eitaa logo
داستان شب|معین الدینی
24.2هزار دنبال‌کننده
515 عکس
155 ویدیو
22 فایل
﷽ من اینجا با قلبم برای فرزندانم قصه میگویم❤ ادمین داستان شب 👇 @Mojgan_5555 قصه گو:معین الدینی کانال فن‌بیان من 👇🏻 @bayaneziba استفاده از مطالب این کانال فقط با ذکر منبع بلامانع است.✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
10.42M
༺◍⃟🕊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : داســــتــــانی از فـــــــضــــــائل امام حسن عسکری علیه‌السـلام ‌‌ عسکری علیه‌السلام :معین‌الدینی ༺◍⃟🌴჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🌴ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((الاغ چموش)) سوارکار ماهری آورده بودند تا الاغ را رام کند. سوارکار توی ظرف مقداری جو ریخت و آهسته آهسته به الاغ نزدیک شد. آرام گفت: «قرچ قرچ قرچ ...» و نزدیک تر رفت همه توی حیاط جمع شده بودند و به الاغ زیبا نگاه میکردند. مستعین خلیفه ی عباسی روی یک تخت زیر سایه ی درختی نشسته بود. او هم در حالی که میوه میخورد به این صحنه نگاه می کرد. قرچ قرچ قرچ ... سوارکار ظرف جو را با یک دست جلوی دهان الاغ گرفت. همین که رفت تا با دست دیگر یال الاغ را بگیرد الاغ عصبانی با پوزه اش زیر ظرف زد ظرف پرت شد سوارکار به عقب برگشت. همه خندیدند. سوارکار عرق صورتش را پاک کرد و دوباره آهسته آهسته از پشت سر حیوان جلو رفت آرام حیوان آرام آرام باش... همین که رفت بر تنش دست بکشد قاطر گوشهایش را تیز کرد. با دهان باز چند بار دور خودش چرخید و سوارکار را دنبال کرد. سوارکار که دید نزدیک است الاغ او را گاز بگیرد از میدان فرار کرد. صدای خنده از هر طرف بلند شد. سوارکار رو به خلیفه کرد و گفت: قربان نمی شود این الاغ خیلی چموش است فکر نمیکنم کسی بتواند او را رام کند. خلیفه گفت: حیف شد که الاغ به این زیبایی چموش است یکی از خدمت کارهای خلیفه از راه رسید و آهسته در گوش خلیفه گفت: همان طور که دستور داده بودید حسن بن علی را آوردیم. امام حسن عسکری علیه السلام با یکی از خدمت کارهایش به حیاط آمد. خلیفه جلو رفت سلام کرد و حالش را پرسید امام کنار او بر تخت نشست. به اطراف نگاه کرد و به کسانی که به او خیره شده بودند، با اشاره ی سر سلام داد. بعد متوجه الاغی خوش اندام و زیبا شد که داشت علف میخورد خلیفه گفت: میبینی چه الاغ زیبایی است اما سوارکاران نتوانستند او را رام کنند؛ حتی نمیتوانند به او نزدیک شوند خیلی وحشی و چموش است تو که فرزند پیامبری و پرهیز کارترین مردمی میتوانی او را رام کنی؟ بیا این افسار را بگیر خلیفه با این نقشه میخواست امام علیه السلام را پیش مردم کوچک کند ومردم به او بخندند. امام علیه السلام افسار چرمی را گرفت بعد عبایش را درآورد روی تخت گذاشت و جلو رفت یکی فریاد زد آقا جلو نرو این حیوان خیلی وحشی است. گاز می گیرد لگد می زند. یکی دیگر گفت: «آقا! وقتی سوارکارهای ماهر نمی توانند رامش کنند از دست شما هم کاری برنمی آید آقا مواظب خودتان باشید خلیفه با عصبانیت سرشان داد کشید: ساکت به شما چه ربطی دارد؟ امام علیه السلام به آرامی جلو رفت الاغ گویا صدای پای او را میشنید. سرش را بلند کرد گوشهایش تیز شدند همه منتظر حمله ی الاغ بودند؛ اما از حمله خبری نبود امام علیه السلام به گردن الاغ دست کشید. حیوان آرام پوزه اش را بالا گرفت و هوا را بو کرد امام علیه السلام افسار چرمی را به پوزه ی الاغ نزدیک کرد دستی بر سر و گوش او کشید و افسار را بست. خلیفه که با تعجب به امام علیه السلام خیره شده بود وقتی دید الاغ با او کاری ندارد رنگ از چهره اش پرید همه آفرین گفتند امام علیه السلام سر جایش برگشت. خلیفه گفت: «ای حسن بن علی طوری این الاغ با شما رفتار کرد که انگار سالهاست شما را می شناسد! یکی از یاران خلیفه آهسته جلو آمد و در گوش خلیفه گفت: «بگو زین را هم بگذار هر حیوانی به زین حساس است چه برسد به این الاغ چموش!» مستعين لبخند زد و رو به امام علیه السلام کرد و گفت: «حالا که به او افسار زدی لطف کن زینش را هم بگذار امام علیه السلام باز برخاست زین را برداشت و به سوی الاغ رفت. الاغ باز گوشهایش را تیز کرد و گردن کشید خلیفه از جا بلند شد. فکر میکرد الاغ این بار حمله میکند الاغ عصبانی به نظر می رسید. امام علیه السلام همین که به الاغ رسید او آرام شد و خرخر کوتاهی کرد امام زین را پشت الاغ گذاشت کمی نوازشش کرد و به سر جایش برگشت. خلیفه گفت حالا که بر پشتش زین گذاشتی نمیخواهی سوارش شوی؟» امام علیه السلام لبخند زد برای بار سوم به طرف الاغ رفت خلیفه با خودش گفت: لعنت به این الاغ چرا او را میبیند آرام میشود؟ اما شاید این بار موقع سوار شدن وحشیگری خود را نشان دهد و او را بر زمین بکوبد امام علیه السلام نزدیک رفت افسار الاغ را گرفت باز کمی نوازشش کرد. بعد مثل یک سوارکار ماهر پا در رکاب گذاشت و بر زین نشست و چند بار دور حیاط چرخید. خلیفه که خیلی ناراحت و عصبانی بود با خودش گفت: «نه نشد من فکر میکردم این الاغ چموش او را خواهد کشت؛ اما مثل اینکه درجهان تنهااورا میشناسد. ناامیدجلورفت وگفت:ای حسن بن علی این الاغ چگونه است؟» امام علیه السلام پاسخ داد: «هم زیباست هم چابک و زرنگ. پس آن را به تو میدهم. امام علیه السلام لبخند زد و سوار بر الاغ زیبا به سوی خانه اش برگشت ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
305.4K
اسامی بچه های عزیزم 😍 که هر شب قصه های ما رو گوش میکنن علیرضا وعرفان بهارلو ،10و5ساله ازشهرخوانسار محیا راحت جان۷ساله از مشهد مریم خلیلی ۷ ساله از دماوند امیرعلی فرخی نیا ۷ ساله ومرضیه فرخی نیا ۴ ساله از شهر قم ستیا سامی ۵ ساله از تهران ساینا سامی ۱۲ ساله از تهران زهرا قاسمی۱۳ ساله محمد قاسمی۱۰ ساله و علی قاسمی ۶ ساله از تهران سدنا جودکی ۹ساله از دره شهر ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
سلام روز جمعتون نورانی 😊 🌀روز جــــــمعه رو با چـــــــــند کار برای فرزندتون به یادماندنی و معنوی کنید ۱_دعای فرج بخوانید و به او هم یاد دهید ۲_اسفند دود کنید و خانه را مزین به ذکر صلوات برای سلامتی و فرج کنید ۳_کیک یا شیرینی بپزید یا یک غذای خوشمزه و کودکتان را آگاه کنید که این شیرینی را نذر سلامتی امام عصر عجل الله تعالی فرجه پخته اید ۴_ذکر اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه را بعد از غذا به فرزندانتان یاد دهید. ۵_با فرزندتان این روز را به بازی و سرگرمی اختصاص دهید. ۶_فرزندانتان را به شناخت امام عصر عجل الله تعالی ترغیب کنید. ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
