عملیات والفجر ده - قسمت بیست و دوم
۲۶ اسفند ۱۳۶۶
خودرو از دژبانی پادگان عبور میکند، به دلیل تاریکی هوا چیز زیادی نمیبینم ،سمت راست بعد از حدود صد متر توقف میکند، راننده چیزی به سرباز میگوید و پیاده میشود .با اشاره راننده ،سرباز هم پیاده میشود ،صندلی اش را میخواباند و دستم را میگیرد. با کمک او پیاده میشوم .جلوی اتاقی که نور ضعیفی از آن بیرون زده روی زمین مینشینم. همه جا تاریک است احتمالا" بخاطر حمله هوایی خاموشی زده اند .راننده بلند بلند میگوید: " دیربال بابا، احن انروح"
مواظب باش ، ما رفتیم
کسی را نمیبینم ،جیپ دور میزند، چراغهای ماشین باعث میشود ساختمان را بهتر ببینم چند قدم آنطرف تر سربازی را میبینم کنار منقلی که پایه های بلندی دارد مشغول پختن کباب است. بعد از مدتها دود کباب را تنفس میکنم .سعی میکنم با لمس کردن ران پایم، اوضاع پایم را بررسی کنم ،ران پایم نسبت به روز قبل ورم بیشتری دارد و از زانو به پایین حالت بی حسی پیدا کرده است.
از توی تاریکی چند نفر بطرف اتاق می آیند و وارد اتاق میشوند. سرباز سیخهای کباب را روی سینی بزرگی گذاشته داخل میبرد و دوباره بر میگردد و کنار منقل روی چیزی شبیه به صندلی مینشیند.
افراد داخل اتاق بلند بلند صحبت میکنند و قهقه میزنند زیپ کاپشن ام را بالاتر میبرم و دستی به موهایم میکشم .شخصی از پشت سر صدا میزند :" ایرانی ، اسمت چیه؟ چیزی نمیگویم جلوی در اتاق میرود سلام میکند و بر میگردد به طرف من :" گفتم اسمت چیه نشنیدی ؟ "
فارسی را خوب بلد است. خودم را معرفی میکنم .میگوید:" ببین رحیم ،الان میریم داخل هرچی پرسیدن درست جواب میدی ،من مترجمم ،خودم ایرانی هستم ،فهمیدی؟" ( لهجه اش خوزستانی است )
داخل اتاق میشود و صدا میزند بیا داخل . خودم را به داخل اتاق میکشم ،سلام میکنم ،کسی جواب سلامم را نمی دهد نگاهی دور و برم میاندازم چهار نفر دور اتاق روی صندلی نشسته اند یکی از آنها لباس کردی پوشیده ولی سه نفر دیگر نظامی هستند .مترجم هم جوانی حدودا" سی ساله با لباسهای سبز روشن که تا بحال این نوع لباس را بین عراقیها ندیده ام ،حسی به من میگوید احتمالا" از نیروهای رجوی هست !
نقشه ای را از روی میز چوبی وسط اتاق که چهارگوش آن چهار شمع بزرگ روشن کرده اند بر میدارد جلوی من روی زمین پهن میکند و تند تند جملات آن چند نفر را ترجمه میکند:" ببین رحیم ،از روی این نقشه براشون توضیح بده کجا بودید ،مقر شما کجا بوده ،از کدوم مسیر آمدید؟ فهمیدی ؟ "
نگاهی روی نقشه میاندازم.نور اتاق زیاد نیست ولی با کمی دقت سد دربندی خان ، قله های اطراف آن ،حتی پل جمهوری را میبینم. رو به مترجم میگویم:" پام شکسته ، خیلی درد دارم میشه یه مسکن به من بدی " حرفهایم را ترجمه میکند، یکی از آنها میگوید: فعلا" سوال ،جواب "
مترجم ترجمه میکند و من باز نگاهم را روی نقشه میاندازم.
مترجم میپرسد " اسم فرماندهان را بگو ،کدام لشکر بودی؟
میگویم : لشکر قمر بنی هاشم
میگوید : اسم فرمانده لشکر
میگویم: درست نمیدونم ولی فکر کنم؛ محمد شاهمرادی
-اسم فرمانده گردان؟
- سید کمال فاضل
- تو چه رسته ای داری؟
- امدادگر بودم
- خب نقشه را بگو
دوباره نگاهم را روی نقشه متمرکز میکنم و میگویم: " این نقشه عربیه ، من درست نمیتونم بخونم "
افسری که لباس کردی پوشیده بلند میشود لگدی به من میزند و با عصبانیت داد میزند : سید رحیم مگر تو معلم عربی نیستی ؟ پدر سوخته !
تازه متوجه میشوم که او ، هم فارسی بلد است و هم اطلاعات من را دارد.
