eitaa logo
رخ داد
119 دنبال‌کننده
997 عکس
515 ویدیو
9 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عملیات والفجر ده - قسمت سی ام ۲۹ اسفند ۱۳۶۶ ماشین توقف می‌کند، درب اتاقک فلزی باز می‌شود. ساختمانی متفاوت را می‌بینم، خبری از سیم خاردار و گیت و دژبانی نیست. سربازی از ساختمان خارج می‌شود بطرف ما می‌آید. زیر بغلم را می‌گیرد و خوش آمد می‌گوید" اهلا" ". بیشتر وزنم را روی شانه سرباز می‌اندازم. همین جور که پا به پا بطرف راهروی ورودی می‌رویم کلماتی را تکرار می‌کند که برایم تازگی دارد : الله کریم ، الله کریم داخل سالن میشویم با اشاره او ، روی صندلی می‌نشینم، سرباز برای آوردن حاج محمود بر می‌گردد. در و دیوار را نگاه میکنم از قرائن پیداست که اینجا بخشی از یک درمانگاه یا بیمارستان است .چند تا اتاق دو طرف سالن هست و انتهای سالن سرویس بهداشتی و حمام و اتاقی شبیه به آبدارخانه های اداری دیده می‌شود. محیطی آرام و بی سر و صدا و نسبتا" تمیز و از لحاظ روشنایی هم بد نیست .بوی الکل ، حدسم را تایید می‌کند. حاج محمود هم وارد می‌شود سرباز او را به اتاقی که آخر سالن هست میبرد و برمی‌گردد من را هم به همان اتاق میبرد .چهار تخت داخل اتاق هست که سه تای آن خالی و روی یکی از آنها یک نفر خوابیده است . نشستن روی تخت ، آنهم روی یک تشک نرم حس خوبی به من می‌دهد. اولین بار است که لبخند حاج محمود را می‌بینم .سرباز وارد می‌شود سینی را روی تخت می‌گذارد . دیدن دو عدد شیشه شیر و یک بسته بیسکویت حس خوبم را مضاعف می‌کند.سرباز درب شیشه ها را باز می‌کند یکی را به من و شیشه دوم را به حاج محمود می‌دهد و بیسکویت را هم باز می‌کند و سینی را بطرف ما هل می‌دهد.شیشه شیر از شیشه هایی که قبلا" دیده بودم کمی بزرگتر است .کمی از آنرا میچشم مزه فوق العاده دلچسبی دارد. خوردن بیسکویت باشیر خنک ، بعد از چندین روز گرسنگی و تشنگی ،مرحمی هست بر زخمها و شکستگی ها و جانی دوباره است بر جسم خسته ی ما .شیشه خالی را که توی سینی می‌گذارم دراز میکشم و چشمهایم را میبندم . باصدای سرباز از خواب بیدار میشوم ،حاج محمود مشغول خشک کردن موهای سرش هست میپرسم حاجی سرتونا شستید؟ حاجی در جوابم می‌گوید برو یه دوش بگیر ،خیلی خوبه ،من رفتم. سرباز صندلی چرخدار را نزدیک تخت می‌آورد روی صندلی می‌نشینم عقب عقب از اتاق خارج می‌شود و صندلی را با احتیاط داخل حمام هل می دهد.پیاده میشوم روی پای راست تکیه میدهم .درب را میبندم لباس عربی را از سرم بیرون می‌آورم و شیر آب را باز میکنم قرار گرفتن زیر آب ولرم بعد از ده روز بیشتر شبیه یک رویاست. شامپویی در کار نیست ولی همین صابون بزرگی که شبیه به صابون‌های محلی خودمان است غنیمت است.