من خسته ترازآنم که دم به دم بنگرم ایام زمانم را.
من خسته تراز آنم که بشمارم ساعات جهانم را.
من خسته تراز آنم که دخترک شیرین زبانم بیازارد به کلامم.
من خسته تر از آنم که ندانم چه آمدبه هر لحظه زمانم.
من خسته تر از آنم که یکی گویدو یک خنددبه احوال روانم.
من خسته تر از آنم که هر لحظه به امیدطلوع دگری منتظر یار بمانم.
من خسته تر از آنم که بیایند یاران وبگیرند دست نگرانم.
من خسته تر از آنم که تو بینی وندانی چرا غمگین ترانم.
من خسته تر از آنم که شیطنتی لبخند نشاند به لبانم.
من خسته تر از آنم که هر کس بگو ید چراو چه شده احوال نهانم.
آیا تو ببینی و بدانی و بگویی که چرا اینچنینم و چنانیم؟
تا کس نبرد پی به احوال زمانم گاه خندم و گاه گریام وگاه درمانده ترانم.
آن یار سفر کرده که هرگز نشودمطلع رنج نهانم.
من پر پر او گشتم وآگاه نبوده است ز ایام جهانم.
_ابتهاج