سعی میکنم خودم را خونسرد نشان بدهم .میگویم:" بله معلم هستم ولی در حد ابتدایی .ما بیشتر لغات عربی را آموزش میدیم "
یکی از آنها با لهجه فصیح سوال هایی می پرسد و من جواب میدهم.
-ما هذا ؟
- هذا کرسی
- ماهذه ؟
- هذه منضده
- ما هذا ؟
هذا شمع
و دوباره افسری که لباس کردی دارد با ناراحتی چندتا فحش میدهد و همین جور که کنارم ایستاده میگوید:" مقرتان را نشان بده "
انگشتم را روی نقشه میچرخانم و جایی نزدیک پل جمهوری را نشان میدهم .
باز لگدی به کمرم میزند و از زیر شال کمری اش کلتش را بیرون میکشد روی شقیقه ام میگذارد و میگوید:" پدر سوخته ، من خودم چند شب پیش آمدم توی مقرتان ،سنگر فرماندهی نزدیک کانکس مخابرات بود .بعد هم دوتا گلوله زدیم همانجا "
حسابی قفل کرده ام .
راهی نمیبینم بجز اینکه داد و بیداد کنم
-" آخ سیدی، پام خیلی درد داره ،تو را خدا ، یه مسکن ،شما را بخدا ،پام داره میسوزه ..."
رو به مترجم میگوید: این پدر سوخته را ببر بیرون تا خودم حسابش برسم .
مترجم اشاره میکند: برو بیرون
سریع خودم را از اتاق بیرون میکشم .
عملیات والفجر ده - قسمت بیست و سوم
۲۶ اسفند ۱۳۶۶
از اینکه توانسته بودم اولین جلسه بازجویی را همان طور که میخواستم مدیریت کنم خوشحال هستم.
بازجوها از اتاق خارج میشوند و از من دور میشوند. مترجم بطرف من میآید و میگوید:" مزدور ،باید بری انفرادی ، پشت سر من بیا " عرض خیابان پادگان را طی میکند و آنطرف منتظر من میماند. خودم را روی زمین میکشم تا به او برسم .درب فلزی را باز میکند و از من میخواهد که داخل شوم .خیلی تاریک است چیزی را نمی بینم ، مترجم با دست پشت گردنم میزند و میگوید:" منتظر چی هستی ،برو "
به داخل سر میخورم .در بسته میشود چشمم جایی را نمیبیند. کف دستم را روی زمين می کشم چیزهایی زیر دستم میآید مقداری از آن را بر می دارم جلوی بینی میگیرم .بوی سرگین اسب ،مسئله برایم حل میشود. اینجا یک اسطبل است .دستها را به طرفین باز میکنم تا دیوار را پیدا کنم .به دیوار که میرسم تکیه میدهم دلم میخواهد بخوابم ولی تشنگی رمقی برایم باقی نگذاشته است . دستم را به جهات مختلف میبرم دستم به چیزی برخورد میکند. خودم را بطرفش میکشم ، سطل آب است .اطراف سطل را دست می کشم چیزی شبیه به یک لیوان یکبار مصرف پیدا میکنم همان چیزی که میخواستم .لیوان را توی سطل میزنم آب را مزمزه میکنم .بوی تند سرگین فضا را پر کرده است به همین خاطر هیچ طعم و مزه ای از آب نمیفهمم. چهار پنج تا لیوان آب میخورم .
همینجور که به دیوار تکیه زده ام سوال و جوابهای بازجویی را مرور میکنم ،پلک هایم سنگین شده است .
بیدار که می شوم گردنم راست نمیشود . دقیق نمیدانم چند ساعت خواب بوده ام همین قدر میدانم که نزدیک سحر است این را از روشنایی لای درزهای در می فهمم. الان انفرادی قدری روشن تر شده است با خودم میگویم " حالا که آب هست خوبه وضو هم بگیرم " آستین ها را بالا میزنم و همینطور که جورابم را از پا در میآورم نگاهی داخل سطل میاندازم یکدفعه حالم دگرگون میشود و هرچه آب از دیشب تا حالا خورده بودم بالا میآورم معده ام خالی میشود ماهیچه های شکمم منقبض میشوند و تمام فشار شکمم به پشت چشمهایم منتقل میشود انگار چشم هایم میخواهند از حدقه بیرون بزنند نفس نفس میزنم. هر چند لحظه یکبار دهانم باز میشود عضلات گردنم منقبض میشود ولی دیگر چیزی توی معده ندارم. تمام بدنم خیس عرق شده است. اصلا" نمیتوانم باور کنم که موش به این بزرگی از دیشب تا حالا توی این سطل آب بوده است !!!
