InShot_۲۰۲۳۱۰۳۱_۱۹۴۳۰۱۰۷۳_۳۱۱۰۲۰۲۳.mp3
13.26M
#آدمبرفی_ماه☃️🌙
༺◍⃟🌺჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد👇
آدم برفی ها وقتی آب میشن
کجا میرن
#داستان
#داستان_شب
#گروهسنی_۵_۱۰
#قصه
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((آدم برفی و ماه))☃️🌙
یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
زمستان بود و برف ❄️همهی حیاط را پوشانده بود.
بچهها برفها را جمع کردند و یک آدم برفی☃️ بزرگ و قشنگ درست کردند.
بعد یک کلاه🎩 روی سر آدم برفی گذاشتندتا توی سرمای زمستان سردش نشه! آنها تمام روز را بازی کردند و خندیدند.
آسمان پر از ابر بود و هوا سرد سرد. بچهها یکی یکی به خانه هایشان رفتند.
آدم برفی☃️ ماند و دانههای کوچک برف که آرام آرام روی کلاهش مینشستند.
صبح روز بعد بچهها برگشتند. دوباره بازی شروع شد. سرسره بازی روی برفها و خنده و خنده و خنده!
وقتی بچهها رفتند آدم برفی به آسمان نگاه کرد. ابرها رفته بودند و ماه توی آسمان بود.
آدم برفی به ماه🌙 گفت: تو میدانی بچهها کجا میروند؟ ماه 🌙گفت: به خانههایشان.
آدم برفی پرسید: چرا میرون ب خونه هاشون؟
ماه گفت: خسته شدهاند. میروند تا بخوابند.
آدم برفی گفت: من هم خسته شدهام. دلم میخواهد به خانهام بروم و بخوابم.
ماه خندید و گفت: باید تا فردا صبر کنی. وقتی خورشید خانم 🌞بیاید تو هم میتوانی به خانهات برگردی و راحت اونجا بخوابی!
آدم برفی⛄️ تا صبح نخوابید و به خورشید🌞 فکر کرد.که چگونه با اومدنش اون میتونه به خونه ش برگرده ؛به خانهاش، به آسمان آبی و زیبا.
صبح که شد گرما و نور خورشید از راه رسید. و اشعه های طلایی خورشید به ادم برفی برخورد کرد
آدم برفی به خورشید سلام کرد و گفت: خسته شدهام. میخواهم به خانهام برگردم و بخوابم.
خورشید گفت: تو بچهها را شاد کردی حالا میتوانی به خانهات برگردی.
خورشید، گرم گرم به آدم برفی تابید و تابید. بعد آرام آرام او را بلند کرد و روی ابرهای آسمان گذاشت. آدم برفی روی ابرها چشمهایش را بست و خوابید. او خیلی خسته بود.
بچهها👭👫👬 آمدند. با سرو صدا و خنده و شادی. آدم برفی رفته بود. اما کلاه را برای بچهها گذاشته بود. بچهها به آسمان نگاه کردند. خورشید در آسمان بود و آدم برفی☃️ روی یک تکهی ابر بزرگ راحت راحت خوابیده بود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
12.51M
#درخت_بداخلاق🌲🎄
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
بداخلاق نباشیم 😍
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟🌷჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🌻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب: ((درخت بداخلاق))
روزی روزگاری پشت کوه بلندی یک درخت تنها بود. در آن اطراف جز این درخت، درختی نبود.فصل پاییز که از راه رسیدباافتادن هریک از برگ های درخت،درخت غمگین وبداخلاق می شد.آنقدربداخلاق شده بودکه تمام حشرات ومورچه هاازدست اوخسته شدندوبجای دیگری رفتند.روزی سنجاقک شاخک کوتاه به پشت همان کوهی که درخت تنها بود رفت.سنجاقک درراه، حشرات و مورچه هارادید.سلام کردوگفت:«بیایید برویم کنار درخت،آنجا بهتر است.» آنها گفتند:« درخت ما را دوست ندارد، بداخلاق شده است و همیشه غر می زند». سنجاقک شاخک کوتاه ،هم مهربان بود و هم کنجکاو! کنار درخت رفت تا دلیل بد اخلاقی اش را بداند.چرخی کنار درخت زد گفت:«سلام درخت زیبا ،میای با هم دوست باشیم؟من روی شاخه ات بشینم و با هم حرف بزیم؟» درخت اخم کرد و با عصبایت گفت«کی گفته تو بیای اینجا دور من بچرخی وحرف بزنی؟