
و چه بسیار لباسها دیدم که درونش "انسانی" نبود!
به هر کس"نیکی" کنی او را "ساخته ای" و به هر کس"بدی" کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم.
💕💚💕
📚 #حکایت_حمام_رفتن_بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ...این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید
💕💜💕
#سوادزندگی
همیشه که نباید همه چیز ، خوب باشد !
در دلِ مشکلات است که آدم ، ساخته می شود
گاهی همین سختی ها و مشکلات ؛
پله ای می شوند به سمتِ بزرگترین موفقیت ها
در مواقعِ سختی ، نا امید نباش
برایِ آرزوهایت بجنگ
و محکم تر از قبل ، ادامه بده ...
چه بسیارند ؛ جاده های همواری ، که به مرداب ختم می شوند ،
و چه بسیارتر ؛ جاده های ناهموار و صعب العبوری ؛
که به زیباترین باغ ها می رسند
تسلیم نشو ...
شاید پله ی بعد ؛
ایستگاهِ خوشبختی ات باشد
💕💚💕
💠امام علی علیهالسلام:
🔹️أَفضَلُ النّاسِ عَقلاً أَحسَنُهُم تَقديرا لِمَعاشِهِ و َأَشَدُّهُمُ اهتِماما بِإِصلاحِ مَعادِهِ
🔸️عاقل ترين مردم كسى است كه در امور زندگيش بهتر برنامه ريزى كند و در اصلاح آخرتش بيشتر همّت نمايد.
📚 تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص۵۲
💕❤️💕
#تلنگر 👌
🌹🍃از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد:
💟*یاد گرفتم*👇
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
💟*یاد گرفتم*👇
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
💟*یاد گرفتم*👇
که دنیا ی ماهر لحظه ممکن است تمام شود اما ماغافل هستیم.
💟*یاد گرفتم* 👇
که سخن شیرین ،گشاده رویی وبخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
💟*یاد گرفتم* 👇
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت وآرامش بهره مند باشد.
💟*یاد گرفتم* 👇
که:بساط عمرو زندگیمان رادردنیا طوری پهن کنیم که درموقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
💕💛💕
✨﷽✨
#پندانه
🔴 وفای سگ بِه از پادشاه
✍پادشاهی دستور داد 10 سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری که از او اشتباهی سر زد، او را جلوی آنها انداخته تا با درندگی تمام او را بخورند. در یکی از روزها یکی از وزرا نظری داد که مورد پسند پادشاه نبود و دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند.
وزیر گفت: ۱۰ سال خدمت شما را کردهام حالا اینطور با من معامله میکنی؟ خوب حالا که چنین است ۱۰ روز تا اجرای حکم به من مهلت بده. پادشاه پذیرفت. وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت: میخواهم به مدت ۱۰ روز خدمت اینها را من بکنم. او پرسید: از این کار چه فایدهای میکنی؟ گفت: به زودی به تو میگویم.
نگهبان گفت اشکالی ندارد و وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحت برای سگها؛ از دادن غذا، شستشوی آنها و غیره. ۱۰ روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید، دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر صحنه هست ولی با چیز عجیبی روبرو شد و دید همه سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند. پادشاه پرسید: با این سگها چه کار کردی؟
🔸 وزیر جواب داد: ۱۰ روز خدمت اینها را کردم و فراموش نکردند ولی ۱۰ سال خدمت شما را کردم همه اینها را فراموش کردی. پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
💕💚💕
✅مکاشفات شهید برونسی پشت میدان های مین «کوشک» با حضرت حضرت زهرا (س) و عبور از میدان مین
🔸صورتش را گذاشت روی خاک های نرم و رملی کوشک. حول و حوش ده دقیقه گذشت .
بالاخره عبدالحسین به حرف آمد گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی می گم.گفت: خودت برو جلو. خودت می ری سر ستون، یعنی نفر اول.سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.
مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم. گفت: بیست و پنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببر اون جا. وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر می ری جلو. اون جا دیگه خودم می گم به بچه ها چه کار کنن ...
با تأکید گفت: دقیق بشماری ها.
🔸... کارها انجام شد درانتها عبدالحسین آمد و گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شما ردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف پیرمرد انگار ماتش برده بود. آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا ! کجا رو بزنیم؟
🔸... و بالاخره دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم
🔸... فردا بی مقدمه پرسیدم جریان دیشب چی بود؟ طفره رفت. قرص و محکم گفتم: تا نگی، از جام تکون نمی خورم،کم کم اصرار من کار خودش را کرد. یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد. به ناله گفت: باشه، برات می گم.
موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم . شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه، تنها راه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها).
چشم هام را بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم را نمی فهمیدم. حس می کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی، که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند.
🔸در همان اوضاع، یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند: فرمانده!
یعنی آن خانم، به همین لفظ فرمانده صدام زدند و فرمودند: این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم، ناراحت نباش.
ادامه داد: چیزهایی را که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم: یا فاطمه زهرا (س)، اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟!
🔸فرمودند: الان وقت این حرف ها نیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی...
💕❤️💕
.