من که نسبت به دیدن یک تار مو توی آب حساس بودم و نسبت به خوردن غذا با دست خونی واکنش داشتم چطور توی آن تاریکی ، ندیده، این قدر از آب سطل خورده ام ؟!! خودم را سرزنش میکنم. حالا دیگر از نگاه کردن به خود سطل هم وحشت دارم ، آستین هایم را پایین میکشم و از سطل فاصله میگیرم .
کم کم دارم معنی اسارت را به تمام معنا درک میکنم. اسارت اسارت است و هیچ چیزی بدتر از اسارت نیست.
آرام آرام راه تنفس ام باز میشود، بدنم سرد میشود برای چند دقیقه بلند بلند گریه میکنم... کمی که سبک میشوم به قرآن پناه میبرم سوره های جزء سی ام ،آیت الکرسی و هر آنچه از قرآن در حافظه دارم را زمزمه میکنم تا قدری آرام بگیرم .
آخرین پنجشنبه سال ۱۴۰۱/۱۲/۲۵
در آخرین پنجشنبه سال همه آرامستان ها به رسم بر پایی سنت دیرینه پنجشنبه آخر سال پر میشود از حضور ما زندگان، حضوری توام با ابرهای اسفند ماه و زمستانی که روزهای آخر بودنش را نفس می کشد و بهاری که بی تاب آمدن است.
پنجشنبه آخر سال، دلت می ماند که دلگیر شود از نبودن آنهایی که دوستشان داری و یا خوشحال شد از بی تابی بهاری که می خواهد بار دیگر همه رستنی های سبز رنگش را به تو هدیه کند!
مبهوت و سرگردان می مانی از این کنتراست بزرگ معنوی خالق بی همتا، همان کنتراستی که در حکمت خداوندی ریشه دارد، همانی که بارها و بارها از کودکی برایمان قصه گفت یکی بود یکی نبود و حالا این تویی که این قصه ات را برای دیگری همان گونه آغاز می کنی که یکی بود و یکی نبود.
آرامستان ها پر است از حمد و سوره هایی که بر زبان می رانیم، پر است از حسرت هایی که برای نبودن عزیزی کشیده می شود و به حرمت حکمت خداوند با گفتن هر چه حکمت اوست فرو می نشیند.
حالا که بوی عید سبز تر از سبزه هایی که مادر از یکماه پیش سبزشان کرده، به مشام می رسد، انگار دلمان خیلی بیشتر می گیرد از نبودن هایی که به بودنشان عادت داشتیم!
دلمان می گیرد برای آنها که خاک را در آغوش دارند و انگار به هر رستی و سبزه ای نزدیکترند!
پنجشنبه آخر سال دلت برای مادر یا مادر بزرگت تنگ میشود، برای پدر یا پدربزرگت یا حتی برای فرزند و خواهر و برادرت؟!
حق داری دل تنگ باشی! حق داری دل تنگی ات را با اشکی از چهره فرو بنشانی و خودت را به قدرت وصف نشدنی رویا بسپاری و به یاد همه خاطراتت با اویی که امسال عید در کنارت نیست، لبخند بزن.
آخرین پنجشنبه سال، می گویند این روزها خفتگان ابدی در خاک بوی آرد تفت داده، گلاب و زعفران را حس می کنند و چشم به راه می مانند تا بروی به خانه از جنس خاک و سنگشان.....
مسافرای رفته ما دستشون خالیه
هواشون رو داشته باشیم
حتی با یک صلوات 🌹
@vananman1
http://iporse.ir/33831
عملیات والفجر ده - قسمت بیست و چهارم
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
صدای ماشین و صدای باز شدن در انفرادی و دیدن یک غول بی شاخ و دم حکایت از یک صبح سختی دارد .اصلا" سوار و پیاده شدن برایم شده است یک کابوس .همین که قدری درد استخوانهای خرد شده ران پایم آرام میگیرند باز با یک جابجایی ، دوباره همه دردهای عالم سراغم میآیند اصلا" این ماشین سواری حکم بدترین شکنجه را برایم پیدا کرده است.
سرباز چاق و چله با سبیل های کلفت و چهره عبوس در آستانه در ایستاده و پی در پی با مشت به در میکوبد و میگوید بیا بیرون ،زودباش ،بسرعت ..
خودم را باعجله روی زمین میکشم ، البته انرژی روزهای قبل را ندارم . سرباز یقه من را میگیرد و به بیرون میکشد و راننده را صدا میزند. راننده پیاده میشود .او که یک مرد میانسال و کمی لاغر تر هست مچ پایم را محکم میگیرد سرباز هم که سر شانه هایم را گرفته ؛ یک ، دو ، سه میگویند و مرا پرت میکنند داخل آیفا. خرد شدن سر استخوانهای رانم را دقیقا" احساس میکنم .
