#تمرین 1
امروز که از خواب برخاستم فکر نمیکردم به شب که برسم به این حال افتاده باشم
کم و بیش میدانستم که تربیت فرزندم به قاعده نبوده اما رسیدن به قبول این موضوع به حقیقت برایم سخت بود واقعیت مثل سیلی به صورتم کوبید وقتی به عمد زیر بشقاب غذایش زد که( من مرغ دوست ندارم و مادری که میداند این غذا را درست نمیکند) . بنابر قاعده تمام گروه های غذایی باید خورده شود و من نمیدانم با کودکی که گوشت هم نمیخورد چگونه آشپزی کنم خشم تمامی وجودم را گرفته بود فریاد کشیدم که کاش زودتر بزرگ شوی به آنسوی کره زمین مهاجرت کنی خوشبخت باشی و من حداقل 20 سال نبینمت در ذهنم اینگونه از آشپزی و آشپزخانه خلاص میشوم و از تنهایی خودم به کمال لذت میبرم اما با خودم حساب کتابی کردم و خودم با خودم به اجماع رسیدم که طاقت 20 سال ندیدن جگرگوشه خود را ندارم و کم و بیش نتیجه گرفتم در سن حدود 60 سالگی چقدر میتوانم از تنهایی لذت ببرم به ویژه که شاهد زندگی اطرافیانم بوده ام که در این سن و سال چشم انتظار کسی هستند که از راه برسد به شرح خاطراتشان گوش بسپارد و تمامی نصیحت هایشان را بپذیرد.
تمرین امروز
#آنافورا
من مینویسم تا آرام شوم
من مینویسم تا فراموش کنم
من مینویسم تا دردم کمتر شود
من مینویسم تا یادم بماند
من مینویسم تا از رقص کلمات در مغزم راحت شوم
من مینویسم تا شاید کسی که باید بخواند
من مینویسم تا به علاقه ام به نوشتن پاسخ دهم
من مینویسم تا درست و غلط بودن افکارم را بهتر تشخیص دهم
امروز همان روزی بود که باز هم قرار دیدار با دوستان قدیمی را به هفته آینده موکول کردم
امروز همان روزی بود که باز هم به تصمیم های خاک گرفته گوشه ذهنم فکر کردم
امروز همان روزی بود که باز هم قرار بود بعد از کارهای روزمره به ایده های نابم رسیدگی کنم
امروز همان روزی بود که باز هم خداوند فرصت زیستن به من داد
امروز همان روزی بود که باز هم خدا را شکر کردم
#آنافورا
چرا وقت نوشتن فقط با کاغذ کیف میکنم؟
شاید هم کاغذ بامن!
هر چه به کیبورد نگاه میکنم جذب نمیشوم
کاغذ انگار صدایم میکند و من سیر مینویسم
مثل خوردن شامی با نان و ریحان
با کیبورد انگار شامی خالی میخوری، سیر نمیشوی
و سیر نمینویسی
هر چه در دلم هست با فشار دستم روی کاغذ لقمه میکنم و کیف میکنم، کاغذم بوی ریحان گرفت.
شاید کاغذ ها هم از همین جا روغنی شدند.
#جلسه دوم
#دوره نویسندگی
با هیجان گفت: خانوممنون گفته وقتی 50 تا ستاره بگیریم بهمون جایزه میدن.
یکی از گردوهایی که داشتم میشکستم برداشتم عسل زدم و در دهانش گذاشتم گفتم این هم جایزه و خندیدم.
