eitaa logo
نویسنده شو ✍
1.8هزار دنبال‌کننده
449 عکس
24 ویدیو
3 فایل
📝 رویاهاتو با کلمات بساز 📚 آموزش نویسندگی خلاق، داستان، فیلم‌نامه، سناریونویسی، ویراستاری، یادداشت‌، خاطره‌نویسی، مقاله تبلیغاتی و... 👤 مدیریت کانال: محمدجواد ابراهیم‌زاده 📱آیدی جهت ارتباط: @mj_ebrahimzade
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 از همه‌سو خاکستر می‌بارید. خودم را در آغوش پدر مچاله کرده‌ بودم تا به دور از صدای انفجار‌های پی در پی، به خوابی فکر کنم که با هجوم گلوله قطع نمی‌شود. خون روی گردنم جاری شده بود و با هر تقلای پدر برای دویدن، بیشتر به لباسم حمله می‌کرد. دست‌های زخمی بابا روی کمرم می‌لرزید. با هر بوسه‌ای که به موهای افشانم می‌زد، التماس می‌کرد طاقت بیاورم. صورتم خیس شده‌ بود؛ خیس از درد و خون و اشک‌های بابا. سینه بابا بدجور خس‌خس می‌کرد، اما صدای تپش جسمی داغ‌تر از گلوله در بدنش مثل لالایی‌های مامان آرامم کرده‌ بود. راستی مامان را کجا جا گذاشته بودیم؟ یادم آمد. وقتی که از زیر خروارها آوار، از آغوش سردش بیرونم کشیدند دیدم که آرام خوابیده بود. آنقدر آرام بود که انگار خرابه‌ها برایش لالایی شب‌های آزادی خوانده بودند. وقتی پدر بدن زخمی‌ام را روی تخت بیمارستان گذاشت، دیدم که چشم‌هایش ملتمسانه به پرستار خیره شده بودند. بوسه‌ای روی گونه‌ام نشاند و با فریادی که از سمت در بیمارستان برای کمک بلند شده بود رهایم کرد. پرستار موهایم را نوازش کرد و دکتر گفت باید سرم را جراحی کنند. پدر را پی آوردن دارو فرستاده بودند که اتفاق افتاد؛ داغ بود مثل گلوله‌ای که سینه دایی را شکافت و سرد بود مثل دست‌های بی‌جان مادر. چشم‌هایم را باز کردم. یک لحظه آنقدر رها بودم که درد برایم معنایی نداشت. خودم را روی تخت دیدم و پرستار که خودش را حایل من و سقفی کرده بود که روی هر دویمان فرو ریخت. آتش بود و دود و خاکستری که به‌جای مرهم روی زخم‌هایمان نشسته بود. پدر را می‌دیدم که تمام صورتش اشک شده بود و تمام صدایش فریاد هنگامی که جسد سوخته و کوچکم را از زیر آوار بیرون کشید. فریادها و شیون‌ها در نظرم آرام شدند‌. عروسکم از دست‌هایم رها شد. بال‌هایم را باز کردم و با هزاران کبوتر آزاد روی آسمان به سمت قدس به پرواز در آمدم. عروسک تنها نبود. کفش‌هایم پیشش جا مانده بودند... ✍ سارا حیدرپور
📝 این روزها پُر از سوالم، سوال از صهیون! چه‌طور می‌توانی تا این حد رذل باشی؟ آری تو قوم برگزیده‌ای، برگزیده شیطان، به استناد قرآن «کالانعام بل هم اضل...» سوال از ملت‌های عرب، شنیده بودیم اعراب خون می‌دهند در راه طایفه و قبیله. هفتاد سال به خاک و خون کشیده شدن هم‌قومی‌هایتان، عرب‌های فلسطین را ندیدید؟! دیدید و روی برگرداندید؟! سوال دارم از تمام مسلمانان جهان، پیرو آیینی هستید که می‌گوید ندای مسلمانی را هر کجای جهان شنیدید به یاری‌اش بشتابید؛ نشنیدید؟! شنیدید و صدای قدرت پوشالی استعمار کرتان کرد؟ سوال دارم، سوال‌های ناتمام از فلسطین. شیر شجاعت از سینه کدام زنان نوشیده‌اید که تیرهای برق آسا نمی‌توانند جلوی سنگ‌هایتان را بگیرند؟ در دامان کدام مادران لالایی مقاومت شنیده‌اید که عوعوی سگان هار اسرائیلی آرامش‌تان را بر هم نمی‌زند؟ از کدام صلب پدران و در کدام رحم مادران مبارز نام گرفتید که اسباب بازی در گهواره‌هایتان اسلحه است و مشق مبارزه املای شب‌تان؟؟ پُرم از سوال از چگونگی خلقت تو، تو که همان آیه‌ای هستی که اگر بر کوه‌ها عرضه شود متلاشی خواهند شد، بر آسمان عرضه شود از هم خواهد گسیخت... این شب‌ها فرزندان‌مان از تو می‌پرسند و من داستان شجاعت و پایداری‌ات را قبل از مظلومیتت خواهم خواند، تو که مادر مقاومتی، تو که همسر استقامت و فرزند ایثاری. فرداها اما همه از تو خواهند گفت؛ فلسطین! ✍ س. اجتهادی