سرباز هم بالا میآید و با مشت به اتاق آیفا میکوبد و فرمان حرکت میدهد.
بالای سرم ایستاده مرتب با انگشت به خشاب کلاش میزند و میگوید:" اعدام ،اعدام "
دستی به صورتم میکشم ،صلواتی میفرستم و طلب صبر میکنم .
سرباز چشمش به انگشترم میافتد ، با اشاره دست از من میخواهد که انگشتر را به او بدهم مقاومت میکنم .پیش خودم میگویم اگر قرار است من اعدام بشم چرا انگشترم را بدهم ؟!
سرباز با کف پوتین اش روی صورتم میگذارد و به زور انگشتر را از دستم در میآورد صورتم را با دست پاک میکنم خونم به جوش آمده اخمهایم را در هم میکشم .انگشتر را دور انگشت کوچک اش میچرخاند و با غرور اشعاری را میخواند.
از تکانه های ماشین متوجه میشوم مسیری که میرویم یک جاده خاکی است. از ساختمان های پادگان فاصله گرفته ایم .ماشین متوقف میشود سرباز با کمک راننده مرا از ماشین پیاده میکنند و کشان کشان سینه خاکریز میگذارند. سرباز با سرمستی قهقه میزند و چند قدمی عقب میرود و روبروی من میایستد گلنگدن اسلحه را میکشد و انگشتش را بطرف ماشه میبرد .سرم را پایین میاندازم عکس العملی نشان نمیدهم. اصلا" حال ندارم که بخواهم واکنشی داشته باشم طولی نمیکشد که تویوتا ی باری سفید رنگی نزدیک میشود سرباز زیر بغلم را میگیرد و بطرف تویوتا میبرد روی در عقب مینشینم و خودم را به سمت جلو میکشم و تویوتا حرکت میکند. دردی در ناحیه دو طرف پیشانی ام احساس میکنم با دست محل درد را کمی ماساژ میدهم .خودرو کنار پله های سیمانی توقف میکند راننده پیاده میشود و با زبان اشاره از من میخواهد که از پله ها بالا بروم .انگار این یکی کمی دل رحم تر است.خودم را بطرف بالا میکشم سه چهارتا پله بیشتر نیست .به سطح سیمانی صافی میرسم کمی جلوتر یک دایره برنگ سفید کشیده شده وسط آن دایره کوچکتری هست جایی شبیه به محل فرود هلی کوپتر است همانجا مینشینم راننده چشم بند سفیدی را به چشمانم میبندد چند لحظه میگذرد از زیر چشم بند پوتین های زیادی را میبینم که روی دایره بزرگ ایستاده اند از سر و صدایشان حدس میزنم بیشتر از پنج شش نفر باشند.
ده دقیقه ای بلا تکلیف میمانم، پوتین ها به زمین میخورد مثل اینکه فرمانده آمده ،دارند به او احترام میگذارند.
یکی از آنها با دست پشت کتفم میزند و میگوید:" حرکات حرکات " و چشم بندم را کمی بالا میبرد و بطرف اتاقی که دیوارش سفید است میرود من هم دنبالش خودم را روی زمین سیمانی میکشم .
داخل اتاق که میرسم چشم بندم را پایین میآورد طوری که جایی را نمیبینم .یک نفر سوال میکند و دیگری ترجمه میکند بازجویی ، نیم ساعتی طول میکشد البته بیشتر سوالات قبلا" هم پرسیده شده و پاسخ هایشان را آماده دارم .
بازجویی که تمام میشود همین مسیر را برمیگردم و سوار تویوتا میشوم .حالم اصلا" خوب نیست ضعف شدیدی دارم .پایم به لرزش افتاده و سرم گیج میرود.
کمی جلوتر تویوتا توقف میکند راننده پیاده میشود چشم بند م را باز میکند. پیاده میشوم ساختمان متروکه ای میبینم حتی در و پنجره هم ندارد بزرگتر از یک اتاق معمولی است گوشه آن یک اسب سفید رنگی آرام ایستاده است .سمت دیگر یک بسیجی مجروح که او هم از ناحیه پا زخمی شده کنار دیوار نشسته و سرباز جوان عراقی که نزدیک او ایستاده است . راننده سوار تویوتا میشود و حرکت میکند. به طرف بسیجی میروم .نفسی تازه میکنم و میپرسم :" از کدام لشکری؟ میگوید : " یازده امیرالمؤمنین، از بچه های ایلام هستم.