راستی جایزه را مدرسه میگیرد یا ما باید بگیریم نمیدانم زمان ما که هر سال وقت دادن کارنامه باید از خانه کادو میاوردیم مثلا ما نمیدانیم چیست ولی همه میدانستیم خانممان ستاره نمیداد. هیچ نمیداد، گاهی فقط کارت های آفرین تا صد هزار که اون موقع ها خیلی آفرین بود( بچه های الان نمی دانند چه میگویم) خانمشان پارسال برای درس ش برایشان یک قابلمه آش رشته خوشمزه آورده بود ما اما یا ش را روی روزنامه ورزشی داییمان میبریدیم و در میاوردیم یا با لپه روی یک مقوا میچسباندیم که اگر شانس میاوردیم تا مدرسه حداقل نقطه هایش ریخته بود کلاس اولمان پر بود از نخود و لوبیا و عدس من هنوز هم نفهمیدم چرا اینقدر از حبوبات در آموزش ما استفاده میکردند🙄
#آزاد نویسی
غم
از تو میترسم تا به حال متوجه نبودم که دارم احساسی را با احساس دیگر میپوشانم
خیلی به تو اجازه بروز نداده ام همیشه گفته ام جلسه دارم شما منتظر باش راستش با ترس جلسه داشتم چطور اینقدر به ترس اجازه جلوه میدهم نمیدانم.
غم هر جا تو باشی من فرار میکنم مجبور که باشم بقیه را هم همراهم میاورم من نمیخواهم با تو تنها باشم نمیدانم بعدش چه میشود و از ندانستن میترسم.
امید
اگر نبودی لحظه ای ادامه نمیدادم حتی چشم هایم را باز نمیکردم. تو مثل قسمت بعد یک سریال قشنگ آدم را در یک انتظار شیرین نگه میداری تو بهترین افزودنی هر دقیقه زندگی هستی، شیرین ترین بهانه زندگی، بدون تو تمام انتظارها تحمل ناپذیر بود.
خشم
به کسی نگو ولی دوستت دارم تو که بیایی هر چه دلم میخواهد یا نمیخواهد میگویم با تو حرف زیاد دارم
اینجا همه ادا در میاورند که از تو بدشان می آید راستش تو زیبا نیستی،
آدمها میترسند از تو که بیایی و نشود رامت کرد که بیایی و نروی و هر وقت دلت خواست همه جا را به آتش بکشی. من زمستان ها بیشتر میاورمت خانه چون از سرما بیزارم پس تو پشت میز فرمان مغزم نشسته ای دست ترس را گرفته ای و گاهی با حسرت شادی را تماشا میکنی و فکر میکنی کاش میشد جای او بودی
مسئولیت
تنها باری که بدون غر زدن تو را پذیرفتم درس خواندن بود هنوزم حاضرم تو را در دانشگاه و کتابخانه و هر وقت کتابی در دست دارم ببینم ولی در بقیه موارد از پذیرفتنت معذورم حالا من مانده ام و یک عالمه تو که خیلی وقت ها حوصله ات را ندارم
شادی جان
همه جا دنبالت میگردم چند سالست کم پیدایی اگر بچه ای از ته دل بخندد محو تماشایش میشوم و کیف میکنم و دوست دارم هیچ وقت خنده هایش تمام نشود
چرا همیشه میدانستم همیشگی نیستی حتی وقتی با دوستانم از موضوعی شاد بودیم همیشه میترسیدم بروی میدانستم ماندنی نیستی چرا همه می آیند اینقدر طولانی می مانند ولی تو کوتاه میایی و زود میروی و من از دیدنت سیر نمیشوم وقتی هستی هم غصه نبودنت را میخورم زمان با تو سریع میدود کاش غم کم بود زود میرفت ولی تو نه کاش آنقدر میماندی که دلم را بزنی مثل شیرینی زیاد
ترس
ترس جان از وقتی یادم می آید از اولین خاطراتی که توان یادآوریش را دارم تو بودی وقتی محسن آقا مرا تا سقف بالا می انداخت و ذوق میکرد وقتی عمو چشم هایش را چپ میکرد وقتی مسعود پلک چشم هایش را بر میگرداند و دنبالمان میکرد هر وقت مامان مریض میشد یا وقتی صدای آمبولانس می آمد آن روز که مادر همکلاسیم از دنیا رفت واای از آن روز 🥺