دوش را میبندم سرباز در می‌زند و از لای در مشتی باند توی دستم می‌گذارد و می‌گوید خودت را خشک کن . لباس عربی را میپوشم سرباز در را باز می‌کند و می‌گوید لباسم را بالا بگیرم ،موهای پای چپم را از ران پا تا پایین با تیغ می‌تراشد. احتمال میدهم برای رفتن به اتاق عمل باید آماده شوم. به اتاق که بر میگردم حاج محمود خواب است در این موقعیت هیچ چیزی جای خواب را نمی‌گیرد قبل از اینکه روی تخت دراز بکشم روی زخم رانم را باندپیچی میکنم .دستهایم را زیر سرم قفل میکنم و به سقف خیره میشوم آرام آرام غم سنگینی روی قلبم می‌نشیند امشب آخرین شب سال ۱۳۶۶ است فردا عید نوروز و روز تولد من است .عید نوروز گذشته چنین شبی کنار ضریح امام رضا عليه السلام بودم .چه صفایی داشت عیدی خوبی هم از امام رضا گرفتم. برای همان عیدی بود که اسم پسرم را رضا گذاشتم. به احترام امام رئوف می نشینم. دستم را روی قلبم می‌گذارم . السلام علیک یا ابالحسن یا علی ابن موسی الرضا الامام التقی النقی و........ کعبه اگر خانه آب و گل است بیت رضا کعبه جان و دل است 😢😢😢😢😢😢😢
بازدید نوروزی از گنجینه معلمین فرخ شهر چند روز گذشته گنجینه معلمین میزبان تعدادی از شهروندان و مسافران نوروزی بود . در این بازدیدها بیشتر افراد برای اولین بار از این گنجینه دیدن می‌کردند. گنجینه معلمین قهفرخ مجموعه ای از اسناد و عکس های معلمین و همچنین تاریخچه مدارس فرخ شهر میباشد.
عملیات والفجر ده - قسمت سی و یکم ۲۹ اسفند ۱۳۶۶ ستوان وارد اتاق می‌شود مردی گندم گون با موهای مشکی ،کمی لاغر و لهجه ای دلنشین . سرباز را صدا می‌زند سرباز پشت سر ستوان وارد اتاق می‌شود و خبردار می‌ایستد:" نعم سیدی " ستوان سفارشاتی به او می‌کند و سراغ سرباز دیگری را می‌گیرد .سرباز دوم خود را میرساند :" امرک سیدی؟" ستوان دستوراتی می‌دهد و آن دو از اتاق خارج می‌شوند. ستوان رو به حاج محمود می‌پرسد: اسمت چیه؟ کجا اسیر شدی ؟ و از اینکه حاجی با لهجه عراقی پاسخش را می‌دهد لبخندی گوشه لبش می‌نشیند نزدیک تخت حاجی می‌شود و پرسشی دیگر می‌کند و خیلی زود صحبت شان گل می‌کند.سعی میکنم از میان گفتگوی آنها چیزی بفهمم اما حرف هایشان خیلی برایم قابل فهم نیست فقط متوجه میشوم که اسم ستوان ؛ حمید ابو هاجر است و اهل نجف . حاج محمود با انگشت ، اشک چشمش را پاک می‌کند و از ابوهاجر تشکر می‌کند. از همین چند دقیقه گفتگوی ابوهاجر با حاج محمود احساس خوبی پیدا کرده ام. یاد سید نبیل برایم تازه می‌شود.ابوهاجر نگاهم میکند و اسمم را میپرسد ،خودم را معرفی میکنم .لبخندی می‌زند سری تکان می‌دهد و از اتاق خارج می‌شود. اسیری که روی تخت دیگری خوابیده بود بیدار می‌شود می‌نشیند و با تعجب می‌پرسد شما کی آمدید؟ اسمش فرهاد است اصالتا" خوزستانی ولی بزرگ شده شیراز است سرباز ارتش بوده که توی یکی از پاتک های دشمن زخمی و اسیر می‌شود. ما هم خودمان را معرفی می‌کنیم و از اوضاع بیمارستان و اتاق عمل و رسیدگی به اسرا میپرسیم و فرهاد یکی یکی پاسخ می‌دهد آنقدر از ابوهاجر تعریف می‌کند که شیفته او می‌شویم. فرهاد ساکت می‌شود و سرش را روی بالش می‌چرخاند. حاج محمود قسمت هایی از گفتگوی ابوهاجر با خودش را برایم تعریف می‌کند و می‌گوید :"شک ندارم که ابوهاجر یکی از مخالفین صدام و رژیم بعثه باید بیشتر باش صحبت کنم " سرباز وارد می‌شود و میپرسد چیزی لازم ندارید ؟ حاج محمود اسمش را میپرسد و او جواب میدهد اسمش سلمان ابو کاظم و اسم سرباز دیگر هم جواد است. حاج محمود دستش را روی شکمش می‌کشد و از اینکه چندین روز هست قضای حاجت نداشته و معده اش درد گرفته می‌گوید سلمان انگشتانش را غنچه می‌کند و می‌گوید : فهمیدم ،فهمیدم و از اتاق خارج می‌شود. طولی نمی‌کشد که ابوهاجر وارد اتاق می‌شود و مشکل حاج محمود را جویا می‌شود. تازه متوجه میشوم که من هم یک هفته ای به همین مشکل دچارم !! منتظر می‌مانم تا ابوهاجر چیزی برای حاج محمود تجویز کند .ابوهاجر بیرون می‌رود و خیلی زود بر می‌گردد شیشه قهوه ای رنگ و یک قاشق توی دستش گرفته ،کمی از روغن را توی قاشق می‌ریزد و به حاجی می‌دهد حاج محمود قاشق را به دهان میبرد روغن را که قورت می‌دهد چهره در هم می‌کشد، معلوم است که چیز بد مزه ای خورده ، ابوهاجر چیزی می‌گوید و بیرون می‌رود. میپرسم :" حاجی چی بود ؟" - روغن کرچک خودمانه - خب منم چند روزه همین مشکل رو دارم - حالا صبر کن ببینیم اثر داره اگر موثر بود تو هم استفاده کن . سرباز وارد اتاق می‌شود و کف اتاق را تی می‌کشد و تخت ها را کمی جابجا می‌کند.
عیدتان مبارک
عملیات والفجر ده - قسمت سی و دوم یکم فروردین ۱۳۶۷ امروز روز عید نوروز است روزی که همیشه برای من خاطره انگیز بوده است .چقدر خاطره از عید نوروز دارم ! تاریخ تولد من ۴۴/۱/۱ است. امروز وارد سن ۲۳ سالگی شده ام.عید نوروز سال گذشته با چند نفر از دوستان از جمله حاج کامل رفته بودیم مشهد،روحش شاد چند ماه پیش توی خط پدافندی فاو شهید شد . هنگام سال تحویل توی حرم بودیم که بعد از دعای تحویل سال ،صدای دلنشین دعای توسل از بلندگوهای حرم پخش شد .حاج کامل رو به ضریح نشسته بود چشمانش خیس بود لبخندی زد و گفت :" سید هر حاجتی داری الان وقتشه و بلافاصله به حالت شوخی گفت : یه همسر خوب هم از امام رضا بخواه ." من هم لبخندی زدم و مشغول نماز شدم بعد از نماز و دعا بلند شدم بطرف دفتر نذورات رفتم یک اسکناس ۵۰ تومانی هدیه کردم و خادم هم یک تکه پارچه سبز متبرک و یک قبض چاپی به من داد .قبض را که کاغذ گلاسه رنگی بود تا زدم همراه تکه پارچه سبز توی جیب کت ام گذاشتم . وقتی از مشهد برگشتیم رفقا اومدن دیدن من.مادرم سینی چای را که اورد توی اتاق یهویی در حضور دوستانم حرف خواستگاری را پیش کشید . یکی از رفقای همرزم - حاج کیامرث شاهقلی - رو کرد به مادرم و گفت :" حاج خانوم ، یه گزینه سراغ دارم آدرس میدم همین حالا بلند شو برو " این را گفت و آدرس هم داد. مادرم که فکر کرده بود این پیشنهاد با هماهنگی من بوده است بلند شد رفت و یکی دو روز بعد هم جواب مثبت را گرفت. روز سوم شعبان که مصادف بود با دوازدهم فروردین مراسم عقد جور شد و نیمه شعبان هم که مصادف بود با بیست و چهارم فروردین ازدواج کردیم . چقدر دلم میخواست اولین عید بعد از متاهل شدنم را در کنار زن و فرزندم باشم ولی قسمت نبود .