من دوست ندارم کسی را در اطرافم ببینم !هر چه زودتر از اینجا برو.» سنجاقک شاخک کوتاه، لبخندی زد و گفت«درخت خوب و مهربون،بیا یکم با هم دیگه دردو دل کنیم منم اینجاتنهام ،اگه ازمن خوشت نیومد من میرم».درخت این بارعصبانیتر شد. وآنقدر داد زدتاتمام برگهایش برسرسنجاقک ریخت .سنجاقک بیچاره زیر برگها گم شد. درخت با خودش گفت:« خوبش شد کاری کردم که دیگر سراغ من نیاید».یک ساعت گذشت، درخت هر چه صبر کردتاسنجاقک از زیر برگها بیرون بیایدوبه خانه ش برگردد،فایده ای نداشت و خبری از سنجاقک شاخک کوتاه، نشد .درخت که دیگر آرام شده بود،از باد کمک خواست.اما باد قبول نکرد و گفت:« تو همه را اذیت میکنی منم هیچوقت به تو کمک نمیکنم»کمی که گذشت باد ،دلش به حال سنجاقک سوخت.پس با یک هو هوی بزرگ برگ ها را کنار زد.سنجاقک بی هوش گوشه ای افتاده بود. درخت تا سنجاقک را دید ناراحت شد و آرام شاخه اش را خم کرد تا سنجاقک را روی شاخه اش بگذارد.درخت با تنها برگ باقیمانده اش سنجاقک را نوازش میکردوبا ناراحتی میگفت:«من دوست ندارم کسی را اذیت کنم ولی وقتی می بینم اینجا تنها هستم و با ریختن برگهام خیلی زشت میشم عصبانی میشم و دوست ندارم کسی بیایدواین زشتی مراببیند».سنجاقک که حرفهای درخت را شنید غمگین شد.وقتی که حالش کاملا خوب شد از درخت خداحافظی کرد و رفت پیش دیگر حشرات و مورچه ها.به آنها گفت:« فهمیدم درخت چرا بد اخلاقی می کند.»مورچه ها با تعجب گفتند :«چطور توانستی با درخت حرف بزنی و بفهمی چرا عصبانی میشه»سنجاقک گفت:«درخت خیلی تنهاست و فکر میکنه خیلی زشت شده».حشرات گفتند«باید یه فکری براش بکنیم که هم از تنهایی بیرون بیاد و هم بدونه که خودش تنها درختی نیست که برگهاش میریزه»
مورچه ها گفتند:«باید بدونه که با ریختن برگهاش زشت نمیشه تازه بعد از یه مدت دوباره برگ تازه در میاره و زیباتر میشه» سنجاقک گفت:«باید بریم اون طرف کوه،اونجا خیلی درخت داره از اونا کمک بخوایم »پس همگی به راه افتادند تا به آن طرف کوه رسیدند . آن طرف کوه درختان زیادی بود که برگ همه آنها ریخته بود.سنجاقک پیش یکی از درختها رفت که معروف به درخت دانا بود.سنجاقک ماجرا را برای درخت دانا تعریف کرد .درخت دانا با شنیدن این حرفها ناراحت شد و به فکر فرو رفت.بعد از آن بادیگر درختها مشورت کرد و گفت بهترین راه حل این است که نهالی رابه درخت تنهاهدیه بدهیم تا دیگر تنها و غمگین نباشد .
در فصل پاییز، برگ ریزان این درخت راببیندوبداند که فقط برگهای خودش نمی ریزد.
سنجاقک و مورچه ها و حشرات برای مدتی همانجا ماندند و منتظر شدند تا نهال را با خود ببرند.
بعدازاینکه فصل پاییزتمام شد سنجاقک و دوستانش با نهالی که بر دوش حمل می کردند پیش درخت تنها رفتند، نهال را به درخت نشان دادند و گفتند تو دیگر تنها نیستی این نهال کوچک در کنار تو بزرگ می شود» و بعد شروع کردند به کندن زمین و نهال را در کنار درخت کاشتند.درخت هنوز باورش نمی شد و با تعجب به آن نهال کوچک نگاه می کرد.مورچه ها از تنه ی او بالا رفتند و او را قلقلک دادند.درخت خنده اش گرفت و با خوشحالی سنجاقک و دیگر دوستانش را در آغوش گرفت و بر روی شاخه هایش گذاشت.نهال کوچک از اینکه باعث خوشحالی درخت تنها شد لبخند زد و برای سنجاقک و دیگر دوستانش که روی شاخه های درخت بازی می کردند دست تکان داد.و درخت تنها شاخه اش را به طرف نهال کوچک برد و شاخه او را گرفت واو دیگر درخت تنها و بد اخلاق و زشت نبود.