وقتی خودم مادر شدم دیگر تو همیشه هستی و نرفتی همیشه نمیدانم چه کنم وهر چه در توان دارم برایش میکنم اما انگار کافی نیستم نمیدانم چرا همه اش یادم میرود آنکه نگه میدارد من نیستم،دستت را از روی شانه ام بردار میخواهم بدون تو راحت و بیخیال فردا و فرداهای دیگرم بخوابم شب بخیر
سلامت همچون تاجی است بر سر انسانهای سالم، که فقط بیماران قادر به دیدنش هستند
خدا زبان داده تا در همین دنیا آنچه گفتنی است بگوییم واگذار نکنیم به آن دنیا بسیار مردگان دیده ام که در انتظار قاصدی برای حرفهایشان
تولد عجیب
چند روز از مدرسه گذشته بود که زنگ آخر مهسا و میترا دو قلوهای افسانه ای کلاسمون برگشتن سمت ما که ردیف دوم مینشستیم و گفتند: امروز حتما بیاین خونه ما تولدمونه
من و مریم بهم نگاه کردیم. اولین تولد هم کلاسی بود که دعوت میشدیم. کلاس دوم بودیم، کمی شناخت از دوقلو ها داشتیم ولی نه به اون شدت که به عنوان یاران صمیمی تولد دعوت بشیم اونها خیلی جدی مارو دعوت کرده بودند
وقتی قضیه رو برای مامانم تعریف کردم گفت: اگر دوست داری برو، فقط کادو چی میخوای ببری؟
روز قبل دوتا کتاب خریده بودم که یکی از اونها، آلیس در سرزمین عجایب بود. بلند شدم و سریع کتابارو خوندم.
تازه کلاس دوم بودم نمیتونستم هم سریع بخونم هم متوجه بشم. کتاب هم سمج بازی در می آورد و در مقابل ورق زدن مقاومت میکرد. همون طور که داشتم موهامو شونه میکردم کتابو خوندم. سریع مانتومو روی بلوز و شلوار مهمونی پوشیدم. کتابارو مامانم کادو کرد و راه افتادم.
خونشون نزدیک مدرسه بود. حدود 20 دقیقه پیاده راه بود. همه مسیر فکر میکردم من داستان آلیس رو خوب متوجه نشدم، همه چیز تو ذهنم قاطی شده بود. غافل از اینکه این کتاب کلا عجیبه حتی اگر سر فرصت خونده بشه!
وقتی به درخت سنجد رسیدم میدونستم نصف راه رو اومدم.
وایستادم وسوسه شده بودم کاغذ کادو رو باز کنم و توی راه دوباره کتابو بخونم اما به خودم غلبه کردم. هوای سرد پاییزی صورتمو قلقلک میداد دوباره راه افتادم.
مریم همسایه دوقلوها بود و سر کوچه منتظرم بود که با هم بریم، بدو بدو خودمو بهش رسوندم ساعت نزدیک 3 بود زنگ در خونرو زدیم و وارد حیاط شدیم. از حیاط گذشتیم و در چوبی خونه رو زدیم، مامانشون با خوشرویی بهمون سلام کرد کمی از دیدنمون جا خورده بود اما سریع خوشامد گفت و دخترا رو صدا کرد میترا با ذوق به طرفمون اومد، اولین صدایی که می ادمد، قرآن خوندن بلند یه خانم بود. من متعجب که چطور توی تولد قرآن میخونن!
وقتی وارد شدیم حدود 40 تا خانم دور تا دور خونه پشتی داده بودن و با دیدن ما یکی یکی سرشونو بلند میکردنو از بین نگاه کردن به قرآنای روبرو مارو نگاه میکردن. هیچ بچه ای توی مجلس نبود.
بوی کوکو سبزی و چای هل دار خونرو پر کرده بود خورشید نور خسته کم فروغشو توی خونه پاچیده بود و با ترکیب فرش و پشتی های قرمز رنگ خونه یه نارنجی غمگینی درست کرده بود. حال ما هم تعریفی نداشت. تا حالا این مدلی تولد نرفته بودم میترا با اشاره مامانشون سریع مارو برد توی اتاق بزرگی که به ایوون راه داشت. کنار کمد مهسا نشسته بود و تو همون نور خورشید داشت موهای طلاییشو شونه میزد مارو که دید خندید شونه رو کنار گذاشتو دستشو جلو آوردو گفت: ببینید چقدر موهام میریزه.