نمیدونم الان خانواده ام در چه حالی هستند ؟! اصلا" آیا از اسارت من خبر دارند؟! فکر نکنم ، به احتمال زیاد الان خبرهای ضد و نقیضی به آنها رسیده و روزهای سختی را سپری می‌کنند. برایشان دعا میکنم .خدایا خودت تحمل این روزهای سخت را برای آنها آسان کن . ابوهاجر همراه سرباز هایش وارد اتاق می‌شوند و برانکارد چرخ داری را کنار تخت حاج محمود قرار می‌دهند حاجی خودش را روی آن می‌کشد. بعد از اینکه حاج محمود را از اتاق بیرون می‌برند برانکارد دیگری می‌آورند و من را هم همراه حاج محمود به رادیولوژی می‌برند. بیمارستان نسبتا" شلوغ است ‌ولی گویا کسی متوجه نشده که ما ایرانی هستیم ابوهاجر به سربازها می‌گوید که ما را به اتاق عمل ببرند . قبل از اتاق عمل چند دقیقه ای منتظر میمانیم تا ابوهاجر بیاید .ابو هاجر در حالیکه عکس های رادیولوژی را توی دستش گرفته وارد می‌شود و برانکارد من را بطرف اتاق عمل حرکت می‌دهد. اتاق عمل آماده است تیم جراحی ، دو نفر بیشتر نیستند. من را روی تخت جراحی میخوابانند لباس عربی را بطرف سینه ام جمع می‌کنند و پارچه سبز رنگی را روی پایین تنه ام می‌اندازند . پای چپم از زانو به پایین رنگش تیره تر شده است. دستیار ، یک دستگاه عجیب غریبی که تا بحال ندیده ام جلو می‌کشد و ماسک اکسیژن را بصورتم می‌زند و آمپولی به دست راستم تزریق میکند . به چهره ابوهاجر نگاه میکنم مضطرب است انگار با دکتر سر موضوعی بحث میکند! یک مرتبه خم می‌شود و توی گوشم میگوید:" عبدالرحیم ،حرک رجلک ،بابا حرک رجلک " پایت را تکان بده . احساس میکنم مشکلی پیش آمده، به دستگاه که دقت میکنم حس بدی پیدا میکنم. نکند می‌خواهند پایم را قطع کنند !! تمام زورم را توی پایم جمع میکنم و انگشتان پایم را تکان میدهم ،ابوهاجر با خوشحالی به دکتر می‌گوید:" شوف دکتر، شوف " ببین دکتر ،ببین چشمم را که باز میکنم روی تخت خودم هستم توی اتاق ، نگاهم را میچرخانم ،حاج محمود هم روی تخت کناری خواب است ،فرهاد و یک نفر دیگر را می‌بینم. نگاهی به ران پایم می‌اندازم چند تا میله فلزی از پایم بیرون زده است. دوباره سرم را روی بالش می‌گذارم و خوابم میبرد. با سر و صدای فرهاد بیدار میشوم . - غذا سرد شد ،بلند شو چشمم را به زور باز میکنم چشمم به سینی غذا می‌افتد، اصلا" میلی به غذا ندارم . فرهاد دوباره صدا میزند .با دست اشاره می‌کنم نمیخوام
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای بی نظیر ، زیبا و عالی به زبان شیرین فارسی اسما الحسنی خداوند را تا حالا فقط عربی شنیدیم... حالا به زبان شیرین فارسی بشنويم...
عملیات والفجر ده بغداد قسمت سی و سه به سقف خیره شده ام انگار سقف پایین تر آمده . چقدر رنگ دلگیری دارد ! ،سرم را میچرخانم دیوارهای آبی کمرنگ ،و اینطرف حاج محمود با چشمانی باز ولی ساکت، او هم به سقف خیره شده است . تخت بعدی فرهاد نشسته است، مثل کسی که منتظر کسی است به در نگاه میکند و تخت بعدی که جوانی بلند قد رویش دراز کشیده ،تا بحال او را ندیده ام یک تخت هم اضافه شده پیرمردی کوتاه قد با موهایی که به سفیدی می‌زنند و گونه هایی قرمز ،لب تخت‌ نشسته پاهایش را آویزان کرده و مثل کسی که نرمش می‌کند پاهایش را می جنباند و چیزی زیر لب می‌گوید. بزحمت کمر راست میکنم و می‌نشینم . سلام میکنم و جواب می‌شنوم، فرهاد به جوان بلند قد اشاره می‌کند و می‌گوید : محمد همشهری شماست . نگاهش میکنم چهره ای گندم گون و بینی کشیده و موهایی که کمی فر هستن اما اصلا" برایم آشنا نیست ! پیرمرد چیزی می‌گوید، لهجه غلیظی دارد .فرهاد لبخندی می‌زند و او را هم معرفی می‌کند حاج محمد چریک ،اهل دهدشت کهکیلویه و بویراحمد است.از اتاق روبرو اومدن . حاج محمود دستش را روی تخت فشار می‌دهد و می‌نشیند پتو را کنار می‌زند و پایش را نگاه میکند. می‌گویم پای من که سنگین شده ، شما چطور؟ حاجی میله ها را می‌شمرد و می‌گوید: آره پای منم سنگین شده ، شش تا میله ، چه خبره ؟! محمد بلالی بیدار می‌شود سری می‌چرخاند و سلام می‌کند حال و احوالی میکنیم ،می پرسم : - شما چهارمحالی هستید؟ - بله شهرکردی ام - کدوم گردان بودی ؟ - تیپ قمر بودم دیگه و بعد چهره در هم می‌کشد و می‌نشیند دو سه جمله ای گلایه میکند :" این دیگه چه عملیاتی بود ! خدا خیرشون بده ، این فرمونده ها !!" سخنش را قطع میکنم و میپرسم :" تو هم از پا تیر خوردی؟ " با سر تایید می‌کند و پتو را کنار می‌زند.او هم پلاتین دارد . الان همه ما بجز محمد چریک ، پلاتین دار شده ایم .حاج محمود دستی به موهایش می‌کشد و رو به چریک ،احوالش را میپرسد. پیرمرد دستش را می‌چرخاند و می‌گوید: " برف ، دونی برف چیه ؟ " و بعد توضیح می‌دهد. از حرفهایش میفهمم که در منطقه غرب بوده ،راه را گم میکند چند روزی توی برف می‌ماند. دشداشه اش را بالا می‌کشد انگشتان پایش را نشان می‌دهد. سیاه شده اند .میپرسم درد هم داری؟ شانه هایش را به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید: خیلی ،هم درد داره هم سرَه . حاجی می‌گوید:" باید وضو بگیرم ،کسی در را باز میکنه ؟" فرهاد می‌گوید :" نه حاجی تیمم کن ، ابوهاجر شب میاد چیزی به شب نمونده " زمان را نمی‌دانم، پنجره ای هم نیست که بیرون را ببینیم ، می‌گویم : احتمالا" هنوز نمازمان قضا نشده و مشغول نماز می‌شویم. سلمان- نگهبان عراقی - در را باز می‌کند سینی ها را جمع می‌کند چیزی به چریک می‌گوید و می‌خندد، چریک هم می‌خندد و می‌گوید:" زبون آدمیزاد ندونه، معلوم نی چی میگه! " لبخندی روی صورت بچه ها می‌نشیند. با رفتن سلمان ، ابوهاجر وارد اتاق می‌شود .