نویسنده شو ✍
📝 #تمرین بیایید تصور کنیم خانه‌ شما در انتهای این خیابان قرار دارد و امروز عصر دارید به خانه برمی‌گ
🍂🍁خیابان پاییزی🍂🍁 ✍ برگ های هزار رنگ پاییزی چون فرشی زیبا کناره های خیابان منتهی به خانه مان را احاطه کرده بودند،گویی دست جمال خدا خیابان پاییز را نقاشی کرده باشد،برگ های زیبا با وزش نسیمی مهربان از درختان جدا می شدند و بر کف خیابان می ریختند،،دلم نمی آمد پا روی برگ ها بگذارم ،خنکی نسیم را که بر چهره ام می وزید احساس می کردم ،چشمانم را بستم تا این همه زیبایی را نفس بکشم،بوی نانی که از نانوایی انتهای کوچه پخت می شد به مشامم می رسید،،گویی برکت خداوند تمام کوچه را پر کرده است ،،،کمی جلوتر رفتم درخت اناری در سمت راست کوچه توجه ام را جلب کرد،،در این حین یک انار بر زمین افتاد،ذوق داشتم طعم آن را بچشم،از شدت سیاهی برق میزد،،خوشمزگی انار تمام سلولهای وجودم را در نوردید... چند قدم جلوتر رفتم صدای یک کبوتر را شنیدم که بر بالای یکی از درختان سربه فلک کشیده لانه داشت ،،،صدایش چون موسیقی کوچه را آهنگین کرده بود،کنار درختی که کبوتر برآن لانه داشت ایستادم ،،،دستانم را به سمتش بلند کردم ،در کمال ناباوری کبوتر آمد و بدون هیچ ترسی حدود یک دقیقه بر روی انگشتان من نشست ،گویی قصد داشت با من سخن بگوید، حس کردم خداوند میخواهد نشانه ای برای من نمایان کند... نشانه ها بسیارند کافیست دنبالشان کنیم ،آنها آدرس خدا را به ما نشان می دهند.. به خانه که رسیدم کنار پنجره به دیدن غروب خورشید دست به دعا شدم و از خدای بزرگ به خاطر آفرینش این همه زیبایی تشکر کردم.
نویسنده شو ✍
📝 #چالش_نویسندگی داستان مردی میانسال را تعریف کنید که در مهمان‌خانه‌ای محقر در جنوب شهر زندگی می‌کن
۹ مرد بی‌خبر از سرنوشتی که انتظارشان را می‌کشید خنده‌کنان و درحالی که باهم شوخی می‌کردند روی صندلی‌ها نشستند و از راننده که با چهره‌ای جدی از درون آینه به آنها نگاه می‌کرد خواستند تا آهنگ شادی برایشان پخش کند. با پخش شدن صدای موزیک، یکی از آن ۹ مرد از روی صندلی برخاست و درحالی که امکان ایستادن نداشت به حالت کمی خمیده شروع به رقصیدن کرد. بقیه با خنده دست می‌زدند و او را تشویق می‌کردند. مرد میانسال وارد ون شد و نگاهی به آنها انداخت، با ورود او همه مردها سوت کشیدند، راننده با اشاره مرد میانسال ماشین را روشن کرد و به راه افتادند. خنده و شوخی تا دقایقی طولانی همچنان ادامه داشت، کم‌کم مسافران ساکت شدند و از شیشه بیرون را تماشا کردند. کمی بعد یکی از آن ۹ نفر از مرد میانسال پرسید: قصد دارد آنها را برای تفریح به کجا ببرد؟ مرد با همان لبخند مهربان همیشگی گفت: امروز همه مهمان من هستید، به جای خوش آب و هوایی می‌رویم. هریک از مسافران با گفتن جمله‌ای از مرد تشکر کردند و به این ترتیب صحبت به خاطرات گذشته کشیده شد. آنها از زندگی در یک مهمان‌خانه محقر در جنوبی‌ترین نقطه شهر ناراضی بودند. مرد در مدت چندماهی که ساکن مهمان‌خانه بود شرایط سخت و طاقت‌فرسای آنها را مشاهده کرده و با تمام توان تلاش می‌کرد بخشی از مشکلات‌شان را حل کند. حضور او باعث شد وضعیت آنها تا حدی بهبود یابد. مرد مهربان و دست‌ودلباز بود، در همان اتاق کوچکش در مهمان‌خانه برایشان مهمانی می‌گرفت و به آنها کمک مالی می‌کرد. ساکنان دائمی مهمان‌خانه او را فرشته نجات زندگی‌شان می‌دانستند. هنگامی که مرد از آنها دعوت کرد تا به یک سفر تفریحی یک‌روزه بروند با خوشحالی پذیرفتند. مرد تمام مخارج سفر را برعهده گرفت و در طول مسیر با انواع خوراکی‌ها از آنان پذیرایی می‌کرد. آنها از خاطرات خوبی که مرد باعث به‌وجود آمدنش شده بود صحبت می‌کردند و گاهی سربه‌سر یکدیگر می‌گذاشتند. هرکدام از آن ۹ مرد سعی می‌کرد با شوخی‌اش، بقیه را بیشتر بخنداند. مرد میانسال مثل همیشه با خوش‌رویی به شوخی‌هایشان می‌خندید و گاهی همراهی‌شان می‌کرد. از حرکتشان ساعاتی گذشته بود، مرد به راننده که تا آن‌ موقع نه حرفی زده و نه به انها توجهی می‌کرد نگاهی انداخت و پرسید: چقدر از مسیر باقی مانده؟ راننده بی‌آنکه به او نگاهی بیندازد پاسخ داد: تا دقایقی دیگر به مقصد می‌رسند. کمتر از یک‌ساعت بعد ماشین روبه‌روی دری بزرگ توقف کرد، راننده ابتدا چراغ‌ها را خاموش کرد و سپس داخل شد و بعد بلافاصله ماشین را نیز خاموش کرد. همه‌جا تاریک بود، ۹ مرد خنده‌کنان از مرد میانسال می‌پرسیدند: اینبار قرار است چگونه آنها را غافلگیر کند؟ در آن تاریکی مطلق تنها صدای خنده‌های مرد پاسخ سوالاتشان بود. لحظه‌ای بعد در را باز کرد و از ماشین پیاده شد سپس دست تک‌تک آنها را گرفت و کمک کرد تا پیاده شوند. همه‌جا کاملآ تاریک بود. مسافران همچنان با خنده و شوخی و شیطنت رفتار می‌کردند. ناگهان همه‌جا روشن شد و آنها خود را وسط سالن بزرگی یافتند که به نظر می‌رسید انتها ندارد. تعداد زیادی مرد تنومند درحالی‌که روپوش‌های سفید بر تن و ماسک بر چهره داشتند نزدیک آمدند. ۹ مرد به‌هم نزدیک‌تر شدند و با چهره‌ای پر از پرسش در حالی‌که زبانشان بند آمده بود به مرد میانسال نگاه کردند. صورت مرد کاملآ سرد و بی‌تفاوت شده بود لحظه‌ای بعد به آرامی از کنارشان عبور کرد و در گوشه‌ای روی یکی از مبل‌ها نشست، دستش را دراز کرد و درحالی‌که یک بطری نوشیدنی از روی میز بر‌می‌داشت خطاب به مردان سفید‌پوش پرسید: می‌توانم مطمئن باشم داخل بطری‌ها داروی بیهوشی نریخته‌اید؟ و با صدای بلند خندید. سپس بطری را سرکشید و بعد سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمانش را بست. در همین لحظه یکی از آن ۹ مرد با صدایی که از شدت ترس می‌لرزید فریاد کشید: با ما چکار دارید؟ چرا ما را به اینجا آورده‌اید؟ مرد میانسال از جایش بلند شد و نزدیکشان ایستاد. لحظاتی با دقت به چهره تک‌تک آنها خیره شد و سپس گفت: برخلاف آن زندگی رقت‌انگیز، اعضای بدنتان سالم و به‌دردبخور هستند... ✍ مرضیه تقی‌پور
نویسنده شو ✍
📝 #تمرین بیایید تصور کنیم خانه‌ شما در انتهای این خیابان قرار دارد و امروز عصر دارید به خانه برمی‌گ
به درختان تنومند نظر می‌کردم برگ‌ْبرگِ سر هرشاخه هنوز، هوس ماندن داشت... زرد و سبز و قرمز، وَ هزاران رنگی که دگر یاد ندارم به چه‌نام می‌خواندی... مثل هر بار که هنگام غروب، می‌دویدم پیِ تو برگ‌ها زیر قدم‌های من انگار تو را می‌خوانند... نوری از لای درختان به نگاهم لغزید وَ به عکسی از تو، حجم خیابان پُر شد... این درختان به نَفَس‌های تو وابسته شدند سبز هستند اگر فاصله را برداری...