بچه ها اکثرا عاشق آشپزی هستن بهشون اجازه مشارکت تو آشپزی بدیم مثل (پاک کردن برنج،خرد کردن) اون وسط ی بی نظمی ها رخ میده اما به احترامی که برای فرزندتان قائلید می ارزه 😊 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه ۲تا ۴سال داری؟👦🏻👧🏻 اما نمیدونی چطوری به کتاب خوندن جذبش کنی؟ این مجموعه کتاب خیلی بهت کمک میکنه؟ ☝️☺️ از کتابفروشی تهیه کنید ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تدوین گرهای انیمیشن های داستان شب در حال انیماتوری و تدوین قصه جدیدن حدس بزنید کدوم قصه است بچه ها؟ 😊 ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@nightstory57.mp3
7.41M
🏔 ༺◍⃟⛰🗻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد : اعتماد به خدا 😍 ‌‌ :معین‌الدینی ༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🆔@nightstory57 ༺◍⃟჻🎙ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
✨༺༽بسم الله الرحمن الرحیم༼༻✨ داستان شب گوینده:(معین الدینی) داستان امشب: ((آرزوی کوه کوچک)) در کوهستان جایی که کوههای زیادی وجود دارد ، یک کوه کوچک بود که قدش به آسمان نمیرسید. او هیچ وقت نتوانسته بود سرش را از بین ابرها عبور بده. هیچ وقت نتونسته بود روی سرش یک کلاه برفی بزاره. چون کلاه های برفی برای کوههای خیلی بلنده. کوه کوچک گاهی سعی می کرد روی پنجه هاش بایسته و قدش را بلند تر کنه تا شاید بتوانه آسمانِ بالاتر از ابرها را ببینه. اما این کارها هیچ فایده ای نداشت. چون قدش اینطوری فقط یک خورده بزرگتر می شد و این یک خورده فایده ای نداشت. یک روز از کوه بلندی که در کنارش بود خواست که از اونطرف آسمان براش حرف بزنه. و بهش بگه که بالاتر از ابرها چه خبره. برایش تعریف کنه که خورشید از نزدیک چه شکلی است. اماکوه بلند با غرور و تکبر گفت اینها رازهایی هستن که ما نمی توانیم به تو بگییم این چیزها را فقط ما حق داریم ببینیم و بدونیم. حرفهای کوه بزرگ دل کوه کوچک را شکست. اما از ایمان و باور او به خدای بزرگ کم نمی کرد. کوه کوچک توی دلش به قدرت عجیب خداوند ایمان داشت و می دانست اگر خدا بخواهد هر کار غیر ممکنی هم اتفاق میوفته و هر آرزویی برآورده می شه. روزها و سالها گذشت اما همچنان کوه کوچک از پایین به آسمان خیره می شد و در دلش دعا می کرد. تا اینکه یک روز ورق تقدیر برگشت و اتفاقات جدیدی زندگی کوهها را تغییر داد. آدمها به سراغ کوه بلند اومدن و شروع به منفجر کردن قسمتهایی از کوه کردن. اونا متوجه شده بودند که داخل کوه بلند یک معدن از سنگهای ساختمانی وجود دارد. آدمها برای در آوردن سنگها هر روز قسمتی از کوه بلند را منفجر و خراب میکردند و خاک آن را روی کوه کوچک میریختند. این قضیه آنقدر ادامه پیدا کرد تا کم کم کوه کوچک بلند و بلندتر شد و کوه بلند کوچک و کوچکتر شد تا اینکه بعد از مدتی از کوه بلند جز یک تپه ی معمولی چیزی باقی نموند. اما حالا قد کوه کوچک تا بالاتر از ابرها میرسید و کلاه برفی اش تا نزدیکی چشمهاش رسیده بود. ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4230349078C22111fe80f ༺◍⃟🐰჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
283.5K
اسامی بچه های عزیزم که شنونده های داستان شب هستند پارسا قاسم پور۶ساله از مشهد رقیه حاجی زاده ۱۱ ساله از بوئین زهرا علی یزدیان ۸ ساله از قم محمد صدرا و مهسا عابدی دوقلوهای۸ ساله از کاشان سوگند جنترانی۶ساله از اصفهان هانا همتی۷ساله ازشهر کارزین زهرا امیرعلی علی وامین سعیدی دوقلوهای۸ساله ازقم :: ༺◍⃟🐿🪵჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ 🎙🌙@nightstory57