سرباز تکه ای نان و یک ظرف ماست یک نفره جلوی من میگذارد. به بسیجی تعارف میکنم میگوید من خورده ام مشغول خوردن میشوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #بخش_خبر_اصلی
📺 آیین سمنو پزان در فرخ شهر
🔸بخش خبری ساعت ۲۰ شبکه استانی جهانبین
🔹محمد نکویی _ خبرنگار خبرگزاری صدا و سیمای استان
عملیات والفجر ده - قسمت بیست و پنجم
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
کمی با بسیجی مجروح صحبت میکنم .اسمش احمد است اهل ایلام ،از ساق پا تیر خورده است.
در حال گفتگو هستیم که یک نفر وارد میشود از لباسش مشخص است که خلبان است. مردی قد بلند و خوش تیپ .
خلبان روبروی من میایستد و با غرور میگوید: " لیش لاتگوم ؟" چرا بلند نمیشی؟
به روی خودم نمیآورم .یقه کاپشن ام را محکم میگیرد و مرا از زمین جدا میکند بطوری که مجبور میشوم روی پای راستم بایستم .توی چشمم نگاه میکند و به عربی میگوید" من را میشناسی؟ من مسئول تفتیش هستم ،ببین"
این را میگوید و دو انگشتش را جفت میکند و در یک لحظه جیبهای کاپشن ام را با ضربه انگشتانش از جا میکند و بعد هم یک سیلی محکم به بنا گوشم میزند . روی زمین میافتم. چندتا فحش هم نثارم میکند و بیرون میرود.
آفتاب آرام آرام به داخل خرابه سرک میکشد پاهایم را دراز کرده ام بعد از مدتها پاهایم دارند گرم میشوند، البته پای چپم حس کمتری دارد ،به دیوار تکیه زده ام تازه چشمهایم گرم شده که سرباز صدا میزند :" یالله ،گوم ،گوم " بلند شو .
چشمم را باز میکنم احمد را نمیبینم ،دستم را به دیوار میزنم و با سختی روی پای راستم میایستم، سرباز زیر بغلم را میگیرد، چند قدمی میپرم. تویوتای لندکروز عقب عقب میآید، سرباز میگوید باید سوار شوم درب عقب را باز میکند روی در مینشینم و خودم را به جلو میکشم قبل از اینکه خودرو حرکت کند سربازی با تجهیزات کامل هم سوار میشود و به کابین تکیه میزند، پاهایش را به اندازه عرض شانه باز میکند و اسلحه را بحالت هجومی میگیرد، سربازی که پایین ایستاده در عقب را میبندد تویوتا حرکت میکند. مسیرش بطرف خروجی پادگان است به دژبانی که میرسد مکثی میکند سرباز چشمهایم را با پارچه سفیدی میبندد. خودرو حرکت میکند جایی را نمیبینم ولی احساس میکنم که از شهر خارج شده ایم ماشین سرعت زیادی دارد .سرباز برعکس ظاهر خشنی که دارد بنظر میرسد آدم بدی نیست .چشم بندم را پایین میکشد و میگوید راحت باش .جاده ای آسفالته ، کم پیچ و خم و خلوت است.سرباز یک دستش را محکم به کابین گرفته و با دست دیگر اسلحه وکلاهش را گرفته است.
الان حدود دو ساعتی از حرکت ما میگذرد، سرعت خودرو کمتر شده و تعداد ماشین ها یی که در حال تردد هستند در حال افزایش است .هرچه پیش تر میرویم این شلوغی بیشتر میشود تا جایی که راننده مجبور میشود پشت سر هم بوق بزند .الان دور تا دور ما را ماشین های مختلف احاطه کرده اند جاده بند آمده ازدحام عجیبی است ماشین ها بیش از ظرفیت شان مسافر دارند .کامیون ، تراکتور ،وانت بار ،سواری همه و همه پر از آدمهایی هستند که انگار از جایی کوچ کرده اند .بعضی ها پیاده شده اند و سر و صدا میکنند. سرباز چشمش که به جمعیت میافتد قیافه ای میگیرد و بلند بلند میگوید :" اسیر ایرانی ،های اسیر ایرانی "
جمعیت عصبانی که بی شباهت به آوارگان جنگی نیستند ماشین را محاصره میکنند،بیشترشان لباس کردی دارند . هرکسی چیزی میگوید بعضی ها ناسزا میگویند بعضی ها چیزهایی بطرفم پرت میکنند سرباز که از گفته خودش پشیمان شده خودش را میبازد. رنگ چهره اش تغییر کرده است.گلنگدن اسلحه را میکشد و قسم میخورد:" اگر نزدیک شدید شلیک میکنم " خوشبختانه چند لحظه بعد ماشین پلیس ، آژیر کشان از راه میرسد متوجه اوضاع شده است ما را اسکورت میکند و بااعلان های مکرر از بلندگو ،بالاخره موفق میشود مسیر را باز کند و ما را از این ترافیک هولناک نجات دهد .