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57.mp3
1.35M
تولدتون مبارک 🎉🎊
#داستان_شب
#اسامی_بچهها
༺◍⃟🌙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
زهراخانم۸ساله ورقیه سعادت از گناباد😍
محمدحسین پیش علمی۵ساله قزوین😍
علی اباذری 8 ساله از نایین😍
مهدیار داودپور از مشهد😍
سیدمحمدرضا یعسوبی۶ساله از قاین ،خراسان جنوبی 😍
علی آقا حسن پور 5ساله ازساری😍
سپهر خدایی اصل ۸ساله وستاره ۳ساله از تهران😍
امیرحسین رفیع زاده از تهران😍
فاطمه اجتهادی۸ساله وعلی اقا ۵ونیم ساله ازتهران😍
محمد صالح نوری۶ساله😍
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(2).mp3
12.77M
#صبرکن_صبرکن
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه صبور باشیم😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((صبرکن صبر کن))
رویکرد:اموزش صبر ب کودک
یکی بود یکی نبود شب بودغیراز خدای مهربون هیچ کس نبود
همه جا تاریک شده بود وماه پشت ابرهای نرم خوابیده بود بچه راکون همراه مادرش توی یک لونه ی قشنگ زیر درخت بلوط زندگی می کردند.
یک شب بچه راکون هرکار کرد خوابش نبرد
راکون کوچولو روز رو دیده بودولی شب رو ندیده بود وچیزی از شب نمیدانست دلش میخواست شب از لونه بیاد بیرون و بره وهمه جارو بگرده و آشنابشه و ببینیه جنگل توی شب چه شکلیه. دوست داشت بیدار بمونه و شب زیبا رو ببینه.
برای همین به مادرش گفت دوست دارم از لونه بیرون بروم و شب را ببینم اما مادرش گفت صبرکن تاماه کامل بشه راکون کوچولو گفت چجوری ماه کامل میشه
مامانش گفت درست ب ماه نگاه کن ببین امشب ماه چقدر نازک و هلالی هست ولی چندین شب دیگه ماه کم کم از حالت هلالی شکل تغییر میکنه و از نازکی و هلالی در میاد و تبدیل به یک دایره بزرگ و نورانی میشه زمانیکه ماه یک دایره کاملا گرد شد اونوقت ماه کامل و نورانیه و شب هوا روشن تر هست و میتونی همه چیز رو بهتر ببینی
راکون بازم صبر کرد
او درلانه گرمشون موندوجایی نرفت.
فردا شب دوباره راکون کوچولو بیدار موندتا شب بشه. باد تندی میوزید همه جا تاریک تاریک بود راکون کوچولو میتوانست صدای تکان خوردن شاخه های درخت را بشوه
راکون کوچولو بیرون لانه را نگاه کرد. چیزی دیده نمیشد اما صداها را بخوبی میشنید.
او صدای پر زدن پرنده ای را شنید که از لانه اش پرواز کرد و رفت صدای جغدها که بیدار بودند را شنید و بعد همه جا ساکت شد.
راکون به مادرش گفت جغد بیداره میخوام برم باهاش دوست بشم. میشه از لونه برم بیرون؟
مادرش گفت صبر کن صبر کن تا ماه کامل بشه الان بیرون خیلی تاریکه و تو جایی رو نمیتونی ببینی وقتی ماه کامل بشه شب کمی روشنتره و میتونی جواب سوالاتو پیدا کنی
راکون کوچولو چندین شب به همین روش خوابش بردونتونست شب رو ببینه
تا اینکه یک شب راکون کوچولو از مادرش پرسید شب چقدر تاریکه؟؟ مادرش گفت خیلی زیاد عزیزم
راکون کوچولو گفت اجازه بده برم بیرون وشب خیلی تاریک را تماشا کنم
اما مامانش دوباره گفت صبر کن صبر کن تا ماه کامل شود
شب بعد دوباره همه جا تاریک شد. مادر بیرون از لانه بود.
با اینکه همه جا تاریک تاریک شده بود مادر هنوز به لانه برنگشته بود. راکون کوچولو تنها بود. او صدای باد و خش خش برگ درختها را میشنید. همان موقع صدای پایی ب گوش راکون کوچولو رسید اون صدای پای مادرش بود.
راکون کوچولو جلوتر دوید و پرسید مادرجان امشب آسمان چقدر تاریک است؟
مادرش گفت امشب خیلی تاریکه اخه امشب ماه نو درآسمان است. ماه نو هلالی شکله و نور زیادی نداره و اونجا بالای درختا توی آسمونه
راکون کوچولو دست مادرشو گرفت و گفت شب چه شکلیه؟
مادرش گفت شب بزرگ و تاریکه خیلی بزرگ
راکون کوچولو گفت چقدر بزرگ؟ مادرش گفت صبر کن تا ماه کامل بشه
راکون کوچولو با اینکه حوصله اش سر رفته بود بازم صبر کرد تا ماه کامل بشه ماه یواش یواش داشت کامل میشد
ماه هرشب از شب قبل کامل تر میشد اما کامل شدن ماه هیچ صدایی نداشت
شبهای تاریک پشت سر هم میگذشتند
یک شب راکون کوچولو از مادرش پرسید مامان جون شبها همه میخوابن؟
مادرگفت نه همه نمیخوابند. بعضی حیوانات تا صبح بیدار هستند
راکون کوچولو پرسید: ماه شبیه یک خرگوشه؟ مادر گفت نه. ماه ماهه
ماه یک دایره ی بزرگ و نقره ایه که توی شب که همه جا تاریکه ماه باعث میشه ی کم تاریکی کمتر بشه
خلاصه بچه ها جونم شب ها یکی یکی گذشتند تا اینکه یک شب راکون کوچولو به مادرش گفت مادرجان هنوز هم نمیتوانم بیرون برم و جنگل و شب را تماشا کنم؟"
مامان گفت عزیز من اگر میخواهی بیرون بری و شب روببینی با جغد دوست شوی ؛ماه رو ببینی تاریکی شب را اندازه بگیری و به آواز پرندگان گوش کنی و تا صبح بیدار بمانی و با رنگ شب آشنا بشی و با راکونهای دیگه دوست بشی، وقتش رسیده چون ماه امشب کامل شده "
بعد راکون کوچولو همراه با مادرش بیرون رفتند و تا صبح زیر نور ماه بیدار موندند و راکون کوچولو جواب همه سوالاشو پیدا کرد
بچه ها بنظرتون چرا مادر راکون کوچولو بهش میگفت صبر کن تا ماه کامل بشه بعد برای دیدن شب برو بیرون؟ بله عزیزای من اخه مادر راکون کوچولو داشت به پسرش اموزش صبر کردن میداد و میخواست پسرش یاد بگیره تا هر کاری رو در بهترین زمانش انجام بده و صبور باشه و عجله نکنه
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
@nightstory57(3).mp3
14.87M
#وقتدوستپیداکردنه
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
نباید ازروی ظاهر کسی را قضاوتکنیم!😊
#قصه
#داستان
#داستانشب
#کودک_۴_۱۱
#گوینده:معینالدینی
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨
داستان شب
گوینده:(معین الدینی)
داستان امشب:
((وقت دوست پیداکردنه))
روزی دریک اقیانوس بزرگ آبی که پر ازحیوانات دریایی جور واجور بودیک کوسه کوچولوی آبی به اسم بی دندون زندگی می کردکوسه کوچولوی قصه ما بیشتر وقتهاتنهابودودوستی نداشت.اون دندونهای تیز و بزرگی داشت وهرحیوونی که میدیدش سریع ازدندونهای بزرگش میترسیدو فرار میکرد بی دندون همیشه باخودش فکر می کردکه چقدرخوب میشداگرکه میتونست با اسب های دریایی و دلفین هادوست بشه و با هم یک گروه دوستی بسازن.اون توی رویاهاش همیشه میدیدکه بادلفین هادنبال کشتیها می کنندوغروب خورشیدروتماشامیکنندوبامرغهای دریایی حرف میزنند. ولی حیف که همه اینها یک رویا بود و کوسه کوچولو هیچ دوستی نداشت. اون تا حالاخیلی سعی کرده بود که دوست پیدا کنه ولی موفق نشده بود. اون یک بارکه خواسته بود به یک دلقک ماهی که داشت بازی می کرد سلام کنه ، دلقک ماهی سریع فرار کرده بود و داخل یک صدف پنهان شده بودو کوسه کوچولو حسابی غمگین شده بود.یکروزکوسه ماهی پیش مامانش رفت و با ناراحتی گفت: “مامان، من چطوری می تونم چند تا دوست پیدا کنم؟ راستی چرا اسم منو بی دندون گذاشتید؟وقتی من این همه دندون دارم؟ وقتی من اسمم رو به بقیه می گم همه گیج میشن ..”
مامان گفت: ” وقتی توخیلی کوچولو بودی تا مدت خیلی زیادی بی دندون بودی و هیچ دندونی نداشتی، برای همین این اسم برای همیشه روی تو موند اما بی دندون هنوز هم ناراحت بود.چه بادندون وچه بی دندون اون هیچ دوستی نداشت واین موضوع اونو غمگین می کرد.