سلام میکنیم و او جواب میدهد : علیکم السلام. بعد سراغ چریک می‌رود و میگوید: - جیرک، اشلونک ؟ خوب؟ - شکر خدا ، هرچی خدا بخواهه ابو هاجر روی پا می‌نشیند و از مچ پا تا انگشتان پای چریک را ماساژ می‌دهد و می‌گوید امروز باید برود اتاق عمل .حاج محمود ترجمه می‌کند. بعد بلند می‌شود و رو به حاج محمود می‌گوید به سید بگویید بیا ،کسی نیست. و اسلحه کمری اش را بیرون می‌کشد توی دست چریک می‌گذارد و با خنده می‌گوید: بزن .چریک میخندد و می‌گوید: خدا نخواهه .ابوهاجر اسلحه را می‌گیرد و سرباز را صدا می‌زند و در مورد بردن چریک به اتاق عمل سفارش می‌کند. سرباز دستی به کلاه قرمزش می‌زند و می‌گوید: امرک سیدی ابوهاجر به حاج محمود چیزی می‌گوید .حاج محمود همین جور که به ابوهاجر نگاه میکند حرفهایش را برایمان ترجمه می‌کند: آماده باشید ،دکتر داره میاد برای بازدید .اگر مشکلی دارید به دکتر بگید . صدای پا کوبیدن سربازها بگوش می‌رسد. افسری با لباس های پلنگی وارد اتاق می‌شود نگاهش میکنم همان دکتر اتاق عمل است .پای حاج محمود را معاینه می‌کند و دو سه تا سوال می‌پرسد. حاجی آرام جوابش را می‌دهد. سراغ من می‌آید پتو را کنار میزنم نگاه میکند و می‌گوید پایم را حرکت بدهم همین کار را میکنم بر می‌گردد چیزی به ابوهاجر می‌گوید و بعد سراغ چریک می‌رود و باز چیزی به ابوهاجر می‌گوید. حاج محمود از درد شکمش گلایه میکند .ابوهاجر هم جمله ای در تکمیل حرف حاج محمود می‌گوید. دکتربالای تخت حاجی می‌رود و می‌گوید دراز بکش ،حاج محمود دراز می‌کشد. دکتر کف دستش را روی شکم حاجی می‌گذارد و با دست دیگرش چند ضربه پشت دستش می‌زند و چیزی می‌گوید. افسر بهمراه ابوهاجر از اتاق خارج می‌شوند.سلمان با همان برانکارد چرخ دار وارد می‌شود و آنرا با تخت من جفت می‌کند و اشاره می‌کند که جابجا شوم .خودم را روی برانکارد میکشم.من را از اتاق بیرون میبرد.
دعوت بسکتبالیست زیر 16 سال شهرستان شهرکرد به اردوی تیم ملی (اعزامی به مسابقات آسیایی)
