فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق نکنه جا بمونیم..💔😭
نکنه پیش شهدا روسیاه بشیم😢😢
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_چهارم سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت و سریع به آشپزخانه رفت و کاسه ی
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_پنجم
با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحشت زده
اش در نگاه کنجکاو کمیل گره خورد،برای اینکه کمیل متوجه نشود سریع سرش را
پایین انداخت.
ــ چرا دستات اینقدر سردن؟
ــ چیزی نیست،ضعف دارم
کمیل مشکوک پرسید:
ــ لرزیدن صدات هم به خاطر ضعفه؟
سمانه هول کرد و برای چند ثانیه نگاهش را به مرد همسایه که او را با لبخند کریهی
نگاه می کرد انداخت اما سریع نگاهش را دزدید!
کمیل همین نگاه چند ثانیه ای برایش کافی بود تا یاد حرف های سمانه بیفتد.
"من شوهر ندارم،اگه شوهر دارم چرا باید هر روز از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت
کنم"
سمانه از فشاری که کمیل بر دستانش وارد کرد،آرام نالید:
ـ کمیل
کمیل یا چشمان سرخ از خشم،آرام غرید:
ـ خودشه
سمانه متوجه منظور کمیل شد اما گفت:
ــ کی خودشه؟چی میگی کمیل
ــ سمانه بگو خودشه؟
سمانه دستپاچه لبخندی زد و قدمی برداشت و گقت:
ــ بریم داخل حالم خوب نیست
کمیل بازویش را محکم فشرد و تشر زد:
.ــ پس خودشه
ــ نه نه کمیل یه لحظه صبر کن
تا میخواست جلوی کمیل را بگیرد،کمیل به سمت آن مرد رفت،مرد تا میخواست
ازجایش بلند شود ،مشت کمیل بر روی صورتش نشست.
کمیل با تمام توان به او مشت می زد،با صدای جیغ سمانه والتماس های سمیه خانم
در باز شد و علی همسر صغری با دیدن کمیل سریع به سمتش رفت،سمانه که
سرگیجه اش بیشتر شد،کمیل را تار می دید و لکه های تیره جلوی دیدش را گرفته
بودند،به ماشین تکیه داد و دستش را برسرش گرفت،احساس می کرد زمین یه دور او
می چرخید.
علی سعی می کرد کمیل را از آن مرد دور کند،اما کمیل به هیچ وجه راضی نبود که از
مشت زدن هایش دست بکشد.
ــ کمیل سمانه خانم حالش خوب نیست،ول کن اینو
با فریاد علی کمیل مرد را بر روی زمین هل داد و نگاهش را به سمت سمانه کشاند،با
دیدن سمانه بر روی زمین و مادرش کنار او،یا خدایی گفت و به سمتش دوید
***
صغری بالشت را مرتب کرد و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه مرتب کرد و با نگرانی به او لبخند زد و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد و دست امیر را گرفت و به طرف در رفت،امیر گریه کنان از صغری
می خواست تا او را کنار سمانه نگه دارد اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت
برای کمیل می دید که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون
امیر از ترس اینکه امشب نماند،با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود
نزدیک شد و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی اینبار با من طرفی
کمیل سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه
که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود،کنارش روی تخت نشست و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت منتظر صحبت های کمیل بود،سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم که یه توضیح کوچیکی
بدم،امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی و تک تک صحبت های منو باور کردی و
درک کردی و کنارم موندی،اینبارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت ،نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار
خودشو خیلی خوب بلده.
تو یکی از عملیات من به یکی از آدماش تیراندازی کردم که بعدا فهمیدیم که
برادرشه اون هم همیشه منتظر تلافی بود.
لبخند تلخی زد!!
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
سلام ببینید این رمان بخشیش واقعی و بخشی دیگرش از تخیله.. و اینکه بعضی از خلافکارها بلدن که چکار بکنن که ردشونو نزنن
و اینکه اون روز اون مرده خلافکاره به کمیل گفت باید تنها بیای.. خب مسلما اون تنها رفت اما نیروهای امنیتی هواشو داشتن..
درضمن اونجا چون تنها نرفت و پلیسا هم رفتن به همین دلیل تیراندازی شد و به کمیل تیراندازی کردند، که نمرد فقط الکی گفت مردم..
ما فقط هدفمون این بود بخشی از زندگی نیروهای امنیتی رو ببینید.. که چقدر زندگی براشون سخته.. خودشون و خانوادشون همیشه درخطرن.. و ماهم در آسایشیم😊
ممنون از نظرتون🌱
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
سلام خیلی ممنونم از نظرتون🌱
نویسنده من نیستم اما
سعی میشه که تصحیح بشه🙏🏻
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
سلام
بعضی اوقات طرف یه عملیات خیلی سخت بهش میخوره که اونو به بهترین شکل انجام میده و بعد اگر صلاح بدونن امتیازش مثلا اینه که درجشو ببرن بالا ترن.. بعضی ها ازن سن کم وارد نیروی انتظامی میشن که خب زودتر به درجه های بالاتر میرسن، البته اگر کارشونو خوب انجام بدن..
بعد اینکه خب تو رمان کسی ترسو نبود؟ فقط چون ارش دست اونا بود یکم استرس داشتن که خب اونام ادمن و ترس و استرس توشون وجود داره😊
و اینکه تو چهارساله اتفاقایی افتاده.. دستیگیری برخی از افراد اون باند و... که حالا اکر قرار میشد که این ها ذکر میکردند، رمان طولانی میشد🤗
از شماهم ممنونم بابت ثبت نظرتون🌱
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب خب‼️
عروسی مهر و ماه😍
کیا کاشون میشینن؟ کیا اطراف شهر کاشونن؟
شهر کاشان برگزار میکند جشنی برای سالروز ازدواج امام علی و حضرت فاطمه 🎉🎉
جمعه 10 تیرماه 1401
ساعت 8 شب🙃🙃
مکان کجاست؟؟ خیابان شهید بهشتی، جنب سپاه، سالن ورزشی شهدای بسیج😌
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_پنجم با گرمای دستی که بر دستش نشست سرش را بالا آورد و نگاه ترسان و وحش
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_ششم
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
هماهنگ کردم،اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت،آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم اما موقعی که
میخواستم از ساختمون بیرون بیام،تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر
کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب
میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم
می شد.
دستی به صورتش کشید و کالفه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه
خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه
هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من...
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید
خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون
شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه
و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد
سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن
دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو
مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور
میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش
را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با
اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو
ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش
شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم
اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه
موسسه فرهنگی راه انداختیم
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
بسم الله الرحمن الرحیم🌱 روز دوم چله ترک گناه:)😍 نماز اول وقت، ترک نگاه به نامحرم🙂
روز هفتم چله ترک گناه:) 😍
ترک نگاه به نامحرم، نماز اول وقت❤️
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
روز هفتم چله ترک گناه:) 😍 ترک نگاه به نامحرم، نماز اول وقت❤️
خب تا الان چه قدمی برداشتین برا چله ترک گناه؟ چکارا کردین؟ برامون تو ناشناس بنویسید! 😍
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
سلام چشم
همسنگرا برای ایشون دعا کنین لطفا🌱🖇🌸
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
سلام ممنونم بابت اینکه نظراتتون رو میگید 🌸
چشم 🌱
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
سلام
بله خیلی زحمت میکشن🥺
خیلی ممنونم بابت نظراتتون🌸🌱
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069