فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان💔
#حاج_نریمان_پناهۍ🎙
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_پانزدهم با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چ
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_شانزدهم
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف
های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز
شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید!
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت
میکنه
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش
آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت:
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد
چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون
میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما
کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه
دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای
اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی
وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه تا گناه 👌
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
تودردانـہیخدایۍڪـہخدا...🌿
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
{🌼💛}
•
•
عشــــق یعنے :
همــان لحظہ اے ڪــه نگاهتــــــ ࢪا
از نــامحرمے میــگیرے تــا
مهدے فاطمہ نگاهتــــــ ڪند ...
مراقبــــ دݪ آقــا باشــیم ...
•
•
{💛🌼}☜ #تلنگر
{💛🌼}☜ #یازهرا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الانیکسالونیمهحرمنیومدم💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪفِ بین الحرمین🥀
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_شانزدهم روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفدهم
هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های
عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب
نگاهی به سمانه انداخت:
ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟
کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم
عصبی بود هم نگران.
به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت:
ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه
چیز شک دارید
ــ من مطمئنم این..
با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می
شد از او می ترسید!!
ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من
هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟
و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت
سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت:
ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری
آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون
دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه!
کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت:
ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟
سمانه لبخند زد و گفت:
ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید
کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود
سمانه از کنارش گذشت؛
ــکجا؟
ــ تو کار من دخالت نکنید
کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت:
ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون
کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را
برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک
ماشین زد:
ــ اه لعنتی
نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم
دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر
تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد
نقطه ضعفی دست آن ها بدهد.
نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید...
*
خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستاد
ــ شنبه خانواده ی محبی میان
ــ شنبه؟؟
ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه
خوبه دیگه
سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت
*
سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با
دیدن اسم صغری لبخندی زد:
ــ جانم
ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم
ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم
و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود.
خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت.
در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه
بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ به به دختر خاله،خوش اومدی
ــ سلام،خوب هستید؟
ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه
ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست
ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری
بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم.
ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه
لبخندی زد و گفت:
ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه
سمانه آرام خندید و گفت:
ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید.
ــ سلامت باشید،با اجازه
ــ بسلامت
سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با
دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که
سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روب*و*سی و
احوالپرسی به اتاق صغری رفتند .
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
'خـُـطـُــواٺِشـِـیـــطــاݩــ🔥ــ'
شروعیڪاِشتباهِجـبـرانناپَـذیر...👣
•
.⭕️تمام ارتباطات با نامحرم از یه پیام خیلی خیلییییییییییی ساده شروع میشه 😏
👈شروعش با شماست:)
👈اما پایانش....:)
.
#ارتباط_با_نامحرم #التماس_تفکر😱
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
'خـُـطـُــواٺِشـِـیـــطــاݩــ🔥ــ' شروعیڪاِشتباهِجـبـرانناپَـذیر...👣 • .⭕️تمام ارتباطات با نا
#تلنگرانه🌱
عکـس پروفایلت چادریه....😕
لابد دوستات رو هم از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کنی...
تنها آرزویت را هم که میدانم،شهادت...😐
💥از اون ور👇
با یکی شروع کردی به دردودل کردن...
از آرزویت میگی...
تحسینت می کنه...👏
از حجابت میگی...
تحسینت میکنه...👏
از بچه مذهبی بودنت میگی...
تحسینت میکنه...👏
کم کم نوع حرف هاتون فرق میکنه...😒
اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا عشقم ونفسم⁉️
طرز فکرتون تغییر می کنه...
اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌
بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰👨
گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...🙂
خواهرم...
پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...
دخترخوب هم همینطور...
مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...
عادت کردیم به حقه بازی و کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...😔
خواهرم-برادرم گلم،بخدا وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش با هرکسی چت می کنی...💬
راستی یه سوال 😐میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر/دوست دختر داری😔⁉️
اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی؟!
از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،
#ارتباط_با_نامحرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی بی سر پناهی به تو پناه نبرم چه کنم ؟😞💔
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هفدهم هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عص
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هجدهم
صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده
بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت
شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه جان
ــ جانم خاله
ــ امروز هستی خونمون دیگه؟
ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه
ــ خب بعد کارات برگرد
صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد:
ــ جمع کن خودتو
ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری
نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون
سمیه خانم لبخندی زد:
ــ خوش اومدی عزیز دلم
سمانه نگاهی به ساعتش انداخت
ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری
ــ باشه عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند.
بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته
بود،
گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را
با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و
احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری
خیره شد!!
بشیری سلام کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به
اتاق کارش بود!
ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد
لازمتون میشه
ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد
اتاق نشید.
بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی
دانست چرا اصلاحس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول
کارهایش شد.
با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به
دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد:
ــ به به سلام خان داداش
ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار
تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ
کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید
و روی پاهایش نشاند:
ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم
ب*و*سه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با ب*و*سه ای بر روی پیشانی
اش جبران کرد.
ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت
ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه
چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه.
ــ ببخشید اذیتت کردم
ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی
بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد.
ــ سمانه دوباره ب*و*سه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد.
با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک
ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با
دستپخت ثریا خوردند . یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد
خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت
که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
- ایرانِ گرسنه تو یک روز برای تتلو ۵۷ میلیارد در آمد داشت .
- ایرانِ گرسنه تو یه روز لیر ترکیه رو از سقوط نجات داد . . !
-ایرانِ گرسنه رکورد ِ ثبت نام برای ماشین های پوکیده رو شکوند /:
-درحالی که مردمِ آلمان ثروتمند ؛
از سرما لباسِ گرم میپوشن و بخاطرِ نبودِ انرژی
و نبود ِ گندم و آرد و روغن ؛
به کشورشون نگفتن گرسنه ایم .
گفتن باید قناعت کنیم !"
حالا ایران بخاطرِ ماکارونی ۷۰۰ گرمی گرسنست /:😂
به اسمِ وطن دوستی ، وطن فروشی نکنید !
عزت و شرفِ مردم ایران رو با عکس و هشتگ های سعودی بر باد ندین !"
#هموطنآگاهباش!
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تباھ🔥
مگہقرارنشدچادرڪهسرٺمیڪنے
معنیشاینباشہڪهزینٺهاتُ
ازنامحرمبپوشونے؟!
پسفلسفہاینچادرهــــاۍ
پرزرقوبرقودوڪیلوآرایشچیہ؟!!
ها؟؟؟:/
#حجابزهراییداشتہباش!
#نہحجابغربی!
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تباھ🔥
یہجورۍباغروربهبۍحجابانگاهمیڪنہ،
انگاربلیطوۍآۍپۍبہبهشتداره!
چہخبره..؟!
-
#بهکجاچنینشتابان..😏!
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تباه!
اگهدرآمدیهناخنکاربیشترازیهمعلمه
بهاینمعنینیستپولتودرسخوندن
نیست...بهاینمعنیهکهمردمازظاهر
زشتشونبیشترخجالتمیکشن
تامغزخالیشون‼️
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هجدهم صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شن
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_نوزدهم
سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت:
ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
گوشیش را نشان زینب داد و گفت:
ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم
نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود:
ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟
ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟
سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت
ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟
ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل
ــ خب؟
ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد
منو دید زود خاموشش کرد
ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!!
ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم.
ــ باشه عمه ،بخواب دیگه
سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و
مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد.نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر
لب گفت:
ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده
لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند.
****
ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن
ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم
ــ برو به سلامت مادر
ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای
صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید
لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله
ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم
ــ چشم عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه
خارج شد.
با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛
ــ جانم رویا
ــ کجایی سمانه
ــ بیرون
ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن
ــ باشه عزیزم الان میام
در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به
طرفش رفت:
ــ اوضاع انتخابات چطوره؟
سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت:
ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه
ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده
ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام
ــ باشه
سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چندCdبرداشت و به اتاق رویا رفت.
کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد.
ــ بفرمایید اینم سیستم شما
ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی
ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه
به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود
نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن"
ــ سال آقای سهرابی
ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم
ــ بله بفرمایید
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 تنهایی از بدیهای خودت حرف نزن!
#استوری
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز میگردی و آرام میگیریم..
#یا_ابانا_مهدی (عج)
#امام_زمان
.
.
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[[♥️🖐🏻]]
#استوری|story
اَزهَمینفاصِلہیِدورسَلامَمبِپَذیر
ڪهخَرابِتوشُدَم،خآنہاَتآبادحُسِین
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_نوزدهم سمانه پتو را روی زینب کشید و کلافه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_بیستم
سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را
بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله
اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله
اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق
عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود،
ــ سلام خاله جان
ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم
سمانه ب*و*سه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت:
ــ ممنون عزیزم
ــ بیا داخل
سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم
جوابش را داد.
ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای
ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری
ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان
سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت.
*
سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته
گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده
بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که
به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری
و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن
قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که
خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو
بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر
که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از
خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای
سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم
بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله
با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟
ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد.
****
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک
ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش
کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین
سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی
تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل
نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست
چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و
کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
یعنی در این شهر یک مرد نیست چادر مادر ما را از سر این ___ بردارد؟؟💔😡
تمسخر چادر؟😓
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————