عملیات والفجر ده بغداد قسمت سی و چهارم سلمان من را به یکی از اتاق ها میبرد ،از وسایلی که آنجا هست حدس می‌زنم محل استراحت نگهبان هاست چند دقیقه بعد دکتر وارد می‌شود کیف مشکی بزرگی روی تخت می‌گذارد، در کیف را باز می‌کند چیزی شبیه به دریل را برمی‌دارد دوشاخه را به پریز می‌زند و سر مته را محکم می‌کند و سلمان را صدا می‌زند. هر دو سرباز بخش می‌آیند. دکتر می‌گوید بگیریدش .یکی از آنها دستهایم را از بالا ی سرم روی تخت می‌گذارد و دیگری مچ پاهایم را محکم توی دستش می‌گیرد دکتر با آچار ، میله بزرگتر را از میله های کوچکتری که به رانم فرو رفته اند جدا می‌کند و دریل را بر می‌دارد و کنار زانو یم می‌گذارد و دکمه را فشار می‌دهد دستش را نگاه میکنم و بلند بلند آیت الکرسی را می‌خوانم مته پوست و گوشت پایم را سوراخ می‌کند به استخوان که می‌رسد صدای وحشتناکی می‌دهد هنوز آیه به نیمه نرسیده که بیهوش میشوم . چشمم را که باز میکنم بچه های اتاق را می‌بینم در حال شام خوردن هستند تخت چریک خالی است.بجای او یک مرد میانسال با سبیل های آویزان که دستش باند پیچی شده نشسته است .اصلا" شباهتی به ما ندارد ! از حاج محمود میپرسم: چریک کجاست ؟ میگوید : رفته اتاق عمل. این خالد است، عراقیه. خالد مدام با خودش حرف می‌زند و خیلی کلافه است.حاج محمود از او برایم می‌گوید: سرباز فراری بوده شغلش سیم کشی برق ساختمان بوده که دچار برق گرفتگی می‌شود او را به بیمارستان می‌برند و متوجه می‌شوند که سرباز فراری است دستگیرش می‌کنند حالا احتمال داره اعدامش کنند . کمی با خالد حرف میزنم و می‌گویم آیت الکرسی بخواند اما بلد نیست .یواش یواش آیت الکرسی را برایش میخوانم کلمه کلمه با من تکرار می‌کند. ابوهاجر وارد اتاق می‌شود چند کلامی با خالد حرف می‌زند از لحن کلامش پیداست که او را دلداری می‌دهد بعد با فرهاد صحبت می‌کند ظاهرا" فرهاد و منوچهر باید به جای دیگری منتقل شوند طولی نمی‌کشد که یک مجروح دیگری که حال وخیمی دارد جایگزین فرهاد می‌شود از ناحیه شکم و ریه ها دچار مشکل هست بسیار لاغر و ناتوان است حرف زدن برایش سخت است با همین حال چند جمله ای که می‌گوید ، حاج محمود او را می‌شناسد اسمش عبدالله و از بچه های ایلام است هفت هشت روز در شاخ شمیران بدون آب و غذا بوده ،حال خوبی ندارد . ابوهاجر با حاج محمود صحبت می‌کند و حاجی برایم ترجمه می‌کند.ظاهرا" ابوهاجر قصد دارد امروز به مرخصی برود ، می‌گوید هرسال شب نیمه شعبان به نجف می‌رود، می‌گوید حتما" از طرف شما زیارت میکنم .از این که ابوهاجر می‌خواهد برود کمی ناراحت می‌شویم ولی از اینکه نائب الزیاره ماست خیلی خوشحالیم .می‌گوید سفارشات لازم را به ابوکاظم و جواد کرده است .محمد هم به ابوهاجر التماس دعا می‌گوید و از او می‌خواهد برایمان دعا کند .ابوهاجر خداحافظی می‌کند و بیرون می‌رود. با بسته شدن در اتاق ،خالد بی تابی می‌کند، حاج محمود او را دلداری می‌دهد .خالد از اینکه ما برایش دلسوزی میکنیم تعجب کرده است می‌گوید شما خودتان گرفتارید و آرام آرام گریه می‌کند.