سرباز اشاره میکند چشم بندم را روی چشم بکشم .همین کار را میکنم .سرعت ماشین دو چندان میشود. ساعتی به همین منوال میگذرد. کاهش سرعت ماشین و سر و صداهایی که بگوش میرسد حکایت از این دارد که به شهری رسیده ایم .چند دقیقه ای در خیابانها چرخی میزنیم تا به دژبانی میرسیم .از گفتگوی راننده با دژبان متوجه میشوم که اینجا شهر سلیمانیه است ما الان در حال ورود به یک پادگان نظامی هستیم ورود ما همزمان شده است با پخش اذان عصر ،اذان اهل تسنن است. قبلا" این نوع اذان را در شهر سنندج شنیده ام .
خودرو توقف میکند سر و صدای سربازان را میشنوم دو سه نفرشان به ما نزدیک هستند .از سرباز همراه من ، چیزهایی میپرسند و سرباز مغرور باز صدا میزند : اسیر ایرانی . سرباز ها برای دیدن من تجمع میکنند. یکی از آنها با انگشت روی لبهای من میزند و چیزی را به صورتم نزدیک میکند بوی پرتغال مشامم را تحریک میکند اما عکس العملی نشان نمیدهم .سرباز دوباره با انگشت به لبانم میزند و میگوید :" افتح ،افتح، افتح فمک "
علیرغم میل ام ، دهانم را باز میکنم او پوسته پرتغالی را داخل دهانم میگذارد و چیزی میگوید بعد همگی میزنند زیر خنده، قهقه هایشان دلم را میشکند آهی میکشم و با خشم پوسته پرتقال را تف میکنم.
عملیات والفجر ده - قسمت بیست و ششم
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
فرمانده ای به ماشین نزدیک میشود این را از پا کوبیدن سربازان دور ماشین متوجه میشوم .چندتا سوال از من پرسیده میشود که فقط با نعم پاسخ میدهم .
- عبدالرحیم مجید؟
- نعم .
- بسیج ؟
- نعم .
- مجروح؟
- نعم .
احساس میکنم اینها را جایی ثبت میکنند و در واقع مراحل تحویل و تحول اسیر توسط مسئولین پادگان انجام میگیرد. فرمانده به راننده دستور میدهد که مرا جلوی آسایشگاه پیاده کند.ماشین حرکت میکند کمی جلوتر دور میزند و توقف میکند. سرباز برای لحظه ای چشم بندم را باز میکند فقط به اندازه ای که پیاده شدن من ،سریع تر انجام شود .به کمک سرباز از در فلزی دو لنگه ای که عرض آن از یک متر بیشتر نیست داخل میشوم .ظاهرا" آسایشگاه سربازان عراقی هست ، سالن بزرگی دارای تخت های دو طبقه و آنکادر شده ،سمت راست چند نفر اسیر ایرانی را میبینم که همگی مجروح با چشمانی بسته روی زمین سیمانی نمدار نشسته اند. کنار یکی از آنها که اورکت بلند کلاه دار پوشیده مینشینم. سرباز چشم بندم را محکم میبندد. آهسته سلام میکنم نفر بغل دستی خیلی آهسته جواب سلامم را میدهد.
یکی از آنها میپرسد:" از کدام لشکری؟" میگویم:" تیپ قمر بنی هاشم ،چهارمحالی ام "
صدای پای نگهبان باعث میشود همه ساکت شویم دوباره با دور شدن نگهبان، سوال و جوابهایمان ادامه پیدا میکند.
بین گفت وگوها صدایی برایم آشناست. احوالم را میپرسد :" سید چطوری؟"
می پرسم :" شما صالحی نیستی؟؟"
میگوید :" آره ، خوب شناختی".
و باز ساکت میشویم.
یکی از بچه ها با زبان کردی چیزی میگوید و بغل دستی من پاسخش را میدهد تنها چیزی که از صحبت هایشان متوجه میشوم این است که اسم نفر بغل دستی ام محمود است همان که اورکت کلاه دار پوشیده بود.گویا الان سه نفر از ما ایلامی اند.
نماز ظهر و عصر را در حال نشسته میخوانم .رکوع و سجده را فقط با اشاره سر و چشم انجام می دهم.نمیدانم چقدر به غروب مانده است! چند ساعتی هست که با چشمانی بسته ، و نشستن روی زمین خیس و سرمای طاقت فرسا سپری کرده ایم .همگی ساکت شده ایم احتمالا" بعضی هم خواب رفته اند !
الان ساعت حدود نه شب است .سربازی که فارسی حرف میزند چشم بندم را باز میکند و از من میخواهد که دنبال او بروم .روی زمین میخزم و جلو میروم.ظاهرا" باید آماده سومین جلسه بازجویی باشم .سرباز مدام با خودش حرف میزند گاهی هم به خودش فحش میدهد و مرتب این جمله را به من تذکر میدهد که هر سوالی ازت پرسیدند زود جواب بده ،من حالم خوب نیست باید برم بخوابم.
