کانال خبری بهشهرنو
بسم الله الرحمن الرحیم مستند داستانی کف خیابون(2) ✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی «قسمت چهاردهم
بسم الله الرحمن الرحیم
مستند داستانی کف خیابون(2)
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«قسمت پانزدهم»
گفتم: «چقدر شد؟!»
گفت: «چی چقدر شد؟»
گفتم: «همونی که بلند کردی دیگه!»
گفت: «بازار که نداره این چیزا ... باید بدی برات آبش کنن!»
یه لحظه تکون خوردم ... گفتم: «مگه چی بلند کردی؟!»
گفت: «آقا خودتون که میدونین! به پیر و پیغمبر غلط کردم!»
گفتم: «میخوام خودت بگی!»
گفت: «یه پک سوزن طبلک سلاح میان برد بلند کردم!»
یا باالفضل!!
این ینی این آدم در یکی از کارخونه های وابسته به وزارت دفاع، قسمت تسلیحات، واحد مونتاژ کار میکرده! شاید هم کار نمیکرده اما نمیدونم اوضاع چطوری بوده که دسترسی داشته و حتی میتونسته با همه دوربین ها و فیلترها و بازرسی ها و ... یه پک 22 تایی سوزن حساس سلاح را بلند کنه!
اصلا عرق کردم تا اینو شنیدم ... گفتم: «چه غلطی کردی؟!»
✅دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
با لکنت زبون گفت: «آقا به خدا غلط کردم ... پولش هر چی میشه میرم جور میکنم و میدم!»
گفتم: «پولش بخوره تو سرت! پک سوزن طبلک سلاح کالیبر میان برد بلند کردی و فکر کردی یه آبش روش؟!»
هیچی نگفت! فقط شروع به گریه کرد!
گفتم: «به کی فروختی؟ با تو ام»
گفت: «گذاشتم تو یه گروه تلگرام و یه نفر پیدا شد و ازم خرید!»
خونم بدتر جوش اومد! تلگرام؟ یه کی پیدا شد و خرید؟!
گفتم: «ببین! اگه بفرستمت دادگاه نظام، کاری میکنم که حتی جنازتم به خانوادت ندن! چه برسه بخوای برگردی! روراست و کامل حرف بزن ببینم چی میگی!» با داد گفتم: «گفتم به کی فروختیش؟»
زبونش بند اومده بود ... به زور گفت: «به جون امام دروغ نگفتم ... یکی تو تلگرام پیدا شد ... من چند تا چی داشتم که میخواستم آبش کنم ... اینم کنار همونا آبش کردم!»
گفتم: «بقیه اون چیزا هم از کارخونه بلند کردی بودی؟»
گفت: «به قرآن نه! مال خودم بود. مال خودم بود ... یه اسلحه بادی شکاری با مجوز داشتم و یه آلبوم تیر ... و با همین پک سوزن تبلک ...»
گفتم: «مثلا اینا را با هم گذاشتی که مثلا رد گم کنی و کسی شک نکنه؟! به کی فروختیش؟»
گفت: «یه کانالی هست که جنس های اینجوری توش میذارن ... همه چی هست ... اما بیشتر وسایل شکاری میذارن برای فروختن!»
گفتم: «زود باش! خب؟»
گفت: «تا عکس وسایلمو برای ادمینش فرستادم، تو کانالش نذاشت ... گفت یکی سراغ دارم که خوراکش ایناست ... فورا برات آبش میکنه ... گفت از این سوزنیا چند تا دیگه داری؟ پرسید بقیشم داری یا نه؟
منم نداشتم اما بخاطر اینکه مثلا بازار گرمی کنم و یه خودی نشون بدم گفتم اگه برام اومد میخرمش برات! اما فعلا تو دست و بالم ندارم»
گفتم: «کانالش چی بود؟ اسم کاناله [بازار آزاد اسلحه و مهمات آریایی] نبود؟»
گفت: «چرا آقا ... همین که اسم ادمینش نوشته تاراج! مگه نه؟»
من تاراج را میشناختم! خیلی عوضی و کار بلد هست ... اصلا تا حالا دم به تله نداده ... بچه ها فورا اکانتش را چک کردند و سر از ترکیه درآوردن!
خیلی خیلی خیلی دلم برای این کارگر بیچاره سوخت! توی چنان هچل بزرگی افتاده بود که امکان هر نوع تنبیه و مجازاتی براش قابل تصور بود!
گفتم: «تاراج دیگه چی گفت؟»
گفت: «باهام رفیق شد و شماره تلفن ازم گرفت تا بده به همون خریداره! میگفت خریدارش هم شیراز هست و هم بندرعباس ... میگفت اون خریداری که بندرعباس میخره، پول بیشتری میده ولی جزئی کار نیست ... تو کار کلی هست ... باید چند تا چی داشته باشی ... میگفت خریدار بندر عباسیه با دلار محاسبه میکنه و پولتو جیلینگی میریزه حسابت!
منم بیشتر از اون نداشتم ... از یه طرف دیگه هم نمیتونستم برم کارخونه ... چون اخراجم کرده بودن نامردا ... نمیتونستم با کسی هم ارتباط بگیرم تا با هم از کارخونه بلند کنیم و بفروشیمش! بخاطر همین مجبور شدم با خریدار شیرازیه قرار بذارم!»
گفتم: «خب؟ تو زنگ زدی یا اون زنگ زد؟»
گفت: «اون زد ...»
گفتم: «خب؟ چرا ساکت شدی؟ ببین! ما همه چیزو میدونیم ... حتی میدونیم که باهاش بحثت شد ... میدونیم که بعدش به تلفنات جواب نمیداد ... میدونیم که چونه نزد ولی همش میترسوندت! پس کامل و دقیق بگو تا پاشیم بریم دنبال زندگیمون!»
گفت: «باهاش قرار گذاشتم ... راستش زنگ نزدیم ... اولش با اس ام اس بود ... بعدش هم گفت اس ام اس امن نیست و بیا تلگرام ... توتلگرام با هم قرار گذاشتیم ... خیلی آدم حساس و سختی بود ... قرار گذاشتیم و رفتیم سر قرار!»
گفتم: «کجا قرار گذاشتین؟»
گفت: «تخت جمشید! یه اسنپ واسم گرفت و منو کشوند تخت جمشید و پول اون اسنپم خودش داد!»
گفتم: «اسنپ؟! مگه اسنپ شیراز تا تخت جمشید میره؟! حالا ولش کن ... خب؟ اسمش چی بود؟»
گفت: «ترانه!»
گفتم: «کی؟»
بلندتر گفت: «ترانه!»
گفتم: «مگه زن بود؟»
گفت: «آره!»
ادامه دارد...
✅دلنوشته های یک طلبه
@mohamadrezahadadpour
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar
🔘
#خدا_باهات_حرف_داره
📎آیه ۹۸ سوره ی یونس درباره ایمان آوردن قوم یونس و برداشته شدن عذاب از آنها صحبت میکند.
🍃 هيچ قومی درگذشته، بطور دسته جمعى، به پيامبران الهى ايمان نياوردند، مگر قوم يونس .
و آيه این مساله را به عنوان يك قانون كلى بيان مى دارد و میگويد: چرا اقوام گذشته به موقع ايمان نياوردند تا ايمانشان سودمند باشد؟!
👈سپس قوم يونس (ع) را استثنا كرده مى گويد: مگر قوم يونس كه چون ايمان آوردند، مجازات رسوا كننده را در زندگى اين دنيا از آنها برطرف ساختيم و آنها را تا وقت معلومى بهره مند كرديم.
اما جاى شك نيست كه در اقوام ديگر نيز گروههاى زيادى ايمان آوردند، آنچه قوم يونس را از ديگر اقوام ممتاز مى كند اين است كه آنها همه بصورت دسته جمعى ايمان آوردند، و پيش از فرا رسيدن مجازات قطعى پروردگار، توبه کردند.
👈در تواريخ آمده است : هنگامى كه يونس از ايمان آوردن قوم خود كه درسرزمين (نينوا) (در عراق ) زندگى مى كردند مايوس شد، به پيشنهاد عابدى كه در ميان آنها مى زيست نفرين كرد در حالى كه عالم و دانشمندى نيز در ميان آن گروه بود كه به يونس پيشنهاد مى كرد باز هم درباره آنان دعا كند و باز هم به ارشاد بيشتر بپردازد و مايوس نگردد.
☝️ولى يونس پس از اين ماجرا از ميان قوم خود بيرون رفت ، قوم او كه صدق گفتارش را بارها آزموده بودند، گِردِ مرد دانشمند اجتماع كردند، هنوز فرمان قطعى عذاب فرا نرسيده بود، ولى نشانه هاى آن كم و بيش به چشم مى خورد، آنها موقع را غنيمت شمرده و به رهبرى عالم از شهر بيرون ريختند، در حالى كه دست به دعا و تضرع برداشته و اظهار ايمان و توبه كردند و به جستجوى پيامبر خويش برخاستند اما اثرى از او نديدند.
و اين توبه و بازگشت به موقع آنان بسوى پروردگار ،كار خود را كرد، نشانه هاى عذاب بر طرف شد و آرامش بسوى آنها بازگشت.
هنگامیكه يونس پس از ماجراى خورده شدن توسط ماهی و نجات و.... به ميان قوم خود بازگشت ، او را از جان و دل پذيرا گشتند.
☝️نکته :
داستان فوق نشان مى دهد كه نقش يك رهبر آگاه و دلسوز در ميان يك قوم و ملت ، تا چه اندازه مؤ ثر و حياتبخش است .
💠پیام صفحه ۲۲۰ قرآن
هیات رزمندگان اسلام شهرستان بهشهر
@heyat_razmanegan_behshar