پنج شنبه است و ياد درگذشتگان😔 🍃🌼اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃       🌼پنجشنبه ها به یاد اونهایی هستیم که بین ما نیستند😔 🌼و هیچکس نمی تونه جای خالیشون ‌ رو تو قلبمون پر کنه💔 🌼گذشتگانمان دلخوشند به یک صلوات و دعای رحمت و مغفرت
عملیات والفجر ده بغداد قسمت سی و پنجم نمیدانم روز چندم است که اینجا هستم اوقات شبانه روز برایمان قابل درک نیست همه ساعات یکنواخت شده حتی نور اتاق هم کم و زیاد نمی‌شود که بدانیم چه موقعی از شبانه روز است ! این چند روز فرصتی شده تا حاج محمود را بیشتر بشناسم و از او بیشتر بدانم .چهل و دو سالش است ‌کارمند اداره پست صالح آباد ایلام بوده متولد مهران و الان خانواده اش در ایلام ساکن هستند صاحب پنج فرزند است .قبل از انقلاب سال‌های جوانی را در بغداد کار می‌کرده است هنوز هم دایی اش ساکن بغداد است می‌گوید ایکاش می‌توانستم پیغامی برای دایی ام می‌فرستادم. محمد را هم بیشتر شناخته ام ،دهکردی است پسر ارشد خانواده و دانش آموز بسیجی و خوش صحبت . عبدالله هم اهل ایلام است ولی فعلا" قادر به گفتگو نیست .ابوهاجر بادکنکی را به او داده که باید در طول روز مرتب آن را باد کند تا ریه هایش تحریک شود و خونریزی اش قطع شود. خالد همچنان ناراحت است ،با خودش حرف می‌زند و اشک می‌ریزد. وقتی او را دلداری می‌دهیم برای چند دقیقه ساکت می‌شود ولی باز نگرانی بر او غلبه می‌کند. بچه ها ساکت شده اند و هرکسی با خودش خلوت کرده است .آرام آرام خواب سراغمان می‌آید. با صدای ابوهاجر بیدار میشوم در حال خواندن تعقیبات نماز صبح است.از حاج محمود میپرسم تا نجف چقدر راه است ابوهاجر به این زودی برگشته ؟ حاجی مشغول نماز می‌شود. ساعتی بعد در اتاق باز می‌شود ابوهاجر با ظرف شیرینی وارد می‌شود با خوشحالی نیمه شعبان را تبریک می‌گوید و شیرینی تعارف می‌کند مقداری بر میدارم و تشکر میکنم .میگوید برای همه شما دعا کردم . شیرینی را که توی دهانم میبرم خاطرات نیمه شعبان سال گذشته برایم تازه می‌شود. خانه ما حسابی شلوغ شده بود . اول وارد اتاقی شدم که همکلاسی های تربیت معلم جمع بودند . جهانبخش شعرخوانی می‌کرد و بقیه دست می‌زدند . وارد اتاق که شدم یکی یکی بلند می شدند و با من روبوسی می‌کردند . حیدر رییسی دستم را فشار داد و توی گوشم گفت : شاه داماد دیگه جبهه بی جبهه .در جوابش گفتم:" آره دیگه، حالا نوبت شماهاست من از این به بعدپشت جبهه کمک میکنم. توی چشمانم نگاه کرد و با خنده گفت: ای زن ذلیل !! بعد از خوش و بش با همکلاسی ها وارد پذیرایی شدم . اینجا همه ی برو بچه های جبهه و جنگ گعده گرفته بودند . با ورد من صلوات فرستادند و شوخی ها شروع شد. با حاج غلام روبوسی کردم . دستم را روی سینه گذاشتم و نگاهم را چرخاندم تا همه را ببینم آن وقت بلند گفتم : برادرا ،من با حاجی به نمایندگی از تمامی شما روبوسی کردم حالا باید برم اتاق بعدی، اونجا ریش سفیدها منتظرند که یکمرتبه دیدم بچه ها دورم حلقه زدند و شروع کردند سر و صدا کردن من که راه فراری نداشتم دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم و وسط پذیرایی نشستم یکی از بچه ها شروع کرد به مولودی خوانی و بقیه دست می‌زدند. چه صفایی داشت ! یکمرتبه به خودم می آیم ؛ مرور خاطرات خوب است اما گذشته گذشته است ، الان را زندگی کن الان من یک اسیر زخمی هستم که دوستان خوبی پیدا کرده ام ، حتی در بین لشکر دشمن ،چیزی که در آزادی اصلا" به ذهنم نمی‌رسید ولی الان دارم می‌بینم. من الان هم دارم زندگی میکنم و هم امتحان میشوم .خدای اسارت همان خدای آزادی است . پس هرچه می‌بینم زیباییست 🌺🌺🌺🌺🌺