احتمالا" باید برویم به اتاق فرماندهی . به سرباز میگویم خیلی تشنه ام ، سرباز اطراف را نگاه میکند و با دست به در کوچکی اشاره میکند و میگوید:" این توالت، زود برو آب بخور تا بریم "
اکراه دارم ولی چاره ای نیست ،خودم را بطرف دستشویی میکشم، داخل میشوم شیر آب را باز میکنم ،آب سرد است اما لذت خاصی دارد بعد از چهار روز این فرصت خوبیست. دستها و صورتم را با حوصله میشویم و حسابی آب میخورم .سرباز با حالتی ملتمسانه میگوید: جان مادرت زود باش ،ترا بخدا سریعتر بیا بریم .
حرکت میکنم. بلاخره به ساختمان فرماندهی میرسیم ،از پله ها بالا میرویم ،ساختمان متفاوتی است .سرباز داخل راهرو میرود من هم بدنبال او میخزم .مثل اینکه کسی اینجا نیست .سرباز با کف دست به پیشانی اش میزند و به خودش ناسزا میگوید. میپرسم :" چی شده؟" میگوید:" باید بمانیم تا افسر بیاید" .بوی غذا توی ساختمان پیچیده .بدجوری وسوسه میشوم باید از نقطه ضعف سرباز استفاده کنم ،به او میگویم :" قول میدم اگر برام غذا بیاری طوری جواب سوال ها را بدم که بازجویی اصلا" طول نکشه"
در جواب میگوید:" این غذا مال افسرهاست من چطوری بیارم ؟" میگویم:" خب ،هرجور راحتی."
اما گویا خود سرباز هم وسوسه شده است با سرعت به طرف آشپزخانه میرود و طولی نمیکشد که با یک ظرف غذا بر میگردد.
یک ظرف یکبار مصرف و یک نان حجیم ، جوجه کباب است البته خیلی درشت تر از کبابهای ایرانی . مشغول خوردن میشوم سرباز هم از من گرسنه تر است انگار مسابقه گذاشتیم ! سعی میکنم خیلی سرگرم جویدن نشوم.دلی از عزا در میاورم. غذای خوبیست دستش درد نکند. سرباز ظرف خالی را میبرد و فوری بر میگردد. کمی اخلاقش بهتر شده از فرصت استفاده میکنم میپرسم اینجا کجاست؟ میگوید : سلیمانیه
افسر وارد میشود مردی لاغر اندام ،با قدی متوسط کمی سیه چرده ،چوب دستی مخصوصی تو دستش هست .یک درجه دار هم پشت سرش وارد میشود. سرباز احترام میگذارد. سرهنگ نگاهی به من میاندازد و وارد اتاقش میشود.سرباز اشاره میکند که حرکت کنم و من حرکت میکنم.
بهار عزیزم سلام
می دانم سرت شلوغ است و داری چمدانت را برای آمدن،آماده می کنی
خواستم بگویم میان باران وروزهای افتابی بلندی که داری توی چمدانت میگذاری برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت
حالا که داری از راه می رسی توی آغوشت برایمان عشق بیاور
توی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور.
بهار عزیزم لطفا آنقدر خوب باش تا تمام روزهای سال به یمن آمدنت غصه ها را به در کنند
لطفا زودتر بیا که دلمان به آمدنت خوش است.❤️
نويسنده: #صفا_سلدوزی
حداقل حقوق کارگران ۲۷ درصد افزایش یافت
وزیر کار، تعاون و رفاه اجتماعی:
🔹معدل افزایش حداقل حقوق و دست مزد برای حداقل بگیران ۲۷ درصد افزایش پیدا کرد و برای سایر سطوح ۲۱ درصد افزایش داشتیم.
🔹حداقل دریافتی کارگران با بعد خانوار ۳.۳ از مبلغ ۶ میلیون ۴۰۰ و ۳۳ هزار ۱۱۷ تومان به ۸ میلیون و ۸۸ هزار تومان افزایش پیدا کرد.
🔹براساس تصمیم شورای عالی کار ، پایه مزد ماهانه کارگران به پنج میلیون و ۳۰۸ هزار و ۳۳۰ تومان رسید همچنین بن کارگری به یک میلیون و ۱۰۰ هزار تومان و حق مسکن به ۹۰۰ هزار تومان افزایش یافت. امسال حداقل دستمزد کارگران چهار میلیون و ۱۷۹ هزار تومان بود که به پنج میلیون و ۳۰۸ هزار و ۳۳۰ تومان افزایش یافت.