♻️ لطیفه ای که رهبر انقلاب نقل کرده!
محافظ مقام معظم رهبری (در دوره ریاست جمهوری) تعریف می کرد؛ می گفت: رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید...توی مسیر خلوت، آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم. من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت فرمون نشستند و شروع به رانندگی کردند. می گفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد. زنگ زد مرکزشون
گفت: قربان یه شخصیت اومده اینجا...
از مرکز پرسیدند که کدوم شخصیت؟!
گفت نمی دونم کیه اما خیلی آدم مهمیه، خیلی مهم
گفتن: چه شخصیت مهمیه که نمیدونی کیه؟
سرباز گفت: نمی دونم؛ ولی اونقدر آدم خیلی مهمیه که آقای خامنه ای رانندشه!
این لطیفه در جمعی بیان شد و حضرت آقا فرمودند: ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین بشه. (خاطرات رهبر انقلاب)
ولایتمداران بصیر بدون درنگ جانشان را فدای مسیر شما خواهند کرد ما حسینی میمانیم تا نفس و جان داریم ، ولی مظلوم مقتدر عزیز . به کوری چشم همه دنیاطلبان از خدابیخبر .
💕💚💕
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم...
👤 احمد شاملو
💕💚💕
از هــــوایے تنفس مے ڪنید ڪــه بــوے خــون شــــهدا مے دهــد، در زمینے راه مے رویــد ڪــه از خــــون شــــهدا گلگــــون استــــــ و ایــن شــهیدان بــر همــه اعــمال شــما ناظرنــــد.
#شــــهدایــے🌿
💕❤️💕
اعتماد به نفس
چیزی شبیه چتر است،
چتر باران را متوقف نمی کند
اما کمک میکند زیر باران بمانیم
و حتی از آن لذت هم ببریم.
💕❤️💕
آنقدر "دریادل" باش
که از چیزی
نگران نشوی..
آنقدر بزرگوار باش،
که خشمگین نگردی..
آنقدر نیرومند باش،
که از چیزی نترسی...
آنقدر راضی باش که به هیچ
مشکلی اجازه خودنمایی ندهی..
💓 اولین پنجشنبه
فروردین ماهتون پر خیر و برکت💓
┈●•••❁❁✍❁❁•••●┈
#داستانک
داستان مرد گناهکار وابراهیم ادهم
جوانی گنهکار نزد " ابراهیم بن ادهم " آمد وگفت: راهی به من نشان بده تا گناه کنم .
فرمود; 5 راه را بهت نشان میدهم تا گناه انجام بدهی
✔️1_ هروقت خواستی گناه کنی رزق و روزیِ خداوند را نخور . گفت ; پس چه چیزی بخورم همه از روزیِ خداوند است
ابراهیم فرمود; پس شرم نمیکنی رزقِ خداوند را میخوری و گناه میکنی . مرد گفت; دومی را بگو!
✔️2_ فرمود; هر گاه گناه کردی روی زمین نمان و روی زمین گناه نکن . مرد گفت; مشرق و مغرب ازآنِ خداوند است کجا بروم .
فرمود; بر روی عرض و زمینِ خداوند هستی شرم نمکینی گناه میکنی . مرد گفت : سومی را بگو!
✔️3_ ابراهیم بن ادهم فرمود; هرگاه گناه کردی جایی برو خداوند تو را نبیند ! مرد گفت; هرجا بروم خداوند به نهان و آشکار آگاه است
فرمود; رزق خدا را میخوری ، روی زمین خداوند هستی و خداوند تو را میبیند پس شرم نمیکنی گناه میکنی . مرد گفت ; چهارمی را بگو !
✔️4_ ابراهیم فرمود: اگر ملک الموت آمد تا روحت را بگیرد بهش بگو صبر کن تا توبه ی نصوح بکنم . مرد گفت; ملک الموت قبول نمیکند و مرگم را به تأخیر نمی اندازد
ابراهیم فرمود; اگر میدانی به تاخیر نمی اندازد پس چگونه درآن حالت گناه میکنی (نمیترسی در وقتِ گناه روحت را بگیرد) مرد گفت ; پنجمی را بگو !
✔️5_ ابراهیم بن ادهم گفت; وقتی ملائکه ی جهنم تو را بسوی جهنم بردند بگو با شما نمی آیم . مرد گفت; مرا رها نمیکنند و ازمن قبول نمیکنند .
ابراهیم فرمود; پس چگونه امید داری نجات یابی . مرد گفت ; بس است ! بس است! استغفرالله و اتوب الیه از خداوند مغفرت میخواهم و بسویش برمیگردم و توبه میکنم .
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#تلنگر
#روز_جوان بر آنانی که جوانی نکردند
تا ما جوانی کنیم ، مبارک باد
آرامشمان مدیون شماست
برای جوانی مان دعا کنید ای
علی اکبـــر های ایران .....
🌹 یاد دلاور مردان ۸ سال دفاع مقدس و مدافعین حرم گرامی 🌹
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
~~~~~~~~~~~~~~
🇮🇷 @nesfejahan_es
🌹سردار شهید عبدالحسین برونسی
🌹سهم خانواده من
🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک