این روز را باید اول به خدا تبریک گفت
چون که اول معلم است .
...علمه البیان....
بعد خدمت فرستادگانش
انبیا و ائمه و اولیا
و بعد هم خدمت پدر و مادر و خانواده
که قبل از ورود به مدرسه و بعد از آن
مهمترین معلم های ما هستند
و پس از آن به معلم های خودمان
و تمام کسانی که حرفی به ما آموخته اند.
پس باید در واژه معلم توسعه معنایی بدهیم
و معلم را تنها در سیستم آموزش و پرورش نبینیم
چه بسیار معلم هایی و اساتیدی که یک واحد درس رسمی ندارند ،اما تأثیرات
عمیق و عریقی روی تو می گذارند .
من در دانشگاه بیشترین تاثیر را از اساتیدی دریافتم که یک واحد هم با آنها
درس نداشتم .
روز همه معلم ها
مبارک باشد
بسم الله الرحمن الرحیم
این روزها کتاب از قیطریه تا اورنج کانتی را در راه تا رسیدن به سر کار گوش می دهم و امشب متوجه شدم که مرحوم حمیدرضا صدر همه محله ای شهید محمدحسین حدادیان بوده ...
از حمیدرضا صدر خیلی خوشم می آمد ،ده پانزده سال پیش
آن ادا اطوارهایش،آن حافظه ی داغ لعنتی اش که زندگی و فوتبال را به هم مرتبط می کرد ،آن واژه گزینی اش
آن کاریزماتیک بودنش
این اواخر که برایم خیلی جالب انگیزناک تر شده بود
وقتی کتاب هایش را خواندم
وقتی قلم سحر انگیز اش را دیدم .
مثل جلال شده بود برایم ،جلالی که فوتبالی هم هست .احساس همذات پنداری وحشتناکی با او داشتم چون من هم مثل او روی یک شاخه بند نبودم
اما
به قول ترک ها
عاما
هیچ وقت نفهمیدم کی مرد.یا اگر هم فهمیدم یادم نیست .
اما
عاما
هم محله ای شان یادم هست کی شهید شد .مگر یادم می رود ،عکسش ،آن عکسی که خامنه ای دات آی آر زده بود و زیرش نوشته بود ...اشد من زبر الحدید را ...زده بودم روی بک گراند گوشی ام ...همان گوشی شیائومی ای که تازه خریده بودم و دست دوم.و وقتی با رفقا رفتیم فشن افتادم توی رودخانه و توی جیبم بود و شروین بیشعور داشت به من میخندید به جای اینکه دستم را بگیرد وقتی که میدید سنگی را بقل کرده ام که آب مرا نبرد القصه ،مگر یادم می رود
آن نور را ،آن چهره نورانی
×××
امشب فهمیدم حمیدرضا صدر و محمد حسین حدادیان هردو اهل قیطریه بودند .
اما یکی در شصت سالگی بر اثر سرطان ریه مرد و دیگری شهید شد در بیست و دو سالگی
حمیدرضا صدر خودش داستان مرگش را نوشت
اما زندگی محمدحسین را بعدها ،بقیه نگاشتند
آن هم حاج محمود ،جوانان بنی هاشم بخواند و خودش دفن ات کند ،جنازه اربا اربا شده ات را