تسنیم
@vananman1
به نام خدا
🗓 ⏰🌸🌱 لحظه تحویل سال ۱۴۰۲ هجری شمسی به ساعت رسمی جمهوری اسلامی ایران، از پایگاه اطلاع رسانی مرکز تقویم مؤسسه ژئوفیزیک دانشگاه تهران👇🌱🌸
♦️۵۴ دقيقه و ۲۸ ثانيه بامداد روز سهشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۲ هجری شمسی، مطابق ۲۸ شعبان المعظم ۱۴۴۴ هجری قمری و ۲۱ مارس ۲۰۲۳ ميلادی
🤲 یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
🤲 یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار
🤲 ِیَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
🤲 حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
🙏❤️باعث افتخاره که عرض❣ شادباش و تبریک اینجانب🙏❣ زودتر از نسیم روح بخش نوروز خدمتتان شرفیاب شود.🌴🌿
پيشاپيش فرارسیدن سال نو و فرخنده نوروز باستانی را تبريك گفته و سالی سرشار از🪴🍃 تندرستی، شادی و موفقيت برايتان آرزومندم..🌹🍃.
اميدوارم سال پیش رو برای شما و خانواده گرامی سال دوستی،فراوانی و بی💐🍃 نیازی،کوشش و آرامشِ توأم با دلخوشی باشد🌸
✍پیروز و سرافراز باشيد
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
عملیات والفجر ده - قسمت بیست و هفتم
۲۷ اسفند ۱۳۶۶
وارد اتاق میشوم ،میز کار و چهارتا مبل اداری ،عکس صدام و پرچم عراق را توی نگاه اول میبینم. افسر روی مبل سمت چپ اتاق نشسته و درجه دار سمت راست اتاق ایستاده و سرباز کنار من ، رو به سرهنگ ایستاده است.سوالها شروع میشود و سرباز ترجمه میکند. سرهنگ کلماتش را شمرده شمرده ادا میکند و در حین صحبت چوب دستی اش را که با دست راستش گرفته مرتب به کف دست چپ میزند.
طبق معمول از مشخصات فردی شروع میکند و میپرسد :
- تو چه کار میکردی؟
- من مدرس بودم .
- منظور من شغل نیست ،توی جبهه چه کاره بودی؟
- من امدادگر بودم .
-توی این حمله چندتا مجروح امداد کردی ،یعنی پانسمان کردی؟
- اولین نفر خودم مجروح شدم .
- جیره غذایی شما توی حمله چی بود؟
- جیره غذایی یه بسته ای بود که توش پسته،مغز بادام،شکلات بود
افسر ابروهاش را بالا میاندازد و با تعجب پاسخ من را برای درجه دار تکرار میکند.
- رفتار نیروهای عراقی با اسرا چطور بوده؟
- خیلی خوبه ،تشکر
- مهمترین سلاح عراق یعنی سخت ترین سلاح عراق که ترسناک هست برای ایرانی ها چیه؟؟
کمی مکث میکنم ،این سوال جدیدی هست حتما" سرهنگ هدف خاصی از این سوال دارد قطعا" بدترین سلاح موشک و بمباران هست ولی ...
- مهمترین سلاح عراق خمپاره ۶۰ هست.
-چی؟ خمپاره ۶۰ ؟ چرا؟
- چون خمپاره ۶۰ تا زمانی که منفجر میشه هیچ صدایی نداره و آدم را غافلگیر میکنه .
سرهنگ که اصلا" از پاسخ من خوشش نیامده با چوب دستی به سرباز اشاره میکندو میگوید: این مجنون است ! ببرش بیرون ،برو برو
تمام این گفتگوها به بیست دقیقه نرسیده که از اتاق خارج میشوم.
در راه بازگشت به آسایشگاه به سرباز میگویم خوب بود ،خوب زود تمام شد؟
سرباز که اصلا" اعصاب درستی ندارد با ناراحتی میگوید: ولم کن بابا .من بدبختم من شانس ندارم .و باز هم به خودش ناسزا میگوید. چند قدم میرود و برمیگردد من هم آرام میخزم .
وقتی وارد آسایشگاه میشوم همه جا ساکت است چند نفر سرباز عراقی روی تخت ها خوابیده اند و بچه های خودی هم به همان حالت نشسته با چشمانی بسته در حالت خواب و بیداری هستند .از فرصت استفاده میکنم و کمی عقب تر به دیوار تکیه میزنم .سرباز چشم بندم را محکم میبندد و خارج میشود.
هواسرد است و دردی که در ران پایم شدت گرفته مانع از خواب من شده است. پای راستم را جمع میکنم و دستهایم را روی زانو بالش میکنم و سرم را روی دستهایم میگذارم و منتظر صبحی دیگر و روزی دیگر میشوم .
تا خدا چه خواهد !!