مامان گفت: “چطوره دفعه بعد که کسی رو دیدی اول براش یه جوک بامزه تعریف کنی و بعد خودتو معرفی کنی؟کوسه کوچولو گفت: ” باشه امتحان می کنم و بعدسریع شنا کرد وخیلی زودبه دو تالاک پشت دریایی رسید.لاک پشت ها به محض اینکه کوسه کوچولو رو دیدند با ترس گفتند:خواهش میکنیم مارو نخور!” بی دندون گفت: :” بخورم؟ من قبلا نهارم رو خوردم تازه من گیاهخوارم و عاشق جلبک دریاییم” اما لاک پشت ها که انگار به حرفهای بی دندون گوش نمی دادند همینطور از ترس می لرزیدند.
بی دندون لبخندی زد و گفت:به هر حال من اومدم که براتون یک جوک بامزه تعریف کنم” لاک پشت های دریایی درحالیکه به دندونهای تیز و بزگ کوسه کوچولو زل زده بودندبا ترس و لرزگفتندباشه باشه زودتر تعریف کن کوسه کوچولو با ذوق و شوق گفت: میدونید چرا دریا موج داره؟لاک پشت ها همونطور که از ترس میلرزیدندگفتندنه !کوسه ادامه داد:به خاطر اینکه وقتی ماهیها شنا می کنن اون قلقلکش میاد و میخنده و بعدهم خودش شروع به خندیدن کرد.لاک پشت ها که هنوز از ترس می لرزیدند گفتند:حالا میشه بریم؟ مامانمون داره صدامون میکنه و کوسه کوچولو باخودش گفت انگار جوک تعریف کردن هم فایده ای نداره آهی کشیدواز سرراهشون کناررفت و لاک پشت هاباسرعت ازاونجادور شدند.کوسه کوچولو پیش خواهر کوچیکترش رفت وبا ناراحتی گفت حتی جوک تعریف کردن هم فایده ای نداشت” بعد هم به همراه اون مشغول بازی با مرجانهاشداماخیلی زود دوباره حوصله بی دندون سر رفت و با عصبانیت گفت: ” به نظرم همش تقصیرآدمهاست که توی فیلم هاشون کوسه ها رو انقدر ترسناک نشون دادند.اونهاماروخطرناک نشون دادند.درحالیکه بیشترآدمابه دنبال شکارماهستندتازه مااصلا مثل اونها از دیدنشون جیغ نمی زنیم
پدرش که حرفهای بی دندون رو می شنید گفت:به خاطراینکه مادندونهای تیزوبرنده داریم پسرم.یعنی همه انواع ماهیها و موجودات دریایی رو می خوریم و به همین دلیل از ما می ترسند.این زنجیره غذایی طبیعی ما هست وتو نمی تونی تغییرش بدی. اصلا چرا با کوسه های دیگه بازی نمیکنی؟ این همه کوسه توی دریا وجود داره..”
کوسه کوچولو باناراحتی گفت:چرا شما متوجه نمیشید؟ من نمیخوام ماهی بخورم من میخوام با ماهیها دوست بشم” بعدهم آهی کشیدواز اونجا دور شد..هنوز مسافت زیادی رو شنا نکرده بود که یک قایق بزرگ رو دید.که این روزها مدام به تعدادشون اضافه میشد. بی دندون با خودش فکرکرد: وای این فقط یک معنی میده، قایق ماهیگیری و تور ماهیگیری!اون یادش اومدکه خیلی از کوسه ها و ماهیها توی روزهای اخیر ناپدید شده بودند پس حتما این قایق ها یک خطر بزرگ برای حیوانات دریا بودند. همون موقع صدای فریاد و گریه ای رو شنید. چند تا ماهی که داخل تور ماهیگیری گیر افتاده بود فریادمیزدند: کمک ،کمک لطفا یکی به ماکمک کنه”بی دندون خیلی سریع به طرفشون شنا کردوگفت:نگران نباشین من الان نجاتتون میدم اما ماهی کوچولوها تا چشمشون به دندونهای کوسه کوچولو افتاد با گریه گفتند: ” وای ما رو نخور خواهش میکنیم”
بی دندون گفت:درسته که من دندونهای بزرگ و ترسناکی دارم ولی شمانباید فقط به ظاهر من توجه کنید!حالا هم چشمهاتون رو ببندید و به من اعتماد کنید”
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f
༺◍⃟🎙჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