من و مریم بهم نگاه کردیم چرا همه چیز این تولد عجیبه؟ هیچ جا تزیین نشده بود دوقلوها با لباس خونگی نشسته بودن هیچ آهنگی نمیزدن هیچ کیکی نداشتن و تنها بچه ها ما بودیم.
خانما هم توی پذیرایی سوره انعام میخوندن بوی اسفند و کوکو سبزی. با هم قاطی شده بود.
ما کنار دوقلوها توی اتاق نشستیم و خواهر بزرگتر کادوها رو با خوشحالی ازمون گرفت و تشکر کرد نمیدونم مریم چه کادویی داده بود ولی ناراحت بود. من اما خوشحال بودم که حداقل یه دور از روی کتابها خوندم. یه کم راجع به ریزش موهای زهره صحبت کردیم. یه کم از مدرسه گفتیم.
دیگه آخر سوره انعام بود و مهمونای سالن در حال پذیرایی بودن برای ما هم چایی آوردن و ساندیچ کوکو سبزی، بلند شدیم و ازشون تشکر کردیم و تا قبل از اذان مغرب رسیدیم خونه یادمه دیگه هیچ وقت ازون تولد صحبتی با دوقلو ها نکردیم راستش من و مریم هم اینقدر جا خورده بودیم که دیگه از اون روز چیزی نگفتیم ولی هنوزم نمیدونم چطور به ذهن دوتا بچه 8 ساله رسیده بود توی ختم انعام تولد بگیرن بدون هیچ تمهیداتی و ما چه ساده بودیم.
#خاطره نویسی
داشتم مینوشتم، هر روز و همیشه
اینجا اما نه
در دفتر یادداشت
از روزی که گفتند هر روز باید بنویسی یک لج ذهنی کرده ام.نمیتوانم بنویسم، گفته اند باید ویرایش کنی نقطه بگذاری ویرگول به کار ببری راست میگویند
خیر و صلاحم را میخواهند
اما، اما.(اینجایش را طوری بخوانید انگار واویلا)
امان از کمالگرایی مغزم، با یک صدایی که نمیدانم از کجا (اسمش را میگذارم صدای ذهنی) می گوید:یعنی چه تا تو بیایی ویرایش کنی یک سال طول میکشد خودم ویرایش شده تحویلت میدهم، خودم برایت ویرگول و نقطه میگذارم خودم طوری میگویم بنویسی همه بفهمند با هر کلمه چه حسی داری اصلا بفهمند دوشنبه دو خط نوشتی و رفتی جمعه که داشتی سبزی خوردن پاک میکردی چیزی با ذوق به ذهنت رسید و بر گشتی ادامه دادی کاری میکنم نوشته ات بوی نعناع فلفلی بگیرد یا با پیاز چه ها اشک همه را در بیاوریم( دروغ میگوید همین الان هم یادش آمد سبزی فروش گفت نعناع فلفلی ها مشتری ندارد نمی آوریم) صدای ذهنی ام را میگویم اصلا تمرکز ندارد میتواند از هر شاخه به شاخه ای دیگر بپرد نقطه که هیچ وقت نمیگذارد هیچ صدایی در ذهنم نقطه ندارد همه چیز همیشه ادامه دارد، ویرگول کجا بود اصلا مکث بلد نیست یک رشته بهش بده میبافد و میبافد بگیری تا ثریا میروی همین حالا هم دارد صدایم میکند: نسرین جان بیا مادر داشتم میگفتم.( نگاهش نمیکنم انگار حواسم نیست و کلی کار دارم) در این یکی خوب واردم میتوانم در یک جمع بشینم و به حرف هیچ کدام گوش نکنم میتوانم در یک سخنرانی شرکت کنم و هیچ نشنوم این یکی هم تقصیر صدای ذهنیست انگار وسط جمع میپرد دستم را میگیرد و بدو بدو از لای جمعیت میکشد میبرد جایی برایم خیال میبافد. کافیست حوصله ام سر برود همیشه هست که ببافد خیلی وقتها کمکم کرده ها،اما گاهی دیوانه ام میکند.
مثل الان که باز نمیگذارد بنویسم میگوید: بیا اعتصاب کن و اصلا ننویس به کسی چه بین خودمان چه میگذرد.
به نظر شما راهی هست که من بدون نقطه و فاصله و ویرگول بنویسم ؟
اصلا سبکی نو طراحی میکنم خودتان باید بدانید کجا چه بگذارید وگرنه ناراحت میشوم .
اگر موافقید بگویید تا ازین به بعد بیشتر برایتان بنویسم. اصلا اگر قبول کردید هر 8 ساعت مینویسم روزی سه مطلب از این نویسنده فقید خواندن خیلی کیف میدهد ها
منتظر پاسختان میمانم
اگر بگویید نه، تقصر من نیست که ماهی یک چیز کوتاه بیشتر منتشر نمیکنم. چون مغزم پر است از مطالب پر مغز ویرایش نشده(اینجایش هم بخندید و بگویید نه حتما بنویس هر جور دلت خواست ما کانالت را سنجاق کرده ایم روزی چند بار چک میکنیم.)
داری عشق دنیا رو میکنی ها!
از لای درب اتاق نگاهم میکرد، چشمانش برق میزد
همه چیز بر عکس شده بود،حس بچه ای رو داشتم که مادرش مچشو گرفته.
مغزم چند لحظه هیچ پیام عصبی رو منتقل نمیکرد!
داشتم فکر میکردم مگه من چیکار کردم؟!
طعم گس خرمالو روی زبونم، حرفای دکتر رو یادم انداخت. توی لیست بلند بالای ممنوعیات دکتر آلرژی، خرمالو هم بود و من باید یواشکی میوه مورد علاقم رو میخوردم.
حالا دارم فکر می کنم، چطور خوردن یه خرمالو که به نظر من چیز خاصی نبود برای بچه 8 ساله عشق دنیا حساب میشه؟؟
از هر چیزی محروم باشیم بیشتر از بقیه لذتشو درک میکنیم.
(پی نوشت:استفاده ابزاری از بچم در راستای هر روز نویسی)
چند جمله سوالی
#تمرین
1.چطور میشود هم چیزی را دوست داشت هم از آن ترسید؟
2.چرا صورت مسئله را پاک میکنیم پس چطور جواب را پیدا کنیم؟
3.چرا وقتی به هیچ نتیجه ای نرسیدیم بحث را رها میکنیم؟
4.چرا هر چه میرویم نمیرسیم؟
5.چرا بعضی آدم ها درد را حس نمیکنند و بعضی دردشان خیلی درد دارد؟
6.چرا چوب خدا صدا ندارد؟
7.چرا بیماری امتحان است؟
8.چرا وقتی چیزی را پنهان میکنم یادم نمیماند کجاست؟
9.چرا دندان نیش زهر ندارد و نیش نمیزند؟
10.چرا افکارم در سرم شهربازی ساخته اند؟( گاهی سر میخورند گاهی چرخ میزنند و گاهی الاکلنگ سواری میکنند)
11.چرا هوای ابری را دوست ندارم ولی عاشق بارانم؟
(باران که بدون خانواده جایی نمی رود)
12.چرا بعضی شبها تاریکترند؟
13.چرا پاییز اینقدر غم دارد و زمستان اینقدر طولانیست چرا بهار نمیشود؟
14.چرا زخم ها خوب میشوند ولی درد ها میمانند؟
15.چرا اینقدر غمناک نوشتم؟
16.فرشته ای که شادی را تقسیم میکند کجاست؟